Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دست و دوست

در آستانه تابستان

 در این شب بارانی

دست و دست

دوستت دارم و دوستت دارم 


عاشقانه های زیر ِ لب ِ تو و ..زیر ِ لب لعنت  فرستادن ِ من به همه ی آستانه های تابستان و شب های بارانی و دست ها و دوستت دارم هایی که صبح هیچ اثری ازشان نمی ماند...

پنج روز...آه...پنج آه...روز

نه اشکالی ندارد که مادر ِ نازنین بعد از سه سال مبارزه با سرطان بمیرد و نازنین از دبی بلند شود و بیاید ایران و بچه اش هم توی این هاگیر واگیر  سقط شود.نه اصلا به کجای دنیا بر می خورد که بابا بیست و چهار ساعته نیاز به همراه داشته باشد ؟..اصلا خیلی هم خوب است که مادرک از کمر درد بیفتد توی خانه و پاهایش یک شبه بی حس شوند و برادرک هم درگیر ِ امتحان های اش باشد و هی جاده ی کاشان تهران...تهران کاشان..کاشان تهران...تهران کاشان.ای بابا عزیز ِ دلم..مگر مشکلی پیش می آید اگر همه ی کشتی های نیامده توی این چند ماه ، همین هفته تحریم را دور بزنند و قطار شوند توی بندر عسلویه و بندر عباس و من و خانم میم مثل تراکتور کار کنیم و ناهار هم نرسیم بخوریم؟..زیاد سخت نگیر عزیزم.باور کن آخر دنیا نیست اگر جمعه ی همین هفته اجرای نمایشی باشد که چهارماه تمرین کرده ای و به جای یک سالن ِ سه در سه...بزند و توی سفارت بلژیک اجرا داشته باشید..نه عزیزکم...آخر مگر مهم است که تو متن ات را هنوز حفظ نکرده ای ؟...سخت می گیری ها!!...از همین الان به مدت ِ پنج روز...پنننننننننننننننج روز فرصت داری که برای مادرک وقت دکتر بگیری و همراهی اش کنی...شیفت ِ روزها بالای ِ سر بابا باشی...چون شب ها اجازه نمی دهند یک زن بالای سر ِ یک مرد باشد ..حتی شما دوست ِ عزیز!!....بعله..پنج روز فرصت داری که کشتی ها را سر و سامان بدهی و ...متن ات را حفظ کنی ( ده صفحه به زبان ِ فرانسه ..با گرامر ِ صد سال پیش!) ..آهان یادم رفت...از این پنج روز...چهارروز هم از دو بعد از ظهر تا هشت شب خانه ی خانم نیکول تمرین داریم...نکند دیر کنی هاااا..بچه ها زحمتشان هدر می رود...!..و خب...نور ِ خدا که آدم را سیر نمی کند!!!..چند وعده هم غذا درست کن  و..به همین راحتی!!..به همین شیرینی...آهان یادم رفت.. .احتمالا توی همین پنج روز هم بابا به سلامتی مرخص شود و ...لی لی لی....دسته جمعی برویم خانه و دور هم جمع شویم  و...با خوبی و خوشی..این پنج روز را دور هم ...دور آتش بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنفیم!

ای بابا....سخت می گیری ها...به کجای دنیا آخر بر می خورد این دو سه تا کار ِ کوچک؟..زنده گی همین است دیگر...می گذرد!!!!...حالا گیریم از روی ما...می گذرد دخترم.

له

همیشه همین طور است.مطمئنم.همه ی آن هایی که خودکشی می کنند...توی آخرین لحظه دلشان می خواهد یکی بیاید و نگذارد.اول اش  مطلقا به این فکر نمی کنند...اما مطمئنم یک لحظه...یک ثانیه وجود دارد که از ته دلشان می خواهند کسی برسد و نجاتشان دهد.داستان ِ من اما فرق دارد.درست توی همان لحظه که دلم می خواهد یکی بیاید...می آید.اما..به جای این که من را از بلندی بکشاند کنار...هلم می دهد و ...خلاص.

حتما نرگس هم یک ثانیه...شاید کمتر از ثانیه...دلش می خواسته که کسی برسد.شاید کسی نرسیده..شاید هم رسیده اما..فقط هل اش داده...

چه قدر سنگینم ریمیا...آن قدر سنگین که خواب و سبکی اش له شدند و سراغم  نیامدند...

بابا فردا "مرد ِ عمل" است

پس انداز ِ دو سالم را دادم برای یک چهارم ِ عمل ِ بابا!

بله یک چنین تعادلی وجود دارد در کشور ِ ما بین میزان ِ درآمد ِ یک دختر و میزان ِ پس انداز ِ همان دختر  و هزینه ی درمان پدرش  و   حساب بانکی  ِ همان  پدر  که  باز نشسته ی آموزش و پرورش است .

حالا فکر کن که توی این وانفسا و شیمی درمانی ِ خداد هزار تومان و پرتو درمانی خداد میلیون تومان ، اداره ی بیمه هم بزند و میانه اش با آموزش و پرورش شکرآب   شود و کارمند ِ بیمه زل بزند توی چشم های برادرک و بگوید:" اون ها پول ِ ما رو نمی دن..ما هم بیمه شون رو قبول نمی کنیم!"


نه واقعا..اصلا بی شوخی...بدون هیچ طنزی...مملکته لامصصصصبه داریم؟!


پ.ن.1.تا چند روز قبل از عمل   نباید غذا بخورد.از درد به خودش می پیچید که می گویم :" بابا یه جک...پسره نه خونه داره..نه ماشین داره...نه تحصیلات داره...نه اخلاق داره...نه قیافه داره...ازش می پرسن ازدواج کردی؟..می گه نه هنوز دم لای تله ندادم!!..د ِ لامصب تو خودت تله ای!!"..و خودم از خنده غش می کنم.بابا هم از خنده می پیچد به خودش.حالا از دیروز هر بار که زنگ می زنم...می گوید" اون پسره   رو دوباره بگو..اسمش چی بود؟!"...می گویم :" وااااا بابا...اسم نداشت که...چه می دونم..."رامبیز"!!بعدش هم بعد از صد بار حفظ نشدی؟"..می گوید:" چرا..اما تو "لامصب" رو خیلی خوب می گی...حالا بگو دیگه..رامبیز و بگو!!"


 

مرسی پپسی

یک جای بلندی نزدیک خانه مان است که برادرک با دوست دخترک اش هر شب  نیم ساعت می روند آن جا و شهر را تماشا می کنند.یک جای بس بلند و دنج است حوالی بیمارستان محک که فضای بازش بس باز است و جا برای انسان  بس   فراوان.

امروز برایم یک عکس فرستاده که این همان مکان است !!!



می گویم: "عجب این قدر شلوغ می شود شب ها آن جای دنج و بالا؟"

می گوید: "نه خیر...این عکس همان شبی ست که قرار بود لوگوی پپسی بیفتد روی ماه!!!"


من هم که از زمین و زمان و ماه و خورشید بی خبر بودم ، بدون این که تبدیل به ضایعات شوم  و در حالی که سعی می کنم طوری به نظر نیایم که از نسل ‌ آن ها نیستم می گویم : "آهاااان..دیشب بود؟"..و بعد هم با یک سکوت مرموز و تردید وحشتناک و هشت دور آب دهان قورت دادن و  صد تا صلوات نذر کردن و این طرف و آن طرف فوت کردن  با صدای آرام می پرسم:" حالا واقعا افتاد؟".سکوت برادرک آن قدر سنگین می شود که دو دستی می خورد روی  سرم و یک ندایی می پیچد توی سرم که :" آخه این سوال بود؟؟؟..واقعا افتاد؟؟؟؟...آره افتاد حیف شد ندیدی!!!."  یاد مدیر عامل پپسی افتادم که آمده بود ایران و  توی تور ِ وی آی پی ِ آن سال ، جزو توریست ها بود و برایش توی رستوران نرگس خاویار پارتی گرفتیم و برای تولدش هم یک کیک به شکل ِ پپسی سفارش دادیم.چه قدر با شنیدن ِ این خبر خندیده و چه قدر یاد ِ سفرش به ایران افتاده.

برادرک کلی حرف برای گفتن دارد.همین  طور پشت سر ِ هم تعریف می کند و من هم پشت ِ سر هم دردم می آید از ساده گی هایمان.از باکس های پپسی می گوید که مردم خریده بودند تا با ماه عکس بیندازند ، از مینی بوسی که معلوم نبود از کجای تهران رفته بود آن بالا ، از تلسکوپ هایی که کاشته شده بودند برای ثبت این لحظه ی تاریخی!...از خانواده هایی که آمده بودند پپسی خوران!..می گوید و می خندد ...می شنوم و یک جای قلبم مچاله می شود.می گویم:" خوب شد که نمی دانستم و نبودم و ندیدم..وگرنه افسرده گی می گرفتم!".می گوید:" آره نبودی...اما اون سوالی که پرسیدی...در حد ِ تلسکوپ آوردن بود خدایی!!..واقعا چرا پرسیدی ؟..آخه چی فکر کردی؟؟؟".به شیطنت اش می خندم.خب خنده هم دارد .من هم از همین جماعتم.از همین خاکم...از همین مردمی که توی همه چیز آخر باشند...توی "باور" همیشه اول اند.از همین مردمی که هر چه می کشند از باورهایشان است و بس.حتما یک کمپانی ِ  غول مثل "پپسی " باید دوباره می آمد و نشان می داد که این ملت هنوز سر به هوا هستند ؟؟حتما باید بعد از تایپ ِ " لوگوی پپسی در ماه " توی گوگل بلافاصله کلمه ی ایران بیاید؟..پوففففففف...مرسی پپسی.برای این که یادمان انداختی ما ایمان آورنده هایی بس جدی هستیم.همین.


Intermediate 3

بر خلاف ترم های دیگر  که توی کلاسم  بین خانم های خانه دار  و کارمند یکی دو تا دانش آموز پیدا می شد ، این ترم هر یازده نفر دبیرستانی هستند.از نگاه ِ مضطربشان وقتی وارد کلاس می شوم  می فهمم که این ترم مثل ترم های دیگر نیست.یک جور برق ِ خاص توی نگاه دخترکان ِ کلاس ِ دیروزم بود...یک جور انرژی ِ خاص...

به جای معرف کردن ِ خودم...شروع می کنم از چیزهایی می گویم که دوست دارم...از چیزهایی که به من حس خوب می دهند..از آدم های معروفی که خوشم می آید...از کارهایی که دوست دارم بکنم.از رستوران ها و کافه هایی که ازشان خاطره دارم.اول  حیرت زده هم را نگاه می کنند.بعد کم کم هر کس یک نقطه ی مشترک با من پیدا می کند.بعد می بینم که چند جا می خندند...چند نفر سرشان را به نشانه ی تایید تکان می دهند .مجبورم آن قدر زبان بریزم تا این زبان بسته ها زبانشان باز شود.به آهنگ های مورد علاقه ام که می رسم یکی دو نفرشان نظر می دهند...آن یکی لبخند می زند.آن یکی بحث را می کشاند طرف ِ سایت های محبوبش.کار ِ من دیگر تمام شده.از وسط کلاس بر می گردم سمت ِ میز و می نشینم روی میز.یخ شان باز شده...از خودشان می گویند...یکی گیتار می زند..یکی فوتسال بازی می کند...یکی فرانسه بلد است...یکی والیبالیست است...یکی رقص های مختلف بلد است...آن یکی آرزوی پیانو زدن دارد...یکی بیست و چهار ساعته توی اینترنت است...یکی شان سه تا رمان نوشته که یکی از آن ها برنده ی منطقه شده است...یکی فقط درس می خواند که "دکتر کودکان" شود ...آن یکی از چیزی که نمی دانم چیست یادداشت بر می دارد...آن یکی چشم از من بر نمی دارد...


ریمیا این تنها وقتی ست که احساس می کنم   هیچ چیز توی دنیا کم ندارم.وقتی کلاس تمام می شود و بچه ها می گویند:" ما نفهمیدیم زمان چه طور گذشت" ، وقتی نگاهشان می کنم و با همه ی وجودشان لبخند می زنند...وقتی می گویند "وی لاو یو" ، وقتی هر چه می گویم صادقانه می پذیرند..وقتی بی مناسبت هدیه می آورند...

دیروز موقع برگشتن از کلاس به این فکر می کردم...که اگر روزی بخواهم همه چیز ِ زنده گی ام را بگذارم کنار و فقط یک کار انجام دهم..قطعا آن کار تدریس است.

بچه های این ترم را عاشقانه دوست دارم.

سفید مثل کلاغ




دیر می بینم کلاغ ِ نیمه جانی را که وسط خیابان افتاده است.  تنها کاری که می توانم بکنم این است که سرعتم را کم کنم و طوری رد شوم که از بین دو چرخ ِ ماشین رد شود.درست آخرین لحظه ای که با احتیاط می خواهم از روی اش رد شوم ،پاهایش را می بینم که تکان می خورند.یک چیزی توی گلویم باد می کند.آرام می زنم کنار.حالا که جان دارد...حالا که تکان خوردن ِ پاهایش را دیدم...حالا که بدنش هنوز گرم است....لااقل بگذار بیاورمش کنار ِ خیابان.پیاده می شوم.در ِ ماشین را از پشت ِ سرم می بندم...هنوز یک قدم سمت اش برنداشته ام که یک ماشین با سرعت از روی اش...

رویم را سریع برمی گردانم سمت ِ ماشین خودم و با چشم های تار سوار می شوم و تا آن جایی که می توانم گاز می دهم.که دورشوم...صورتم خیس می شود...دلم می خواهد فقط دور شوم...از آن پاهایی که تکان می خوردند ...از آن بدنی که مطمئنم گرم بود...از آن چند ثانیه ای که می توانست متلاشی نشود...از آن پرهای خاکستری و مشکی که مطمئن بودم حالا قرمز شده اند....دور می شوم...فرار می کنم از همه ی آن چند ثانیه ای که مرگ آن حوالی بود...


این قدر که نزدیک می شود ...می ترسم ریمیا...خیلی



پ.ن..1.این پنجمین کلاغی ست که از صبح کشیده ام.کلاغم می آید هی اصلا:(

پ.ن.2.کلاغ شوم نیست...نحس نیست...کلاغ هم آدم است...زنده است...می میرد!

زن ِ مرد

مرده شور ِ" زن بودن" رو ببرن که باید هزار تکه ات کنار هم باشن تا دیده بشی.

مرده شور ِ این جنسیت رو ببرن که همه فکر می کنند باید همه ی اون هزار تیکه ات بدرخشه و هر کدومش اگه نباشه..یک جای "زن بودن" ات می لنگه.

مرده شور ِ همه ی اون چیزایی رو ببرن که تو باید توشون خوب باشی چون یه "زنی"!

مرده شور ِ همه ی اون ثانیه هایی رو ببرن که داری "هزار تیکه" می شی...اما باید مثل "یه تیکه" رفتار کنی..

مرده شور ِ اون تعریف و تمجیدی که به زن می گن.." مثل مردهاست"!!

دلم می خواد می شد همه ی این فرهنگ  ِ پر از لجن   رو جمع کرد توی بیابون و یه کبریت زد بهشون و ..خلاص.






بودن یا نبودن

وسایلم را که جمع می کردم از پشت پارتیشن امد طرف میزم و روبرویم ایستاد.دست هایش را کرد توی جیب اش و با کمی من من گفت :" باران تصمیم گرفتم قراردادت رو تمدید کنم".همان طور که سیم لبتاب را دور دستم میپیچیدم بدون این که نگاهش کنم گفتم:" برام مهم نیست".گفت :" میدونم فقط خواستم بدونی".بی تفاوت نیم نگاهی به صورت اش انداختم تا شاید چشم هایم به چشم هایش بیفتد و زبانم به تشکر باز شود.اما نشد.واقعا خوشحال نشدم ریمیا. بیشتر یک جور حس ِ گندیده و خنده دار بود. با همان دست های توی جیب ، چند دقیقه ماند  تا چیزی بگویم.اما تنها چیزی که نصیب او شد ، نگاه خیره ی من به سقف بود و تنها چیزی که نصیب من شد سنگینی ِ نگاه ِ او.


میدانی ریمیا، گاهی بودن خیلی چیزها , و خیلی آدم ها... درست به تلخی نبودنشان است.همان طور که گاهی زنده بودن درست به تلخی ِ مردن...




پ.ن.١.مرسی امید


.

la peur

می ترسم از وقت هایی که نوشتن هم خوبم نمی کنه و نمی دونم چی کار باید بکنم.

می ترسم از وقت هایی که می خوام هر چی "سم" توی سَرَم هست رو بالا بیارم توی وبلاگم اما فقط "احساس" تهوع دارم و بدنم سر می شه.

می ترسم از وقت هایی که می پرسن "چته" و هیچ ندارم بگم .

می ترسم از جمعه هایی که کل روز رو می خوابم و صبح شنبه باز دیر می رسم سر کار..

می ترسم ریمیا...از این باران ها کم کم دارم می ترسم... 

من حرکت ِ خون رو توی سرم چند روزه می فهمم.این عجیب نیست؟با همه ی چرخش و پیچش اش...

یکی نبود...

نه اگر خدایی بود باید می دانست که وقتی به بابا زنگ می زنم و پشت تلفن از درد گریه می کند چه میگذرد از من...چه می گذرد به من...

نه اگر خدایی بود نمی دانست که نفس کشیدن  هم یادم می رود...؟

نه اگر خدایی   بود حداقل به این  فکر می کرد که وقتی بابا قطع می کند من باید چه شماره ای را بگیرم و از درد گریه کنم.....


نه..من میدانم .....توی ِ آن "یکی بود یکی نبود" هایی که بچه گی هایم بابا برایم میخواند......آن  "یکی" که نبود...همان خدا بود!