Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II


ظاهر قضیه:


اقای الف.. سه سال سابقه کار  تدریس  برای سفارت بهم داد ..



لایه ی زیرین قضیه:


یه کلاس ساعت هفت تا هشت و نیم شب هم بهم رسما چپانده شده.



لایه ی زیر تر ِ قضیه:


قراره از اول مهر...شش صبح تا پنج بعد از ظهر..توی شرکت جون بکنم...و هفت تا هشت و نیم..هم توی کیش جون بدم!



  باطن قضیه:


دل تو دلم نیست مهر شه و کلاسا شروع شه و با داد بپرم وسط کلاس و وقتی بچه ها ترسیدن و بهت زده شدن....بگم " حالا اگه گفتین ترسیدن و بهت زده شدن" چی می شه؟.خیلی تا مهر مونده؟ .جون به جونم کنن خر ِ تدریس ام.

در را برای اش باز می کنم.نمیتوانم منتظر بمانم  تا از پله ها بالا بیاید.بیرون می روم و وسط راهرو می ایستم.


صدای پاهایشان را می شنوم...


درست مثل آن وقت ها که  وقتی قرار میشد سه تایی جمع شویم از صبح حرف های توی دلم را مرور می کردم...از صبح با خودم حرف می زدم.نگاهم به پله هاست.از پاگرد که می پیچد..دوتایی جیغ می زنیم.پا برهنه میدوم طرف اش.وسط پله ها همدیگر را بغل می کنیم.چه قدر دلتنگ اش بودم  بهار را بغل کرده ام که نگاهم به "او" می افتد.آن پایین توی پاگرد ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.بهار را محکم تر در اغوشم فشار می دهم و به چشمان "او" نگاه می کنم و می گویم:" بالاخره خوش اومدی!".میرویم داخل.اول بهار و بعد من.برای بستن در مکث می کنم..تا "او" هم بیاید.کمی کند است اخر.مثل همیشه.در را می بندم و می گویم:" زود باش این مانتو روسری رو در بیار تا حالم به هم نخورده".بهار  هم همان جا وسط خانه روسری و مانتو اش را پرت می کند روی مبل.رو به" او "می کنم تا به او هم همین را بگویم.. زل زده به تابلوهای من. نگاه اش می کنم...بهار از اتاق خواب داد می زند که "بارااااااان...اتاق خوابتون عین اتاقای هتل هایته!".می روم به سمت اتاق خواب.می گوید:" ماه رمضونی..چیزی توی خونه تون پیدا می شه واسه خوردن؟".می گم:" لیکور!".با لحنی که تلفیقی از خوشحالی و تعجب و کنجکاوی است می پرسد:" خدایی؟"..با لحنی عاری از تعجب و خوشحالی و کنجکاوی می گویم: "بارانی!".


 دو تایی خودمان را می اندازیم روی کاناپه ی بادی و همزمان می گوییم:" چه خبر؟". می خندیم و کمی بعد هم...سکوت.و اه می کشیم.می گویم: " جای نرگس خالی!"...می گوید:" از همون پایین که زنگ زدم...جاش خالی بود!".


_" اگه بود الان چی می گفت؟"


با هم انگشت های اشاره مان رو می گذاریم روی دماغ مان و می گوییم:" بچه ها تو رو خدا بگید دماغم خوب شده؟...نه..جدی باشین...تو رو خدا بگید دماغم خوب شده؟".و می خندیم.خنده ای تلخ و از سر دلتنگی.

"او " هم می خندد..حواس اش کاملا به ماست.گیلاس ام را می زنم به گیلاس بهار و می گویم:" به افتخار ِ ..."...بهار ریسه می رد..


_"باران؟... به افتخار ِ ..؟؟؟...به افتخار ِ؟؟...به افتخارمون؟..به افتخارمون کف مرتب؟...".


خودم هم از حرفم می خندم.می گویم: " بسه بهار...بسه... ...می گم بسه...".به "او" نگاه می کنم.دست اش را طبق عادت  ، جلوی دهان اش گذاشته و می خندد.


بهار که از خنده می افتد ، می گویم:" یه ضرب؟"...می گوید:" یه ضرب!..یک...دو...سه...".


لب هایم از تلخی سِر می شوند و دهانم فلج...


حرف می زنیم.از زمینی که روزها روی اش راه می رویم و زمانی که مثل اب از لای انگشتانمان می چکد..از روزهای دانشگاه و استاد ها...از روزهای کلاس تور لیدری ...از روزهای جاده ی رودهن و جاجرود...از روزهای مهمانی رفتن...از روزهای بودنِ  نرگس.. از  روزهای با نرگس بودن....از روزهای نرگس داشتن....میگوید:


ـ باران...اگه یه در صد هم نرگس زنده باشه چی؟...اگه بهمون دروغ گفته باشن چی؟...اگه...



بلند می شوم که سیگار بیاورم.دست به سینه تکیه داده به چهارچوب در.بدون این که حرکتی کند از کنارش رد می شوم.سیگار را روشن می کنم و روی تخت دراز می کشم.خوابیده سیگار کشیدن را دوست دارم.به دود که زل می زنم انگار از زمین کنده می شوم و بالا می روم.بلند می گویم:" بهار ..بیا این جا...اون موبایل منم بیار...".می اید ، موبایل ام را کنارم روی تخت می گذارد و ان طرف تخت دراز می کشد.سرم را کمی بلند می کنم که ببینم "او" هم امده یا نه.کنار پنجره ایستاده.دوباره به سقف خیره می شوم.میخواهم چیزی بگویم که موبایل زنگ می خورد.یک دستم زیر سرم است و دست دیگرم هم به سیگار.همان طور که به سقف نگاه می کنم می گویم:" چه اسمیه؟"...بهار نیم خیز می شود  و یک لحظه احساس می کنم که خشک می شود.حرکت نمی کند.چشم های اش چسبیده به صفحه ی نمایش موبایل.رنگ اش کاملا پریده بود.دستم را از زیر سرم برمیدارم و من هم نیم خیز می شوم.موبایل را از دست اش می گیرم..."


”Narges is calling


بهار را نگاه می کنم.چند ثانیه گیج و منگیم.خاکستر سیگار میریزد رو ی تخت.حواسم نیست.گیج ام.کنار پنجره را نگاه می کنم." او" هم  که نیست.یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم و دکمه ی سبز را می زنم...


_"بله؟"


_"الو باران جان..سلام..منم..رحیمی...ببخشید یه سوال..."


دیگر نمی شنوم چه می گوید.رو به بهار می کنم و برای این که او را از دستپاچه گی بیرون بیاورم می گویم: " نه نه..بهار جان...نرگس نیست...نرگس نیست...این همکارمه...همکارمه..اسمش نرگسه...".


نمیفهمم چه طور معذرت خواهی می کنم و گوشی را قطع می کنم.هنوز قلبم می زد.چند دقیقه منگ شده بودیم.بهار به سقف زل زده بود و من..به قاب خالی پنجره...





.امروز صبح گفت:" شما چند وقتیه که کمرنگ اید!"...گفتم:" بله..راستش ..."


نگاهم به پنجره افتاد که اقای ح دوباره  پرده ی آن را  جمع کرده بود.چه جنگ پنهانی ست  بین من و اقای ح ، بر  سر این پرده و نور اتاق!.فقط کنار ابدارخانه نشسته و کشیک من را می دهد  که از اتاق بروم بیرون.بعد با سرعت نور  ، خودش را می رساند  به اتاق من و پرده را جمع می کند !...قصه این طور است که من بر می گردم و با عصبانیت پرده را  می کشم.آن قدر که فوتون های  نوری هم نتوانند داخل شوند.اصرار برای تاریکی از من و ..روشنایی از ایشون.جالب این جاست که بعد از سه ماه ، کوچک ترین حرفی در این باره نزده ایم.اما خب..هردو خوب  می دانیم که به خون ِ نور هم تشنه ایم!


دوباره نگاه اش کردم و گفتم: " بله؟" گفت " می گم چند وقتیه شما کمرنگ اید...".


گفتم:" اره...این تابستون لعنتی با این  خورشیدی که زل زل و  وقیحانه هرروز توی چشمم فرو میره ،  تموم    شه.کاش خستگی های منم با تابستون می رفت  .فکر می کردم با اون مرخصی چند روزه حالم بهتر می شه.مریضیم بهتر شد...اما "مرض " ام نه !از این که صبح چشممو بازکنم و قبل از این که جسمم از روی تخت بیاد پایین ، فکرو خیالام توی ایینه ی دستشویی با نیش باز  منتظرم باشن  ...حالت تهوع بهم دست می ده  ...دیگه حتی انگیزه و انرژی دعوا و بحث کردن با مامان این ها رو هم ندارم.ترجیح می دم همه از دستم ناراحت باشن و پشت سرم حرف بزنن و تلفن هاشون بدون جواب بمونه..تا این که بخوان یه چاقوی دیگه توی کله ام فرو کنن ...".


این جا بود که تازه فهمیدم دارم بلند بلند فکر می کنم.سریع نگاه اش کردم که ببینم بعد از این همه یاوه گویی چه شکلی شده.دهان اش که باز بود.( خدا را شکر که توی دهان ادم ها روشن نیست.والا آن قدری که دهان اش باز بود...حتما کور شده بودم)...چشمان اش هم انگار می ترسیدند روی من ثابت بمانند  .می پریدند مدام. فقط گفت: "ممم. من فقط...  من منظورم  این بود که....خب..این روزها  اخه رنگ پریده این... ارایش نمی کنید؟!!"

 

پ.ن.1: این روزا کمرنگ ام!