Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

بن بست

ورود ممنوع می روم که ترافیک را دور زده باشم.اصلا   دلم  برای هیچ چیز ِ ایران که تنگ نشود برای این "ممنوع" رفتن ها همیشه دلتنگ می شو م!.فقط چند متر مانده به خیابان اصلی که برق ِ کلاه ِ افسر توی تاریکی می خورد توی چشمم. به زحمت کوچه ی تنگ را دور می زنم  و دارم راه ِ آمده را برمی گردم که می بینم یکی از این ماشین های چینی ِ ام وی ام  ، یک جور عجیبی  از ته کوچه دارد می آید! جور عجیب یعنی این که هی شتاب می گرفت و یک دفعه می زد روی ترمز.دوباره شتاب می گرفت و باز می زد روی ترمز.خنده ام می گیرد که حتما دختر گفته " با جناق  فامیل نمی شود و ام وی ام ماشین و چین آدم!" و حتما  پسر دارد  شتاب ِ ماشین را به دختر نشان می دهد و دارد آپشن های ماشین ِ چینی را یکی یکی رومی کند که دختر را قانع کند که "ام وی ام و چین   آدم اند و با جناق فامیل"! از کنار هم که می خواهیم رد شویم سرعتمان را کم می کنیم .شیشه را می دهم پایین و اشاره می کنم که "افسر !".و چشمم می افتد به دختری که کنار پسر نشسته.پسر با تکان دادن سرش تشکر می کند و می پیچد توی اولین کوچه ای که بن بست است.چند تا ماشین دیگر هم  وارد ِ کوچه شده اند و انگار بوی افسر به دماغ شان خورده و می خواهند دور بزنند و کوچه بسته می شود!

 ماشین های توی کوچه گیر کرده اند بین ِ ترافیک ِ پشت سرشان و افسر ِ جلوی روی شان. از قیافه ی کوچه معلوم است که حالا حالاها باز نمی شود.خلاص می کنم و سرم را تکیه می دهم به صندلی .صدای ضبط را زیاد میکنم و سرم را برمی گردانم سمت ِ بن بستی که ام وی ام چند دقیقه ی پیش توی آن پیچیده بود.   ته ِ بن بست تاریک است  و باران می آید  و ماشین درست وسط ِ بن بست ایستاده  .پسر که پشت فرمان است ، دست اش را انداخته   گردن ِ دختری که کنارش نشسته   و به هم نگاه می کنند.انگار که موقع ِ خداحافظی یا چیزی شبیه به این باشد...چیزی میگوید و صورت اش را نزدیک ِ صورتم می آورد.شیرجه می روم توی چشم  های اش و بی هیچ درنگی   لب هایم را می رسانم به لب های اش..ماشین ِ جلویی چراغ  می زند که کمی بروم عقب تر تا بتواند دور بزند...از توی آیینه ی جلو ، پشت سر را نگاه می کنم و دنده عقب می روم...می خواهم سرم را با همان بوسه ی اول بکشم کنار اما طاقت نمی اورم و دستم را می برم پشت گردن اش و سرش را می کشم جلوتر که  همه چیز فرانسوی تر شود...چند سانت مانده به تیر چراغ برق می ایستم و با چراغ علامت می دهم که بیاید...با احتیاط نزدیک می شود و می خواهد از کوچه ی بن بست برای دور زدن استفاده کند و راهنمای چپ می زند...طبق عادت  ِ چپ و راستی ام ، لب های ام را از روی لب هایش بر می دارم و صورتم که تا حالا سمت ِ راست ِ صورت اش بود را می چرخانم سمت ِ چپ ِ صورت اش و این بار نزدیک تر می شوم...ماشینی که می خواهد دور بزند برای ام وی ام بوق می زند .از آن بوق هایی که " یا بروید...یا بیایید...یا تکان بخورید!"...دختر از پسر جدا می شود و پسر کمی ماشین اش را جابه جا می کند. یک لحظه تصمیم می گیرم همان ورود ممنوع را بروم ."افسر "بهتر از برگشتن توی ترافیک ِ وحشتناک آن خیابان است...دست اش را می برد لای موهای ام و دوباره سرم را می کشد سمت ِ صورت اش.این بار یک جوری می بوسم اش که انگار آخرین آدمی ست که روی زمین می بوسم اش..سریع چراغ می دهم برای دختر و پسر که دوباره به هم نزدیک شده اند که یعنی " جم نخورید تا من هم دور بزنم"...چند بار عقب و جلو می کنم ماشین را...می خواهد سرش را بکشد عقب که نگاهش می کنم و دوباره می روم سمت ِ لب های اش... ته ِ کوچه رسیده ام.این طرف و ان طرفم را نگاه می کنم.از افسر خبری نیست.برف پاک کن ها را می زنم و صدای ضبط را بلندتر می کنم و هنوز نپیچیدم توی خیابان اصلی که از توی آیینه می بینم ام وی ام هم از توی بن بست بیرون آمده و پشت سرم است.دختر سیگار می کشد و هر دوی شان توی فکرند.راهنما می زنم و می پیچم توی  ِ خیابان ِ اصلی و...هم من گم می شوم و هم آن ها...



موزیقی


_________________________________________________________

 

دوستان نوشت ِ 1 : جناب  مخلص...من همه ی جوابی که قرار بود بگیرم را گرفتم.حتی بیشتر تر هم گرفتم. من از شما ایمیلی نداشتم و شما هم غریبه نیستید که ، برای همین این جا نوشتم!


دوستان نوشت 2 : جناب فریاد زیر ِ آب ، ایمیلی که برای من گذاشتید گویا مشکل فنی دارد ! لطفا مجددا کامنت بگذارید. مجبور شدم این جا بنویسم.


دوستان نوشت 3 : جناب ِ سه نقطه ، متاسفم که علیرغم میل باطنی و ظاهری ام ، هیچ کدام از کامنت های شما را  تایید نکردم.ولی انگار سو تفاهمی که برای شما پیش آمده بسی وسیع تر از این حرف هاست! خواستم بگویم شما هم یک ایمیل بگذارید تا "مردانه" سنگ های مان را وا بکنیم و بگوییم که کیستیم و چیستیم و چه طوریم.


دوستان "جان" نوشت 4: دوستان عزیزان خوانندگان شنوندگان بینندگان ، اضافه کردن ِ ایمیل به کامنت هاتون ، نه مشکل آفرینه..نه مشکل نیافرین!نه من آدم ِ اسپم تولید کننده ای هستم و نه اهل ِ ایمیل های جمعی فرستادن و نه اپدیت شدن ِ وبلاگ را توی بوق و کرنای ایمیل ِ بنده خدای شما می کنم. تا صفحه ی وبلاگم تبدیل به یک پاسخنامه ی بزرگ نشده ، فکری به حال کامنت های بدون ِ ایمیل خود بکنید .ممنون می شوم.لطف می کنید. منور می فرمایید:)

my life is pinteresting

با گریه از خواب می پرم که "مانا"..."مانا" سه هفته اون بدن ضرب دیده رو توی خیابونا این ور و اون ور می کشونده  که چی؟ زنده بمونه؟ واسه زنده گی؟ این "نفس کشیدن" چه کوفتیه که اون بی زبون سه هفته براش جنگیده؟ حتما کلی آدم توی خیابون دیدن اش کسی به وجدان ِ بی وجدان اش برنخورده که این چه ش شده...چرا این طوره؟ خب نه.مگه وقتی من اون شب بعد از کار خودمو رسوندم به اون مرد ، که دوباره مثل اون شب باهاش قهوه بخورم کسی ازم چیزی پرسید؟ بعد هم سرم رو انداختم و رفتم توی اتاقش و نشستم کف ِ زمین که :" کافی داری؟" و موقع برگشتن گشتم دنبال اون دختری که اون سال چتر داده بود و حتما تا حالا یا ازدواج کرده و یا هنوز کار می کند و یا مرده و یا چه میدونم. صبح هم که کلا راست می گه ، چهل دقیقه برای حرف زدن خیلی زیاده.من هم گفتم نصف ِ حرف های من حرف های من نیست فکرهای منه که میاد به زبونم و اگر کسی رو پیدا کنم برای فکر های به زبون اومده م ، خلاصه ی نیم خطی اش را تحویل تو می دهم و بعد هم گفتم هر وقت خواستی خبرم کن که بیام خونه و توی اون خونه ترنج مهم ترین چیزیه که بهش فکر می کنم و دلم نمی خواد به خاطرش سفر برم و اصلا آدم ها برام مهم نیستن چون زبونشون  درازه و پر توقع ان  و این حیوونا هستن که بی پناه  و بی کس اند و بی توقع  و کتک کاری کردند چه بد آن سه تا و بعد داد زدم که برو برام کسی رو از خاک بکش  بیرون تا من خرده ریز های ذهنم رو به دهنم نیارم  و موهام  را هم امروز صاف کردم و اون  تیکه ای که سفید شده تا روی سینه ام اومده  و توی آیینه دیدم که چه قدر بلند و نقره ای و قشنگ شده و .خب وقتی کلاس های سفارت دوباره تعطیل شد و تاتر بعدیمون برای نوئل باید اجرا شه چه جوری بشه؟ بوی مصاحبه می آید و این یعنی هفته ی بعد باز رفتم زیر ِ با ر ِ کلاس های کیش و باز استرس های کلاس ِ ادونس و دو ساعت مطالعه کردن برای کسانی که چشم شان به دهان توست و تو خدای شان هستی و زود اعتماد می کنند و کلاس می شود دوستانه تر از کلاس ِ درس و این یعنی همه چیز روی دوش ات سنگین تر می شود وقتی نگاهت می کنند و تحسین ات می کنند و فکر می کنند اول و آخر ِ معلم هایی برای شان و عجب حس ِ بولدوزر واری ست این مسوولیت.و مملکت بالا تا پایین اش دزدن که من می روم توی طلا فروشی گوشواره های هدیه شده بهم را بفروشم که بی کاغذ خریدند و مردک پالتوی زارا و کیف ِ پرادای  من را نمی بیند که چشمک می زند :" دزدی ان؟ و بعد می گوید گرمی پنجاه می خرم!" مرتیکه خر!.پاییزهم که تمام شد و نه توی پارک نیاوران آش خوردیم و نه رفتیم عکس بیندازیم از چیت گر و نه قدم زدند با هم و نه هیچ. هی تنبلی می کنم برای رزومه ی صلیب سرخ و می ترسم همین روزها یک روز صبح بزنم به سیم ِ نیامدن سر ِ این کار و خرفت شود زنده گی ام.و پسر خواسته با سیم خودش را حلق آویز کند که "ف" جواب تلفنم را نداده و "ف" سیم را برداشته فرار کرده که پسر امده پشت در خانه شان نصفه شبی که "سیم" را  پس بدهید و من پس افتادم که "نازی" درو باز نکن تو رو خدا و پسر رفت به درک و صد و ده نزدیک بود بیاید .تابلوی رنوار را شروع کرده ام که چه قدر همه خوش اند و خوشحال و یادم است که چند وقت است نقاشی نکشیده ام برای پست هایم.نوشته که ما یادمان هست آن باران را..و من دلم می خواست رم کنم که من هیچ نمی دانم که کی از من چی می داند و یا بیایید و همه تان مثل آدم خودتان را معرفی کنید و بگویید کی هستید و چی هستید یا ازین به بعد برای همه ی پست هایم رمز می گذارم و عمرا که برایم مهم باشد اصلا.به تان اضافه کنم  که توی فیس بوک نمی روم که هی بچه های نسرین ستوده و آن پسرک ،  ستار را نبینم که رعشه ام می گیرد و فکر می کنم اگر توی این مملکت ماندگار شوم چی؟..آرزوها و امیدهای ِ مردم ِ مرده ی این سرزمین چی می شود پس.یعنی آدم برود توی Pinterest گم و گور شود حالا حالا ها هم پیدا نشود.دارد سی سالم می شود و  می فهمم ماهی خان  حرکاتش شبیه ترنج شده ...هی کمین می کند و هی می پرد.دزد آمده بود چند روز پیش تا پشت در..هی زنگ و زنگ که من تنها بودم و از چشمی نگاه کردم که خانم همسایه گفت شما و آن زن و مرد گفتن آمدیم خانه را ببینم برای فروش یا خرید و من از استرس هفتاد تا میس کال انداختم و انگار نه انگار که چی بود و گریه کردم و گریه برای دماغم خیلی بد است و یه چیزی توی دماغم مدام مثل تیله موقع گریه تکان می خورد که خیلی آدم عوضی ای هستی  و گفتم بلد نیستم بنویسم که گفت به درک  بریزشان بیرون و خلاص شو و هی یاد گربه های خیس می افتم زیر ِ باران که بدشان می آید از اب و هی یاد "فنجون جون" و مردهایی که از آب در می آیند و دندانم چه قدر خراب شده و باید دوباره بروم زیر ِ آن دستگاه مامو گرافی که درد دارد از درد ِ خود ِ آن توده بیشتر و از درد ِ ترسش بیشتر و یاد ِ آن روز پاستور نو به خیر که تنها رفتم و تنها برنگشتم..ورزش که نمی کنم بدنم وا می رود مثل  خمیر می شود که حالا کی دوباره ورزش کنم با این وضعیت و می شود یک روزی مثل همه ی آدم ها ارام زنده گی کنم و صبحانه بخورم ...کجای سانگ بودم؟ با پدرم کاش حرف بزنم..حرفم نمیاد که..


موزیقی

بیست و یک سالگی ها...

دیشب دو ساعت ِ تمام زیر ِ باران ، بدون ِ چتر  منتظر بودم.خیس و سرد .ایپاد آن قدر عاشقانه های خواجه امیری و آلبوم فرانسوی سلن دیون را خواند که شارژش تمام شد .من اما نه با عاشقانه ها عاشقانه شده بودم و نه ذهنم درگیر ِ ترانه های فرانسوی شده بود .حواس ام پیش کلمه کلمه ی متنی بود که  توی "جوانی هایم" نوشته بودم و دلم می خواست زودتر  پیدایش  کنم و بگذارم اش این جا.


خوب یادم است آن شب را.آن جایی که از آن جا بر می گشتم  و بیست و یک سالگی و  قهوه ای که با "مرد" خوردم را


چتر را فقط نمی دانم چه کردم.:(


_________________________________________________________



نویسنده : باران .. ; ساعت ۱٠:٤٢ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۸ آذر ،۱۳۸۳ 


آه تو می دانی

می دانی که مرا سر ِ باز گفتن ِ کدامین سخن است

از کدامین درد.                           ا.ش

 

می لرزیدم.هر قطره که به صورت ام می خورد، با بی رحمی ی ِ تمام، سرمای ِ زمستان ِ از راه نرسیده را ، درون ام پخش می کرد.سوز ِ سرد، چوب ِ مانتو نپوشیدن ام را بد جوری به سر و صورت ام می زد.کاپشن ام حتا روی زانو های ام را هم نمی گرفت.پایین ِ شلوارم به اندازه ی یک وجب ِ مردانه ، گِلی و سنگین شده بود و مُچ  پای ام از خیسی ی ِ آن، گِزگِز می کرد...

_" نوبنیاد...نوبنیاد؟...

آقا نوبنیاد..."

بی فایده بود.ساعت از 9 هم گذشته بود.نگاهی به دور و برم انداختم.همه ، چتر به دست، انگار که فقط سیاهی لشکر ِ تئاتر باشند، این طرف و آن طرف می رفتند.از موهای ام قطره قطره آب می چکید.بوی ِ ژِل از کله ام بلند شده بود.نفهمیدم چرا، اما تا به خودم آمدم ،دیدم زُل زُل دارم به چتر ِ قرمز و سیاه اش نگاه می کنم.از لبه های چتر، مثل ِ ناودان ، آب سرازیر بود اما حتا از زیر ِ آن ها هم می شد آرایش ِ غلیظ اش را دید.من هم اگر آن قدر با دقت آرایش کرده بودم ، یک چتر بالای ِسرم می گرفتم و از زیرش تکان نمی خوردم تا مبادا صورت ام به هم بخورد.پالتوی ِ مشکی و کوتاهی پوشیده بود و خیلی خونسرد، ماشین ها را نگاه می کرد.فکر کنم نگاه ام را حس کرد که سرش را به طرف ام برگرداند و نگاه مان به هم گره خورد.نگاه اش کردم.حس ِ خوبی داشتم که نمی دانم به خاطر ِ همان نیاز ِ قدیمی به خواهر بزرگ داشتن بود یا به خاطر ِ چتر ِ قرمز و مشکی ی ِ بزرگ اش.برای اولین بار بود که در عمرم آرزوی چتر می کردم.آن هم یک چتر ، به بزرگی ی ِ چتر ِ دختر!.تا آمدم به کلمه ها فکر کنم، بی هوا از دهن ام پرید بیرون که...

_" بیام زیر ِ چترت؟"

بر عکس ِ آن که فکر می کردم، با تردید و شاید کمی هم رودروایسی سرش را تکان داد که یعنی آره.اصلا مگر می توانست بگوید نه؟.بعد چتر را کمی جا به جا کرد تا توانستم کنارش بایستم.بوی ِ عطر ِ تندی که زده بود، با بوی ِ ژِل و خیسی ی ِ لباس ها، زیر ِ دماغ ام قاطی شد.آستین ِ کاپشن را روی انگشتان ام کشیدم و آن ها را "ها" کردم.هر ماشینی که نزدیک می شد، سرم را خم می کردم و...

_" نوبنیاد...آقا نوبنیاد؟..."

اما...اما او همان طور آرام و بی حرکت ایستاده بود.نه تلاشی برای گرفتن ِ تاکسی...نه خَمی به ابرو به خاطر ِ سِیلی که از آسمان می آمد...هیچ!.درست انگار که خواهر ِ نداشته ام باشد با خنده پرسیدم:

_"قرار داری؟"

لبخند ِ سردی تحویل ام داد ...

_" اگه پیش بیاد ...آره!"

خشک ام زد.یک لحظه انگار باران قطع شد.شاید هم من این طور حس کردم.هوا هم انگار یک باره گرم شد، که باز هم مطمئن نیستم من  گرم ام شد یا هوا راستی راستی گرم شد.حواس ام پرت شده بود.ذهن ام برای خودش نمی دانم چرا شعر های بی ربط می خواند...

" هنگامی که مرگ سراپا عریان

با شهوت ِسوزان اش به بستر ِ او خزیده است و جفت ِ فصل نا پذیرش

_تن_

روسبیانه...روسبیانه...روسبیانه؟...من زیر ِ چتر ِ ...؟باید برم؟...خواهر ِ بزرگ تر؟ این؟...یه فا...؟...اگه کسی اونو بشناسه و من رو زیر ِ چتر ِ اون ببینه؟..."

گوش های ام پر از صدا بود.ضجه های ِ فیلم ِ دختری که از امارات برگشته بود و در تاکسی مرثیه می خواند، مثل ِ اِکو، تا ته ِ کاسه ی سرم می رفت و هزار باره بر می گشت...فکرهای ام را جمع و جور کردم و بدون ِ این که نشان بدهم جا خورده ام گفتم:

_" اگه مزاحم ام برم...؟"

انگار نشنید.شاید هم شنید و خواست نشنیده باشد.نگاه اش کردم.دنباله ی خط ِ چشم اش را آن قدر بالا کشیده بود که فقط چند میلی متر با ابروهای اش فاصله داشت...چرا این کار را می کرد؟...شاید مجبور باشد...شاید هم نباشد و فقط عشق اش بکشد...اصلا به تو چه؟...شاید خیلی فقیر باشند...شاید پدر و مادر نداشته باشد...فراری؟...بیست و چهار پنج را دارد...نه؟...انگار هیچ وقت نمی خندد...

گوشواره ی حلقه ای اش برق می زد.بدون ِ این که نگاه ام کند خیلی جدی گفت:

_"چه طور چتر نداری؟توی این باروووون!"

همه چیز را فراموش کردم و با خنده گفتم:

_" احترام به اسم ام!.به احترام ِ اسم ام هیچ وقت چتر نداشتم!"

نگاه ام کرد...

_" چی؟"

_ "اسم ام باران ِ...چتر گرفتن واسه این اسم اُفت و ننگ داره...نداره؟"

لب های اش از تعجب کمی باز شد و بعد خندید..

_" دیوونه!"

مثل ِ خواهر بزرگ ها گفت دیوونه.آمدم بپرسم اسم ِ تو...که سی یلوی ِ نقره ای کمی جلوتر ، ترمز زد.دختر انگار که من اصلا از اول هم آن جا نبوده ام به طرف ِ ماشین رفت و نگاه ِ من هم دنبال اش.پنجره ی جلوی ِ ماشین پایین آمد...پِچ پِچ...و دست ِ دختر رفت طرف ِ دست گیره ی ماشین.اما یک دفعه انگار که چیزی یادش افتاده باشد بر گشت طرف ِ من.لُپ ام را کشید و چتر راداد دست ام.

_" بیا بارون!...امشب بی چتر می میری...این یه شبه رو ننگ ِ این چتر رو تحمل کن..."

_"خودت چی؟"

_" تا صبح بارون بند می آد!"

این را گفت و دوید طرف ِ ماشین.صدای کفش های اش...گرمی ِ انگشتان اش روی صورت ام...ننگ ِ چتر؟!...چتر ِ قرمز و سیاهی که بالای سرم بود و چِک چِک از لبه های اش...

راننده داد زد..."نوبنیاد...نوبنیاد...خانوم نوبنیاد؟"

 

  


عطر ِ پاییز ِ نو بهار

این عطر فروشی ِ "نوبهار" ِ سر ِ کوچه ی ما  را ، سر ِ پاییزی ،  کوبیده اند تا دوباره بسازند.

از کنار مخروبه ی مغازه که می گذری ،  کارگرهای کر و کثیفی که آن جا کار می کنند ، فرقون های شان ، بسته های سیمان شان ، آبدوغ و ماسه شان ، خاک و گلی که جلوی مغازه تلنبار شده ، زباله های ساختمانی شان  حتی آشغال های شان ، همه و همه بوی عطر می دهد!


یعنی ذات ِ یک چیز یک طوری  باشد که کن فیکون هم شود ، قاطی ِ گِل و آشغال هم شود، باز همه بگویند به به؟! 

  

پ.ن.۱. مگه می شه؟ 

 

پ.ن.۲. امروز چه قدر پاییز است ریمیا جان ...چه قدر رنگ های سرخ و زرد برگ ها زیر باران آدم را به هیجان می آورد!.."هیجان" را بخواهم تعریف کنم  یعنی  که هفت صبح بروی داروخانه ی شبانه روزی  ِ ونک  و گوش ات را  نه یکی ، نه دو تا که سه تا سوراخ کنی!..که چی؟ که  بتوانی توی این پاییز سه تا گوشواره ی برگ بخری ،  قد و نیم قد، رنگ و وارنگ ،  و بزنی به گوش های ات..یعنی می خواهم بگویم آدم را "خر" گاز بگیرد ولی "پاییز" نگیرد!واللا.


پ.ن.3. زیر ِ مقنعه ام دو تا "گوش فیل "دارم! بس که ورم کرده اند و پهن شده اند اول صبحی! 


 

ماهی خان جونیور

آقای "پژی " همکار ِ جدید ِ ماست. اوایل فکر می کردم که مجرد و دخترباز است!( قضاوت ِ زود هنگام!).بعد فهمیدم متاهل است و دختر دارد!

 خودش هم سن ِ من است ، دخترش بیست سال از من کوچک تر!

 یک بار دور میز الی جمع شده بودیم و گپ می زدیم که یک دفعه  برگشت مرا "کولاک" صدا زد!..بعد هم گفت "باران لطیف و شاعرانه است...تو نیستی! تو بیشتر تند و پر هیاهویی!" من هم برگشتم و گفتم:" اسم اسم است آقا .چرا تحریف می کنید؟ خوب است منم به جای "پژمان" بگویم...بگویم...بگویم....( و انصافا هیچ چیز به ذهنم نرسید و پراندم .."پژی"!).و این طور شد که ایشان برای همه شد آقای رضایی و برای من آقای پژی!

گه گاه که  تحریم ها موجب ِ بیکاری ِ ما را فراهم می کنند گپ می زنیم.ایشان همیشه از زنده گی و  ازدواج ِ زود هنگام و دخترک ِ زودهنگام ترشان حرف ها دارند و من هیچ وقت  ِ خدا هیچ حرفی ندارم.اصلا من آدم ِ درد و دل نیستم انگار.آدم ِ مثل خر زل زدن ام.آدم ِ بر بر نگاه کردن ام.


امروز که از ناهار برگشتم دیدم یک پلاستیک توی ِ آکواریوم ِ خالی ِ "ماهی خان" است!..خواستم صدایم را بگذارم روی سرم که باز کی آشغال انداخته توی خانه ی سابق ِ ماهی خان..که دیدم چیزی توی پلاستیک وول می خورد. آرام پلاستیک را باز کردم . 


 

 یک یادداشت.." ماهی ِ جنگنده برای کولاک....پژی"


 پ.ن.۱. انسان هایی که توی بیست و یک سالگی "پدر" شده اند ،  چه مهربان می شوند گاهی.



rain drop

 یکی از بازی هایی که توی لوناپارک های معروف این دوره و زمانه ساخته اند ، Top Drop است.( اسم فارسی اش را نمی دانم.شاید چیزی شبیه به "ازون بالا بیفت پایین" ...یا "ازون بالا بنداز ما رو پایین"..یا "سقوط در صعود" یا نمی دانم چی).توی این پارک ارم ِ خودمان هم چند بار نسخه ی به تمسخر گرفته شده اش را ملاحظه کرده ام از دور.این طوری است که تعدادی آدم سوار ِ چند تا صندلی می شوند و مسافت خیلی زیادی را آرام آرام می روند بالا و بعد یک دفعه با سرعت ِ خیلی خیلی زیاد "ول" می شوند پایین!..می گویم "ول" و نمی گویم "رها" چون آن قدر سریع اتفاق می افتد که حیف ِ کلمه ی "رهایی" است."رهایی" آرام آرام است.شمرده شمرده است.گاماس گاماس است..مثل مرگ است.من مطمئنم آدم یک دفعه نمی میرد.آدم "ول" نمی شود توی مرگ.آن لحظه ی آخر همه چیز آرام آرام تمام می شود و آرام آرام آدم "رها" می شود. 


این ها را گفتم که بگویم  این روزها دلتنگی هایم شبیه همین "تاپ دراپ" است.دلتنگ می شوم و می شوم و می شوم و می شوم..و یک دفعه و توی یک لحظه "ول" می شوم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست! باز این را گفتم که بدانید اگر حرفی می زنم همان لحظه است و بعدش را تضمین نمی کنم و  من همیشه پاییز ها این طورم و خلاصه که باورم نکنید دوستان جان ، مخاطب ِ خاص جان !

آوازه خوان ِ طاس -2

کم کم سردم می شود.ساعتم را نگاه می کنم .نیم ساعت مانده تا شروع نمایش.گربه ها و دخترها و پسر ها را رها می کنم و سلانه سلانه می روم سمت ِ سالن انتظار.وارد سالن که می شوم یک صندلی ِ خالی چشمم را می گیرد.

 نمی دانم چرا توی ایران " صندلی ِ خالی" حکم ِ ناموس را دارد همه جا.توی اتوبوس اگر صد نفر هم همزمان سوار شوند و یک صندلی خالی باشد هیچ کس از فکرش هم عبور نمی کند که آن جا ننشیند و به سمت ِ آن حمله نکند.توی فضاهای عمومی هم که دیگر بدتر.اصلا امتحان بفرمایید ، اول یک جایی وارد شوید و یک جایی آن دورها یک صندلی خالی را نشان کنید.بعد اطرافتان را نگاه کنید ببینید چند نفر دارند همزمان با یک سرعت  به همان سمت می روند!..انگار ما مردم ِ خسته ای هستیم در کل.همه جا باید بنشینیم.ایستاده بودن برای مان حکم ِ مرگ را دارد.قدم زدن شکنجه است برای مان.باید بنشینیم تا خیال مان راحت باشد.انگار همه واریس داریم و خودمان خبر نداریم. 


توی همین فکر ها هستم که می رسم به صندلی ِ خالی و "ایرانی وار" و "پیروزمندانه"  و " زرنگانه" می نشینم روی آن. هنوز دارم فخر می فروشم توی دلم به شانس ِ  خودم که می بینم یکی از آقایان هنر پیشه و همسرش وارد می شوند و همان طور که سرشان پایین است و آرام حرف می زنند ، می آیند همان سمتی که من هستم و گوشه ی سالن می ایستند..کلی فکر می کنم تا اسم اش یادم می آید."سیروس ابراهیم زاده".توی دلم می گویم حتما منتظر کسی هستند وگرنه پیرمرد که نباید با این همه سابقه آن گوشه بایستد.چند دقیقه ای می گذرد اما توی نگاه شان هیچ انتظاری نیست.آرام و افتاده ایستاده اند آن گوشه و با هم حرف می زنند.با دو دلی بلند می شوم و چند قدم می روم سمت شان و سلام می کنم و به صندلی ام اشاره می کنم که "بفرمایید". با همان صدای آشنا تشکر می کند و به همسرش اشاره می کند که بنشیند.همسرش هم تشکر می کند و می گوید   که ایستاده راحت ترند .برمی گردم سر ِ جای ام و می نشینم.توی جمعیت ِ داخل سالن چشم می چرخانم.منطق و عقل ام می گوید که کسی باید بیاید و ایشان را راهنمایی کند به یک جایی تا نمایش شروع شود.کمتر از یک ربع مانده به شروع نمایش.

یکی از چیزهایی که توی تاتر ایرانشهر باب است این است که بازیگران از همان دری وارد ِ سالن می شوند که مردم ِ عادی وارد می شوند.بازی این طوری است که جمعیت همه توی سالن منتظر باز شدن در ها هستند و مثلا آقای "ایکس" از در وارد می شود و از بین جمعیت عبور می کند و می رود سمت ِ دری که حتما پشت صحنه است و بعد همه شروع می کنند به پچ پچ که :" ا ِ...ایکس بود ها!!" .آن شب هم طبق معمول ِ همه ی اجراها ، جمعیت منتظرند که "س.ص" می آید .می آید آن هم چه آمدنی!..کسی اگر نمی دانست فکر می کرد "مارلون براندوی " ایران است این آقا!..یعنی می خواهم بگویم آن طور وارد شد.بعد " ف.ج"...بعد " ب.ر".." ه.ب"..."ل.ر"..."ش.د". البته من یک "وارد شدن" می گویم ، شما "یک وارد شدن" می شنوید.یک وارد شدن توی مایه های این که " من را نگاه کنید...وای من چه قدر معروفم این روزها...وای  راه را باز کنید...وای من آخر ِ صحنه ام...وای مادرم این ها!..وای ما خاک ِ صحنه می خوریم هر شب"!.و با چند نفر دور و برشان ، (بادیگارد وار) یک راست می روند سمت ِ همان راهرو و اتاقی که مردم ِ عادی نمی توانند وارد شوند. جمعیت ِ "تاتررو"از دیدن این همه بازیگر ِ محبوب به وجد آمده اند.برمی گردم و دوباره سیروس ابراهیم زاده و همسرش را نگاه می کنم.هنوز همان طور آرام و افتاده گوشه ی سالن ایستاده اند و هرازگاهی چند کلمه ای با هم حرف می زنند. دلم می خواهد بروم سمت ِ گیشه و بگویم:" ببخشید خانم این جا هیچ خری پیدا نمی شه که این آقای بازیگر و همسرش رو  راهنمایی کنه برای منتظر بودن توی یک جای بهتر؟..یعنی ایشان هم باید توی صف بایستن  برای وارد شدن؟ نه به خاطر بازیگر بودنشون..به خاطر سن و سال شون لااقل!".


چند دقیقه بیشتر به نمایش نمانده.آقای نویسنده می رسد و همان طور که می آید سمت من می بینم که نگاه اش روی بازیگر و همسرش است. می رسد به من .کم کم صف ِ وارد شدن به سالن تشکیل می شود.هم عصبی ست و هم مدام بد و بیراه می گوید که چرا هیچ کس به پیرمرد احترام نمی گذارد اما آب ِ دهان ِ همه برای "ش.د" و"س.ص" راه افتاده!.( خوب است لااقل توی این یک مورد ِ بد و بیراه گفتن با هم به تفاهم رسیدیم آن شب!) .می گویم :" جوان ها محبوب ترند خب انگار!" .با خشم نگاهم می کند که " می دونی این آقا توی فیلم ِ  علی حاتمی کی   بازی کرده؟...1349!!!..می فهمی؟؟ یعنی هیچ کدوم ازین خرا توی شیکم ِ مادرشون هم نبودن حتا...حالا این باید این قدر افتاده و با این سر و وضع معمولی بایسته این کنار و سرش رو بندازه پایین...بعد آقای "سین " و خانم "ب"  مثل فالگیرها لباس بپوشند و با این دبدبه و کبکبه اهم و تولوپ راه بیندازند که چی؟ جوجه بازیگرند؟!" روز ِ گل و بلبل ام به سبزه ِ بد و بیراه پشت سر ِ مردم هم آراسته می شود و خلاصه می رویم داخل.از خوش اقبالی ِ من است که دو صندلی خالی پیدا می شود و غرغرهای دو نفره مان روی زمین  و پله نمی مانند.


نویسنده : اوژن یونسکو.فکرش را بکنید؟!..یک آدم گنده ی کرگدن نویسی مثل یونسکو و یک نمایشنامه ی پوچ گرایانه و "در انتظار ِ گودو" -مانند ، لگد مال می شود  زیر ِ لوده گی های بازیگران ِ محبوب.چرا؟..چون ما مردمی هستیم که شعور ِ نمایش ِ واقعی را نداریم!...ما باید وسط های نمایش حتما بخندیم تا خسته نشویم!..کارگردان باید دل ِ ما را به دست آورد تا مبادا "نخندیده "از سالن بیرون بیاییم. باید وسط های اش شوخی های مسخره بگذارند تا ما وقتی از سالن بیرون می آییم بگوییم:" اون جاش خعلی باحال بود!" ...


و تمام می شود . می آییم بیرون.تا خانه سکوتیم. بلیط و تبلیغ ِ نمایش را مثل همه ی آن های دیگر می چسبانم روی دیوار ِ اتاق  و این  نمایش و   همه مخلفات ِ فرهنگی و غیر ِ فرهنگی اش ..می شود خاطره ی من از "آوازه خوان ِ طاس"!


 

آوازه خوان ِ طاس -1

گفتند:" راه مان دور است و معلوم نیست بلیط گیرمان بیاید و ترافیک است و..".من اما گفتم :" من قرار بوده که این نمایش  را ببینم و حتما هم می بینم".کارم که تمام می شود می روم هفت تیر و از آن جا قدم می زنم تا خانه ی هنرمندان.خودم را دلداری می دهم که "راست می گویند خب..کار و زنده گی دارند...بیکار که نیستند از ساعت چهار بیایند بابت بلیط اجرای آخر و آن وقت تا هشت شب علاف بچرخند...وقت شان برای شان مهم است..".با این که قدم می زنم اما سردم است.آستین های ژاکت ام را می کشم   روی انگشتان ام و شال دور گردنم را سفت تر می کنم.دلم می خواست نرگس بود تا زنگ می زدم و می گفتم :" تا تو برسی من دو تا بلیط جور می کنم و بعد تا ساعت هشت وقت داریم بچرخیم و بگردیم و چیز بخوریم و حرف بزنیم و بخندیم". چه قدر زود تمام شدم با دوستم من!..چه قدر زود همه ی خوشی هایی که آرزو داشتم شد حسرت .چه قدر زود بود برای از دست دادن ِ کسی که همه ی من را می فهمید.برای این که دلم نگیرد شروع می کنم  توی دنیایم گشتن ،  دنبال دخترکی که این قدر بهم نزدیک باشد ، این قدر علایق مشترک داشته باشیم ...این قدر دو تایی بهمان خوش بگذرد...این قدر "دوست" باشد.کمی که می گردم .ته دلم یک چیزی می گوید دیگر خیلی دیر است تا با کسی دوست شوم.دیگر حوصله ی شناختن ِ آدم ها را ندارم.دیگر حوصله ی کسی که برای اش توضیح دهم چه چیزی خوشحالم می کند را ندارم.دارم به این چیزها فکر می کنم که  یک لحظه از هیجان ِ بودن ِ صمیمانه ی یک دوست ِ دختر کنارم ،  دلم گرم می شود. از این که برای دختری شبیه خودم دستبند ببافم لبخند می زنم.از این که برای اش کتاب بخرم...دلم می لرزد.از این که راحت بیاید و شب هایی که تنها هستم پیشم بماند دلم می ریزد.

دارم توی همین سرد و گرم شدن می شکنم که می رسم.بلیط فقط برای روی پله ها باقی مانده.زنگ می زنم به آقای نویسنده که:" بلیط نیست ، من برای روی پله ها برای خودم می گیرم.اگر دوست داری برای تو هم...". هنوز حرف از دهان من بیرون نیامده که شروع می کند.غر غر بابت ِ ترافیک و دوری ِ راه و خستگی و سه شبانه روز نخوابیدن و برنامه ی تلویزیونی اش مانده و گرانی و انتخابات ِ ریاست جمهوری ِ آمریکا و دلار و وضعیت ِ تاتر ِ مملکت ، ...و در آخر هم  میفرمایند "میام"! 


قیافه ی من   : -\


سه ساعت  مانده تا نمایش . یک ساعت اش را  با همه ی گربه های پارک ایرانشهر دوست می شوم. از همه مهربان ترشان گربه ی نارنجی و تپلی ست که روی هر نیمکت که می نشینم می پرد و مثل بادیگارد کنارم می نشیند.اسم اش را می گذارم "پرتقال" .آن یکی سیاه و سفید و خاکستری ست و سرش اندازه ی سر ِ من است.!آن قدر چاق و فربه است که نای ِ دویدن ندارد و فقط ادای دویدن در می آورد و یک پای اش هم لنگ می زند.اسم اش را می گذارم " تری فاکس" ، تا یک روز برود و تحقیق کند که "تری فاکس" که بود و چه کرد و چه طور یک قهرمان شد! و ده ها گربه ی دیگر که فکر می کنند  "پرتقال" و "تری فاکس" به خاطر غذا دور و بر من هستند و به ما می پیوندند.

یک ساعت ِ دیگر را مینشینم روی نیمکت ِ نزدیک ِ ساختمان تاتر و گوشی هایم را می گذارم توی گوش ام و دختر و پسر ها را نگاه می کنم.آمدن ِ پسرها سمتم و گه گاه حرف زدن با آن ها هیچ چیز را درونم تکان نمی دهد.اما اعتراف می کنم که دلم بدجوری  می خواست یکی از آن همه دختر ِ تنها بیاید و کنارم بنشیند و حرف بزنیم و حرف بزنیم و بخندیم حتی و کافه برویم حتی تر!


دو ساعت و نیم به تنها ترین وجه ممکن سپری می شود ....



بودن و همین بودن

 برای این که کسی را از توی یخبندان ِ خودش نجات بدهی لازم نیست که حتما کنارش باشی و دست های اش را بگیری و ها کنی .. یا بغل اش کنی و موهای اش را ببوسی...

 شماره اش را بگیر و بگو می خواستی حال اش را بپرسی !..شاید مکالمه تان یک دقیقه هم نشود ، اما با خیال راحت خداحافظی کن و قطع کن و مطمئن باش  که او حالا  نشسته روی پله های راهرو و دست اش را زده زیر چانه اش و  دارد ذوب شدن یخ های اش را تماشا می کند و لبخند می زند.


کار ِ من نیست

خانه را تمیز و مرتب کرده ام.سه جور غذا برای کل هفته روی گاز آرام آرام می پزند.ترنج را حمام کرده ام و   بی رمق  از جنگی که توی حمام داشته ایم ، نیم کیلومتر دورتر از من لم داده روی دسته ی مبل  و پشت اش را کرده به من که یعنی قهر است!



.ظهر همان طوری که همیشه دوست دارم ، پرده های مشکی ِ  اتاق خواب  را کشیدم و مثل سنگ خوابیدم.حالا موزیکی که بهروز توی وبلاگش گذاشته بود را گذاشته ام ونشسته ام.همه چیز به ظاهر آرام است اما من دارم توی یک جور نا باوری ِ عمیق  ِ گِل مانند ، فرو می روم.از صبح که چشم های ام را باز کرده ام همه ی کارهایم را طبق برنامه انجام داده ام و همه چیز مرتب و خوب بوده است اما ذهن ام این آدامس ِ "ناباوری" را دارد به بد شکل ترین شکل ِ ممکن گوشه ی کله ام می جود و صدای ملچ ملچ اش دارد روانی ام می کند.چیزهایی هست که نه جرات باور کردن شان را دارم و نه قدرت ِ فراموش کردن شان را.


مثلا این که من باورم نمی شود که همین الان که این جا نشسته ام ،" دخترک سر به هوا" توی جشن ِ نامزدی اش است و حتما تا حالا به شناسنامه اش یک اسم دیگر اضافه شده  و حتما خوشحال است و یکی از بهترین شب های زنده گی اش است و من کنارش نیستم تا خوشی اش را ببینم."دخترک سر به هوا " و آن همه خاطره ای که داشتیم.قبول دارم که هیچ وقت آن قدری که می خواست برای اش وقت نگذاشتم و هیچ وقت آن طوری که دل اش می خواست برای اش نبودم.اما هیچ جوری نتوانستم دعوت ِ دیروزش برای مراسم امروز را هضم کنم. دلگیر شدم و برای اش زدم که جایی نمی روم که کسی توی رودروایسی با خودش توی آخرین لحظه جایی دعوتم کند.هیچ وقت برایم این مسخره بازی ها و حرف های خاله زنکی مهم نبوده اند اما این بار با همه ی وجودم حس کردم که دل اش نخواسته که باشم اما از روی عذاب وجدان یا هر چیز دیگری به سختی پیغامی داده و دعوتم کرده!...اما این ها زیاد مهم نیست.مهم این است که زنده گی یک نفره اش از امشب دو نفره می شود و امیدوارم همه ی آن آرامشی که همیشه دنبال اش بوده را پیدا کند.


یک جای دیگری از ذهنم باور نمی کند که این دیگر نمی نویسد.نه که نخواهد...که نمی تواند!.. یک شب   باآقای  "دال" و "میم"  نشسته بودیم و من داشتم از همکلاسی ِ قدیمی ِدوران مدرسه ام می گفتم که توی فیس بوق پیدایش کرده ام و دیگر آن دختر ِ مو بور نیست و شده است یک پسر ِ موبور! این ها را که گفتم  آقای "دال" گفت که توی دانشگاه شاگردی دارد که دخترک عجیبی ست و نمی داند چرا به آقای "دال" اعتماد کرده و آدرس وبلاگ اش را داده است و آقای "دال" که آن جا را خوانده دیده که "دخترک" ِ کلاس اش توی مراحل کمیسیون پزشکی برای "پسر " شدن است  .آدرس وبلاگش را داد و شدم خواننده اش.خواننده ی آرزوهای بزرگ اش.خواننده ی امیدواری های اش برای کمیسیون ِ پزشکی اش.خواننده ی یواشکی لباس عوض کردن های اش توی پارک طالقانی و با دوست دخترش عاشقانه گفتن های اش.تا پست ِ آخرش که زنگ زدم و از آقای "دال" سراغ اش را گرفتم که گفت یک هفته است نیامده سر ِ کلاس و انگار بستری ست. من هم گفتم:" نگران نباشید...مطمئنم پست ِ آخرش..پست ِ آخرش نیست!" .دیشب آقای "دال" مسیج داد که :" پست ِ آخرش بود.تمام کرد" !...و من فقط یاد ِ اسم وبلاگ اش افتادم" آینده ی رویایی ِ من" ...و باورم نمی شود این مرگ لعنتی را...


یک جای خراب شده ی دیگر ِ ذهن ام باور نمی کند که کلاس ِ تاترمان که دوباره شروع شد ، جای چهار نفرمان آن قدر خالی بود.آن قدر خالی که حتی سعید هم شوخی اش نمی آمد.باید خوشحال می بودیم که رفته اند آن طرف ِ دنیا زنده گی شان را عوض کنند.باید خوشحال می بودیم..اما باور ِ نبودن شان سخت بود...


و هی یاد ِ دیشب و مهمانی ِ دیشب می افتم که آن غریبه پیشنهاد داد که شب را خانه ی من بیاید و من فقط  نگاه اش کردم و همه چیز کوفت و زهر مارم شد و بی خداحافظی از مهمانی زدم بیرون ...



این ها و ده ها چیز ِ دیگری که توی این آرامش ِ خانه مثل کنه  چسبیده اند به ذهنم و رهایم نمی کنند و "باور دان " ام را سرویس کرده اند..


 هیچ کدام شان را...نمی توانم...

trick or treat

میخواهم اینوویس های ِ محموله ی دیروز را آماده کنم  که خبر دار می شوم  کشتی ِ حامل ِ محصول ِ شرکت ِ ما دیروز در محاصره ی برادران ِ گ.م.ر.ک قرار گرفته و بین زمین و زمان معلق مانده و حق خروج ندارد و برادران  گ.م.ر.ک. یک صدا و هماهنگ  رو به  کشتی ِ ما فریاد زده اند  که "آهای خانم کجا کجا؟ دوسِت داریم به خدا!!".

بخشنامه چهار روز است که صادر شده و سرعت ِ برادران برای اجرای آن از پیشرفت ِ پل صدر هم مثال زدنی تر! می خواهم فیس بوق ام را باز کنم و یک دل سیر" بد و بیراه" بگویم.( فیس بوق برای بد و بیراه بسیار پیچیده عمل می کند.تو بد و بیراه می گویی و دوستانت "می لایک اند".تو فحش می دهی و آن ها باز "می لایک  اند" .درست انگار تو هی اعتراض کنی و یکی یکی هی مشت بزنند توی سرت  که "راس می گی!"..یا  محکم بزنند توی شکم ات که " آفرین!"...خونی و مالی ات کنند و تکه تکه شوی که آن ها بگویند :" دقیقا!".همین قدر گاهی لایک ها درد دارند.)


صفحه ام  باز می شود و تا به خودم می جنبم   چشمم  می افتد  به لبخند ِ دوستان ِ "فراری داده شده  " ام به فرنگ!... لباس های وحشتناک پوشیده اند و خوشحالند .   "بد و بیراه های مظلوم ام "مردد می مانند. پشت ِ دکمه ی اینتر این پا و آن پا می کنند و هی من را نگاه می کنند و هی عکس ها را.هی من را نگاه می کنند و هی عکس ها را. هی عکس ها را می زنم "بعدی" و هی به   صورت ِ خندان دوستانم با آن لباس های تیره و تار نگاه می کنم.


بعد فکر می کنم که  اصلا به این ها چه که کشتی ِ ما را گرفته اند یا نه.اصلا به من چه که هی زخم تازه کنم.اصلا به ما چه که صادرات ممنوع شده.اصلا به ما چه که خوشی ِ این ها را خراب کنیم که مملکت دارد می پکد از زیر و رو.اصلا من چه کاره ی این دنیا هستم.اصلا مگر این مملکت چه گلی به سر ِ من زده که نگران اش باشم.اصلا مگر تقصیر من است که توی گند ترین دوران ِ تاریخی ِ این مملکت دارم  روز و شب می گذرانم؟ اصلا صادرات پنجاه و دو قلم که هیچ ، صادرات پانصد قلم را ممنوع کنند و بعد بیایند سهم ِ این خارجی های شرکت ِ ما را بخرند و بدهند دست ِ سردار مفت خوران مثلا و ما هم از فردای اش با چادر می اییم سر ِ کار و اصلا به کسی چه که غر می زنیم؟


"بدو بیراه های" مظلومم خسته شده اند.یکی شان نگاهم می کند که "بپریم اون تو یا نه؟"...دوباره عکس های دوستان ام را مرور می کنم .می گویم:" آره بپرید..اما قبل اش لباس هاتونو عوض کنید!".."بد و بیراه های مظلومم" که حالا زبان بسته هم شده اند ،  تغییر لباس می دهند و می پرند توی صفحه ام  که "هالووین مبارک"!

this is how I lose everything

عادت کرده ام که   وقت هایی که outlook قطع می شود ،سریع چند تا صفحه را باز کنم و همزمان شروع به خواندن شان کنم.این چیزی شبیه به این است که مثلا یک دفعه برق خانه ات قطع شود و تو خود ت را  از روی اجبار با موبایل و لبتاب سرگرم کنی.یا این که یک روز تعطیل لبتاب ات را توی شرکت جا گذاشته باشی و مجبور شوی خودت را با کتاب های کاغذی سرگرم کنی. یا بروی خانه و غذا نداشته باشی و با چیز دیگری که شبیه به غذا هم نیست خودت را سیر کنی!

اصلا همه ی آدم ها انگار توی پس ِ سرشان یک جایگزین برای "همه چیز" دارند .خودشان نمی دانند..ولی اگر "آن" نشد...سریع "این " را رو می کنند. جایگزین برای" همه کس" را مطمئن نیستم.شاید هم مطمئنم و نمی خواهم پر و بال اش دهم ولی حتما برای هر کسی توی زنده گی شان هم یک جایگزین ته ِ پس ِ ناخوداگاه ِ سرشان نشسته.

خبرهای بیست روز ِ پیش ِ فستیوال ِ کتاب ملی آمریکا را بالا و پایین می کنم .بعد از آن تجربه ی ترجمه ی برنده ی جایزه ی newberry همیشه دلم می خواست آن قدر آزاد و رها بودم که فقط بنشینم و هر سال چند تا کتابی که نامزد ِ جایزه ی نهایی شده اند را ترجمه کنم و این بشود  تفریح و زنده گی و پیشه و ریشه ام!

اسم و نوع جایزه اش هم اصلا مهم نیست.  برنده ی نوبل ادبیات نشد ، برنده ی جایزه ی فاکنر ، این نشد ، برنده ی جایزه ی پولیتزر ، آن نشد ، برنده ی جایزه ی منتقدان آمریکا. گفتم که آدم ها همیشه جایگزین دارند پس ِ سر ِ ذهن شان!

دیگر صفحه را بالا و پایین و این ور و آن ور نمی کنم و زل می زنم به طرح جلد ِ پنج کتابی که "فینالیست" شده اند. دستم می رود سراغ اپل و   چشم هایم را چپ می کنم و نوک دماغ "زیبایم"! را می چسبانم به اسکرین و مثل موش فرو می روم توی  دنیای مجازی و هر پنج تا را توی کتابخانه ی اپل سرچ می کنم. هر کدام دوازده دلار. خدا را صد هزار مرتبه شکر که سیزده دلار از اعتباری که برادرک برایم گرفته باقی مانده.

 بی معطلی  چند صفحه ی sample از هرکدام را دانلود می کنم( برای این که مجانی بودند و بشر چیزهای مجانی را بی معطلی و بدون این که بسنجد می خواهد.در واقع در مورد  چیز های مجانی ،  بشر "بعد" از به دست آوردن شان فکر می کند.این البته بهترین حالت اش است چون برخی معتقدند چیزهای مجانی ارزش فکر کردن هم ندارد و همین قدر که داشته باشیم شان خوب و راضی کننده است!. )

یکی که مربوط به یک تاجر است وداستان در عربستان اتفاق می کند و حتی قلقلکم هم نمی دهد.آن یکی   جنایی ست که داستان ِ پسربچه ای ست که پدرش قاضی ست و حتی چشمک هم به من نمی زند. آن دیگری درباره ی فراموش کردن ِ قهرمانان در دنیای ِ امروز ِ ماست که حتی کنجکاوی ام را هم تحریک نمی کند.آن یکی مانده به آخر هم درباره ی دو سرباز عراقی ست که عمرا!اما ..اما آن یکی که باقی مانده  ، حتی اسم اش هم آدم را به فنا می دهد." "This is how you lose her !

یک مجموعه داستان با یک شخصیت مرد ِ واحد .هر کدام از داستان ها درباره ی یکی از زن هایی ست که مرد روزی عاشق اش بوده و او را از دست داده.از یکی بچه دارد ، آن یکی مسن است ، آن دیگری هنرمند است و خلاصه هرکدام را که از دست داده ، یکی دیگر را وارد زنده گی اش کرده.(عجب این "جایگزینی " دارد خودش را جا می کند توی نوشته ام.!).این همانی ست که دوست دارم بخوانم.صفحه به صفحه می روم جلو تا با تنها پس انداز ِ اعتباری ام بخرم اش و از همین امشب شروع به ترجمه اش کنم .همین طور که پسوردم  را می زنم به این فکر می کنم که

 " باید خیلی سریع باشم و زمان مهمه و باید قبل ازین که کسی ترجمه ش رو تموم کنه خودم تموم اش کنم و  باید مثل پلنگ  تحویل یک انتشارات بدم اش و هزینه ی چاپ را یک جا پرداخت کنم اما...کدوم انتشارات؟!...من که نه آشنایی دارم و نه مترجم ِ کله گنده ای هستم و   اصلا کی به حرف من گوش می کنه و   حتما از الان مترجم های خوب این کتاب رو  تور کردند  و چه بسا که یکی دو داستان شون باقی مونده و ...اصلا یه سوال... مگه این موضوع میتونه چاپ شه؟؟!..غیر اخلاقیه...بر خلاف شئونات اسلامیه ...کل اش باید سانسور شه و فقط مقدمه ی کتاب می مونه!..."

 این طوری می شود که دستم گیر می کند روی کلیک ِ آخر برای کم شدن ِ قیمت ِ کتاب از اعتبارم. تردید روی سرم ضرب گرفته است.برای کسی که دارایی اش سیزده دلار است ، دوازده دلار آن هم بدون ِ هدف و نتیجه پول ِ کمی نیست.سعی می کنم دوباره برگردم از اول و این بار مثبت فکر کنم .بی فایده است.شانسی برای سریع ترجمه کردن و ناشر ِ خوب پیدا کردن ندارم.اصلا توی این گیر و دار ، من وقت ترجمه دارم؟!..نه اما پس چرا این قدر دلم می خواهد؟ آه می کشم .از آن آه هایی که خودم هم می سوزم.کاش مجبور نبودم این کار لعنتی را کنم.کاش همه چیز بهتر بود.کاش مملکتم سر و سامانی داشت و روانی های اش دنبال ِ داستان های عاشقانه توی کتاب ها نمی گشتند.کاش دلار همان هزار و دویست تومان باقی مانده بود.کاش این قدر کارت های اپل کمیاب و گران نبود.کاش ما هم جزو آدمیزاد بودیم و می توانستیم از آمازون کتاب بخریم و مجبور نبودیم به آن کتابفروشی ِ شیاد ِ  انقلاب پنج برابر پول بدهیم.کاش این قدر مافیا توی انتشاراتی ها نبود.


 ذهنم بغض می کند و منصرف می شوم.به جای خریدن اش ، اسم کتاب را به خاطر می سپارم تا وقتی که ترجمه شد بخرم اش یا صبر کنم که  تب و تاب جایزه ی کتاب ملی بخوابد و نسخه ی ارزان تر این کتاب به بازرا بیاید. می روم روی کتاب های دو و سه دلاری تا دلم را آرام کنم..


گفتم که...آدم همیشه راه های جایگزین دارد پس ِ سر ِ ذهن ِ دو جایگاهی اش!!


 

 بدبخت نوشت 1. کشتیرانی هایی که به عسلویه سرویس داشتند مدت ها قبل تحریم شدند.شرکت ِ مثلا زبل ِ ما هم پ.ل.ی.ا.ت.ی.ل.ن های بی زبان را بار ِ تراک می کردو این طرف و آن طرف می فرستاد و این طوری بود که هنوز سر ِ پا بودیم.بخشنامه ی جدید را که امروز خواندم این بود که صادرات  پ.ل.ی.ا.ت.ی.ل.ن. ممنوع.حتی با تراک ...حتی شما دوست ِ عزیز!...کم مانده بود اسامی ِ ما را هم ذکر کنند که در به در شویم.خوب گشتم..خدا را شکر اسم مان نبود.

بعد شرکت ِ صادراتی ِ ما چه می شود آیا به این دلیل؟!


بی ربط نوشت 1.بخیه از آن هایی بود که باید توی بینی ام تا ابد بماند و به این ترتیب "یک باران هستم به اضافه ی عضو جدید ِ بدنم "بخیه"!"


بعدا نوشت: در جنگ و گریزی با ذهنم به این نتیجه رسیدم که "گور بابای همه ی حرف های امروزم ،" .کتاب را خریدم و ترجمه اش میکنم و شب ها راحت میخوابم.!

یکی بخیه!

شماره ی مطب دکتر را می گیرم .منشی که گوشی را بر می دارد خودم را معرفی می کنم و می گویم:" ببخشید خانوم من فکر می کنم یه دونه بخیه ی خیلی قطور و محکم و پلاستیکی توی تیغه ی وسط  ِ بینیم جا مونده!" کمی سکوت می کند و می گوید:" کی عمل کردی؟"..می گویم :" دو ماه پیش".می گوید:" کی فهمیدی بخیه جا مونده؟" ..فکر می کنم و می گویم :" یک ماهی هست!"..دوباره سکوت معنا داری می کند و یک دفعه  فریاد می زند که :"  ..چرا تا الان  نیومدی؟..الان نمی شه اونو کشید که..تا الان چی کار می کردی تو؟"..کمی فکر می کنم و می گویم:" زنده گی ِ مسالمت آمیز با یک بخیه!". انگار که نفهمیده باشد دوباره با عصبانیت می گوید:" مگه دکتر کوره که بخیه جا بمونه...نه اون بخیه ی ما نیست!"  و گوشی را می گذارد.


خب خوب که فکر می کنم می بینم  حق هم دارد.توی مملکتی که گنده گنده های اش مسئولیت قبول نمی کنند و تقصیر را گردن ِ روزگار می اندازند ، کی می آید و خودش را علاف ِ یک میلی متر رشته ی پلاستیکی می کند؟!


خلاصه که حالا من مانده ام و این بخیه ی سر ِ راهی که هیچ کس   قبول اش نمی کند و  حتما حالا  قسمتی از آن جزو گوشت و خونم شده.می خواهم دلم را به دریا بزنم و خودم بیرون بکشم اش..اما یاد ِ روزهایی می افتم که اگر این "بخیه" نبود...عمل ِ من چیزی کم داشت! درست است که حالا شده یک تکه نخ پلاستیکی که هرازگاهی توی دماغم را قلقلک می دهد ، اما خب یک روزی خیلی توی زنده گی ام مهم بوده و برای نگسستن اش کارهای سختی کرده ام.عطسه ها نکرده ام...راه ها نرفته ام...سیب ها گاز نزده ام..!اصلا آدم نباید که تا نوک دماغ اش را فقط ببیند.

باید گاهی به گذشته ی طرف هم نگاه کرد.که چی بوده و کی بوده و توی زنده گی..کجای زنده گی ات  بوده.گیریم که الان شده یک رشته نخ ِ معلق میان زمین و هوا!


.اصلا  چه کارش دارم؟...بخیه هم آدم است...خرجی هم ندارد که.دارد زنده گی اش را می کند. موی دماغ ام  نیست که اذیت ام کند..من چه کار دارم که از "بخیه گی " تبدیل اش کنم به "نخ پاره گی"!  درست سر همین بزنگاه هاست که باید  بزنیم روی شانه ی طرف و بگوییم:" هی فلانی..مهم نیست الان چی هستی...من گذشته رو خوب یادمه...تو هنوزم واسه من بخیه ای..یه بخیه ی مهم"!


این طوری می شود که همان "نخ ِ معلق"  تا ابد فکر می کند که به خاطر اوست که دماغم روی صورت ام بند شده.




اون و اون


فامیل ِ جنتلمن ِ تازه از فرنگ برگشته مان بدجوری توی مهمانی دور و بر ِ من و نازی می پلکید و نازی غرق بود توی غصه های خودش برای جودی مان.من اما مطمئن بودم از حسی که تا لایه ی زیرین ِ پوستم دویده بود. من مطمئن بودم از آن چیزی که توی چشم های آقای جنتلمن ِ فامیل دیده بودم. شانه ی نازی را گرفتم و برگرداندم اش طرف ِ خودم و با چشمان ِ از حدقه در آمده گفتم:" تو و اون؟" .او هم برای این که توی مسابقه ی "حدقه" عقب نماند ، چشم های اش را گردتر کرد و گفت :" من و اون؟" و بعد برگشت و با تعجب آقای جنتلمن را برانداز کرد.

و دیشب شده بود که" با من زنده گی می کنی نازی؟"

و نازی برایم زده بود:" باران...من و اون!"

امروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس  می کردم شده ام یک "پر"!...همان قدر سبک..همان قدر کمرنگ...همان قدر یواش.احساس می کردم از این به بعد دیگر دلم نخواهد گرفت از گرانی و سنگینی ِ اجاره خانه ها و سختی ِ زنده گی. آرایش که می کردم دیگر با نگاه کردن به لوازم آرایشم خودم را سرزنش نمی کردم که چرا من این قدر لوازم آرایش گران قیمت می خرم ! از خانه که بیرون زدم هوا سرد بود اما من انگار توی دلم یه چشمه ی آب گرم قُل قُل می کرد.همه چیز برایم قشنگ بود...حتی ترافیک و آدم های صورت نشسته ی صبح را دوست داشتم.دلم می خواست بروم لواسان ، توی آن گورستان ِ با صفا بنشینم و چند ساعت با مادربزرگم حرف بزنم...گریه کنم...بخندم..جیغ بکشم..بعد هم یک راست گازش را بگیرم و بروم بهشت زهرا پیش عمه ام و آن جا هم بنشینم و یک دل ِ سیر حرف بزنم.

_______________________________________


دهن سرویس نوشت: این جمعه که عروسی ِ دایی اک بگذرد ، هفته ی بعدش می شود عروسی ِ پسر عمو و عروسی ِ کیهان ِ نمایش مان و عقد ِ میم و حتمن بعدش هم یک میهمانی برای نازی!

دلم می خواهد برای همه شان مسیج بزنم که "آآآآآی دهانتان سرویس...آآآآی دهانتان مسطح .این همه میهمانی و عروسی و خوشی  آن هم توی یک ماه و به فاصله ی چند روز را کجای دل ِ وامانده مان بگذاریم آخر؟"