Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

وقتی حال ات اونقدر خرابه که در عرض دو ساعت ده تا ته سیگار ردیف می شه روبروت ...

وقتی اون قدر داغونی که ساعت سه ظهر روز جمعه که سگ توی خیابون پر نمی زنه ، تو می زنی بیرون و می مونی پشت در ِ بسته ی گرامافون...

وقتی اونقدر خرد و تیکه تیکه ای  ، که پشت دست ات رو اونقدر دندون دندون می کنی تا صدای هق هق ات بلند نشه...

باید یه اتفاقی بیفته که خوب شی دیگه..نه؟ وقتی می خوابی و بیدار می شی و می بینی هنوز اون بغض لعنتی توی گلوته و راه نفس ات رو گرفته..پس حتما خواب چاره ی دردت نبوده دیگه.و الا که خب همه می خوابیدن و بیدار می شدن و خوب می شدن دیگه.خر هم می خوابید بیدار می شد آدم شده بود!! خواب حتا گاهی مسکن خوبی هم نیست.فقط یه وقتیه که این وسط تلف می شه چون عین اون ساعت رو می تونستی صرف ِ  "عادت کردن به دردت"  کنی .اما می خوابی و چند ساعت عقب میفتی...

توی fairy tale که زنده گی نمی کنیم.منظورت چیه که ازم می پرسی : "خوبی؟بهتری؟"...مگه آدم الکی الکی خوب می شه؟.مگه از دیروز تا حالا اتفاق خاصی توی هستی ِ من افتاده که خوب تر شم؟...مگه در اصل قضیه تغییری پیدا شده؟..مگه چیزایی که دیروز بهش رسیدم اشتباه از آب درومده که حالا بهتر باشم..؟ یا مگه دنیا از دیروز تا حالا تغییری  کرده  که خبرش به من نرسیده؟...

نه عزیزم.اگه فقط مثل دیروز بی تاب نیستم ، برای اینه که ما آدما  هر چی بیشتر به دردامون فکر می کنیم...برامون عمیق تر و عمیق تر می شن.وقتی هم عمیق می شن باهاشون راحت تر کنار میایم و از جلز و ولزمون کمتر می شه و آروم می شیم  و مثل اون قورباغه هه اروم اروم گرم می شیم و بدون این که توی قابلمه بالا پایین بپرسم ، بی صدا می پزیم. زخم که نیستیم که خود به خود خوب شیم .تازه زخم هم اگه شدید باشه هزار تا زهر مار باید بزنی روش و مراقبت اش کنی تا خوب شه.چه برسه به ما که یک سره زخمیم...

یه  جا یه تفنگی هست...که من نمی دونم کجاست...اما گلوله هاش مدام به من می خوره..

نامردی نیست؟؟




mon numéro de dossier

و آن ایمیل لعنتی ، در یک صبح ِ تنبل ِ اردیبهشت ، وقتی که تازه صورتم را شسته بودم و سیاهی ِ چشم هایم را پاک کرده بودم   و نگران کارهای ِ تلنبار شده ی توی آشپزخانه بودم و به همه چیز فکر می کردم جز همین ایمیل ِ لعنتی...


آمد!


________________________________________


پ.ن.1.حسی از همان اول که چشم هایم را باز کردم..تا وقتی که این ایمیل لعنتی امد و دلم می خواست جیغ بزنم ، با من بود و من نمیدانم که چه حسی بود و چه شد و چه خواهد شد و اصلا چیست و حالا کجاست و چه می کند و اصلا چی به چیست!


پ.ن.2.همیشه وقتی منتظرش نیستی...اتفاق می افتد.


پ.ن.3.خوشحالی ِ مطلوبی زیر ِ پوستم خزیده



si

میانه های ولیعصرم . همان جایی که چند تا از درخت ها را قطع کرده اند .درخت های دیگر را می بینم که چه طور با وجود آن باد شدید ،  با اضطراب سرک می کشیدند تا ببینند چه بلایی سر ِ رفقاشان آمده...دو سه تای شان هم بدجوری ترسیده بودند.این را از رنگ شان می شد فهمید.درست همان دو سه تایی که نزدیک ِ آن قطع شده ها بودند.یادم می افتد که کتاب های ام را جا گذاشته ام.از تاکسی  پیاده می شوم ، می روم آن طرف خیابان و دوباره راه آمده را بر می گردم.به سر ِ کوچه که می رسم خشک می شوم.این طوری که نمی شود رفت توی شرکت.با روسری!مقنعه ام هم که همین نیم ساعت پیش مچاله شد و رفت توی کیف ام.درمانده می مانم.همین طوری اش هم حراست چشم دیدن ِ امثال ما را ندارد...چه برسد به این که بخواهم با این روسری ِ سبز از جلوی شان هم رد شوم.مملکتی ساختین برای ما...حواس تان هست؟.

زنگ می زنم به امیر."امیر..شرکتی؟" "نه".به الی."الی شرکتی؟" "نه".به نازنین."نازنین..تو شرکتی؟"."نه".می ماند فرزانه."فرزانه...شرکتی؟"."آره"."من چه قدر خوشبختم...می شه اون کتاب های من رو...".لج ام گرفته است.می روم و جلوی در ِ شرکت می ایستم.چشمان ِ حراستی ها را می بینم که لحظه شماری می کنند از سرشان بزنند بیرون!.فرزانه می آید و کتاب های ام را می گیرم .می پیچم توی کوچه ی سیحون.دارم کتاب های ام را می گذارم توی کوله ام ، که چیزی به سنگینی ِ یک پتک ، می خورد به بازوی ام.هنوز فرصت آه کشیدن پیدا نکرده ام که ماشینی از کنارم رد می شود.می خواهم از درد فریاد بزنم که می بینم راننده که پسرکی است...مشغول بوسیدن ِ دخترکی ست که کنارش نشسته.حق داشته که من را ندیده.درد ِ بازوی ام را می بخشم به بوسه ی ماشینی ِ  کوچه ی خلوت شان..


***


صبح.درد بازو نمی گذارد که بلند شوم.دست ام بی حس شده.دیر می رسم .متلک ِ آقای "ی" را با یک متلک بزرگ تر همراهی می کنم .می نشینم.عصبی ام .این را از غذای ماهی که توی آب جوش ام ریخته ام و چای کیسه ای که توی لیوان ماهی انداخته ام هم شاید بشود فهمید...


***

   که اگر کتاب های ام را جا نگذاشته بودم...اگر با عجله بر نمی گشتم...اگر دختر و پسرک هم را نبوسیده بودند...و اگر حواس پسرک بود و به دستم نمی زد و ..اگر صبح زود می آمدم و اگر آقای "ی" متلکی نمی انداخت  ..شاید الان ماهی داشت غذای اش را می خورد و من هم چای سبزم را...

گفتم:" برویم نادر و سیمین را ببینیم...شاید تا حالا از جدایی پشیمان شده باشند و آشتی کرده باشند."

نخندیدی.محکم گفتی :" نه!...این هم یه اشغال مثل اونای دیگه!"

 و رفتیم بام تهران تا از دل ام در بیاید.لبه ی بام ایستادیم و چراغ های شهر را نگاه کردیم و دلتنگی ام که اندازه ی  دیدن ِ یک فیلم بود...شد اندازه ی یک شهر... 

لبخند بخر!

مکان: سوپر مارکت وزرا


زمان: هفت صبح!.


توصیف ِ خودم: وقتی من هفت صبح آن جا بودم  ، یعنی حد اقل ساعت شش از خانه زدم بیرون دیگر!..وقتی ساعت  شش از خانه زده باشم بیرون  ، یعنی حداقل ساعت پنج و نیم از خواب ِ ناز بیدار شدم خب!.وقتی در عرض نیم ساعت از خانه خارج شده باشم  ، یعنی نه موهای نازنین ام رنگ ِ شانه دیده اند ، نه ارایش کرده ام ، نه صبحانه خورده ام و ..نه نگاهی توی ایینه به خودم انداخته ام .وقتی این اتفاق ها نیفتاده ، خب  یعنی سگ اخلاق تشریف داشتم   و تا شعاع ششصد متر ، هر کس به من نزدیک شده  ، به  اشعه های رادیو اکتیو  ِ  صبحگاهی ِ من برخورد کرده است ، خب!




شیر کاکائو و ادامس فایو  را می گذارم روبروی فروشنده و به تک تک سلول ها و ماهیچه های صورت ام فشار ِ شایان ِ توجهی وارد می کنم و به خودم می پیچم و روی عضلات لب های ام تمرکز می کنم و سعی می کنم چشم هایم را باز نگه دارم  تا بالاخره می گویم: 

_"چه قدر می شه؟".

 قطعا به این نتیجه رسیدم که چه بسا این فشار  کمتر از فشارِ خواندن ِ برچسب قیمت هاست!


فروشنده: "سه هزار و پونصد.یه لبخند هم واریز کنید به حساب ِ من!!!"


چهره ی من دیدنی بود.حاضر بودم سه میلیون می دادم و کسی عکس ِ خودم را در آن لحظه نشان ام می داد.فروشنده بدون توجه به چهره ی خر در چمن ِ من ، به نفرات بعدی هم از همین  کلمات که در ان لحظه برای من فقط *&%$شعر  بود تحویل می داد."دو تومن با یه لبخند"..."هزار و ششصد و یه لبخند که من رو مهمون می کنید"..."سه تومن.اقا زنده گی ارزش نداره...لبخند بزن"..." هفتصد تومن ، با یک لبخند ِ زیبا خانم محترم!"...پول را با دهان باز که زبان ام احتمالا از داخل آن افتاده بود بیرون ، می گذارم جلوی روی اش  و از مغازه بیرون می ایم...


نتیجه ی اخلاقی: از سوپر مارکت وزرا خرید کنید تا ببینید نسل ِ انسان های سرخوش و گل  ( از نوع ِ اسگل!!)  ، هنوز منقرض نشده!

من و تو

کله ی ظهر بود و ما دو تا بودیم و رفتیم توی سینما  و فقط ما دو نفر بودیم و نشستیم و پاهایمان را روی صندلی ِ  جلویی گذاشتیم و چیپس خوردیم و فیلم را با همه ی مزخرفی اش نقد کردیم و تو فیلم را دوست داشتی و بعد از آن هم بار ها گفتی که آن فیلم را دوست داشتی و من مدام می گفتم  ژیان ماشین نمی شود و  فیلم ایرانی ، فیلم!


***


من و تو 1 ، دارد همان فیلم را نشان می دهد و من در خانه ام و یک نفرم و نشسته ام و پاهایم را روی میز کوچک ِ روبروی مبل گذاشته ام و هیچ نمی خورم و مدام  صحنه های فیلم، حرف های مان را یادم می آورد و فیلم را دوست دارم  و دیگر برای ام مهم نیست که ژیان ماشین است یا گلزار بازیگر یا فیلم ایرانی ، فیلم....و هی  کاش و کاش و  کاش  که یک بار...یک بار..فقط یک بار دیگر برگردی و برویم و فیلم ببینیم و حرف بزنیم .من و خودت.فقط.




_____________________________

پ.ن.1.همه ی روز ، نرگس.

می سوزم از دلهره ای داغ


 

پ.ن.1.انگیزه مو بهم برگردونید.

پ.ن.2.اعتماد به نفس ام رو بهم برگردونید.

پ.ن.3.انرژی مو بهم برگردونید.

پ.ن.4.عشق رو بهم برگردونید.

پ.ن.5.چیز دیگه ای هم از من دستتون هست؟؟!!

یک تجربه

 



 هیچ نمی دونم اگر روزی اونی که تو رو عاشقانه دوست داره و تو هم با سر می ری طرف اش ، رو ببینم چه عکس العملی نشون خواهم داد.مطمئنم از اون بدم نخواهد آمد.و بد و بیراهی هم ندارم که بهش بگم.دوست داشتن یه حس ماوراییه که   حیفه به خاطر اون کسی رو سرزنش کنیم.احتمالا حرفی جز سلام و چه طوری با اون نخواهم داشت.به تو هم که فکر می کنم می بینم متنفرم ازین حرفای زنای خاله زنک که تو متاهل و متعهد بودی و ازین چرت و پرت ها و اراجیف.بچه هم که نداریم پای او را وسط بکشیم و بگوییم که با زنده گی این بازی کردی و ازین خزعولات.ته قلبم را که نگاه می کنم می بینم از تو هم دلگیر نخواهم شد.خب اگر عاشق شدن حس بد و زشتی ست ، چه طور وقتی عاشق من شدی ، خوب و زیبا بود.نه راست اش برای تو هم خوشحال خواهم شد.یک خون ِ تازه توی رگ های ات...مگر بد است؟..شاید به قول خودت تاریخ مصرف عشق ما هم تمام شده بود دیگر.خلاصه که با تو هم حرف خاصی نخواهم داشت.شاید نهایت بگویم:" کاش اونقدر جرات داشتی که بهم می گفتی!"..و همین.حتی فکرش را که می کنم شاید لبخند هم زدم بهتان...

اما...

اما هر چی  تلاش می کنم برای تصور کردن ِ خود و زنده گی ِ خودم ، کمتر به نتیجه می رسم.در واقع نقطه ی مبهم این داستان خودمم.که نمیدونم چی کار می کنه و به خودش چی می گه.احتمالا اولین جمله ای که می گم اینه که :"    ..تموم شد.خودتی و خودت"...و بعد هم وقتی که تنها شدم ، می رم اون جای همیشگیم ، بین مبل و میز می شینم روی زمین و حسابی عر می زنم!!.و خب عر زدن یه جایی تموم می شه دیگه.بعدش احتمالا چند ساعت هم به اولین روزهای خودمون فکر می کنم که چه طور عجیب و غریب بودیم و بعد که چه طور جدا شدیم و چه طور ازدواج کردیم و ...چه طور جدا شدیم!..بعد از این مرحله هم احتمالا چند ساعت تو رو با اون تصور می کنم..که چه طور قدم می زنید و چه طور هم رو می بوسید و چه طور دست های هم رو می گیرید و باز یاد ِ همه ی این خاطره های تو با خودم می افتم و شاید این وسط باز هم کمی عر بزنم!..بعد احتمالا اولین چیزی که به ذهنم می رسد این است که ازین خانه باید بروم و کجا بروم و ..پیش بابا این ها دوست ندارم برگردم و حرف ِ فامیل رو چه کنم  و  هزار تا بدبختی ِ دیگه که "نبودن ِ تو" انگار کوچیک ترینشونه.

اما همه ی این حرف ها و قصه ها که تمام شود و من راهی برای ادامه ی زنده گی ام پیدا کنم و تو هم تجربیات جدیدت را کامل کنی یک چیزی هست که اصلا همه ی این متن را به خاطر گفتن آن نوشتم..آن هم این است که من در خوشحال ترین لحظه های زنده گی ام هم مطمئنم که "  دل ام تنگ خواهد شد...برا ی همه ی تو با من ، و همه ی خودم با تو...

من دل ام برای خودمان تنگ می شود.ان هم بد جوری..."

 

 ترجمه از "زنی که دل اش برای خودش تنگ می شود"

 _

یکی اردیبهشت




اولین سالی ست که  اردیبهشت  واقعا در چشم های ام " بهشت" است.یا من تا امسال مشکل بینایی و بویایی و لامسه داشتم و اردیبهشت یک فصل بود مثل همه ی فصل ها...یا امسال با همه ی سال ها فرق دارد.این شرکت ِ کذایی ، هیچ چیز که برای ام نداشت ، این یک پنجره ی کنار ِ میز را خوب داشت تا از درختان ِ حیاط و گیاهان ِ چسبکی ِ روی دیوار روبرویی و برگ مو های پیچ در پیچ  که می خواهند دستشان را به پنجره ی من برسانند..، بفهمم که "فصل " ها وجود دارند و رنگ شان عوض می شود و به غیر از تغییر ِ حجمی و وزنی   لباس های ام ، چیزهای دیگری هم این حوالی اتفاق می افتد. ..


همه ی خنکی ِ این روزهای یک خط در میان ابر و باران

همه ی این رنگ های سبز ِ تازه و تمیز

همه ی صبح های ابری ِ پارک ِ ساعی

همه ی  روزهای ارام ِ اردیبهشتی 

...


گاهی حس می کنی کسی توی زنده گیت کرم نمی ریزه.ازون  خدای بالاش گرفته تا همین همکارای توی اتاق...


این "گاهی" ها همه چیز رو خنک تر و سبز تر می کنه...خیلی خنک و سبز...موخیتو وار!