Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

mes noeuds

شبیه "گره" شده ام این روزها. یک "گره" ی واقعا کور که فرو رفته توی جسم یک دختر  به ظاهر "بینا"  و با مانتو و مقنعه این طرف و آن طرف می رود . از این که تلفنم زنگ بخورد و  ، اسم "مامان" بیفتد  کورتر گره می خورم. یادم است آن روزهای نه خیلی دور هر بار که می رفتم پیش نازی ، شب ها  می نشستیم و همان طور که از همه چیز می گفتیم ،  دستبندهای گره ای می بافتیم. وای به حالمان می شد اگر آن وسط یکی از این نخ ها گره می خورد.تنها راه اش این بود که با یک سوزن ته گرد بیفتیم به جان ِ روزنه های کوچک ِ گره و آرام آرام آن را شل کنیم تا عاقبت باز شود. حالا بابا و برادرک   رسما افتاده اند به جان من!  چسب می ریزند لای همان کوچک ترین روزنه های ِ گره ی استتاره شده در من! خدا قوت خسته هم نمی شوند! بابا لج کرده که دیگر شیمی درمانی نمی رود.مدام افتاده توی دهن اش که " فوقش می خوام ده سال دیگه زنده باشم...حالا بشه یه سال!...چه فرقی می کنه؟...همه تون خسته شدین...همه تون بی حوصله شدین...می خوام راحت باشم!"...و من می دانم این حرف ها از کجا آب می خورد.از رفتار برادرک! ...برادرک ام "رم" کرده!...زنجیر پاره کرده.افسار گسیخته شده ....چه می دانم آب و روغن قاطی کرده.عصبی و بهانه گیر و بدخلق شده. با کوچک ترین حرفی پرخاش می کند و اشک بابا را در می آورد. آن هم می دانم از کجا آب می خورد.دارد همان روزهایی که من داشته ام را تجربه می کند. هشت میلیون خرج ِ اتاق ِ سابق من کرده که بشود یک دنیای دیگر. به مامان می گویم:" به اش سخت نگیرید....نمی بینید خودش رو جدا کرده؟...اون شبیه شما نیست...نمی خواد باشه...شما یک قدم بردارید و درک اش کنید...ببینید چه قدر عوض می شه!"..برادرک پسر خوش قلبی ست...تمام مدتی که بابا بیمارستان بود از کنار تخت اش تکان نخورد.برای داروهای بابا تا اصفهان رانندگی کرد و یک شبه برگشت. اما خرابی حال و روزش را می فهمم.یک سری چیزها را نمی تواند تحمل کند.پسر است...غرور دارد...زیر بار حرف زور نمی رود.مثل من نیست که سرش را بیندازد پایین و بگوید:" اشکالی نداره...بابامه...مامانمه..."...مثل من نیست که آرامش را به هر بحثی ترجیح بدهد. رسیده به آن جایی که نگرانم می کند.به مامان می گویم:" یه کاری کن که بفهمه درکش می کنید...بذار ماهواره بگیره واسه ی اتاق اش"...صدای مامان می رود بالا که :" حرفش رو هم نزن...بابات می گه باید از روی جنازه ی ما رد شه..."...می گویم:" شما با این سن و سال و  تحصیلات کوتاه نمیاین...اون که جوونه و کله خر...از کی باید یاد بگیره کوتاه اومدن رو؟...گذشت کردن رو؟...انسانی رفتار کردن رو...".

سخت است ریمیا.فهماندن و شکستن یک سری چیزها توی ذهن مامان و بابا سخت است.من کم آورده ام.خسته شده ام.ضربان قلبم می رود بالا وقتی این جور بحث ها می شود.سیگار پشت سیگار  .راه می روم.سرم را می برم زیر شیر  آب...پشت سرم می سوزد..اما نگران بابا  و برادرک هستم.بابا افسرده شده و برادرک روز به روز بد خلق تر می شود.برادرک می گوید:" تو که این جا نیستی...خوش به حالت که نیستی..!"..و من می دانم که حق دارد.بابا هم حق دارد!..مامان هم حق دارد!...اما چرا کسی نیست که این حق لعنتی را تعریف کند.  هر بار که از آن جا بر می گردم...یک خیابان آن طرف تر می زنم کنار و تا حد مرگ گریه می کنم.بس که آن ساعت هایی که آن جا هستم خودم را می خورم.بس که قورت می دهم هر چی توی گلویم می آید...

درمانده شده ام ریمیا...می فهمی؟...یک "گره ی درمانده".یک سرم رفته توی ابرها...یک سرم زیر ِ زمین...




آذربی جان!

 

 

باز نشسته اید و هی می گویید چرا کمک رسانی تاخیر دارد؟...باز صفحه های فیس "باک "تون پر شده از این که چرا صدا و سیما چیزی نمی گوید؟...چرا زیر نویس و بالا نویس و پهلو نویس نمی دهند؟...جمع کنید کاسه و کوزه تان  را ملت!...فقط 1200 یا 1300 نفر کشته و مجروح شده اند!..روسری کسی که عقب نرفته...مانتو  و آستین دخترکان آذربایجان که کوتاه نبوده...کسی توی ماه مبارک شیشه ی آب معدنی سرنکشیده یا گوشه ی لپ اش که شکلات نبوده...همه مان بی بصیرت و بی خرد و بی دین و بی همه چیزیم!صدا و سیما هم بچسبد  به المپیک و شب های احیا که هم این دنیا برای مان می آورد و هم آن دنیا.

بچه هایی که  خوشبختانه بچه های من و شما نیستند ،  شبانه میروند زیر خاک و کی برسد صبحی طلوعی بیدار شویم و ببینیم خاک بر سری دارد از سر و روی مان می بارد!


پ.ن. نشسته ام روبروی این عکس و چشم  برنمی دارم از آن دستی که دارد" او" را می کشد که" بیا"  و آن دست دیگر که حلقه شده دور گردن" او " که "نرو" و آن تردید میان ماندن و رفتن...و آن بلاتکلیفی ِ لعنتی..

 


حالا برگشتی چه قد دیر و چه قد دیر...

 یک صحنه توی کارتون" Up" هست که حک شده توی یکی از حفره های ساکت ذهنم.

آن جایی که آقای فردریکسن از بادکنک های خانه ی معلق اش ناامید می شود و برای این که پرواز کند همه ی وسایل ِ خانه اش را یکی یکی می اندازد بیرون.   آن مبلی که همسرش روی آن می نشست....قاب عکس  و صندلی و خلاصه همه ی وسایل خانه که پر از خاطره ی همسرش بود. اولین باری که این کارتون را می دیدم فکر کردم به محض این که  خانه اش  پرواز کند حتما یک صحنه ای را نشان می دهد که آقای فردریکسن  دارد غصه ی وسایل بیرون ریخته  اش را می خورد.اما نه.غصه که نخورد هیچ خیلی هم خوشحال شد از این که خانه اش دوباره داشت پرواز می کرد و می توانست آن را همان جایی فرود  بیاورد که زن اش همیشه آرزو داشت.انگار  براورده کردن آرزوی Ellie  مهم تر از خاطرات اش بود.


... نمی دانم چه طور شد و توی آن لحظه چه اتفاقی افتاد و جرقه اش از کجا آمد که توی یک لحظه برگشتم توی خانه و همه را ریختم بیرون.شاید نشود برای همیشه از سنگینی ِ اضطراب و دلهره و بی اعتمادی و دلتنگی  خلاص شوم...اما یک ماه که می شود....

  یک ماه نگران ِ بودن و نبودن و آمدن و نیامدن چیزی نباشم اشکالی دارد؟ ....گیریم توی خانه غذا هم نداشته باشم بخورم و هیچ جایی برای نشستن هم نداشته باشم...مهم نیست. گاهی آرزوها مهم تر از خاطره ها هستند.می خواهم آرزوهایم آرامش بگیرند..می خواهم از تیمارستان مرخص شوند...می خواهم زنده شوند...همین!




هندوانه...



دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و  می دوم توی راه پله ها   و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می گیرم اش و می چسبانم اش به خودم. "خوش اومدی بچه".داریم می رویم بالا که یادم می افتد اصلا بهار را ندیده ام.بر می گردم و بغل اش می کنم.می خندد و می گوید:" من دیگه عادت کردم که دیده نشم ".دست اش را می گیرم و باهم می آییم توی  خانه. تا بهار لباس اش را عوض کند چند بار یکتا را می اندازم هوا و از صدای خندیدن اش بلند بلند می خندم.یک لباس پوشیده با ترکیب رنگ های هندوانه.با یک لحن مسخره ای  که یکتا را می خنداند مدام می گویم:" هندونه به شرط ِ چاقو؟ بی شرط ِ چاقو؟".بهار از توی اتاق می آید بیرون و ولو می شود روی مبل.اسباب بازی های یکتا را می ریزم جلوی اش و می نشینم کنارشان.

_" خب چه خبر؟"

با سر به یکتا اشاره می کند که :" خبر ازین سخت تر؟"

می گویم:" هندونه داری سخته؟"

می خندد ." خیلی باران...خیلی.. همه ی وقتمو گرفته.روزها حوصله م سر می ره...نه دلم میاد مهد کودک بذارم اش ...نه این که دیگه تحمل توی خونه موندن دارم...منو که میشناسی..."

یکی از اسباب بازی های یکتا را جلوی صورت اش تکان می دهم و می گویم:" تقصیر خودته...یه چیزی واسه خودت دست و پا کن..کتابی...فیلمی...آخه دختر قجری...تو حتی با کامپیوتر هم کار نمی کنی...این بچه می خواد چی در بیاد؟!"...یکتا از حرکت عروسک اش که توی دست من است می خندد. چند ثانیه می رود توی فکر و  آرام می گوید:" دلم خیلی می خواد...دوست دارم بیام فیس بوک..روزا باهات چت کنم...وبلاگی که برای یکتا ساختی رو بخونم و توش بنویسم..اما...اما امید نمی ذاره.یه بار بهش گفتم...گفت لازم نکرده.کلی هم دعوا کردیم!"

 

خشک ام می زند.انگار یک سطل پر از قالب یخ ریخته اند روی سرم.اسباب بازی یکتا از دست ام می افتد .با عصبانیت می پرسم:" امید؟؟...امید؟...غلط کرده.یه لیوان آب یخ هم روش!.. با یخ!...خودش که هرروز توی چت و فیس بوک پلاسه!...لازم نکرده؟...اصلا کی نظر اون و پرسید؟"

 

انگار که منتظر همین حرف ها باشد ، آتشفشان می کند.از سخت گیری های اش می گوید.از بد بینی های اش.از این که توی مهمانی ها فکر می کند همه ی مردها به بهار نظر دارند.از این که هر تلفن  و اس ام اس کمتر از بمب اتم نیست توی خانه شان...بهار همین طور حرف می زند و من همه ی اتاق دور سرم چرخ می خورد. نمی دانم حرف اش تمام شده یا نه اما یک دفعه حیرت زده می گویم:" خب گاهی یه چیزهایی گفته بودی..امید رو هم خیلی ساله میشناسیم...می دونستم یه خر بازیایی داره...ولی خب...از دوز ِ خریت اش بی خبر بودم!" انگار که دیگر کم آورده باشد دوباره شروع می کند .این بار با بغض.این بار با درد بیشتر.فلج شده ام.دیگر نه بهار را می بینم و نه یکتا را. امید را از همان سال اول دانشگاه که با بهار دوست بود می شناسم.دلم می خواهد تلفن اش را بگیرم و  مثل همیشه که به شوخی فحش نثارش می کنم ، این بار خیلی جدی چهار تا درشت نثارش کنم. باورم نمی شود که بهار و امید   از این جور جفنگیات توی زنده گی شان داشته باشند.  بهار هنوز دارد حرف می زند و من یاد آن شبی می افتم که با بهار و دو تا  از همکلاسی های پسرمان داشتیم از کوچه ی موسسه می آمدیم بیرون و امید توی ماشین منتظرمان بود.فقط جواب سلاممان را داد و با اخم استارت زد.توی اتوبان که رسیدیم به شوخی گفتم :" دو تا دختر به چه خوش تیپی توی ماشین ات نشستن...سگرمه هات واسه چیه؟"..که یک دفعه گفت:" اون دو تا پسرا دوستاتون هستن؟..چی می گفتن؟..."..جزییات اش یادم نیست فقط یادم است که سرتا پای اش را شستم و آب کشیدم و همان طور که بهار گریه می کرد وسط اتوبان پیاده شدم و گفتم :" پیاده م کن می خوام امشب  برم پیش همون پسرا ببینم کی جرات داره بپرسه که کی بودن و چی بودن!"  و آن هم زد کنار و تا وقتی قرار به ازدواج شان شد اسم اش را هم نیاوردم. حالا همان سناریو کش آمده و هر شب برای بهار تکرار می شود

مانده ام  که چی بگویم.زل زده ام  توی چشم های یکتا ... یک ماحصل ِ بی نقص و معصوم ،  از همخوابی ِ  همه ی ندیدن ها و کور بودن ها! بهار ساکت شده و با یک دست زیر چانه اش به تلویزیون نگاه می کند. با بی رحمی می گویم:" تو هم بهش گیر بده ببین چه حالی می شه...ببین دو روز تحمل می کنه؟...تو هم هرروز بهش تهمت بزن...اصلا از من مایه بذار...بگو  خوشم نمیاد با باران هر جور شوخی ای می کنی...بگو دوست ندارم با دوستم این قدر راحتی...بگو برای چی با باران دست می دی و بغل اش می کنی..." .یک لحظه باور نمی کنم که این قدر مضحکانه راه حل می دهم.از چشم های گشاد شده ی بهار عمق ِ گندی که زده ام را درک می کنم.بلند می شوم می ایستم و می گویم:" نه اینارو شوخی کردم..فقط می دونم یه جور مریضیه..باید بره پیش روانشناس ...یا روانپزشک..".بهار دست اش را از زیر ِ چانه اش بر می دارد  و بی حوصله می گوید: " فکر کن که بتونیم اون کله خر و راضی کنیم که بره!.کی راضیش کنه؟...حتما تو!" .از فکر این که بخواهم یک کلمه هم با امید حرف بزنم چندشم می شود.همین موقع هاست که تلفن بهار زنگ می خورد. بر عکس همیشه که می پریدم روی تلفن و به اصرار از امید می خواستم که بیاید خانه ی ما و قهوه بخوریم ، از جای ام جم نمی خورم.بهار تغییرم را حس می کند اما هیچی نمی گوید.باید بروند.سریع وسایل اش  را جمع می کند و کلاه یکتا را می گذارد سرش و بغل اش می کند.من هر دو تای شان را بغل می کنم و زیر ِ گوش بهار می گویم" امید با من!" ..و خودم هم از "زر" ی که فرمودم حیران می مانم!...با تو؟...چیش با تو؟...کتک زدن اش؟...یا بد و بیراه گفتن به اش؟..آخه تو اعصاب داری که دهان ات رو باز می کنی و  حرف می زنی؟.. تو سابقه ی گفتگوی مسالمت آمیز داری؟

بهار نگاهم می کند.با یک جور اعتماد خاص می گوید :"مرسی باران" .دلم می خواهد فریاد بزنم  که :"بهاار... دیدی نتیجه ی اون همه ندیدن چی شد؟...دیدی نتیجه ی این که چشم هاتو مدام بستی و گفتی درست می شه چی شد؟..  برای انتخاب لباس عروسی تون یادته چه آشوبی به پا کرد که لباست دکلته نباشه و کت بپوش و من یواشکی بهت گفتم"  بهار حواست به این مرض اش باشه وگرنه می شه سرطان هااا!"لباس چیزی نیست که اون بخواد برات تصمیم بگیره!"...دلم می خواهد بنشانم ات و همه ی این حرف ها را بزنم..اما چه فایده؟..حالا خیلی دیر شده.خداحافظی می کنند و می روند  و من می مانم و یک عالمه سوال از خریت ِ یک نسل از مردانی که مردانگی شان خلاصه می شود توی  با کی بودی و اون کی بود و ... یک مشت حرف ِ مفت!



از قضا..

از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع به جمع و جور کردن و بعد هم فکر غذا بکنم مور مورم می کند.چند شب پیش خواب می دیدم که یک خدمتکار دارم و حتی غذا هم برایم درست می کند. خوب که فکر می کنم می بینم حتی اگر غذا هم توی یخچال بود باز دست و دلم به گرم کردنش نمی رفت.دلم غذای تازه می خواهد.نه توی یخچال مانده و سفت شده!..شش سال است که وقتی به خانه می رسم غذا آماده نیست .این ماه هم   مثل هر سال  شده است عذاب مضاعف.معده و حال و روزمان را به هم زده.نه ناهار می شود آورد و نه ساعت ده شب شام می شود خورد.ریمیا ، کم کم  غذا دارد به یک "معضل" توی زنده گی ام تبدیل می شود.  دارم "آشغال خور" می شوم. گاهی آن قدر خسته و خرد و خاکشیر به خانه می رسم که دلم می خواهد با کفش بروم توی تخت و بخواابم.اما قار و قور شکمم را چه کنم. عذاب آورترین لحظه ی زنده گی ست وقتی نه حوصله ی غذا درست کردن دارم و نه می توانم از خیرش بگذرم.یک جنگ عجیبی این جور وقت ها توی خودم در می گیرد که با پا درمیانی ِ یه تخم مرغ نیمرو که هم گرم است و هم تازه ، ختم به خیر می شود.

از یک طرف منتظرم که ساعت دو شود و تنها روز ِ "زود خانه رفتن ام" را مزه مزه کنم و از یک طرف عزای عظما گرفته ام که سرمای گرسنه بودنم را چه کنم؟.همیشه توی این لحظات به سرم می زند که " مریضی این همه کار رو با هم می کنی؟..بی خیال ِ تاتر و فرانسه و نقاشی و ورزش و کیش و شاگردات  و همه ی اون چیزایی که دوسشون داری  شو و مثل یک خانوم بعد از شرکت  سرت رو بنداز پایین و برو خونه ت و شکم خودت و همسرت رو سیر نگه دار!"...بعد همچین وقت هایی  یک دفعه جنازه ی یک زن   از سقف می افتد جلوی پایم که به انگشت ِ شصت پای اش یک حلقه و یک برگه آویزان است . 

" علت فوت : خفگی ناشی از   روزمر گی  ِ    دنیای پلاستیکی" !..


و همیشه توی  این جور وقت ها آب دهانم را قورت می دهم و سیر می شوم.

 


دل کندن از رویاها...سخت تر از دل کندن از واقعیت هاست 

پوست می اندازم و فراموش می کنم و تو حتی به خودت زحمت ِ دلداری هم نمی دهی.

هه...

گفته بودم که....تو هم مثل همه.

بعضی وقت ها مطمئن می شم که "خود ِ واقعیم" همون عوضی ایه که ویسکی رو سک می ره بالا و سه تا از همه جلوتره و بعد می ره می شینه یه گوشه و با گریه و خنده همزمان حرف می زنه و بعد هم از هوش می ره و مهمون ها خودشون آشپزخونه رو مرتب می کنن و چراغ ها رو خاموش می کنند و می رن!

نازی

"نازی" همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش  و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی  توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز  آن قدر  قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم  و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از حال و روز هم خبر داشتیم.دیر شدن اجاره خانه اش ، سر ِ وقت نبودن ِ حقوق ِ ناچیزی که از منشی گری توی یک مطب پوست داشت ، حرف و حدیث های فامیل پشت سر ِ دخترکی که تنها زنده گی می کرد ، شخصیت مغرورش و این که از کسی صدقه قبول نمی کرد و هیچ کس حتی منی که هرروز با هم حرف می زدیم از دردهایش خبر نداشتم.برعکس من که مدام می نالم و ضجه می زنم ، هیچ وقت اهل درد و دل و باز کردن مشکلاتش نبوده و نیست.شاید خیلی کلی بگوید که مثلا "دنبال کار می گردم" یا "باید سر  ِ این ماه خانه را تخلیه کنم" ولی در حد همین جمله و بس.حتی وقتی سمج می شوم و می پرسم می گوید" باری...بی خیال...یه کاریش می کنم!".تا چند وقت پیش که زمزمه هایی شد که مطب دکتر پوست دارد جمع می شود و نازی قرار است بیکار شود. به پیشنهاد ِ مهدیه و با کلی زور و کلک و دروغ ، طوری که نه بهش بربخورد و نه احساس ِ دین کند ،  توانستم بفرستم اش کلاس  ِ آرایشگری.که لااقل چیزی از خودش داشته باشد و بتواند کاری کند.کل کلاس که سه ماه بود را رفت و مدرکش را هم گرفت.یک روز نشستم و با "عمه مری " ای که نزدیکی های خانه ی نازی زنده گی می کند و از وقتی نازی تنها شده برای اش مادری کرده حرف زدم و گفتم  اتاق  طبقه ی پایین خانه اش را بسپارد به ما تا برای نازی یک جای کوچک درست کنیم و دخترک بایستد و خرج اش را در بیاورد."عمه مری " که همه ی این سال ها هوای نازی را داشت ، این یک جا که می توانست زنده گی دخترک را تغییر دهد"نه" آورد.بعد ها فهمیدم که آن اتاق اتاقی ست که "عمه مری" آن جا زنده گی می کند!یعنی درواقع آن جا تنها جایی ست که "عمه مری" دارد که پیش شوهرش نباشد!...توی خانه ی اجاره ای هم که نمی شود کار کرد.چند بار به مناسبت ها و بهانه های مختلف به همه ی عمه ها و عموها و دختر ها و پسرهایشان نهیب زدم که "مگه این دختر ِ خواهرتون نیست؟...مگه این همونی نیست که هر وقت عمه م رو خواب می بینید گریه می کنه و نازی نازی می کنه؟...مگه این همونی نیست که مادر بزرگم تا آخرین لحظه توی بیمارستان غصه اش رو می خورد؟..مگه این دختر از خون شما نیست؟...ببینیدش..داره آب می شه...داره سخت زنده گی می کنه...با کمک ِ صد تومن و دویست تومن که زنده گی این دختر...زنده گی نمی شه..."...همه فقط سر تکان دادند و گفتند که متاسف اند و کاری ازشان بر نمی آید.آخرش هم من متهم شدم که کاسه ی داغ تر از آش شده ام و دخترک خودش شکایتی نمی کند ، آن وقت باران  دوره افتاده که به نازی کمک کنید!...چند بار پدرم برای اش وام گرفت ، افراد دور تر فامیل هرازگاهی کمک هایی می کردند ولی این ها هیچ کدام آن کاری که باید می کرد را نکرد. همیشه می ترسیدم ازین که کمکی کنم و بعدا به گوشش برسانند و فکر کند که به من مدیون است.به زور گاهی کاری ازش می خواستم و بعد به هوای آن کار پولی به حسابش می ریختم.که مثلا این بابت اپیلاسیون ِ دست هایم و آن یکی بابت آن روز که رفته بودیم بیرون و ...از این حرف ها.

یک " انسان نما"   یک جا یک سری "زر" از دهان گشادش خارج کرد و دلار و کرایه خانه و همه چیز رفت بالا.( نمی گویم حیوان چون حیوانات برایم عزیزترین هستند!)  .نازی حتی یک خبر سیاسی هم در عمرش نخوانده ولی  "سیاست"   هرروز با همان آبی که صبح ها به صورتش می زند ، به صورت اش سیلی می زند. نتوانست مقاومت کند و  یک ماه پیش مجبور شد همه ی وسایل اش ( منظورم از "همه" یک وانت است!" ) را جمع کند و برود پردیس بومهن که کرایه خانه های سبک تر شاید بارش را سبک تر کند.   .آخر توی مملکتی که طرف با فوق لیسانس و لیسانس و پدر و مادر و هزار جور امکانات کار پیدا نمی کند ، نازی ِ دانشگاه نرفته ی بدون ِ حامی و پشتیبان حق ِ زنده گی دارد؟...یک هفته توی یک شرکت تولید چراغ خطرهای ایران خودرو کار کرد و بعد گفتند تحریمات جدی شده و ...دوباره بیکار شد.


حالا هرروز که از خواب بیدار می شود توی رختخواب به من "BUZZ" می زند که صبح به خیر.حرف می زنیم .من درد دل می کنم و او گوش می دهد. او تعریف می کند و من گوش می دهم. هر بار که می روم خرید و دستم را توی کیفم می کنم  آه می کشم که "وای نازی"..."آخ مادربزرگم لحظه های آخر"...."وای اشک های عمه ام توی خواب".دلم می خواست می توانستم برای اش کاری دست و پا کنم.اما کجا؟...با چه پولی؟...با کمک کی؟....آن قدر اوضاع مملکت نا بسامان است که خودم هم معلوم نیست امروز که این جا هستم فردا کجا باشم.یکی از موریانه های ذهنم توی روزهااین شده  که  بالاخره این "نازی ها" رنگ خوشی می بینند؟  ..بالاخره می شود یک روزی که من این گوشه ی خاطرم از بابت نازی راحت شود؟...می شود یک روزی نازی را ببینم که توی فکر نیست و نگاه اش را از من نمی دزدد؟...می شود ..؟

تا احساس آرامش کنم...

راهم را کج می کنم سمت ِ کارواش.این سومین باری ست که توی این هفته ماشین را می شویم.یک جور وسواس خاص به گرد و خاک پیدا کرده ام.با خودم درگیرمی شوم که "آخه این سومین باره  توی این هفته!..می فهمی؟!" .بعد هم سریع به همان خودم  تشر می زنم که :" خب حتمن گرد و خاکش خیلی کثیفه..دست از سرم بردار" و دست از سرم بر می دارم.خیابان ِ عریضی که کارواش اتوماتیک توی آن است را دوست دارم. همیشه خلوت و بی ماشین و بی آدم و بی هیاهو و بی استرس است.از آن خیابان هایی ست که حال ِ عوضی ِ آدم را عوض می کند.

توی خیابان که می پیچم انگار  تازه  لای درخت ها ، "باد" را می بینم.سرعتم را کم می کنم که یا من به باد برسم و یا او به من. زمزمه ام می آید که  "مرده است باد...افسرده است باد...گفتند باد زنده است...گفتی نه...مرده باد!..زخمی عظیم مهلک از کوه خورده باد!...که افسرده است باد...که مرده است باد..."

از دور" هاشم" را می بینم که  نشسته است جلوی در.یک لحظه شک می کنم که نکند تعطیل است.نزدیک در می شوم و شیشه را می دهم پایین  و با همان ذهن درهم و برهم می پرسم:" مرده ست؟!".نیم خیز می شود و طوری که انگار مطمئن است اشتباه شنیده می گوید:" بله خانم؟".خنده ام می گیرد و می گویم:" ببخشید...بسته است؟"  .میگوید:"نه ..بفرمایید" .و موهای اش را با حرص از باد مرتب می کند.یک  دو هزارتومنی از داشبورد بر می دارم و می گویم:" با موزیک؟".انگار که تازه یادش افتاده باشد من کی هستم ، می خندد و پول را می گیرد و می گوید:" بله خانم..تا ته اش.هیشکی نیست.راااحت".قبض را می گیرم و می روم سمت تونل.سریع می دود جلوی ماشین و فرمان می دهد که چرخ ها روی ریل بیفتند. موهای اش دوباره اشفته شده اند.یک دست اش را می برد بالا که یعنی "بس"!..بعد هم داد می زند که "خلاص"!پای ام را از روی ترمز بر می دارم و تکیه می دهم به صندلی و زیر لب می گویم"خلاص!" .ماشین یک تکان کوچک می خورد و سلانه سلانه روی ریل ها به راه می افتد.

 قطره های باران یکی یکی می افتند روی شیشه ی ماشین.صندلی و   خودم و چشم هایم را همزمان می خوابانم.صدای ضبط را تا آخر می برم بالا. بازی ِ همیشگی!


درگیر رویای تو ام

منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهام گذاشت

تو منو انتخاب کن

دلت از ارزوی من

انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من

چشمات بی اثر نبود 


از صدای وحشی شدن قطره های آب می فهمم که از دالان اول رد شده ام. لای چشم هایم را باز می کنم .قطره ها "باد افسرده" را بلعیده اند و حالا  انگار می خواهند از شیشه ی جلو خودشان را بکوبند توی صورت ام. همه چیز   طوفانی شده.مثل همیشه...


خواستم بهت چیزی نگم 

تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا

 احساس آرامش کنم


دلم برای قطره های وحشی ِ با سر خورده توی شیشه می سوزد.حتما دل آن ها هم برای سر ِ من که این روزها مدام می خورد به در و دیوار ِ اتفاق های روزمره!یکی یکی ناامیدانه می روند کنار و ...تمام می شوند. این جا بهترین قسمت بازی ست.چند ثانیه سکوت می شود که ابلهانه فکر می کنی باران و طوفان و برق و هیاهو و دعوا و همه چیز تمام شده.اما یک دفعه که چشم هایت را باز می کنی  نگاهت خشک می شود روی   یک گردباد بزرگ و سیاه!  و بعد از پشت آن یکی دیگر و بعد هم یکی دیگر.چرخ می خورند .... چرخ می خورند...چرخ می خورند... با رقص وحشتناکی  می آیند سمت ِ ماشین.گردباد ها به چه بزرگی...به چه سیاهی...به چه سرعت..

دوباره چشم هایم را می بندم و می گذارم همه ی زنده گی ام برود توی این گردبادهای سیاه...


باور نمی کنم ولی

انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری

احساس من بی فایده ست


نا خواسته  از دل ِ گردباد ها  به دنیا می آیم.حیف که هاشم همیشه می گوید:" خانم ترمز نزنی ها"...وگرنه همان وسط ِ گردباد ها بهترین جا برای ترمز زدن و مردن است.دوباره چند ثانیه سکوت.این سکوت ِ دالان ِ آخر است.این را چشم بسته هم می توانم بگویم.آخر سکوت ها هم مثل صداها با هم فرق دارند.سکوت ِ اول...مثل سکوت آخر نیست.سکوت ِ میان راه...شبیه سکوت اول و آخر نیست. این آخر ِ بازی ست. به آخر تونل رسیده ام.باید خودم  را خشک کنم از هر چه باران و طوفان و گردباد و...هر چیز.

صندلی و خودم و چشم هایم..همزمان برمی گردیم به حال و روز اول.منتظر می مانم که چراغ سبز شود.درخت های توی حیاط هنوز درگیر ِ بادند.دور می زنم سمت در خروجی.هاشم ایستاده کنار در.حیاط به آن بزرگی و در به آن عریضی ، نمی دانم من را چه قدر بی عرضه تصور می کند که باز شروع می کند برایم فرمان دادن.شیشه را  می دهم پایین و می گویم:" هاشم؟ این جا اندازه ی زمین فوتباله...خدا رو شکر پرنده هم که پر نمی زنه...فرمون دادن داره آخه؟".دستپاچه می شود و دوباره با حرص از باد  موهایش را صاف می کند و می گوید:"   خانم ها بی دقت اند خب...فرمون ندی..می کوبن به در و دیوار...".این بار بلند تر می خندم که" عجب هاشم خان.من اصلا ازین به بعد می رم یه جای دیگه موزیک کارواشی گوش می دم".انگار که شوخی ام را نگرفته باشد خیلی جدی می گوید:" موسیقی ِ  کارواشی نه و موسیقی ِ  افسرده گی !...گوش ندید خانم گوش ندید!".با تعجب می گویم:"موسیقی ِ افسرده گی دیگه چیه؟ چه ربطی به فرمون دادن ِ تو داره؟".انگار که نشنیده در را نگاه می کند و می گوید:" نه من عادت دارم...اما  اینا آدم رو غمگین می کنه".به شوخی می گویم:" آدم ِ  غمگین رو چی کار می کنه؟"..خیلی جدی تر می گوید: " می شوره و می بره ...!".خنده ام می ماسد روی لبم.خداحافظی می کنم و شیشه را می دهم بالا...و غرق می شوم توی "شستن و بردن و رفتن و ..."


موسیقی ِ افسرده گی!


 


دارم خفه می شوم  که این گوشی لعنتی را  بردارم و بروم توی راهرو و یک  شماره ای را  بگیرم و هی راه بروم و  هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند... 



این گوشی لعنتی را  بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم...



نرگس...هیچ این جا رو می خونی؟...هیچ دلت برام نمی سوزه؟..هیچ فکر می کنی رفتن ات هم زنده گی خانواده ت رو داغون کرد و هم زنده گی من رو خالی؟...اصلا توی اون جایی که هستی یادت مونده بغض یعنی چی؟...یادت مونده سکوت هامون رو وقتی اون یکی حرف می زد؟..یادت مونده دست ِ هم رو گرفتن؟...یادت مونده شماره هامون رو؟...یادت مونده مسیج ِ خالی فرستادن هامون رو ...یعنی دارم خفه می شم؟ اصلا این تابستون و بارون هاش خوراک ِ اینه که زنگ بزنی بهم و بگی..."مردنم شوخی بود...باران باور کردی؟...هاهاااا...یک به نفع ِ من....یک یک ِ بزرگ به نفع من..."بعد من هم بخندم و بگم.."باشه خر... یک هیچ ِ بزرگ هم برای من.."

کج بُعد

 

تلنگرش از این حرف زده شد که امیر گفت:" می دونم از آقای میم متنفری ..ولی لازم نیست این قدر تابلو بهش این رو بفهمونی.حس ِ تو مربوط به خودته...فکر نکنم نیازی به این باشه که اون هم از حس تو خبر دار شه".بعد هم طبق عادت همیشگی اش شروع کرد با خودکارها و هایلایت ها و مداد رنگی های روی میزم ور رفتن.از کوره در رفتم و دست اش را از روی مدادهایم با شدت پس زدم و تند گفتم:" امیر بس کن خواهش می کنم...من نه انرژی مهربون بودن دارم...نه حوصله ی مودب بودن...می فهمه که می فهمه...چی کار کنم...دست نزن به اینا!"

عینک اش را جابه جا کرد و گفت:" اما آدما یه سری خصوصیت خوب هم دارن...تو فقط داری بُعد ِ بد شون رو می بینی..فقط هم که آقای میم نیست...خودت می دونی...یه جورایی با همه.. ." و دوباره دست اش می رود طرف هایلات ها.این دفعه محکم تر دست اش را زدم کنار و گفتم:" من اصلا آدم ِ "بد بُعدی " هستم تو هم چون اتاقت توی اون واحده...هنوز چیز ِ گندی توی" بُعدت "پیدا نکردم...وگرنه حوصله تو ندارم....چند بار بگم اینا رو به ترتیب می ذارم ..باهاشون ور نرو..." و می رود.

خوب که فکر می کنم می بینم راست می گوید.چند وقت است که محسوسانه "بد بُعد" شده ام.انگار کن که بدون  این که حواسم باشد و بدانم  یک شب بیدار شده ام و همه ی آدم های دور و برم را جمع کرده ام توی یک شیشه ی خالی ِ مربا و بعدخوب تکان شان داده ام و بعد یکی یکی از توی شیشه در آورده ام و روی هر کدام یک برچسب زده ام و بعد رهایشان کرده ام." خانم  میم...برچسب زرنگ بازی و دروغ....آقای میم..برچسب روی اعصاب بودن...آن دخترک توی باشگاه  حسود .... آن یکی مربی ...خودش را شکیرا می بیند توی آیینه....خانم   ی...فضولی ِ بیش از حد.  ف  بی دهان بودن اش...و الا آخر.

نتیجه اش این شده که این روزها فقط دنبال یک سوراخ می گردم که  با سر بروم آن جا و  حتی هیچ غریبه ای هم نباشد .نه دیگر روحیه ی چت کردن دارم  این روزها و نه تلفن جواب می دهم.نه دلم غریبه گویی  می خواهد و نه آشناجی* .شاید فصل که عوض شود...بهتر شوم..دوستان جان

 

*غریبه گویی : گفتگو با غریبه ها

آشنا جی: وراجی ِ آشنایان!