Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

نه ما ...

آخرین میهمان هم که می رود ، بچه ها ولو می شوند کف ِ زمین. حس ِ عجیبی ست این "صحنه"!..حتی اگر محل اجرا خانه ی نیکول باشد و از سن و نور پردازی و هیچ چیز خبری نباشد.جادو می کند آدم را انگار نگاه کردن به آن همه چشمی که زل زده اند توی چشم های تو برای کلمه کلمه ات.حرکت به حرکت ات.سعید می خواهد اسپیکر ها را روشن کند و اشاره می کند که "بچه ها بریزید وسط "، اما نگاه ِ نیکول بیمار تر و خسته تر و بی حوصله تر از آن است که روی مان بشود "بریزیم وسط"! آن قدر این دو روز انرژی گذاشته که حتی نای بلند شدن از روی صندلی ای که از شروع ِ نمایش روی آن نشسته را هم ندارد. صندلی ها را جمع می کنیم ، فرش ها را می اندازیم ، مبلمان را از توی اتاق ها و راهرو می آوریم .بچه ها همان طور که کار می کنند دارند از میهمان ها و نظرشان درباره ی اجرا می گویند.من توی فکر تو ام. نگاه  مرموزی که وقتی گفتی "بزغاله" بین مان رد و بدل شد.که چه قدر خوب شد که آمدی.که چه قدر اولین بار دیدن ات شبیه ِ صدمین بار دیدن ِ یک دوست بود. همه چیز که تمام می شود ، وسایل مان را هزار گوشه ی خانه ی نیکول جمع می کنیم و جمع می شویم دورش.می خواهد حرف بزند اما انگار سکوت نمی گذارد.شاید هم خسته گی.بچه ها بابت ِ این که از میهمانی ِ بعد از اجرا خبری نبود ، کمی پکرند.تک تک از نیکول تشکر می کنیم و مثل همیشه به زور سیزده نفری خودمان را جا می کنیم توی آسانسور و کل ِ راه ِ پایین آمدن آسانسور ، سعید تکه ی مسخره ی همیشگی اش را مدام تکرار می کند که " خانوما آقایون جا تنگه...لطفا خودتونو به هم نمالید!" .بی رمق می خندیم. خداحافظی ِ جلوی در و هر کس سوی خودش.

نزدیکی های خانه که می شوم فکر این که حالا  باید چیزی برای خوردن دست و پا کنم دمق ترم می کند.سیرم می کند اصلا! هنوز به طبقه ی چهارم نرسیده ام که وایرلس ِ آیپاد فعال می شود و صدای نوتیفیکیشن اش از توی کیفم می آید.می خندم. " بذارید برسید خونه هاتون...بعد شروع کنید عکس آپلود کردن عقده ای ها.از توی ترافیک تازه به دوران رسیده ها؟!".دلم یک دفعه برای شان تنگ می شود همان جا.

همان طور که از پله ها می روم بالا دست می اندازم توی کوله ام و ایپاد را بیرون می آورم.عکس نیست اما.نیکول است!.

 

  جوجه اردک های من ( بعد از اجرای دیروز و امروز ،از بزغاله به اردک ،  ارتقای مقام تان دادم! شوخی می کنم.به دل نگیرید)


جوجه اردک های من...شما من را تحت تاثیر قرار دادید.شما فوق العاده اید ..تک تک تان...می دانستید؟..شما دیروز و امروز درست مثل حرفه ای ها بازی کردید.این را حتی سفیر بلژیک و همسرش هم فهمیدند. جای امیر و رضا و محسن و ماریا خیلی خالی بود. برای نمایش ِ جدید ، خودتان را آماده ی پنج شنبه کنید!( نه خیر پنج شنبه تعطیل نیست.از استراحت هم خبری نیست).


بالاخره امشب راحت می خوابم.

 

تا پنج شنبه

نیکول

 

 

ایپاد را می چسبانم به سینه ام و بعد می بوسم اش.چند تا پله ی آخر را می دوم.دلم یک شام ِ تپل می خواهد حالا!

_____


پ.ن.1. ممنونم فنجون عزیز.تو افتخاری ترین و بهترین میهمان ِ نمایش ِ من بودی. چه قدر خوشحال شدم که همه چیز به خوبی و خوشی و آرامی گذشت و تو از دست ِ "کلس" جان سالم به در بردی.(باور کن من بیشتر از تو دغدغه ی نیامدن ِ کلس توی سالن را داشتم!)



 پ.ن.2. نیکول عاشق ِ این  تنگ ِگل شد !.من را "نامتمدن" خواند برای معرفی نکردن ِ تو به او تا از تو تشکر کند!:-(




پ.ن.3. برای همه ی صبری که پای ما می ریزی...




 

نظرات 8 + ارسال نظر
سما 1391/10/29 ساعت 22:18

خوب مینویسی.... خوب... طوری که ما هم حس کردیم از بزغاله به اردک ارتقا درجه پیدا کردیم و از خوب اجرا شدن نمایش حس غرور کردیم



به فکر دست وپا کردن چیزی برای شام.....ها یعنی پس

آیدا 1391/10/29 ساعت 22:51 http://1002shab.blogfa.com/

جادو می کند این صحنه. فوق العاده است.
البته نیکول هم.

ما که جوجه ایم...ولی می شود کمی کمی تصور کرد کسانی که خاک صحنه خورده اند...یعنی چه کار کرده اند...

فنجون 1391/10/29 ساعت 23:09

آفرین باران ... عالی بود؛ عاااااالی!
دیدی؟! انقدر محو بازی ات شده بودم که یادم رفت قرار بود هر وقت تماشاچی ها رو نگاه میکنی، خودم رو بخارونم تا منو پیدا کنی
کلس !!! راستش رو بگم یه بار اومدم لباسمو مرتب کنم، از دست خودم که به پشتم خورد حسابی ترسیدم :)))) لامصب چقدرم شاسی بلند بود. به جان خودم اگه پشت سرم نگهبانی نمیدادی، هیچ بعید نبود برم تو شومینه بشینم.
ممنونم که شانس دیدن خودت و نمایش اتون رو بهم دادی ، کلی لذت بردم.

من مثل شیر پشت سرت مواظب بودم!حتی وقتی قرار شد همه بریم اون جلو برای تشویق ...یک لحظه برگشتی و با اضطراب توی راهرو رو نگاه کردی :)))برای همین بود که لوسی ،خدمتکار فیلیپینی،رو کاشتم توی راهرو که حواسش به کلس باشه
ممنون از تو و اون پینه دوزهای بامزه ی روی روبان که بچه ها عاشقشون شده بودن:)

بهروز 1391/10/30 ساعت 00:26

فکر کنم قبلا گفته بودم که بهت حسودیم می شه D:
البته اونقدرام موجو عوضی ای نیستم ، خوشحالم برات و بهت هم افتحار می کنم دوستم :)

من هم به تو.هم افتخار...هم حسودی...

مینا 1391/11/01 ساعت 06:29 http://chaghidarmeh.blogfa.com

موفق باشی باران جان...همیشه و همه جا...

aftab 1391/11/01 ساعت 11:57 http://ursun.blogfa.com

esme namayesheton va naghsheto mitoni begi?bravoooooo

چند تا نمایش بود.من توی این خانم مدیر بودم؛)

Monsieur Badin by Georges Courteline

لذت بردم[گل]با احترام

از متن یا نمایش؟!

حسن آذری 1391/11/03 ساعت 16:38

لذت بردم از متن نمایشیت. می شه به روز شدنتون رو خبر بدین؟

یعنی راه بیفتم و شیپور دستم بگیرم و توی بلاگستان خبر بدم؟!..اگر به شب شدم چی؟..اگر به در شدم چی؟..
چی می گم...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد