Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

همه چیز تمام شد.

چهارروز مانده به عید...

اورا ازجلوی در پرت کرد کنار و گذاشت و رفت...

درست چهارروز مانده به عید..

همه چیز یک زنده گی تمام شد.

همه ی کارهای شب عید!

با همه ی خاطره ها ....

همه چیز...

حالاحالاها سراغم را نگیرید...

تمام شدم.

نقطه.


someone like you

Adele یک جور ِ خوبی چفت و بست شده به هوای ابری ِ امروز و چراغ های خاموش شرکت و آرامشی که تازه دارد خودش را توی دلم جا می کند.آخرین روز ِ کاری ِ سال نود است.بعد از امروز فقط می ماند زدن ِ پرده های جدید ِ اتاق ها که با وسواس انتخابشان کرده ام  و چرخیدن توی شلوغی ِ خیابان های شب ِ عید برای فراموش کردن اضطراب ِ همیشگی ِ این وقت از سال..


__________________________________


پ.ن.1.داروی بابا حوالی غروب پیدا شد.تمام شدیم تا پیدا شد.آن هم نه از داروخانه و هلال احمر و اورژانس دارویی و ...از یک اتاقکی که آخر هم معلوم نشد داروی به این کمیابی توی آن اتاق چه می کرد!


 د.ن.(دوست نوشت)


د.ن.1.سما، فکرش را هم نمی کردم که اولین باری که حرف می زنیم ، همه اش بشود دارو و داروخانه .اما صدای تو خوب است غریبه.ممنونم.


د.ن.2.حسام ،بیگاه ترین دوستم ، ممنونم.


د.ن.3.بهروز ، تو هنوزم از بهترین هایی.ممنونم.




Epirubicin

_ سلام..داروی اپیروبایسین؟...سلام...ببخشید میخواستم بدونم شما داروی اپیروبایسین...سلام خانوم...داروخانه ی شما داروی اپیروبایسین...آقا ببخشید شما داروی اپیروبایسین....سلام صبح به خیر...شما توی انبارتون دارویی به نام "اپیروبایسین"...سلام...ببخشید توی بازار سیاه داروی اپیروبایسین...!


_ نه..نه خیر...نه فعلا موجود نیست...خیر...نه...متاسفم نه...نه...وارد کننده ش دولته...باید صبر کرد...نه خیر متاسفم...نه خانم...نداریم..داروی خیلی گرونیه...نه خیر نداریم...صبر کنید بعد از عید..باید دولتی وارد شه!...


نشسته ام پشت میز ، مستاصل و نگران.هر خراب شده ای که بوده زنگ زده ام.برادرک با ماشین توی خیابان می چرخد که من زنگ بزنم و بگویم فلان جا و او با سرعت برق برود و بگیرد.اما نیست.تخم اش را ملخ خورده انگار.همه فقط می گویند"نه".هیچ کس نمیگوید "کِی" ، هیچ کس نمی گوید "چرا"  ، هیچ کس نمی گوید"کجا" ، فقط می گویند:"نه!".اگر پیدا نشود ، بابا  فردا نمی تواند بستری شود...اگر بابا فردا بستری نشود...یعنی این دوره اش عقب می افتد...اگر این دوره اش عقب بیفتد...یعنی تعطیلات ِ عید گند می زند به همه چیز و همه ی این هشت دوره و ...نقطه سر ِ خط. ..خبری از جایی می رسد که فلان جا دارد و یک نقطه  امید ، اندازه ی سر ِ سوزن load  می شود توی دلم و شماره اش را می گیرم و ..."نه" ....و  fade میشود همان نقطه ی نورانی ِ ته ِ دلم...دوباره بابا زنگ می زند.هی باید امروز بغض بخورم.هی باید امروز بغض قورت بدهم.آن قدر که سیر شده ام همین سر ِ صبحی.اسمش که روی صفحه ی موبایلم می افتد عزا می گیرم.نه برای گفتن ِ این که "هنوز پیدا نکرده ام".که برای قورت دادن ِ آن حجمی که توی گلویم است.که برای صاف کردن صدایم.برادرک می گوید:" پیدا می شه...مگه اون بار یادت نیست؟...می رم با ماشین اصفهان..شیراز...هر جا...".من هم ته دلم می گویم "پیدا می شود"..فقط نمی دانم چرا این قدر لرزش گرفته ام.خسته گی گرفته ام.هراس گرفته ام...درد گرفته ام...تمام گرفته ام...

دلم می خواهد داد بزنم که هاااااااای خراب شود مملکت تان..دولت تان ..واردات ِ دارویتان...صادرات ِ کوفت  و زهر مارتان...تحریم تان...که جان ِ پدران ِ دختران ِ شهر می افتد دست ِ شما...


چه کنم ریمیا؟

غِصّه

تا خرخره می خورد .آن قدر که گیلاس خالی شده اما هنوز دارد سر می کشد.با نخود فرنگی و قارچ.می گوید:" این هم شد مزه؟"...می گوید:" مزه ای نمانده توی زنده گی ام".

توان از روی مبل بلند شدن را هم ندارد.دستش را می گیرد به دیوار و می رود تا اتاق خواب.می خواهد بخوابد .تا بخوابند همه ی  این چند روز ِ جهنمی اش.دلش می خواهد تنها نباشد.اما "تنهایی" برنده است.همیشه.دلش می خواهد نخوابد.اما "خواب" همیشه برنده است.نه می خوابد و نه بیدار است.یک چیزی می شود توی همان مایه های گیلاس خالی را سرکشیدن.چهار صبح است که دستش را می کشد به جای خالی ِ کنارش که می بیند خالی نیست.بلند می شود می نشیند که:" تو کی هستی؟"." من؟..دیشب؟...یادت نیست؟..خودت زنگ زدی که...".حماقت اش یادش می آید.دوش و نفس حبس کردن زیر دوش و زار زار گریه کردن.گیج و منگ می آید سر ِ کار.منگ...آن قدر منگ که از جلوی حراست هم نمی تواند رد شود.کمی می ایستد و نگاهشان می کند که "صبح به خیر" .گیج..همان قدر که برای یک طبقه...پنج دقیقه منتظر آسانسور می ایستد.پشت میز و لبتاب روشن کردن و ...چای داغ را چسباندن به صورت که "پس چرا خوب نمی شوم؟..چرا خرابی ام ساخته نمی شود پس؟...خوب نمی شوم چرا ..." .و اینترنت وصل می شود و خروار خروار ایمیل و چای سرد می شود و منگی نمی پرد و هوا گرم نمی شود و خوب نمی شود و..

بابا گلدان دارد...بابا درد دارد...

بابا درد میکشد

سرم را برمیگردانم تا بغضم را نبیند

نگاهم می افتد به گلدان های توی تراس که بابا تک تک شان را خودش قلمه زده


بابا درد میکشد

من  و برادرک و مادرم هم


گلدان ها هم...

اسکار ِ شیرین ِ فرهادی...

 

دزدیده شد ه از وبلاگ آقای نویسنده(!):



نزدیک سحر صدایم میزند . بیدارم اما غلت میزنم و تکان نمیخورم. همه تلویزیون های جهان که “آدمند” زوم کرده اند روی سالن  کوداک تیا تر در شهر فرشته ها (los Angeles) .صدای تلویزیون بلند است ،هم اظطراب دارم، هم هیجان و هم اطمینان! و این آخری بیشتر از همه ناراحتم میکند،یعنی اطمینان! آخر چرا باید مطمئن باشم که اصغر فرهادی (کارگردان مودب و تا کنون متواضع ایران!)  با ” جدایی اش ” ما را به اسکار میرساند؟ این چه اطمینان تلخی است؟ این چه قوت قلب ناچسبی است!؟ چرا باید اطمینانم حتی بر مدار قطعیت بچرخد و هیچ دل نگران نباشم که شاید هم نشود! چرا هیچ دست و دلم نمیلرزد ؟ شما هم همینطور بودید! به خودتان راست بگویید! همه امان مطمئن بودیم! هیچ کس مشکوک نبود به اینکه آقای فرهادی اسکار را میگیرد میان دستانش! حتی دل دو نیم هم نبودیم! انگار به همه ما وحی شده بود در این سحرگاه روز دوشنبه! همه اطمینان داشتیم!  و همین اطمینان حداقل من را دلواپس میکند! دلواپس اینکه اگر رقابت است پس چرا هیچکدام ما ذره ای نگرانی نداریم؟اگر رقابت است چرا همه ما منتظریم اسم اصغر فرهادی را بشنویم آنم بدون هیچ تردیدی؟! عقل سلیم حکم نمیکند که یک درصد هم برای “برنده نشدن” جا بگذاریم؟  پس چرا نمیگذاریم؟! و همین من را به طور مضاعفی دلواپس میکند.دلواپس اینکه نکند سیاست در یک سطح بالاتری چربیده باشد به فرهنگ و هنر! از این بابت کمی خودخوری میکنم اما پیش خودم فکر میکنم که این چه رویه غم انگیز ذهنی ست که من دارم. چرا بلد نیستم از وقایع همانطور که نشانمان میدهند لذت ببرم؟ چرا یادنگرفته ام که به چشمانم اطمینان کنم؟ اصغر فرهادی چند دقیقه دیگر میرود آن بالا و جهان به واسطه  او  ما را می بیند، ایران را می بیند و  فرهنگ  و هنر سایه میاندازد روی سیاست و سینما سیمرغ میشود برای برای این روزگار خسته ی ما. سایه میشود بر عرق ریزی های ما در جوار بی هنری ها و بی اخلاقی هایی که دوره امان کرده اند! چرا یاد نگرفته ام ! دوباره صدایم میزنند، باز هم غلت میزنم و چون با چشمان باز نیاموخته ام لذت بردن را ،چشمانم را میبندم و خودم را میسپارم به هجوم کلماتی که تصویرگر میشوند میان ذهنم، دلم!


 Kodak theater  مثل همیشه رویایی است، مثل خود سینما خیال پرور است، و ما چقدر این خیال ها  را عشق میکنیم.صندلی اصغر فرهادی درست در کنار راهرویی قرار گرفته که او را میرساند به روی سن! نفس کشیدن باید کمی سخت باشد.یعنی ما اگر  باشیم شاید نفس تنگی بگیریم، مگر میشود جایی که فرانسیس فورد کاپولا  کارگردان “پدرخوانده“نشسته است به ساده گی نفس کشید؟  مگر میشود دلهره نداشت در جایی که کلینت ایست وود “به خاطر چند دلار بیشتر“  به سرعت برق اسلحه را میکشد ؟  شما بودید چه میکردید اگر با مارتین اسکورسیزی کارگردان راننده تاکسی،گاو خشمگین، دارو دسته نیویورکی ها،  و این آخر ی  یعنی “هوگو “، زیر یک سقف بودید؟ آل پاچینو کمی آنطرف تر، جرج کلونی با گرل فرند جدیدش کمی پایین تر، رابرت دنیرو در ردیف های جلوتر، انجلینا جولی در کنار براد پیت، اسپیلبرگ در کنار همسرش، مریل استریپ در همان میانه ها، تام کروز چشم دوخته به سن و باز هم در میانه یکی نشسته است که حالا هم آشناتر میشود برای ما و هم جهان را آشناتر میکند با ما، اصغر فرهادی ! چند ماهی است که جایزه های کوچک و بزرگ را در هر سوی دنیا گرفته و هر بار “ایران” اول و آخر حرف هایش شده است! چه کرده است این سرزمین با ما جماعت که نازش در وانفسا ترین روزگار هم خریدار دارد. هر بار از ایران گفته است و از تفوق فرهنگ بر سیاست، و هنرمندی دیالوگ  بر مونولوگ ! هر بار از  مردم گفته است و تو گویی قند مکرر است برای فرهادی ازمردمانی حرف زدن که سیاست مثل پوست چسبیده به تنشان!  تو گویی میخواهد غبار روبی کند اذهان جهان را که غریبه اند با نازک کاری ها و هنرورزی های مردمان این سرزمین آریایی!  نفس میکشم! نفس میکشید و گمان میکنم زمان و لحظات چه دشوار و سنگین میگذرد برای اصغر فرهادی که حالا دیگر خود هم میداند بعد از این نماد میشود! نشانه میشود و انگشت نشانش میکنند و از همه مهم تر ، مردمانی که از انها سخن گفته بود بنا به عادتی دیرینه توقعاتی پیچیده خواهند داشت!


*  هنوز ساعتی نگذشته است، ساندرا بولاک با بالاپوشی سفید و دامنی بلند و سیاه قدمهایش را در روی سن به سمت میکروفن هدایت میکند و این  یعنی مشخص کردن برنده ی اسکار در بخش فیلم های خارجی! هنوز چشمانم بسته است! میدانم که نام اصغر فرهادی شنیده میشود و  وقتی نام فرهادی  شنیده شود ،حتما آوانس اوگانیانس کارگردان “حاجی آقا آکتور سینما”  هم لبخند میزند، “دختر لر” گله از طهران حتما نمیکند، مهرجویی در “گاو” انتظامی را از “خود” بی ” خود” نمیکند!  امیرو حتما برای “سازدهنی” سواری نمیدهد به کسی!  “قیصر” شاید پاشنه ها را دیگر به انتقام ور نکشد! و سید در “گوزن ها” لابد غیرت میکند و  ”مرد”  میشود برای فاطی!


** ساندرا بولاک هم انگلیسی حرف میزند و هم جرمانی! و نامزد ها را معرفی میکند، دل میان دل کسی نیست! همه امان اضطرابی خوشایند داریم!چه من که چشم بسته ام و روبه دیوار و چه آنهایی که دیشب چشم روی چشم نگذاشتند و سحرگاه اشک میهمان چشمانشان شد. لحظاتی بیشتر نمانده است که نام فرهادی شنیده شود در تمامی تلویزیون های جهان، و “ایران” بلند آوازه شود به هنرش! هنوز نفس میکشم و فکر میکنم چه میشد اگر پرویز فنی  زاده روشن فکر فیلم “خشت و آینه” زنده بود، همان آقای حکمتی  در “رگبار”  و اسماییل در “تنگسیر”  و مش قاسم در “دایی جان ناپلئون”  و ملیجک در “سلطان صاحبقران”، چه میشد اگر سینما خانه داشت و حالا نسل در نسل این شیرین کامی فرهادی را به جشن می نشستند، فکر میکنم که همین حالا بهروز وثوقی چه حالی دارد، قیصر کجاست حالا؟ “رضا موتوری ” شبهای تهران را چقدر دلتنگ شده است ،”داش آکل” دلداده ی کیست اینک، “ممل آمریکایی “ چقدر دلزده شده است از همان آمریکا، زائر ممد در “تنگسیر” رگ گردن برای چه کسی کلفت میکند، ابی نسیه در “کندو” چقدر زهرماری میریزد میان حلقش اینبار از خوشحالی . راستی بعد از این اسکار حال آق مجید ظروفچی خوب میشود و این جایزه مرهمی میشود بر ” سوته دلان” این سرزمین؟


*** ساندرا بولاک فیلم ها را معرفی میکند، «کله‌شق» به کارگردانی مایکل ر. روسکام از بلژیک، «پانوشت» به کارگردانی جوزف سدار از اسرائیل، «در تاریکی» به کارگردانی آنیسکا هلند از لهستان و «آقای لازار» به کارگردانی فیلیپ فالاردو از کانادا، اما آخرینش که ما را به آسمان میبرد “جدایی” ست! و اصغر فرهادی است! و سینمای ایران است! و قصه ای ست معاصر ! و روایتی است واقعی، و واقعیتی است تلخ! اما روزگار بازی های غریب کم ندارد و یکی اینکه ، روایت تلخ، به یمن هنر، شیرین میشود به کام مردمان این سرزمین آریایی! ..حالا دیگر ثانیه ها نیز سنگین میشود. ساندرا بولاک سرپایین میاندازد و انگشتانش میرود میان پاکتی که بی هیچ تردیدی نام فرهادی از آن بیرون خواهد آمد. سنگینم، اما نفس میکشم با چشمان بسته وفکر میکنم “حمید هامون” با آن لحن خواستنی و دیالوگ های بی بدیلش کجاست همین حالا،  فردین کجاست که بزند زیر “گنج قارون” و “جوانمرد” را زنده کند ! “آقای بازیگر” (عزت الله انتظامی ) لابد حالا دلگیر نیست از بسته شدن خانه سینما در هنگامه ای که جهان خانه و میزبان سینمای  ایران میشود، جمشید مشایخی حتما حالا راحت تر نفس میکشد و “شعبون بی مخ ” در بستر بیماری لابد بی دل هم میشود در این شادکامی.


**** ساندرا بولاک سر بلند میکند، چشمان همه دوخته شده است به لب های ساندرا! لب که باز میکند ما چیزی نمیشنویم! حرف که میزند ما مبهوت میمانیم! اصلا کر شده ایم! شاید هم میشنویم اما باورمان نمیشود! سالن کوداک تیاتر !مراسم اسکار! ایران! اصغر فرهادی!۲۰۱۲ ، ساندرا بولاک حرف هایش تمام میشود! دوربین حرکت میکند بر فراز سالن و فرود می آید برهمانجایی که فرهادی نشسته است! یک ناغافل فرهادی بلند میشود! پیمان معادی نیز! اغوشهایشان باز میشود به سوی یکدیگر! سارینا رسما و بی خجالت گریه میکند و لیلا حاتمی چشمانش نم دار میشود .همه ردیف های پشت سر به احترام ایران و فرهادی بلند میشوند! ، خانه هایی که این سحرگاه چراغشان روشن بود کم نبوده است! ایرانیان چشم بیدار کم نبوده اند! هر کس بیدار است از جای خود میپرد و فریادی از شادی میکشد،تو گویی غزال تیز پای ما دوباره به ظرافت گلی روانه دروازه ی استرالیا کرده است! باورمان نمیشود هنوز! دوربین حرکت میکند میان راهرویی که فرهادی را به سن میرساند! آن بالا ساندرا بولاک با احترام ، و البته بدون مصافحه ! تندیس طلای اسکار را به دستان فرهادی میسپارد.و او از ایران میگوید، از هنر و فرهنگ، از چهره ی کریه جنگ و  صلح طلبی مردمان این سرزمین. دوربین به ناگاه میرود روی صورت اسپلیبرگ که تلاش میکند کلمات فرهادی را فهم کند! کارگردان تلویزیونی مراسم اسکار لابد بی دلیل این لحظه را برای زوم کردن بر صورت کارگردان “فهرست شیندلر” را انتخاب نکرده است!  حالا دیگر باورمان شده است.بغض ها یله شده اند در حنجره!  عنقریب که رها شوند به صورتهای تب دار در سحرگاهی خجسته! و من هنور با چشمان بسته، مبهوت بازی های استادانه ی  روزگارم و اینکه چگونه سرانجام ” جدایی” ما را به اسکار ” رساند” !


 

برج میل لااااا

قرار می گذاریم برویم آن بالا بالاها.آن جا که شاید دل ِ تنهایی ِ وامانده و بیچاره مان تازه شود.بهانه مان هم میشود "امید" ، که ببریم و پز ِ شهرمان را بدهیم و بگوییم تهرانمان آن قدر ها هم خراب شده نیست و برج میلاد دارد!.خانم میم ، امیر ، من و امید.به قول ِ آقای "حامد" , نه هزار تومان می دهیم بابت استفاده از آسانسور  و پله برقی و راه رفتن روی سنگفرش و رد شدن از کنار فواره های قد و نیم قد و تنفس در فضای "هنوز -بعد از هفت-سال-کامل نشده-ی"  برج میلاد و پلک زدن و تنفس زیر ِ آسمان ِ تهران.!هشت هزار تومان هم بابت ِ "گنبد ِ آسمان " که هنوز نمی دانم چه بود و چه شد!فشرده می شویم توی آسانسور و ظرف چند ثانیه می رسیم آن بالا و ...!...همین!...بالا!...تنها توصیفی  که می شود کرد این است که فقط "بالا"!...فنس کشیده اند به مفتضح ترین وضع ممکن.طوری که نه هیچ کس بتواند خودش را پرت کند پایین ، نه هیچ کس بتواند عکس بگیرد ، نه هیچ کس بتواند یک دقیقه بایستد و از بالا بودن لذت ببرد ، و نه هیچ چیز دیگر!...چند تا دوربین گذاشته اند که شهر را به جای نزدیک کردن ، تار و دور و نور ها را با قدرت پخش می کند.طوری که بعد از چند ثانیه که پشت اش می ایستی ، و می آیی کنار باید حداقل دو دقیقه  زمان بدهی به چشم هایت تا توهینی که بهشان شده را فراموش کنند!...توضیحات خانم تور لیدر بماند!..اصلا مورچه چی هست که کله پاچه اش فلان!...و تا بیایی به خودت دلداری بدهی که "فراموش کن این چرندیات رو...کمی شهر رو تماشا کن و لذت ببر!"...از بلند گو اعلام می کنند که "وقت تمام!" و باید جور و پلاس  ات را پهن نکرده جمع کنی و برگردی آن پایین و بشوی یکی از آن نقطه هایی که چند ثانیه ی پیش داشتی بهشان نگاه می کردی...

و این بود بازدید ما از "برج ِ میلاد"...که هنوز دارم فکر می کنم که آخر "میلاد ِ چی؟؟؟!"



پ.ن.1.عکس از امید . چه طور دست اش را از لای آن همه میله ی حفاظ رد کرد  و این عکس را انداخت ، خدا داند!