Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

بغض ِ این روزای سنگین منو می کشه

یک هیچ ِبزرگ

نزدیک ترین آدم های دنیا هم که باشند ،  "زمان" که فاصله می اندازد بین بودن های شان 

آن قدر حرف تلنبار می شود روی دلش  که وقتی می بیندش  می گوید " هیچ خبری نیست ." و بعد دلش می خواهد مثل دو رهگذر شوند...

رهگذر نیستند اما گاهی بدجوری رنگ اش را می گیرند.دو رهگذر  ِ قدیمی که  یک صبح زود ، اتفاقی می نشینند روی یک نیمکت و از بس حرف دارند  یک نفس عمیق می کشند و یکی شان می گوید:" امروز  هوا کمی خنک تر شده" و آن یکی می گوید:" چه مرغابی های زیبایی توی دریاچه هستند " و...

 ..همین می شود درد دل شان .

 همین می شود حکایت همه ی دلتنگی شان .

 همین می شود همه ی حرف های نگفته شان...



حرف ِ تو که باشه...

فقط روز به روز حالم عوضی تر می شه  



مرده شور اون قراری رو ببرن که بدون ما گذاشتن!






این دو چیز ِ این روزهای من

این اسپاتیفای برام شده مثل یه استخر که هرروز صبح با هیولاهام می پریم توش و شنا می کنیم و شنا می کنیم و شنا می کنیم و شنا می کنیم...


انگار نه انگار که مدارک باید ترجمه شن و برم سراغ حساب بانکی و شیش هفته است نقاشی نکردم و بیست روز دیگه وقت سفارت دارم و باید فرانسه بخونم و واکسن ترنج مونده و  ...



گاهی ادم بی خیال و خر می شه.الان ازون گاهی های منه. ..


 پ.ن.1. وقتی دارم شنا می کنم  از بس بهم آشغال ِ کارهای ناتموم  چسبیده  همه اش احساس می کنم دارم می رم ته آب.بی لذت شنا می کنم اما دلیل نمی شه که نکنم. با این همه باز هم من و هیولاهام شنا می کنیم و شنا می کنیم و شنا می کنیم...اصلا لذت نمی بریم که نمی بریم.مگه همه چی باید با لذت باشه؟

 

بدون شرح



ده بار برات ایمیل نوشتم و پاک کردم.دارم به این نتیجه می رسم که هر چی کمتر حرف بزنم بهتره.شرکت اروم و خلوته و می شه موزیک گوش داد و زیر ِ کولر یخ کرد و Evanescense گوش داد  و گرمای اشک رو مطلوبانه حس کرد.

خوبی وبلاگ داشتن اینه که می تونی ازش به عنوان اشغالدونی استفاده کنی و حرفایی که ترجیح می دی نزنی رو تف کنی این جا.

یه سری حرف ها بین من و تو انگار قرار  نیستن به جایی برسند.این زخم هایی که چهار سال پیش به خودمون زدیم انگار خیال خوب شدن ندارند.انگار هرازگاهی بدت نمیاد ناخن ات رو بندازی زیر ِ زخم های خشک شده ی من و اون قدر بلندشون کنی تا خون ازشون بزنه بیرون. برای من مهم نیست.نهایتش اینه که من جلوی شرکت پیاده می شم اما تا یکساعت بعد هنوز روی  دورترین نیمکت ساعی نشستم و به زخم هام  وسیگاری که بین انگشتام قایم کردم نگاه می کنم.نمیدونم چه اصراری داری که منو مدام برگردونی به گذشته هام.به گذشته هایی که حتی وقتی عدد ِ  اون سال ها رو می بینم  چشمامو می بندم و فکرمو می برم جای دیگه تا یادم نیاد.نمی دونم چرا اصرار داری این زخمی که داره خوب می شه رو مدام دستکاری کنی  و تازه اش کنی.نمی دونم چرا بعضی وقتا این قدر زیر پامو خالی می کنی و  وایمیسی خالی شدنم رو نگاه می کنی.چرا همه چیز رو فراموش می کنی و فقط زوم می شی روی چیزایی که یک دهم درصد هم به زنده گی من و تو ربطی نداره.

کاش می شد بی خیال شی.کاش حواس ات رو می دادی به خودمون و چیزایی که می خوایم.کارایی که قراره انجام بدیم.کاش حواس ات به خستگی هام بود .کاش من رو هم همون قدر می دیدی که ....رو ! کاش دیروز به جای این که من حالت رو بپرسم تو حالم رو پرسیده بودی.کاش وقتی نگات می کردم می فهمیدی که خوب نیستم.کاش این قدر بهانه نمی گرفتی.کاش  این قدر انگشتت رو روی اون قسمت های دردناکم فشار نمی دادی.کاش کمی اروم تر بودی...

کاش...

کاش این قدر نگران کار لعنتیت نبودم و می نشستیم و حرف می زدیم.کاش این قدر ....


کاش بودی...



These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase


به طعم شیرین اسید!




آمنه عفو کرد





و به همه ی دخترها و زنان  ایران خیانت کرد و این خیانت رفت به حساب مبارزه با خشونت! انگار که فقط آمنه وام دار ِ این مبارزه بود و حالا حساب اش پاک شده!

کاش ...کاش ...کاش کسی آن دور و برها بود و به جای گریه و زاری به آمنه می گفت که مطمئن باش  اسیدی که روی صورت تو پاشیده شد ، سال ها بعد پاشیده می شود توی زنده گی ِ زن و دخترک ِ همین "مجید". کاش کسی بود و به امنه می گفت که اگر قرار بود از حق مان بگذریم ، شیوا و هاله و ژیلا بنی یعقوب و بهاره هدایت و صد ها نفر دیگر  هم الان  گذشت کرده بودند و داشتند مثل من و تو  زنده گی شان را می کردند!

باور کن اگر نمی گذشتی ، هیچ کس به تو ظالم و سنگدل نمی گفت.میخواستی ببخشی؟...میخواستی لذت عفو را بچشی؟...یک چشم اش را می بخشیدی.می گذاشتی تا آخر عمر یادش بماند حماقت اش .کاش یک لحظه فکر می کردی .به این که   "نه" گفتنی   و چشم ها و صورتت را سوزاندند و  همه ی  زن هایی  که  "بله " گفتند و همه ی زنده گی شان سوخت .

نمی دانم چرا این قدر خبر بخشیدن ات برای ام تلخ بود.نه این که دلم بخواهد کسی کور شود.نه. اما نمی دانم چرا این بخشش برایم از جنس ِ همان بخشیدن های "سوختن و ساختن " وار بود.

دلخورم.از همه ی خبرها.از همه ی این همه خبر که خبر ِ خوبش هم بوی تلخی می دهد.


_____________________________________________________


پ.ن.1.آن قدر عصبانی بودم که آقای میم که پیروزمندانه وارد اتاق شد و خبر را مخابره کرد از روی صندلی بلند شدم و همان طور که  با عصبانیت از اتاق خارج می شدم چشم در چشم اش شدم و گفتم  :" اره واقعا جالبه!! مبارزه علیه خشونت ِ خوبی بود!!...اصلا چه طوره مثل همون لینک جنگ تفنگ آبی در بوستان نمی دونم کدوم گور که خودتون برام فرستادید....برید به شهرداری پیشنهاد بدین که جنگ تفنگ های اسیدی بذارن و بعدشم همه ی زن ها مرد ها رو ببخشن  و کل ِ خشونت ریشه کن شه..ها؟؟؟؟؟.".

آقای میم ِ شرمسار تا حالا ندیده بودم که دیدم!


پ.ن.2.ایران ِ ما پره از "آمنه" هایی که در خلوت می سوزند و جلوی چشم همه توی دوربین  "می بخشند"!




کیش ِ شیک!

 

شیلا کیش رو دوست داشت چون تونست برای پسرش بردیا کلی خرید کنه.

سحر از کیش خوشش اومد چون   تونست ورژن ِ قلابیِ همه ی عطرهایی که توی زنده گیش دوست داشت رو پیدا کنه و بخره و بعد ازین که اون ها رو به لباسش می زنه ، پنج دقیقه از بوی اونا لذت ببره!

رویا عاشق کیش شده بود چون همه ی تاکسی ها اختصاصی و خنک و "کمری" بودند و به قول خودش مجبور نبود  مثل تهران بوی گند عرق راننده و مسافرهای دیگر را تحمل کند!

زینب دل اش نمی خواست برگرده چون توی این چند روز مجبور نبود برای هر وعده ، سه نوع غذا مطابق میل شوهرش و بچه هاش درست کنه.

زینب باورش نمی شد که توی ایران ، توی کشتی آرتمیس نشسته بود و با آهنگهای اون ور ِآبی تا دلش می خواست حرکات موزون کرده بوده..و البته به صورت ِ تمام نشسته!

زاهارا کیش رو بیشتر از تانزانیا دوست داشت چون می گفت توی تانزانیا ازین مرکز خرید ها پیدا نمی شود!

آن یکی زینب دیوانه ی کیش بود چون میتوانست شب ها هر ساعتی که دلش می خواهد از هتل برود بیرون و تاکسی بگیرد.البته که این کار رو نکرد.اما از داشتن این آپشن بسیار خوشحال بود!



من اما هر چه کردم   این "کیش ِ زیبا" ،  این "کیش مروارید غلتان ِ  خلیج فارس" ، این "کیش لبخند ِ ژکوند خلیج ِ همیشه فارس" ، این کیش " گردنبند ِ اقیانوس هند!!"  رو دوست نداشتم که نداشتم.احساس بدی داشتم تمام مدت.شاید اگر قشم میرفتم خوشحال تر بودم.برای طبیعت اش..برای ساحل هاش...برای مرجان هاش.


..به بچه ها و خندیدن و خوش گذشتنشون که نگاه می کردم ، نمی دونم چرا دلم از همه ی خاکی که دارم روش زنده گی می کنم  می گرفت .به خرید کردنشون ، به لذت بردنشون ، به قدم زدنشون..به ناراحت شدنشون برای برگشتن ، به  حرف زدنشون  ، به دور هم نشستن هامون .

انگار ته ِ همه ی این چیزها یک جور استیصال می دیدم...یه جور سرکوب شدن ، یک جور ترجیح دادن لذت های کوچک برای فرار از همه ی اون چیزی که احاطه مون کرده.یه جور راه فراری که تا تهش می ریم و می بینیم اصلا راه فراری در کار نبوده..

یه جور لذت بردن و لذت نبردن ِ همزمان.یه جور خوشبختی و بدبختی همزمان.یه جور سفر کردن و نکردن ِ همزمان.یه جور بودن ونبودن.یه جور خوب بودن و نبودن.


یه احساس گندی دارم این چند وقت  که انگار همه چیم این طوری شده .شده یه معجون ِ بد ساخت ، از همه چی.


نمیدونمش.نمیفهمم اش.نمیدوستم اش.



پاییزستان

آسمان ِ ابری  و دَم دار ِبیرون

دست در دست ِ  خنکی ِ  کولر ِ اتاق


و به همین ساده گی...پاییز

داره می باره بارون و تو نیستی...



برای باران

برای بهار...



آسمان ِ گرفته باز شد...نه که دل اش..خودش.بارید.

کوله ام سبک بود و می توانستم تا آخر جردن پیاده بروم.باران ِ مرداد...باید مرا یاد خیلی از چیزها می انداخت.میتوانستم شروع کنم و به همه ی دیروز فکر کنم.موزیک توی گوش ام هم رسیده بود به همانی که دوست داشتم.دل ام هم آن قدر پر بود که دست های ام را بکنم توی جیب های خالی ام و همه ی راه را به هیچ چیز فکر نکنم..

اما لعنت به این احساس بی سر و ته که از اولین قطره ی باران تا آخر جردن فقط به تو و اون موجودی که این روزها با توست فکر کردم.از آن شبی که زنگ زدی مانده است روی دلم که گوشی رابردارم و به نرگس زنگ بزنم و با جیغ بگوی ام:«نرررررررررررگس..بهار یه بهارک توی دل اش داره!!!».اصلا بچه ی تو آرزوی ما بود.میدانستی؟.

یک روز که به جای کلاس توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم من و نرگس به این نتیجه رسیدیم که ما هیچ وقت بچه دار نمی شویم.نرگس حتا گفت باران تو ازدواج می کنی اما من ان را هم نه!!» بعد هم گفت :.«اما بهار فرق داره باران...اون زنده گی می کنه..! بچه دار می شه».

راست می گفت.چه قدر راست می گفت این بشر.همه را راست گفت جز همان بار اخر که گفت برو کوبا و برگرد...راستش را می گویم.من ابله هم رفتم و برگشتم و نبود و راست اش را نگفت.


نزدیک جهان کودک که رسیدم و دیدم فکر خودت از یک طرف و آن نصفه آدم ات  دارد خفه ام می کند... شماره ات را گرفتم و با بغض حالت را پرسیدم..


ـ «باران تو چه مصیبتی شدی ازون روز که بهت گفتم.خیلی دوسش داری میخوای بدم تو نگهش دار!!..بابا من اصلا خودم گاهی یادم می ره که هست...تو چرا این قد خاله ی داغ تر از مامان شدی؟»


به حرف ات خندیدیم.تو از ته دل ...من از سر ِ بغضی که نمی دانستم از کدام گوری آمده بود و مقصدش کدام قبرستان بود!.کمی حرف زدیم تا برسم آن طرف میدان ونک.مطمئن که شدی آرام ترم خداحافظی کردیم و قطع کردم.زیپ کیفم را باز کردم و موبایل را انداختم توی آن.سرم را که بلند کردم باران  قطع شده بود.انگار همه چیز یکباره و یک دفعه  تمام شده بود.موزیک هم دوباره رسیده بود به همانی که باید .برای تاکسی دست بلند کردم...




نمی شه با نبودت ساده سر کرد...

هست

یک چیزهایی توی خانه تغییر کرده است ...یک چیزهایی که فکر نمی کردم حالا حالا ها عوض شوند...یک چیزها و یک لحظه های ساده و پیش پا افتاده ای.یک نگاه ها یی... یک نوازش هایی...یک دست روی دست گذاشتن هایی...یک وابسته بودن هایی...یک از ترس به تو پناه آوردن هایی...یک دست ات را بغل کردن و خوابیدن هایی...



  تغییر ِ جمعه هایی   که  توی آشپزخانه می گذراندم و مجبور بودم برای کل هفته غذا درست کنم و توی تمام آن مدت به هزار و شش چیز فکر می کردم و اگر سر کسی را هم توی  یکی از اتاق  ها می بریدند...نمیشنیدم...و  انگار من تنها ادم روی زمین بودم  با  خرد کردن پیاز و تفت دادن  مرغ و گوشت و ..


و حالا توی  تمام این مدت یک نفر روی صندلی  کنارپنجره می ایستد  و با چشم های اش دنبال ات می کند و هراز گاهی صدای ات  می کند که یعنی «من هستم!»...


و همین «هستن»...همین «هستن»...