Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

فاکینگ حکمت!!

   اولین بچه ی عقب افتاده ای که دیدم ، دختر ِ فرزانه خانم بود. فرزانه خانم دوست ِ صمیمی  و همکلاسی ِ دوران مدرسه ی خاله ام بود و هر کس که خاله ام را میشناخت حتما فرزانه خانم را هم می شناخت.دخترک قد بلندی داشت و نمیتوانست راه برود و فرزانه خانم و شوهرش به نوبت دخترک را بغل می کردند.اخرین باری که دیدم شان ، دخترک هجده ساله بود ، فرزانه خانم دیسک کمر گرفته بود و موهای شوهرش هم سفید شده بود.چند بار به خاله گفتم : "چرا نمیذارن اش اسایشگاه؟" و خاله ام  همیشه می گفت :" چند بار گذاشتن اش اما فرزانه تا صبح گریه کرده بود و نتونسته بود تحمل کنه.خب مادره..دل اش نمیاد."..و من فهمیده بودم که دل ِ فرزانه خانم...بدجوری دل است.

چند سال بعد ، برای بهتر شدن روحیه ی فرزانه خانم و شوهرش ، پزشک شان پیشنهاد داد که دوباره بچه دار شوند چون آزمایش های شان گفته بود که بچه ی دوم سالم خواهد بود.فرزانه خانم حامله شد و ..بچه دار شد.یک پسر با لپ های گلی .یادم است وقتی دیدم اش ، آن قدر فشارش دادم که بچه به گریه افتاد.سالم ِ سالم.دل ِ فرزانه خانم و شوهرش  شاد شده بود.جان ِ دوباره گرفته بودند.خوشحال بودند.میخندیدند.جوان تر شده بودند.و پسرک یک ساله شد و دو ساله شد و...

هفت ساله شد و به مدرسه رفت.اما نمی دانم چه شد که یک دفعه به جای مدرسه سر از "محک" در اورد.نیمی از بدن اش لمس شد.یک قسمت سرش بزرگ شد.برای اش میلیون میلیون دارو و امپول می خریدند و من به فکر ِ دل ِ فرزانه خانم بودم ..که چه می کشد.قلک ِ محک ِ روی میز ِ خانم میم را که می دیدم...یاد پسرک می افتادم و دعا می کردم که خوب شود.نه چون درد می کشید...نه...برای دل ِ فرزانه خانم و شوهرش دعا می کردم.

اخرین باری که خاله ام خانه شان رفته بود می گفت که فرزانه خانم دخترک اش را این طرف اش نشانده بود و پسرک ِ نحیف اش را آن طرف.قاشقی دهان این می گذاشت و  قاشقی دهان دیگری.خاله ام که این را می گفت.اشک هایم می ریختند...نه برای دخترک ِ بیست و چند ساله ی معلو لشان...نه برای پسرک ِ نحیف شان..که برای دل ِ فرزانه خانم..که مادر بود و دل اش نمی آمد و...


دیشب پسرک شان مرد.مگر می شود؟...او که سالم بود.تازه مدرسه رفته بود..همه چیزش مثل یک انسان سالم بود.خب مرد دیگر.حتما کسی فکر کرده بود که دل ِ فرزانه خانم دل نیست.حتما کسی فکر کرده که فرزانه خانم امتحان پس نداده.حتما یک نفر آن بالاها دست اش خط خورده وقتی قسمت ِ فرزانه خانم را می نوشته.حتما کسی فکر کرده که به فرزانه خانم و شوهرش خیلی خوش می گذرد...چه می دانم.حتما یه "فاکینگ حکمتی" بوده است دیگر!!!!!!!!


ضجه های فرزانه خانم و شوهرش و دختر ک روی ویلچر کنارشان توی بهشت زهرا ...بس بود؟؟؟..خیال ات راحت شد؟...حالا خوشحالی؟؟..حالا بنشین و خدایی ات را کن از فردا!!!..فرزانه خانم هم از فردا احتمالا توی اتاق پسرک اش با لوازم التحریر های کلاس اولی اش ، دق خواهد کرد.بعد همه ی دنیای ات را بسیج کن تا بگویند.."حکمت!!!"


...فاکینگ حکمت...!!.



دل ام برای دل ِ فرزانه خانم...غوغاست ریمیا.غوغا:(

pas encore

این اضطراب لعنتی که از صبح دستاشو گذاشته روی گلوش و ول کن ِ معامله نیست!


این بغض ِ مسخره ،  که به دستای اون اضطراب لعنتی حسادت می کنه و مدام برای این که جای دست ها بشینه ،  ...تقلا می کنه.


این قلبی که فکر می کنه از اون دست ها و اون بغض جا مونده و میخواد خودشو از قفسه ی سینه اش برسونه اون بالا توی گلوش و واسه همین مثه سگ ِ بسته ، تپش پارس می کنه!


این دندونا و انگشتایی که افتادن به جون ِ پوست ِ لب هاش  و انگار تا یه کاسه خون نگیرن ازش ،  رهاش نمی کنند...



کاسه ی زانوهاش هم انگار بدشون نمیاد که از زیر ِ این پوست بیان بیرون و ببینن چه خبره.و الا که این قدر زیر ِ میز بالا و پایین نمی رفتند !


پلک زدن ِ هیستریک هم که انگار بهترین اتفاق بین این همه لرزشه...


_________________________________________________________

   پ.ن.1.یه پاکت نامه ی چند گرمی ، و برگه ای که توشه و ممکنه زنده گیتو زیر و رو کنه...

پ.ن.2. چه غلطی می کنن پس؟

پ.ن.3.منتظر..منتظر...منتظر...


comme une aubergine

کاش می شد گذاشت اش توی سبد و کلی بهش نمک زد...تا همه ی تلخی هاش قطره قطره بیان بیرون...





____________________________________________________


پ.ن.1.بچه که بودم مادر بزرگم ، یه همسایه داشت  که  همیشه فکر می کردم اسمش "بادمجونه!". چند وقت پیش از مادر بزرگم پرسیدم:" راستی بادمجون خانم چی شد؟" ..مادربزرگم اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد.!..تازه فهمیدم اسم خانومه "بادام خانم " بوده که بعضی ها که خیلی دوسش داشتند صداش می کردند"بادام جون"!


عموی ام مُرد.خیلی هم مَرد ، مُرد.در خواب.بی هیچ سکته و بیماری ای.دکتر می گفت به این می گویند "مرگ ِ طبیعی" .و انگار کماکان مرگ غیر طبیعی ترین ، طبیعی ِ دنیاست. نمی گویم که غمگین نشدم.خیلی هم شدم.حتی بغض هم کردم..اما به اشک نرسیدم.تنها چیزی که گفتم این بود که " زنده گیه دیگه...آدم ها می میرند!".عموی ام را سال ها بود که ندیده بودم.از همان وقتی که آن همه پدرم را آزار داد و مجبورش کرد تا از خانه ی پدری اش بلند شود ، و بعد هم مادر بزرگ و عمه ام را آن قدر اذیت کرد ، از چشم همه افتاد.با شنیدن مرگ اش ، یاد ِ همه ی آن روزهای دور افتادم که   چون نه خودش دختر داشت و نه هیچ کدام از عمو های ام به همه می گفت " جون ِ من به جون ِ باران وصله!".و این شاید تنها چیزی بود که از او به یاد داشتم.همین یک جمله .وقتی که توی خاک می گذاشتن اش ، "مرگ" همان قدر به نظرم طبیعی و گریز ناپذیر بود که "تشنه گی " ام.و فکر می کردم  به روزی که "مادر بزرگم" را توی خاک کاشتند  .و این که چه قدر آن روز "مرگ" واژه ای غریب ، ناملموس , غیر قابل درک و دردناک بود.  از مادر بزرگم اندازه ی همه ی زنده گی ام خاطره داشتم.بی لبخند ندیده بودم اش و تنها چیزی که همیشه داشت "عشق" بود."عمه " ام هم که مرد ،و نازی تنها ماند ، "مرگ" بی رحمانه ترین اتفاق ِ دنیا بود. و نرگس...

دیروز که عکس ِ  عمو را وسط مسجد ، کنار ظرف خرما و حلوا دیدم ، تازه فهمیدم که چه قدر این سال ها تغییر کرده بوده.انگار تازه دلم برای اش تنگ شد.برای طرفداری های اش از من وقتی خیلی کوچک بودم و مادرم دعوایم می کرد.کمی مکث کردم و نگاه اش کردم.عجیب بود که این محبت های ریز و کوچک بعد از این همه سال ، چه طور کشان کشان خودشان را به ذهن من می رساندند.و حتما خاصیت ِ مرگ این است دیگر..شاید هم  خاصیت ِ عشق دادن . "مرگ" همان جا روبروی من بود و من بعد از مدت ها احساس می کردم  که نمی ترسم...

تلنگر ِ دوباره ی مرگ و من که  ...با چشمان باز ، خیره نگاه اش می کردم.انگار که اتفاقی نیفتاده است.هیچ اتفاقی.فقط مدام چیزی به سرم می زد که "آدم ها همان قدر که عشق داده اند می میرند."




پ.ن.1. آدم ها همه می میرند.اما بعضی ها کم می میرند...بعضی ها زیاد و بعضی ها شدید می میرند.این درجه ی مردن ، بستگی به همه ی آن لحظات خوبی دارد که برای دیگران ساخته اند و با دیگران داشته اند.عموی من مُرد.شاید برای بچه های اش شدید مرده باشد اما برای من فقط کمی مُرد.فقط کمی..

میگوید: مهم نیست "اما"...


و من دیگر نمیشنوم که چه میگوید و خودم را برای ته ِ ته ِ ته ِ ته ِ "اما" آماده می کنم...


 ___________________________________________________

پ.ن.1.بهم نمیاد ریمیا ، اما مثه سگ از ازمایشگاه و دکتر و بیمارستان و قرص و دارو می ترسم!..نه این که بترسم...یه چیزی مثل هول کردن و دستپاچه شدن و دلهره و تپش قلب و این چیزها...


 

...to be continued

یکی بود ، اون یکی هم نباید بود ،اما خب بود.

صبح بود.اما هوا تاریک بود .نباید بود ، اما خب به زور ِ ابر و باران ، بود.

یکی از خواب بیدار شد و گفت" آخ!"...اون یکی هم همون موقع بیدار شد و گفت" من هم!"

بعد همدیگه رو نگاه کردند.یکی با بغض  گفت :" یه چیز بزرگ توی سینه مه که درد می کنه!"..اون یکی هم گفت :" یه سنگ هم توی پهلوی منه انگار".و هردو باز همدیگه رو نگاه کردند.اون یکی برای اون یکی نگران تر بود چون میدونست که سنگ خودش رو می شه خرد کرد...اما وقتی چیزی توی سینه ی اون یکی درد بگیره..به این راحتیا نمی شه خردش کرد!...بعد اون یکی ، اون یکی رو بغل کرد و گفت" نگران نباش.درست می شه".یکی نباید با این چیز کوچیک نگران و بغضالود می شد ، اما خب یه درد عجیبی می پیچید توش و ، نگران و بغضالود می شد.

بعد یکی از توی بغل ِ اون یکی درومد بیرون و رفت توی تراس تا روسریشو برداره...یه هو دید "اون بالای تراس ، روی چراغ ِ دیواری ، یه عالمه چوبای ریز هست و یکی دیگه هم روشون نشسته!...یکی داد زد" بیاااا"..اون یکی ترسید و سریع بیامد و گفت چی شد؟..درد؟...یکی گفت :" نه...ببین اون جا رو".

اون یکی اون جا رو نگاه کرد و گفت :"..صبحی شد ها!!!.."...یکی و اون یکی ، یکی ِ سوم رو تنها گذاشتن و رفتن سر ِ کار.یکی برای خودش و اون یکی وقت ِ دکتر گرفت و همون جوری که درد داشت ، ابرا هی میومدن و می رفتن و یکی هم هی درد داشت...


خیلی ممنون...

یادم نیست کلاس چندم بودم ، اما یک معلم جغرافی داشتیم که عاشق این بود که توی امتحان های اش کله ی گربه ی ایران را بکشد و بعد بین دو گوش ِ گربه را پررنگ کند و از ان جا یک فلش بکشد به گوشه ی صفحه ، به سمت ِ یک خط نقطه چین و بالای اش هم بنویسد:" نام رود را در جای خالی بنویسید".و این ساده ترین سوالی بود که در کل ِ برگه ی امتحانی وجود داشت.یادم است که همیشه چشم بسته اول می رفتم سراغ این سوال و می نوشتم" ارس!".

و چه کسی باور می کرد که من  و صد ها نفر ِ دیگر ، هفت ساعت ِ تمام ، زیر ِ باران و در حالی که از سرما می لرزیدیم روی همان ارس ِ نازنین و پررنگ  شب را در جایی که نه خاک ِ ما بود و نه خاک ِ آن ها ، بگذرانیم؟ برزخی به کوچکی ِ یک پل روی همان ارسی که گاه و بیگاه با همه ی سرمایی که تا استخوانم فرو رفته بود و سوزن سوزن ام می کرد ،  به انعکاس ِ ماه روی اش نگاه می کردم ... و نمی دانم چرا آن قدر دوست اش داشتم.


یک لحظه و فقط یک لحظه راه را باز می کنند  .همه هجوم می آورند.یاد ِ آلمان و نازی هاو یهودی ها می افتم! خودم را پرت می کنم آن طرف ِ میله ی آهنی و 

 از مرز   رد می شوم!


..به پاهای ام نگاه می کنم.به کتانی های آل استارم که خیس ِ خیس اند ...خودم هم بغض ِ هفت ساعته ام را می شکنم .از سرما ، از بی حسی ِ انگشتان ام...از احمقانه بودن تصمیم ام برای سفر ...

برمیگردم و برای آخرین بار "ارس" را نگاه می کنم...دیگر مهم نیست.مهم این است که 

گذشته ام...


***


 

می گویم:" اهل  ِ کنسرت نیستم!"...اما نمی دانم چه میشود که خودم را روی صندلی ِ سالن هامالیر می بینم.همه بهترین لباس های شان را پوشیده اند.دخترکان ِ زیبای خیابان های شهرم ، انگار از همیشه آراسته ترند. جلوی سن بالا و پایین می پرند تا برنامه شروع شود.کمتر کسی نشسته است.من با کاپشن و شلوار ورزشی آمده ام.کلاه کاپشن ام را هم روی سرم تا روی دماغم آورده ام پایین و دست به سینه توی صندلی فرو رفته ام و جمعیت را تماشا می کنم...

چراغ ها یک دفعه خاموش می شوند.با خودم می گویم..."خب الان خواننده هه میاد و می خونه و خدا کنه که زود تموم اش کنه و بعدش بریم اون بار ِ کنار کاسکادا بشینیم و یه مارگاریتا..."

صدای جمعیت به اوج میرسد.نور لیزر ها ادم را کور میکند.کلاه ام را می برم بالاتر تا   ببینم توی آن نور ِ خفیف و آبی رنگ چیزی معلوم هست یا نه...که یک دفعه یک جثه ی ریز که سرتا پا مشکی پوشیده همراه با آن نور کمرنگ می آید روی سن  و سنگینی ِ فضا و صدای اش مثل پتک می خورد توی سرم که :



"من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم...الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمی تونم

من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری...دو سه روز پیدام نشه تا  ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم   عمری از خدا بگیرم...اونقدر زنده بمونم که به جای تو بمیرم..."

من فقط عاشق اینم  روزایی که با تو تنهام کار و بار زنده گیمو بذارم برای فردا ، 

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام بشینم یه گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم

 عاشق ِ اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم حواس ات به من نباشه ، دزدکی تو رو ببینم"


نمیفهمم چه ام می شود.خاطرات ِ همه ی شب هایی که با این صدا ی آشنا به خواب می رفتم جمع می شوند و می روند توی گلوی ام و بغض می شوند و بعد هم می آیند روی گونه های ام...

باورم نمی شود کسی که آن جا روبروی ام با آن شانه های افتاده ، ایستاده و می خواند ، همانی است که روزگاری را با "غروب " اش گذرانده ام.یک دور روی سن می زند و دوباره شروع می کند..


" چشمای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده..."


عجیب لحظه ای را تجربه می کنم.عجیب لحظه ای...


"خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم

خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمیگذرم..."


خاطره ای بعد از دیگری.سالی بعد از سال.نگاهی بعد از نگاه ..همه و همه می آیند و از جلوی چشمانم رد می شوند و من هی تار می بینم شان و هی تار می بینم شان...

اورا نگاه می کنم و  هی تار می بینم اش و هی تار می بینم اش...




 



نود

 چه خاکی ریمیا...

نود اومد و داره از سیزده هم میگذره...

پس کی بشینیم و بنویسیم که بر روی ارس چه بر ما گذشت؟!


می رسه وقتی که بشه نشست و نوشت...