Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Cognac

یک گوشه ی سالن ،  تکیه داده ام به میز .حواس ام به هیچ کدام از مهمان ها نیست و غرق شده ام  توی صدای    "yasmin Levy"..یک دفعه  روبروی ام ظاهر می شود .به دستم اشاره می کند و  می گوید:" چه طوره؟"

می گویم:" اولین بارمه ...اما  مثل یه توپ کوچیک که از میلی متر میلی مترش نوک چاقو زده باشه بیرون...از دهن ام تا معده ام  رو جر و واجر  می کنه و می ره  پایین!" 

بلند و بی خیال می خندد که :"  توپ ِ "چاقو زده ازش بیرون"؟! .دقیقا همین طوره..آفرین...توپ ِچاقو چاقو..چه تعبیری...دختر آخه من عاشقتم..." و دست اش رامی آورد روبروی ام برای "high five"... زن اش کمی آن طرف تر با نگاه اش از سر تا پایم را جر و واجر می کند .


 یک توپ ِ چاقو چاقو شده ی دیگر روانه ی معده ام می کنم و  می روم توی فکر  زن های کوتوله ای  که  فکر می کنند همه ی زن های اطرافشان (جز خودشان البته)خراب اند و می خواهند شوهرشان را از چنگ شان در بیاورند و شوهرشان همیشه قرار است گول بخورد و دخترها و زن های دیگر همیشه توی ِ کف ِ شوهر دیگران هستند و  زنانه گی شان با حرف زدن شوهرشان با یک زن دیگر خدشه دار می شود و اگر توی یک مهمانی   زنی  با شوهرشان حرف بزند بلافاصله قرار است همان جا همان وسط با هم بخوابند!



این track من را به فنا می دهد یک روزی...

...Adio...Adio Querida..No quero la vida...Me l'amagrates tu 

 


ما ماااااا مااااا

سلام ای ابر نیروهای ، دلار بالا و پایین کُن

 

خواستم خدمت تان عرض کنم که شما چرا این قدر خودتان را به زحمت می اندازید با این "حالتون"!     مردم ِ ما بیدی نیستند که با این بادها بلرزند! شما مردم ما را خوب نمی شناسید.بگذارید یک پیش زمینه ای در مورد خودمان به شما بدهم تا شاید کمی هوشمندانه تر تصمیم بگیرید.از شما با این کمالات بعید است که هی چوب لای چرخ کارنسی ِ کشور ِ ما کنید! جانم برای تان بگوید که ما ملتی هستیم  صبور که هیچ چیز نمی تواند ما را از کوره به در کند.هیچ چیز روی ما اثر ندارد..ما به سختی  و سفتی ِ سیب زمینی ِ کال هستیم!این طوری ما را نگاه نکنید..آن روی سگ ِ غیرت مان بالا نیامده هنوز ها!!ما غیرت مان را نگه داشته ایم برای روز مبادا! ...نه برای بنزین و  زندان و  تجاوز و سرکوب و کشتن جوان ها و با ماشین از "روی" مان رد شدن.اصلا چیزی که زیاد است "جوان" و چیزی که ما خوشبختانه زیاد داریم "رو"!!ما اگر مرغ کیلویی چهل هزار تومان هم بشود باز می خریم تا چشم شما در بیاید!   ما ملت ِ سرسختی هستیم.مثلا همین امروزصبح که می آمدم سر ِ کار ، بازار میوه و تره بار پر از آدم بود و دختر ها آرایش کرده و مرتب می رفتند سر ِ کار و مردها اتو کشیده و مرتب بودند و مطمئنم امروز کلی بچه به دنیا آمده و کلی از مادر ها امروز می روند برای اول مهر بچه های شان خرید کنند و انگار نه انگار که دلار شده است 25300 ریال. اصلا به ما چه.تو را به خدا اگر می خواهید با ما بازی کنید اندازه ی قد مان با ما بازی کنید.مثلا ما  عاشق "بمب الکترونیکی " هستیم! ما "جنگ " می خواهیم و فقط جنگ می تواند اعتراض مان را به هوا ببرد!...ما با این نوسانات دلار آب توی دل مان تکان نمی خورد به علی!..ما له له می زنیم برای تحریم دارو...برای تحریم مواد غذایی. .ما وقتی گشنه بمانیم  و شکم مان خالی بماند اعتراض می کنیم وگرنه...دلار اصلا به زنده گی روزمره ی ما کاری ندارد که!...ما تشنه ی "افغانستان "شدنیم...ما عاشق ِ اینیم که یک روز بیدار شویم و ببینیم حق خروج از کشور را نداریم.نمی دانید چه هیجانی دارد اصلا!..امتحان کنید...

 خلاصه این ها را گفتم که بدانید زنده گی میان ِ ما مردم ِ "سخت سر " جریان دارد و صدای مان هم بابت دلار بالا نمی رود ...حالا شما هی به خودتان زحمت بدهید دلار بالا و پایین کنید...دلار به ما چه!! اصلا بکنیدش پنج هزار تومان خیرش را ببینید.اگر صدای ما در آمد!

 

از ما گفتن بود

 

قربان ِ شما

 

"ماااااا "!*


________________

* "ما" ی آخر را با کشیدن ِ "آ" بخوانید تا صدای مان به گوشتان برسد!

بوی دردناک

خانم "میم" را جن ها محاصره کرده اند.انگار هم زمان با عمل ِ من ..ایشان هم عمل ِ سختی روی روان شان داشته اند.من را که نگاه می کنند انگار رعشه به جان شان می افتد .امروز هم که یک دفعه فریاد زدند:" باران دو روزه اومدی...داری گند می زنی به کار های من"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

البته ایشان از همان اول هم چشم دیدن من را نداشتند و  من همیشه مثل سوزن توی چشم شان بودم. ولی خب مدتی بود که بنا بر مصلحت ( از دید خودشان) با من صلح کرده بودند.من کلا با "صلح" مشکلی ندارم ..چه مصلحتی باشد چه صمیمانه...اما انگار ایشان بد جوری دارند از وجود" جدید" من اذیت می شوند.یک حس خطرناکی به من می گوید که همان طور که برای دفاع از   قرار داد ِ من و خراب کردن ِ آقای "ی" خودش را به آب و آتش زد...برای منافع خودش هم ممکن است همچین کاری با من بکند.

این که فضای محل کارم بوی گند بدهد درد ندارد.ولی بوی گند ِ یک اتاق ِ دو نفره.. تیر می کشد!


 پ.ن.1.بله "بو" درد دارد...بله "بو" تیر می کشد..

پ.ن.2.صورت ِ جدیدم بد شگون است ریمیا!:-(

چرندیات اول صبحیات!

"ما" دماغ مان را عمل کرده ایم ، آن وقت  خانم "میم" دماغ اش را گذاشته روی سرش !

تا قبل از این که مرخصی ِ دو هفته ای ِ ناگهانی ِ ما  پیش بیاید تا حرف از مرخصی طولانی مدت ِ دماغ مان می شد ، خانم میم دست می زد روی شانه ی ما که "باران فکرشم نکن..برو خیااالت راحت!".ما هم فکرش را نکردیم اما هر چه کردیم خیال مان راحت نشد که نشد.دیروز که از دنیا بی خبر به شرکت برگشتیم ، دیدیم که در نبود ِ ما چه گرد و خاکی به پا شده که همان بهتر نبودیم.می گویند گرد و خاک برای بینی ِ تازه عمل شده سم است! البته ایشان خودشان برای این که مشت محکمی به بینی ِ ما زده باشند دیروز را مرخصی گرفتندکه از شما چه پنهان مشت دردناکی هم بود بعد از سه هفته کار نکردن! ولی من مانده ام که خانم "میم" چرا این قدر بی بصیرت اند که در نبود ِ ما نشسته اند توی چت ، و به صورت مکتوب با آقای "ی" نخود چی  ِ ما را خورده اند که "باران غلط اضافی زیاد می کند...شما چرا مرخصی دادین بهش و کار ِ این جا یک نفره سخته و ...حالا دماغ اش مگه روی زمین مونده بود و..."..آقای "ی" هم که کلا از سیاست "تفرقه بینداز و هار هار بخند" استفاده می کند دیروز پرینت ِ نخود چی ها را تحویل من داد و گفت:" بفرما تحویل بگیر...این همون عقربی ست که به خاطر من با هم متحد شدین!"..من البته جلوی ایشان برگه را انداختم توی سطل زباله ی مخصوص کاغذ.اصلا من معتقدم کاغذ زباله نیست و زباله های خشک و تر هم باید همیشه از هم جدا باشند.گفتم :" خواهشا عمه ی روز اول ام را با این حرف های خاله زنک، فلان نکنید!"..اما بعد به شدت کنجکاو قضیه شدیم و شیرجه رفتیم توی سطل ِ کاغذ و آه از همه جای مان بلند شد برای هم اتاقی ِ سه ساله مان.امروز صبح هم که نزدیک بود کل ِ حقوق ماه بعدم را پیشنهاد بدهم بهشان  تا جواب سلامی نثار ما کنند.البته نه این که این موجودات را نشناخته باشیم نه.اما این که دخترکی توی این دوره و زمانه و با کلی جواهرات آویزان به خودش و با داشتن ِ سگ خانگی و خانه ی میلیاردی ، مسیح بدهد به من که "باران ...آقای ی دارد غر غر می کند پشت سرت و من حال اش را گرفتم!!" و بعد آقای ی پرینت ِ غر غر های دخترک میلیاردی  پشت سر تو و دماغ ات را رو کند  ، کمی فقط کمی فکر برانگیز است!..یادش رفته که یک ماه رفت آلمان خدمت ِ خانواده ی شوهرش و من تک و تنها کشتی کشیدم توی پورت ِ عسلویه و بعد هم تک و تنها  هل اش دادم سمت ِ دریا!

شیطان رجیم اگر می گذاشت ، این محیط تهوع آور را می گذاشتم برای خانم میم و می رفتم دنبال ِ زنده گی ِ تدریسم که نه مدیر بالای سرم است و نه همکار ِ هزار رنگ!


آه...روزهای ملال آور ِ این شرکت ِ   تحریمی ِ نفرینی  ِ حال به هم زن ِ ....حال به هم زن ِ...خر!

دوباره ی آن روزها

دوباره ی زنده گی ِ ساعت ِ پنج و نیم بیدار شدن و شش بیرون زدن و توی گرگ و میش ِ هوا موزیک های دوزاری گوش دادن و سر ِ گاندی پیاده شدن و چشم توی چشم  ِ   پلیسی که سه سال است صبح ها می بینم اش و وزرا و سلام کردن به حراست و سریع از جلوی چشم شان ناپدید شدن و میز کنار پنجره و کشتی های آمده و نیامده و تحریم های دور زده و دور نزده شده و غر غر های آقای "ی" و قِر قِر های خانم "میم" و  فرش کردن Outlook و هنگ کردن ِ SAGE و  غصه ی ناهار و قصه ی شام و ...اِل و بِل و جیم بِل و آه... روزهای ملال آور ِ این شهر...

مستی و راستی

  گفت:"  حرف که می زنی  می خواهم برگردم   طرف ات و  باران را ببینم...برمی گردم...صدا صدای توست...اما از  باران  خبری نیست!"


دلم گرفت.



روزهای دل و دماغ دار!

خانه به قول مادرم شده است "تنبل خانه ی شاه عباس".حالا که دردم کم تر شده و حال و روزم سر جای اش آمده ، روزهایم شبیه ِ داستان ِ پریان شده. صبح ها تا هر وقت که دل مان بخواهد می خوابیم.خودم و ترنج را می گویم.(مطمئن نیستم که ترنج می فهمد چه اتفاقی افتاده یا نه.ولی   از همان روزی که از بیمارستان آمدم و بعد از این که  حسابی باند و گچ ِ صورتم را بو کرد ، از بالای کتابخانه...نقل مکان کرده به بالای سر ِ من.بالای سر ِ من می خوابد ، بالای سر ِ من تلویزیون تماشا می کند...بالای سر ِ من با موهای گره خورده ام بازی می کند و گره های اش را کور تر می کند و خلاصه شده است "خانم بالا سر ِ " ما!)..بله می گفتم که روزهای مان  شده اند شبیه داستان ِ پریان. صبح ها  می خوابیم تا ساعت ِ خدا.تا هر وقت که دل مان بخواهد اصلا! بعد که سیر شدیم بیدار می شویم و ارام آرام صبحانه آماده می کنیم که خودمان هم سیر شویم و هم زمان موزیک  هم گوش می دهیم .صبحانه را با لذت و ولع و اشتیاقی وصف ناپذیر میل می کنیم و بعد لم می دهیم جلوی تلویزیون تا قیلوله ی بعد از صبحانه را به انجام برسانیم.( عمرا بتوانی جز گربه ، موجود دیگری را پیدا کنی که این قدر همیشه و همه جا پایه ی خواب باشد)..ظهر هنگام  دوباره بیدار می شویم و دوباره از فرط گرسنه گی چیزی دست و پا می کنیم و با یک کارتون...یا فیلم ...یا سریال شروع به دوباره سیر کردن ِ شکم مان می کنیم..و بعد ...اگر بخواهیم هم نمی توانیم بیدار بمانیم خب!. از قدیم گفته اند خواب ظهر دخترکان را زیبا می کند. من  و این دخترک ِ زبان بسته هم کولر را می گذاریم روی دور تند و می رویم زیر لحاف و حالا نخواب کی بخواب!..حالا زیبا نشو..کی زیبا بشو!...حالا خر خر نکن...کی خر خر کن!..آقای نویسنده که یک روز زود آمدند و من و ترنج را با دهان باز و تار عنکبوت بسته در کما دیدند...گفتند "هر کس نداند فکر می کند توی عمرتان نخوابیده اید شما دو تا دختر!"...از کار ِ خانه هم که فارغیم.دماغ مان می افتد آخر اگر یک لیوان بلند کنیم...ممکن است قوز بردارد استخوان ِ تازه تراش خورده مان خب! این همه پول داده ایم...آن وقت به قیمت ِ یک لیوان...دماغ مان تاب بردارد؟....بعد از ظهر ها هم که با اینترنت  و اونترنت و فیس پوک  و پی ام سی و دری وری های دیگر می گذرد تا شب بشود و دوباره چیزی بخوریم و سرمان را بگذاریم روی بالش که "چه قدر خوابمان می آید ها..!"..و بعد هم چشم ها را می بندیم و آن گوشه ی ذهنمان چیزی هی نهیب می زند  که ..چند روز بیشتر به تمام شدن ِ این روزهای رویایی نمانده و..ته دلمان می لرزد و سعی می کنیم سریع تر بخوابیم تا فکر هفته ی دیگر خوشی مان را زایل تر نکند.


پ.ن.۱.اصلا این زنده گی ِ غیر ِ مفید و انگلی  یک کیف و هیجانی دارد لامصب که وااااااای....

پ.ن.۲. من به روایت ِ ترنج ،  قبل از عمل...!



...من به روایت ِ ترنج  ،بعد از عمل!



سبُک نماهای موزی

همه چیز برایم سنگین شده است.آدم اصلا فکرش را نمی کند که مثلا پتویی که هر شب روی اش می اندازد تا وقتی سبک است که دماغ اش سالم است.و  اگر روزی دماغ اش برود زیر یک لایه ی نازک ِ گج ، همان پتوی ِ کاه وزن می شود یک تُن! آدم تا وقتی دماغش سالم است می تواند قابلمه ها را هزار مدل بچیند توی کابینت بدون آن که اصلا به وزن شان فکر کند.اما دماغ ات که جراحی شده باشد می مانی حیران از وزن ِ کمر شکن ِ این قابلمه ها!..یا به این فکر می کنی که این احمق ها نمی توانند این سن ایچ ها را به جای یک لیتری ، نیم لیتری تولید کنند؟..یا این که در ِ کمپوت های آناناس چرا این قدر سفت و سخت شده اند؟...یا زیر لب غر می زنی که این سیب زمینی و پیازهای این روزها چه قدر سفت شده اند.چاقو توی شان فرو نمی رود.حتما به خاطر تحریم است!..و یا به خودت لعنت می فرستی که چرا همه ی ظرف های دم ِ دستی را توی کابینت های پایین چیده ای و خلاصه این که چرا این بالش ها این قدر سربی هستند و ترنج چه قدر چاق شده و این برس ِ پلاستیکی که نباید این قدر سنگین باشد و  یک عالمه سنگین های دیگر که همه تا همین چند روز پیش هیچ نبودند به جز یک مشت"سبک نمای ِ موزی!".

  

 


پ.ن.1.دیشب تا صبح خواب می دیدم که دارم حمام می کنم و صورتم را می شویم و مسواک میزنم!..چه رویای شیرینی بود..!...حالا کو تا ده روز تمام شود و این رویاها به حقیقت بدل شوند!:( 

  

 

درد که می کشم یاد ِ بابا می افتم . این درد کحا و آن کجا.همان یک شبی که توی کلینیک ماندم و تا صبح هر نیم ساعت بیدار می شدم که ببینم صبح شده یا نه ، مدام یاد ِ بابا و یک سال قبل و بستری شدن هایش برای شیمی درمانی بودم.بغض و گریه برایم سم است اما این دو تا دست هم را گرفته اند و  چهارزانو نشسته اند توی  گلویم!.حالا می فهمم چرا بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست دوباره بستری شود.

دو روز بیشتر از عمل ام نگذشته و دارم به خاطر مدام خوابیدن و دارو خوردن افسرده می شوم...خجالت هم چیز خوبی ست!

و چه قدر دوست دارم که از بابا بپرسم که" چه طور است" و بنشیند و راست اش را بگوید که چه طور است..

دومین شبی ست که دارم با فلاکت میگذرانم.برای کسی که عادت دارد سرش را بکند زیربالش و مثل خر دمرو بخوابد ،طاق باز خوابیدن یعنی مرگ! نه راه پس دارم و نه پیش. از چند ساعت پیش صورتم یادش افتاده که ورم کند و یاد چشم هایم انداخته که کبود شوند.منی که از سایه زدن همیشه متنفر بودم  ،یک لایه سایه ی بادمجانی به زور نشسته دور چشم هایم.دیدنی ها شده ام.به مادرک که گفتم ،یک ربع نشده بود که پشت در بود!!!بعد از یک سال و اندی باید حتما پای جراحی  وسط می امد تا پای اش را بگذارد این جا؟ من باید این همه درد میکشیدم تا مادرک را توی خانه ام ببینم؟...بگذرم!

در گِلِ درد بینی ام و خوابم نمیبرد و تنها عضوی که حس اش میکنم همین به قول برادرک "بیست ماغ" است!

اندر گفتگوهای من و منشی ِ دکتر


اندر روحیه دادن به خودم سه ساعت قبل از عمل!



من:" به نظرتون خوب می شم؟"

منشی (خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" دکتر حتی اگه یه مشت هم بزنه تو دماغت ازینی که الان هستی بهتر می شی!"

من: " :-[ "


***


منشی:" دکتر دستش خیلی خوبه...ایشالا ازین ور عمل می کنی...ازونور یه شوهر خوب پیدا می کنی!"

من ( خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" یه بار این کارو کردم!"

منشی:" با این دماغ؟!"

من :" :-[ "


***


منشی:" دکتر هشت میلیون بابت بینی می گیرن".

من:" ولی این برای من خیلی زیاده"

منشی ( خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" بذار شب با دکتر صحبت کنم ببینم چی می شه! تا چهار تومن خوبه تخفیف بگیرم؟!"

من :" :-[ ".   توی دلم :" بستگی به شما و دکتر و شبتون و صحبتتون و ..داره!"


***

منشی با یک لحن ِ پزشک گونه و خیلی جدی و عاری از شوخی:" دفترچه تو بده تا داروهاتو بنویسم".

بعد هم با یک دستخط ِ پزشک وار..یک چیزهایی می نویسد و سعی می کند دماغ اش را هم سربالا نگه دارد!..

من توی یک داروخانه ی بزرگ و مجهز که مطمئن باشم همه ی داروهای پیچیده ی خانم منشی را دارد.من :" آقا این دارو ها رو دارین؟"

داروخانه چی:" بده  ببینم...استامینوفن و بروفن؟..بله داریم!"

من:" :-[ "

استامینوفن نوشتن قیافه گرفتن داره آخه؟


farewell post

به این ترکیب ِ صورت ِ این بیست و هشت سال خو کرده بودم. حالا که توی آیینه نگاه می کنم و به این فکر می کنم که این آخرین شبی ست که این شکلی هستم ، دلم می گیرد.خرکانه و احمقانه است می دانم..اما حتی بغض ام هم می گیرد.هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید و هر قدر می خواهد بخندد  اما این صورت همان صورتی است که از بچه گی توی عکس هایم به من لبخند زده...با آن عاشق شده ام...سفر رفته ام...با دوستانم خندیده ام..مرا به خاطر آن دوست داشته اند...دل شان برایم تنگ شده است...قرار نیست از این رو به آن رو بشوم...اما مطمئنم این شکلی باقی نمی مانم. تنهایی نشسته ام یک گوشه ی خانه و هر چه آلبوم عکس و سی دی ِ عکس داشته ام دور خودم جمع کرده ام و به قول مادربزرگم بُق کرده ام .یکی نیست بزند توی سرم و بگوید :" خجالت بکش...مگه مجبوری اصلا؟...کی مجبورت کرده که حالا ماتم گرفتی؟"...نمی دانم .فقط می دانم حس عجیب و غریبی ست. دکتر گفت :" صورت ات صد و بیست درجه عوض می شه!" .گفتم:" چه مور مورم شد!"..گفت:" مور مور شدن هایت را نگه دار برای وقتی که جلوی این آیینه گچ ِ صورتت رو باز می کنم.." ...و من باز مور مور ترم شد.

 خب خب..آه و ناله کافی ست.خداحافظ"من ِ از بدو ِ تولد با من"..خداحافظ صورت ِ بیست و هشت ساله ی من...خداحافظ من ِ  عکس های قدیمی...خداحافظ .."بینی "!

دروغ ِ عملی!

مجبور شدم بابت ِ عمل به مادرک دروغ بگویم.از یک طرف حوصله ی اصرار های اش برای رفتنم به خانه شان بعد از عمل و قیافه گرفتن های آقای نویسنده و نیامدن اش  و بگیر و ببند توی آن حال را نداشتم ، از طرفی هم دلم نمی خواست حالا که بابا تازه از رختخواب بلند شده و روحیه ی مادرک بهتر شده دوباره بساط ِ دارو و آه و ناله آن جا به راه شود.مثل سگ می ترسم از دوروز ِ بعد از عمل و این که حتما باید کسی پیشم باشد و چیزهای مقوی بخورم...اما این ترس را به جنگ اعصابی که ممکن است به راه بیفتد ترجیح می دهم.چند بار با تاکید از دکتر پرسیدم که :"می تونم تنها باشم  و تنهایی از پس اش بر میام ؟.." که دکتر بالاخره با تعجب پرسید:" خانواده ات خارج ان؟"...کمی به حرف اش فکر کردم  و گفتم:" شاید خارج از درک ِ حال و روز ِ من!".که به گمانم نفهمید چون سرش را پایین انداخت و گفت:" اگر بخوای می تونم ترتیبی بدم که یک روز بستری باشی..".مادرک انگار که به اش وحی شده باشد دیشب زنگ زد که:" چی شد؟..وقت عمل گرفتی؟" .دروغ به این بزرگی سخت بود.اما چشم هایم را بستم و سریع گفتم:" نه..دکتر داره می ره سفر..می افته عملم برای مهر..نگران نباش"..و زود تر از همیشه خداحافظی کردم.

باید این دوروز را آشپزی کنم و خرید کنم و همه چیز را توی یخچال آماده بگذارم .از مسخره گی ِ این دروغ و علت اش خنده ام می گیرد.چه می شود کرد؟ آدم باید پای ِ غلط کردن های اضافی ِ زنده گی اش بایستد و هیچ کس را هم به زحمت نیندازد!


compte à rebours

نشسته ام یک گوشه ی مطب .گوشی ها را از گوشم در آورده ام و داستان های آدم های  اتاق انتظار را گوش می دهم که از جدید ترین موزیک های آیتیونز هم بهترند. توی این چند بار رفتن و آمدنم به این جا  به این نتیجه رسیده ام که مطب های جراحی پلاستیک با همه ی مطب هایی که به عمرم دیده ام فرق می کند.این جا خبری از آدم های ناامید با یک پرونده ی پزشکی دست شان نیست.این جا خبری از پیر مرد ها  و پیرزن های علیل و از کار افتاده نیست.این جا خبری از بچه های ضعیف و رنگ پریده نیست. این جا هیچ خبری از چانه زدن برای مخارج عمل نیست.

 این مطب ها با خیلی از مطب هایی که شاید یکی دو خیابان آن طرف تر باشند فرق دارند. این جا هر چه هست خوشحالی و اعتماد به نفس و خنده و پول به رخ همدیگر کشیدن و آن دکتر دیگری را خراب کردن و فخر فروختن به بیمار بغلی ست. از خدای ام است که نوبتم دیرتر شود و فقط بنشینم قصه ی آدم های این جوری را گوش کنم.

خانم ص ، که صندل ها و کفش و روسری مارک دار و گران قیمت اش از جلوی در هم معلوم است هفتاد و دو سال اش است.بچه هایش را فرستاده است آمریکا و می خواهد چند ماه دیگر برود پیش شان.شوهرش که وکیل دادگستری بوده پانزده سال پیش فوت کرده.این جا چه می کند؟..می خواهد کل صورت اش را عمل کند تا بچه های اش را سوووورررررپرایز کند؟..هزینه ی عمل؟..ناقابل..سی و شش میلیون!..یعنی نصف ِ سن اش ضرب در میلیون! مدام هم به من و شلوار جین ِ پاره و کفش های کتانی و کوله پشتی ام نگاه می کند!. با مادر دخترکی گرم گرفته که دخترک  فقط بیست سال اش است! آمده است سینه های اش را "توپی" کند!!( اصطلاح خودش بود).می گویم :" بیست سال؟؟؟" .نگاهم می کند که :" دیر هم شده!".آن دخترک ِ آن طرف تر صورت اش هیچ مشکلی ندارد فقط نگران است که دماغ ِ شش سال پیش عمل شده اش از مد افتاده و آمده است مد ِ روزش کند!.آن یکی اصرار دارد که پلک های اش متورم است و باید بالا کشیده شوند.به خواب شب نمی دیدم روزی بنشینم میان این جور جمع ها و قصه گوش دهم.دخترکی که کنارم نشسته  می پرسد:" شما چه عملی کردین؟".می گویم:" هنوز نکردم".خودش را تاب می دهد و دوباره می پرسد:"چه عملی می خواین بکنید؟" .زل می زنم به صورت اش و با خنده می گویم:" قابل حدس نیست؟" .خوب توی صورتم دقیق می شود و با کلی فکر می گوید:" چونه تون؟".فیوز می پرانم."چونه؟؟..مگه چونه م چشه؟؟ اصلا چونه مگه مشکل دار میشه؟؟..دماغ به این بزرگی رو نمی بینه.اونوقت چونه ی بی چاره مو روش عیب می ذاره؟..اینا دیگه کی ان  بابا!!".دوباره می خندم که:" نه..بینی م".این بار خودش را از آن طرف تاب می دهد و می گوید:" بعدش بیا چونه تم بِعَمَل!..ابروهاتم بگو بکشه یه ذره بالا..گوشات بَل بَل نیست؟".در مرز انفجار هستم از خنده." بله؟..بَل بَل؟ ..نمی دونم...دقت نکردم..".روسری اش را می زند کنار و گوش های اش را که هنوز باند دارد نشان می دهد و می گوید:" من گوشام و عمل کردم.خوب شده؟".خیلی سعی می کنم زیر ِ باند را تصور کنم اما عاجز می مانم و در نهایت می گویم:" عااالی شده!". و توی همین وا نفسا منشی اسمم را صدا می زند.سریع بلند می شوم و می روم سمت میزش و آزمایش ها و سیتی اسکن و فیش پول را می گیرد و می گوید:" دکتر از شنبه می ره مسافرت خارج از کشور..برات می نویسم اواخر ِ مهر!".آه از نهادم می خواهد بلند شود که یک خانم دیگر می آید کنارم می ایستد و با اصرار می خواهد که وقت عمل اش را کنسل کند و بیندازد برای دو ماه دیگر.خانم منشی چشم های اش برق می زند و نگاهم می کند.با شیطنت می پرسد:" تو این قدر شانس ات خوبه؟...بذارمت جای این؟" .می گویم:" یعنی کِی؟".تقویم را نگاه می کند." یعنی پنج شنبه!"می مانم بین ِ اواخر ِ مهر و پس فردا!...این پا و آن پا می کنم و بعد از کلی فکر می گویم:" خوبه!" ...و "پنج شنبه ای" می شوم...


پ.ن.1.دلم می خواهد تا پس فردا ساعتی یک مطلب بنویسم!..پر حرف شده ام!

من ِ آخرین روزها...

می گوید:" این همه دکتر...حالا چرا این دکتر؟"

می گویم:" چون انسانه!"

می گوید:" آهاا یادم نبود کلا همه ی دکترا  ناندرتال ان!"

می گویم: " اولا که ناندرتال ها هم انسان بودن  ...اگه منظورت حیوونه...نه خیر حیوون نیستن .اما از صد تا یکی میاد به موسی شیخ کمک می کنه!..موسی شیخ رو میشناسی اصلا؟" و سریع توی آیپادم دنبال عکس اش می گردم.

می گوید:" آره بابا هزار دفعه داستان اش روگفتی..اما این که دلیل نمی شه..."

می گویم:" برای من می شه...خیلی هم می شه.."

می رسیم جلوی خودپرداز .زیپ کیفم را باز می کنم و کیف پولم را از آن بیرون می آورم و بعد هم کارت بانک و ..پول را واریز می کنم به حساب دکتر و...تمام.


از این طرف پول ریخته می شود به حساب دکتر و از آن طرف فکر و خیال است که ریخته می شود توی سرم..فکر و خیال هایی که تا قبل از جدی شدن این تصمیم هیچ دور و بر من نمی پلکیدند. خداحافظی می کنیم و من کمی آن طرف تر می نشینم توی ایستگاه اتوبوس.

" نکنه یه آدم دیگه شم..نکنه آدم های دور و برم با دیدن چهره ی جدیدم معذب شن...نکنه دلتنگ ِ خود ِ قبلیم شم..نکنه دیگه شبیه مادرم نباشم...نکنه شاگردام صورت جدیدم رو دوست نداشته باشن...نکنه دکتر خطا کنه و مجبور شم چند بار دیگه عمل کنم..." 

اتوبوسی جلوی ایستگاه می ایستد.از جایم تکان نمی خورم.عکس خودم را توی شیشه ی اتوبوس می بینم.با یک دست ام نیمه ی راست صورت ام را می پوشانم. تردید مثل باران می بارد روی سر و صورتم.به این فکر می کنم که موسی شیخ چه طور توی خیابان راه می رفته...چه طور با همسرش عشق بازی می کند...چه طور قربان صدقه  ی بچه های اش می رود...از خودم خجالت می کشم.از بدبختی ِ موسی شیخ و از صورت ِ سالم  خودم! دستی دستی دارم خودم را می فرستم زیر تیغ جراحی .به این فکر می کنم که درونم شاید اصلا لت و پار تر از ظاهر ِ موسی شیخ باشد...این که کاش می شد عمر را جراحی پلاستیک کرد...این که وقتی با چه آب و تابی برای  دکتر تعریف کردم که  جریان پیگیری های اش برای موسی شیخ و داستان اش را می دانم  چه طور با تعجب نگاهم کرد و گفت :"  با این کاراکتر  ِقصه گو...عمل زیبایی به چه دردت می خوره دختر؟؟" .که گفتم :"  خسته م! همین". اتوبوس حرکت می کند.فقط همان نیمه ای که زیر دستم است را حس می کنم... 


پ.ن.۱.من می خواهم از تصویر آن دخترکی  که هرروز توی آیینه می افتد...فرار کنم...


پ.ن.۲. داستان موسی شیخ ( عکس ها فیلتر شده اند)



پ.ن.۳.یادم باشد امروز از دکتر بپرسم که از موسی شیخ خبر دارد یا نه...

go vegetarian

داستان ِ من از آن جایی شروع شد که توی یکی از اپیزودهای اول ِ Game of thrones  ، لیدی ، گرگ ِ  بی گناه ِ دختر ِ بزرگ ِ شاه را به جای گرگ دیگری می کُشند. صحنه خیلی معمولی بود و حتی کشته شدن ِ لیدی را هم نشان ندادند.من هم خیلی عادی و معمولی آن قسمت را به آخر رساندم  اما بماند که شب ام را چه طور به صبح رساندم!به چیز خاصی فکر نمی کردم فقط توی دلم آشوب بود.صبح  چند روز بعد ، که داشتیم می رفتیم سر ِ کار    پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و یک وانت روبروی مان بود که پشت اش یک گوسفند خاکستری و قهوه ای ِ تپل این طرف و آن طرف می رفت.من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و دست به سینه فقط نگاهم به گوسفند بود و به حرف های آقای نویسنده گوش نمی دادم.یک دفعه نمی دانم گوسفند چه صدایی شنید که ایستاد و زل زد به آن طرف خیابان.انگار که ترسیده باشد.انگار که چیزی توجه اش را جلب کرده باشد.باز دوباره نمی دانم چه مرگم شد که وسط حرف های آقای نویسنده  دلم مثل مرگ ریخت پایین و دستم را گذاشتم روی دلم و خم شدم به جلو و شروع کردم به زار زار.آقای نویسنده فکر کرد که یکی از آن حمله های عصبی ِ همیشگی ست و سعی کرد آرامم کند.خودم اما می فهمیدم که این جور ، از آن جورهای همیشگی نیست.دقیقا می دانستم که نگه داشتن ِ ترنج توی این یک سال  و شب و روز گذراندنم با این موجود دوست داشتنی ، یک چیزهایی را توی من عوض کرده.به یک چیزهای خرکی ای حساس شده ام اما هیچ دلم نمی خواست به جزییات اش فکر کنم.چند روز بعد کسی داشت کمی آن طرف تر درباره ی یک عروسی توی کوچه شان حرف می زد و این که گاوی را بسته بودند تا قربانی کنند که من کمی این طرف تر باز دل آشوبه گرفتم و صد نفر شروع کردند توی دلم رخت شستن و یاد نگاه ترنجکم افتادم و باز فکر کردم که اگر بمیرد من چه می شوم و این که آن گاو بیچاره حتما لحظه ی آخر کلی تقلا کرده و آن هایی که شب عروسی شان را روی خون جشن گرفته اند و دوباره زر زر و زار زارم شروع شد.  دیدم که مشکل دارد جدی می شود. نشستم روبروی خودم و هزار جور فکر کردم.هزار جور کلنجار رفتم با خودم.هزار مدل حرف زدم .هزار راه پیش روی خودم گذاشتم و آخرش به این نتیجه که رسیدم که "خب نخور!".بله نتیجه ی آن چند ساعت بحث و گیس و گیس کشی با خودم این شد که "نخور بچه جان..ناراحتی...نخور!".به آقای نویسنده که گفتم دهان اش اول از تعجب باز ماند.بعد دهانش را بست و دوباره باز کرد و گفت:" مطمئنی؟ تصمیم ات قطعیه؟"..گفتم " همون قدر که مرگ قطعیه!"

حالا چند وقتی ست که صبح ها که زود می رسم توی شرکت ، مقاله های گیاهخواری می خوانم .آقای نویسنده برایم کتاب فواید گیاهخواری صادق هدایت را پرینت گرفته .بی این که حواسم باشد گوشت ها را از توی غذایم می زنم کنار و به سلاخی ِ حیوان ها فکر می کنم. برایم کار سختی نیست چون هیچ وقت برای کباب و مرغ له له نزده ام.هیچ وقت دلم استیک نخواسته است.تنها چیزهایی که باید به خوردن و نخوردن شان فکر کنم ماهی و لبنیات است.به لبنیات حس بدی ندارم.فکر نمی کنم شیر دوشیدن  از گاو یا برداشتن تخم مرغ از زیر ِ مرغ   خون و خونریزی و کشتار به راه بیندازد! فقط می ماند ماهی!..غذاهای دریایی را همیشه دوست داشته ام.این طور که خوانده ام یک شاخه از کسانی که  semi-vegetarian  هستند   ، pescetarianism هستند که یعنی  ماهی و بعضی دیگر از دریایی ها را می خورند. ولی مطمئن نیستم که می خواهم جزو این دسته باشم یا نه. نیاز به مطالعه ی بیشتری دارم و این که آدم که یک شبه گیاهخوار نمی شود!.کمی هم شک دارم که بتوانم.هر کسی نمی تواند گیاهخوار شود!درست همان طور که شکیرا برای هر کسی نمی شود!!!

 فعلا همین قدر که از دیدن گوشت توی غذای خودم  دل آشوب نمی شوم خوب است.  

ماسال

جمع کردن ِ  سیزده تا "اراذل و اوباش" برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با  سیزده  تا شخصیت و  سیزده  جور شغل و  سیزده  نوع شیوه ی زنده گی و  سیزده  شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن یکی کمر درد دارد ، آن یکی می گوید "بی دوست دخترم هرگز" ! ..آن یکی می گوید  حقوق نگرفته ام ، آن یکی مسابقه ی تکواندو دارد ، آن یکی به این فکر می کند که چه طور از فرصت استفاده کند و ما را بپیچاند و با دوست پسرش برود یک گور ِ دیگر!..این یکی خودم ،  حاضر نبود از روز تعطیل اش بگذرد و با یک مشت آدم شلوغ کن و هوار بزن و  "قرنده"   (قر دهنده) و ویراژ دهنده توی جاده  و برود آخر ِ ته ِ پشت ِماسوله! 


همه ی این سیزده نفر منهای من  ،  یکشنبه  شب همزمان  شروع کردند به  عملیات" کرم ریزی"! همه ی تک تک شان می دانند که من توی دنیا از هیچ چیز اندازه ی اس ام اس بی خودی متنفر نیستم ، همه ی دانه به دانه شان می دانند که من صد بار گفتم اگر خبری هست ، آخرش را به من بگویید من حوصله ی جزییات ندارم. اما باز زبان نفهمی شان سر گذاشته بود به فلک!باز هر ساعت پیام می دادند." که فلانی می آید..اما فلانی هنوز نمی داند..تو می آیی؟..اگر تو نیایی..فلانی هم نمی آید...پس تو و فلانی و فلانی بیاید   که بتونیم فلانی رو هم راضی کنیم ...اگه همه باشیم..فلانی رو هم به زور می بریم...راستی به فلانی تو خبر می دی؟". نمی دانم چند شنبه بود که   ده تا پیام  توی فاصله ی پنج دقیقه برایم آمد و بلافاصله هم آن روی سگم بالا!. نوشتم که گناه نکردم که فامیل شما شدم و دست از اراذل بودن بردارید و اسم من را از مسیج های این گروه حذف کنید و نمی آیم که نمی آیم که نمی آیم و همانا که همه مان به نحسی ِ سیزده ِ تعدادمان هستیم  و فرستادم برای همه شان..بعداز آن صدا اگر ازدیوار در آمد از این اوباش هم در آمد. خوشحال و خندان شدم و ذوق کردم که راحتم گذاشته اند و به زنده گی ام ادامه دادم تا این که  نمی دانم کی بود که انگشت های قلم شده ام تایپ کرد "ماسال" و دست  درازم  خورد به سرچ گوگل و ...ناخودآگاه چشمم افتاد به عکس ها و آه از نهادم بر آمد.این جا خود بهشت بود. ..با همه جای شمال فرق داشت انگار.شبیه ِ دوراهی شده بودم.از یک طرف وسوسه ی سکوت ِ جنگل و کلبه ها و سیگار ِ صبح های زود شده بودم و از یک طرف حوصله ی اجتماع ِ بیش از یک نفر نداشتم.از ذهنم انداختم اش بیرون و گفتم حتی اگر دلت هم بخواهد حق خراب کردن شادی شان را با اخلاق گند و عوضی ات نداری. و باز به زنده گی ام ادامه دادم  تا همان شبی که می دانستم حالا همه خانه ی نازی جمع شده اند  تا ساعت سه و چهار صبح بزنند بیرون.گفتم به درک.خودم که خوب می دانم...حوصله ی خنده و قهقهه ندارم.حوصله ی صدای موزیک زیاد و بزن و برقص ندارم.حوصله ی بگو و بخند و کارت و تخته ندارم.. . .و  چشم هایم را فشار دادم روی هم تا بخوابم. بخوابم.بله باید می خوابیدم.اما  مگر صدای لعنتی شان می گذاشت؟!..قهقهه های مسخره ی جودی ، ادا در آوردن های برادرک ، عزیزم عزیزم گفتن های  پسر عمه ، غر غر کردن  های دختر عمه ی بزرگ ، خش خش چیپس خوردن ِ پسر عمو  ،   دینگ دینگ ِ موبایل ِ آن یکی ،  ...سرم را گذاشته بودند روی سرشان!..هر چی بیشتر چشم هایم را روی هم فشار می دادم صدای نکره  شان بلند تر می شد.پتو را زدم کنار و بلند شدم.کورمال کورمال دنبال موبایل گشتم و شماره ی نازی را گرفتم.تا گوشی را برداشت  صدای پچ پچ اش آمد که "هییسسس...بارانه"!..پرسیدم چه می کنید؟..گفت "منتظر زنگ تو بودیم.شرط بندی داشت بالا می گرفت  که زنگ می زنی یا نه...."...   صدای انفجار خنده شان  رفت توی گوش وامانده ام.گفتم :"صبح  میاید دنبالم؟.." . "فردین" ها یکی یکی صدای شان از پشت گوشی در آمد..."آره دختر دایی...آره دختر عمو...آره میایم..اصن سینه خیز میایم..اصن میخوای الان بیایم؟...".من و نازی خندیدیم.گفتم صداتون روی مخم بود...خوابم نمی برد...لعنت به گوشت و خون...که با روان آدم ها بازی می کنه..حالا می شه خفه شید و  از سرم برید بیرون  دو ساعت بخوابم؟.."نازی باز می خندد.گوشی را قطع می کنم.خانه آرام شده.سکوت شده.دیگر از صدای اراذل و اوباش خبری نیست...

بدون این که پتو را روی سرم بکشم خوابیدم..


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن.۱.این که شب را توی یک کلبه ی چوبی واقعی بگذرانی  واقعیت دارد.

پ.ن.2. این که صبح با صدای ترق ترق ِ هیزم شکستن از خواب بیدار شوی ، واقعیت دارد.

پ.ن.3. این که یک جایی توی شمال ایران پیدا شود که هنوز دست مردم برای به گند کشیدنش نرسیده باشد واقعیت دارد!

پ.ن.4.این که دنبال اردک ها بدوی و آن ها کج کج فرار کنند واقعیت دارد.

پ.ن.5. این که ماسال شبیه هیچ جا نیست واقعیت دارد.

پ.ن.6. و این که این اراذل و اوباش ،  بهترین اراذل و اوباش دنیا هستند ، بدجوری واقعیت دارد!