Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

قهر قهر تا روز ِ قیامت!

مسیج داده که :" باران...پارسال دقیقا همین ساعت بود. بعد از دوازده ساعت درد..پیشونیمو بوسیدی و از اتاق رفتی بیرون .خانم دکتر بعد از تو ازم پرسید خواهرته؟.گفتم خواهرمه..دوستمه...مهربون مثه مادرمه...همه کسمه!"


جواب دادم :" چرت نگو بابا مارمولک...تو اونقد درد داشتی و اونقدر بهت مسکن زده بودن...آخراش به من می گفتی خانوم پرستار!این حرفای عاشقونه رو از کجات درآوردی؟"


دوباره سریع زد:" باران بیا آشتی..یکتا دل اش خاله باران می خواد..."


نوشتم :" خاله باران با چه جور لباسی؟!!"


زد :" فقط خاله باران!"


____________________


دختر _نوشت.1: ما دخترکان ، فقط روی مان نمی شود به خدا! وگرنه هنوز یک چیزی توی وجودمان هست که ولمان کنند روزی صد بار تا روز ِ قیامت قهر می کنیم و بعد قیامت به پا می کنیم  و بعد هم " آشتی آشتی...تو آسمون نوشتی.."!


دختر_نوشت.2: از کارم پشیمان نیستم. مطمئنم هر دوی مان یک چیزهایی یاد گرفتیم!


 


تف!

از دو ماه پیش می گفت که می خواهد برای تولد یکتا چنین کند و چنان کند.گفتم بچه ی یک ساله چه می فهمد از دی جی و ده جور غذا!اگر می خواهی برای دل خودت میهمانی بگیری چرا می گذاری به حساب بچه که همه چیز مسخره به نظر بیاید؟دی جی آهنگ های شش و هشت بزند ، همه آن وسط از رقص خودکشی کنند و بچه توی اتاق سرش با پرستارش گرم باشد و بعد کیک ِ تولد بچه گانه بیاورند و همه تولدت مبارک بخوانند؟!.گفت همیشه همین طور بوده و هست و گفتم همیشه مسخره و خنده دار بوده همه چیز توی میهمانی های ما و همیشه هم هست.گذاشتم به حساب ِ این که من بچه ندارم و نمی فهمم تولد یکسالگی ِ بچه ام یعنی چه! این جور جاها همیشه کوتاه می آیم ومی گذارم به حساب ِ نفهمی ِ خودم.


یک ساعت زودتر رسیدم.دلم لک زده بود برای آن فسقلی ِ مو فرفری و چشم های شیشه ای.چسباندم اش به خودم و رفتم توی اتاق.میهمان ها کم کم سرو کله شان پیدا شد و بهار هم مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت.آن قدر سرش شلوغ بود که هنوز به احوالپرسی درست و حسابی نرسیده بودیم.یک ساعت ِ تمام با یکتا توی اتاق بودم و از ثانیه به ثانیه اش غرق لذت بودم.اسم اش را یاد گرفته و مدام می گوید:"یه تا".من ریسه می رفتم که "چند تا ؟" و او با ذوق می خندید و برای بار هزارم می گفت :" یه تا".گذاشتم اش روی تخت و چند تا اسباب بازی جلوی اش گذاشتم و شروع کردم به حاضر شدن.زمان زیادی نیاز نذاشتم.شلوار کبریتی ِ جدیدم را پوشیده بودم و یک بلوز ِ ساده  و اسپرت ِ فیروزه ای رنگ که سوغاتی ِ فرنگستان بود.موهایم را هم صبح اش صاف کرده بودم و حالا فقط کمی آرایش مانده بود.داشتم رژ می زدم که بهار آمد توی اتاق.یک راست رفت سمت کمد و همان طور که سرش توی کمد بود گفت :"باران چرا حاضر نمی شی؟".رژ را سریع زدم .لب هایم را مالیدم به هم و گفتم:"حاضرم".از توی آیینه دیدم که یک دفعه برگشت و با تردید گفت:" با این لباس؟!".چند بار پلک زدم.توی آیینه دوباره خودم را نگاه کردم و برگشتم طرف ِ بهار و با سوال نگاه اش کردم."باران؟..این چه لباسیه؟..چرا دامن یا پیرهن نپوشیدی؟من که گفته بودم مهمونیم چه طوریه..."!.

همین.همین یک جمله ی به ظاهر ساده.درست انگار که دارم فیلمی تماشا می کنم و یک لحظه فیلتر ِ دوربین عوض می شود ، همه چیز عوض شد. با سردترین لحنی که ممکن بود گفتم:" اهان یادم نبود که قراره از هالیوود و بورلی هیلز بیان و همه هم منتظرن ببینن که دوست ِ تو چی می پوشه!".به یک حالت حال به هم زنی گفت :" نه خیر ولی انتظار داشتم لباس ِ خوبی بپوشی جلوی مهمونام!" .رفتم سمت اش و روبروی اش ایستادم."لباس ِ خوب؟!مهمونات؟چرا مثل عقب افتاده ها  حرف می زنی بهار؟یه مهمونی ِ دو سه ساعته توی یه خونه...که گفتی می خوای به همه خوش بگذره! چرا شبیه تازه به دوران رسیده ها حرف می زنی؟کدوم کودنی اون بیرون قراره روی لباس آدمای ِ امشب نظر بده...اصلا اگر آدمای دور و برت این قدر کودن اند که می خواستی با لباس ِ من جلوشون پز بدی.." حرفم را قطع کرد و بی حوصله گفت:" باران ناراحت نشو..چون دوستمی می گم".

یک چیزی توی دلم شکست.دیگر برایم مهم نبود که چه می شود.انگار این آخرین سنگریزه ای بود که توی لیوان ِ نزدیک به سرریز شدن ِ دیروزم انداختند.توی دلم بغض کرده بودم اما ظاهرم عصبانی بود.رفتم سمت ِ مانتو و کیف ام.بی این که نگاهش کنم گفتم:"فکر می کردم منو می شناسی...فکر می کردم  همه جا من رو همون جوری که هستم می بینی و قبول می کنی.اشتباه کردم.همه ی این سال هارو. میهمونیت خوش بگذره با میهمونای لباس-خوب ات!".

سعی کرد دستم را بگیرد.خواست توضیح دهد که اشتباه کرده و بی فکر حرف زده.من اما روی مود ِ سگی ام افتاده بودم.دست ام را مثل وحشی ها از توی دست اش کشیدم و از جلوی ِ همه ِ میهمان ها با غرور رد شدم و بی خداحافظی زدم بیرون.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سوار ماشین شدم .یکی دو میدان را رد کردم و بعد زدم کنار.حرف های گندش را نمی توانستم فراموش کنم.هر چه سعی کردم این یکی را هم بگذارم به حساب نفهمی خودم و برگردم ، نشد.دلم می خواست سرم را بکوبم توی داشبورد.حتی دلم سیگار هم نمی خواست.صندلی را خواباندم.چشم هایم را بستم و سعی کردم چند لحظه به هیچ چیز فکر نکنم.حال کسی را داشتم که توی صورت اش تف کرده باشند...حال دختری که پسر مورد علاقه اش بهش گفته باشد که "چون کمی زشتی نمی توانم دوستت داشته باشم!" .احساس ام درد می کرد...شخصیت ام کبود شده بود...خاطرات دو نفره مان به گند کشیده شده بود...دوستی مان...مُرده بود!

اختلال طبقه ای!

گیشا.درست زیر پل اش منظورم است ،یک نادانی کمی جلوتر نافرم پیچیده بود و نادان های دیگر که ما باشیم مانده بودیم توی ترافیک و بد و بیراه می گفتیم!(نادان را برای بد و بیراه گفتن گفتم ، وگرنه توی ترافیک ماندن که دلیل ِ نادانی نیست!).چشمم به پرادویی بود که روبروی ام بود و تمام مدت به این فکر می کردم که چرا این ماشین امروز این قدر کوچک شده! احساسی شبیه به این را درست هفته ی پیش نسبت به خودم و قد و قواره ام داشتم.نشسته بودم توی ایستگاه مصلا و پسرکی هم کنارم نشسته بود.anorak پوشیده بود و  روی ساک ورزشی اش نوشته بود"مهرام" . جو ِ فروشنده های مترو من را گرفته بود و تمام مدت فکر می کردم که توی ساک اش پر از سس های خرسی است و الان است که یکی را در بیاورد و بگوید:" خانم سس می خواین؟ سس های تازه..سس های خرسی...سس های غیر ِ خرسی..."! قطار رسید و هر دو همزمان بلند شدیم و من کجا و او تا کجا! من شاید چند میلیمتر بالاتر از زانوهای اش بودم.یعنی اگرمی خواستم بغل اش کنم ، باید دست های ام را حلقه می کردم دور زانو های اش.انگار آلیس شده بودم و او بلند و بلند تر می شد و من کوتاه و کوتاه تر.حالا هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم چرا این پرادو و ماشین های اطراف آن قدر کوچک به نظر می رسیدند که یک دفعه چشمم افتاد به یک هیولای ِ چهار در چهار!.ماشین های عجیب الخلقه کم ندیده ام توی دبی ولی این یکی فرو رفت توی مخ ام.هر چه گردن کشیدم که لوگوی پشت اش را ببینم نشد که نشد.آن نادان ِ جلویی هنوز مانده بود توی دور زدن اش و نادان های دیگر که ما باشیم دست از فحش دادن برداشته بودیم و محو ِ SUV  شده بودیم.(این بار نادان را برای زل زدن به  آن دو تا زنی که توی ماشین نشسته بودند گفتم وگرنه زل زدن  به ماشین ِ بزرگ آن هم آن قدری ، توی خیابان ِ گیشا ، که دلیل ِ نادانی نیست!).پیرمرد ِنازنینی که داشت از خیابان رد می شد ، جلوی "کینگ کنگ" که رسید چند ثانیه  مکث کرد و آن موجود عظیم الجثه  و خانم های ظریف الجثه ی  داخل اش  را خوب ورانداز کرد و بعد بی نوا آن قدر گیج شد که دوباره برگشت همان سمت خیابان که از آن آمده بود.

شماره ی برادرک را گرفتم و گفتم :" یه ماشین مشخصاتشو می گم بگو چیه..لوگوشو نمی بینم...".هارهار خندید."بگو خواهری !"..با هیجان آب دهان ام را قورت دادم و گفتم:" گنننننننننننننده نصف ِ مینی بوس...اگزوزهاش اندازه تانک دو تا این ور..دو تا اونور..بعد مششششششششششششکی  "تلف شد از خنده.مردانه می خندد این روزها." فهمیدم فهمیدم..آفرین خیلی خوب مشخصات دادی...اینی که می گی خاور ِ اسپرته!" و دوباره منفجر شد از خنده."مضحک ِ مسخره".برای این که دلجویی کند گفت :" بگو لااقل موتورش جلوست یا عقب؟".انگار که چشم ِ مادون قرمزداشته باشم ، سرک کشیدم و دوباره ماشین را نگاه کردم."چه میدونم...دو تا خانوم توش ان".دوباره به قول خودش "شتک " شد از خنده.خودم هم خندیدم این بار.حال و روزش را پرسیدم..حال و روزم را پرسید .نادان ِ جلویی بالاخره دور زد.نادان های دیگر که ما باشیم با گردن ِ کج از کنار ِ "گرازیلا" ، با پرایدها و پژوها و زانتیاها و پرادوهای مان پت پت کنان گذشتیم و هر چه او بیشتر خرامید و با سر و صدا گاز داد ، ما خفه تر و مایوس تر راندیم از کنارش...(این بار ِ آخر نادان را برای تلاش و کوشش نکردن و به مدارج عالی و ماشین ِ میلیاردی نرسیدن گفتم ، وگرنه پراید هجده میلیونی سوار شدن که دلیل ِ نادانی نیست!)

دور ِ همی

یک شماره ی نا آشنا.و درست وقتی انتظار داری یک صدای نا آشنا هم آن طرف باشد ، صدا آشناست. همکار سابق- دوست ِ فعلی  که از این شرکت ِ مافیایی کند و رفت و سفید بخت شد توی آن سازمان "اسمشو نبری" که حالا کار می کند .با عشوه می گوید " اتفاقی روی میز رییس دیدم که رزومه ت جزو ده تای شورت لیست شده است".

عوض ِ خوشحالی وا می روم. چرا این کار را با اعصاب ِ مشوش ام میکنند؟چرا باید کنار هزار تا چیز به یک چیزی به مهمی ِ شغل ام هم فکر کنم؟.یک غلطی کردم و یک رزومه ای فرستادم محض ِ تفریح و دور ِ هم بودن.یادم است توی کافه بودیم و گفت تو بفرست ضرر نداره..فوق اش می خندیم!و من همان موقع از وایر لس ِ کافه استفاده کردم و فرستادم و خندیدیم! قرار به استرس نبود که.دو ماه از آن روز گذشته و من اصلا یادم نمی آید هدف ام چه بود از فرستادن ِ آن رزومه... این پا و آن پا مانده ام که به بیچاره ی طفلکی بگویم که خوشحال ام یا عصبی یا هیچ چیز .می پرسم :" یعنی چی؟".انگار که کسی وارد اتاق اش شده باشد صدای اش را آرام می کند و دست اش را هم می گذارد روی دهان اش ." یعنی فقط مونده یه امتحان زبان.اونو رد کنی..میای مصاحبه و تموم!".یک لحظه می خواهم دل ام را خوش کنم و مغرور شوم به نمره ی هفت ِ ایلتسی که برای اش یک صفحه هم محض رضای خدا نخواندم ، که آرام تر می گوید :" باران من رزومه ها رو دیدم..رقیبات دو نفرن فقط... یه مدت توی  "یو- ان" ژورنالیست بودن و الان هم توی Iran Daily  ادیتور هستن ! مهم نیست اصلا ها.تو می تونی.من فعلا برم.حالا بهت برای امتحان زبان زنگ می زنن.احتمالا دو شنبه ست.بای".

یو ان؟ ایران دیلی؟..ادیتور؟...ژورنالیست؟..خب یک بارکی یک شوخی ِ ناموسی می کردند با رزومه ی من ...دیگر نیازی به این کارها نبود که. بعد آن وقت من بروم با یک نفر امتحان زبان بدهم که "روزنامه ی فرنگی نویس " است ؟..بگویم چند "من" است سابقه ی من؟ که رییس ِ خارجکی  شان ، من را مقایسه کند با کاندیداهای دیگر و توی دل اش بخندد به هاواریو آی ام بلک بورد های من؟! می خواهم تصمیم بگیرم که نروم برای امتحان زبان و خودم را سبک نکنم و بچسبم به همین کارهایی که می کنم و برای خودم دردسر درست نکنم که یک دفعه ، یک هو ، در یک ثانیه (نه کم تر..نه بیشتر.فقط یک ثانیه)  ،همزمان ، هم وسوسه  می شوم ، هم امیدم با فنا وصلت می کند، هم بی خیال می شوم ، هم مضطرب می شوم ، هم بغض می کنم ، هم یاد ِ کار ِ کنونی ام می افتم و هم  یک دفعه مصمم!.(در یک ثانیه یک دختر چه قدر تحمل دارد آخر که این همه بلای حسی سرش بیاید.بیچاره من!)


موبایلم را در می آورم.می نویسم برای همکار سابقم - دوست فعلی ام- که "رزومه را که محض اصرار های تو و خنده و شادی ِ روح ِ خودمان فرستادم.امتحان زبان را هم می آیم می دهم محض ِ خنده و شادی ِ روح ِ رییس ِ  بزرگوارت.خودت را آماده کن برای "شو"! ....و..send

در میهمانی اتفاق افتاد!

فضا فضای  انگشتر الماس ام را ببینید و لباس میلیونی ام را کیف کنید بود(.نه خیر من نه انگشترم از ان چیزها بود و نه لباس ام از ان چیزک ها.بنده وصله ی ناجوری بودم و برای کاری رفته بودم.خیر من خدمتکار نبودم....چه قدر حرص فکر خواننده را بکنم!پیرم کردید !)

نمی دانم چی چی جون برگشت به کدام جون با هزار قروکرشمه و تاب و مژک مژک زدن گفت:"چی چی جون فمیدی پورشه پانمارا خریدیم؟!".کدام جون هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:"من حامله م"! (به این برکت!!).این یعنی کدام جون خفه شود چون این روزها بچه لوکس ترین و گران ترین و قابل پز ترین کالاهاست حتمن به گمان ِناجورمان!

حرف ها و حروف ها!

کاش کر نبودیم و آن شبی که  گفت :" بگم ...بگم؟؟" ...الف بعد از گاف اش را  هم شنیده بودیم !

عنوان ام کجا بود بلاگ اسکای ِ خر!

آدرس را دوباره چک می کنم.طبقه ی سوم.آسانسور خراب است.باید از پله ها بروم .پاهای ام از حرکت های پرشی ِ نیم ساعت ِ قبل درد می کند و دماغم پر از بوی لجن است هنوز! قیافه ام شبیه آدم های بی خون و روح است.حراست گفته خانم های طبقه ی اول آرایش زیاد می کنند!.حق دارند خب.مردک های  پر از تعفن که جلوی در می نشینند ، حتما حالی به حالی می شوند با پنکیک ِ بی رنگ و رو و رژ آب دهان مرده ی ساعت ِ هفت صبح ِ ما !. وارد می شوم.دخترک دارد ناخن های اش را سوهان می زند.می گویم برای ساعت شش وقت داشتم. فرمی می دهد که پر کنم.می نشینم.دلم هنوز قارقور می کند.  گفته اند که توی شرکت دیگر آقایان با خانوم ها یا خانوم ها با آقایون "یک جا "غذا نخورند.من پریدم که :"وقتی سالن غذاخوری نداریم ...مجبوریم توی یک اتاق جمع شویم خب." و دهن ِ کثیف شان را باز کردند و جواب دادند که "سر ِ میزتان بخورید خب"! حالت تهوع گرفته ام.  دخترک ِ منشی بلند می شود که به اقای فلانی بگوید که من آمده ام.مانتوی ِ کوتاه ِ چسبان پوشیده.گفته اند که خانم فلانی ( یعنی دقیقا با ذکر اسم ) مانتو های اش چند سانت بالای زانوست همیشه..آن یکی خانم هم آرایش های اش مناسب نیست...آن یکی هم شلوارهای فلان می پوشد...و آن یکی هم کاپشن های سفید و سبز ِ تابلو تن اش می کند.مردک های حرام زاده! پس شما نگهبان ِ ساختمانید یا تن و بدن و لباس ِ خانم های شرکت؟ خانم های دو طبقه ی بالا مشکلی ندارند.فقط این شرکت ِ خصوصی ِ شماست که مورد دارد و اگر ادامه پیدا کند مجبوریم نامه ی حراستی بدهیم.فرم را می دهم دست ِ منشی.با صدای تو دماغی می گوید که منتظر بمانم.درست شبیه صدای خانم "الف" که امروز بعد از یک سال تشریف گه شان را آوردند و بی سلام و بی هیچ حرفی مثل خر نشستند پشت میزشان ، جلوی چشم های عزیز ِ ما.یک سال مرخصی ِ زایمان داشتند ایشان!.نه خیر شش ماه تبدیل به یک سال نشده ، ایشان خرشان خب این قدر می رود.خرشان موتور ِ توربو دارد اصلا انگار که با مدیر صحبت کرده اند و قرار شده که یک سال حق ِ شیرشان را به جای ساعت دو ، ساعت دوازده بروند!.بله خب ایشان کلا شش ماه توی این شرکت کار کرده اند و آن قدر خودشان را ثابت کرده اند که حقوق شان کمی بیشتر از سه میلیون است!.خانم میم توی اسکایپ زد که "چه قدر چاق شده خانم الف" و من چندشم شد حتا نگاه اش کنم  و گفتم :" ندیدم اش"! نمی بینم اش راست اش.نه خودش را ...نه آن شوهر ِ بدترکیب ِ نامردش را.از همین می سوزند که هربار برایم داستانی می سازند.به درک.گور مرگ ِ جفت تان و همه ی دار و دستک ِ شرکت ِ حرامی تان.یک آقای اتو کشیده با کروات و موهای ِ فشنی می آید بیرون و سلام می کند و می گوید "بفرمایید داخل".حرف ام نمی آید.می گویم :" راحتتان کنم...چه قدر؟".فرم ام را نگاه می کند و با ماشین حساب اش ور می رود و می گوید:" هشت هزار تا".می خندم ."اما به من گفتند که شش هزار تا".دوباره با ماشین حساب اش ور می رود  " اوکی چون آشنایید...شش هزار".چه قدر طول می کشد؟. نهایت یک ماه. و بعد؟   بعدش به عهده ی خودتان است.من فقط ردتان می کنم.هه.یک عمر دنبال قبول شدن بودیم و حالا شش هزار تا باید بدهیم برای رد شدن.اما این برای من خیلی زیاد است.باید فکر کنم.هر قدر دل ات می خواهد فکر کن.تصمیم ِ بزرگی ست.می گویم درد ِ بزرگی هم.دقیقا چه چیزی این جا اذیتت می کند؟ دقیقا "مردم".که خودم هم جزوشان هستم. چه دردشان...چه حماقت شان...چه بی غیرتی شان...چه اصلا هر چیزی که با کلمه ی "مردم" بیاید.چه اصلا من وقتی قاطی این مردم و فرهنگ های صد تا یک غازشان می شوم.برایم "آن جا" به عنوان ِ یک جا مهم نیست.برایم هر جا که این "جا" نباشد مهم است...آسانسور دوباره خراب است.چرا می گویم دوباره..از اول خراب بوده حتما.از پله ها می آیم پایین و هنوز به در خروجی نرسیده ام..بالا می آورم!

سه تا دل برای به دست آوردن...

خانم طبقی اولی اسم اش نسرین خانم است.یک خانم ِ تمیز و مرتب و ترگل و ورگل و خانه دار و همیشه _رژ لب بزن و رژ گونه یادش نرود _ که البته مدیر ساختمان هم هست .شوهرشان کارمند بانک است و آقایی بسیار مودب و مرتب.نسرین خانم هم خانم خوبی ست فقط کمی زبان شان مثل ِ نوک ناخن های شان تیز است. هر بار مرا می بیند شروع می کند به گله گزاری از همسایه ها و درد دل اش را بیرون ریختن که غم باد نگیرد  و جوان مرگ نشود خدای نا کرده!( علت دیگرش هم این است که ایشان فقط من را یا ده شب در حال بالا رفتن از پله ها می بیند یا  شش صبح موقع پایین آمدن و احتمالا قیافه ی من توی آن ساعات ِ روحانی !خیلی شبیه کسی ست که اگر داستان همسایه ها را نشنود غم باد می گیرد و جوانمرگ می شود!!) بعد از سلام و بی احوال پرسی شروع می کنند که آن یکی شارژ نمی دهد  و آن یکی محکم راه می رود و آن یکی سلام نمی کند و آن یکی بوی غذای اش همیشه می پیچد و  از همین قبیل داستان های به شدت فجیع و عمیق  که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد واقعا.این داستان ها از چهار سال پیش که ما توی این ساختمان زنده گی می کنیم هر بار که توسط ایشان رویت شویم ، نقل می شود. (بله ایشان چهار سال است که ریاست ساختمان را به عهده دارند و قرار است چهار سال دیگر هم بمانند و بعدش هم ریاست به طایفه شان می رسد.حتی شاید جاری شان !علیرغم ِ رفتن مستاجران ِ قدیمی و ساکن شدن ِ مستاجران جدید توی ساختمان ، انگار قصه ها دایمی اند.یعنی همیشه یکی هست که شارژ ندهد و یکی هست که محکم سم بکوبد و یکی دو نفر هم که بلند حرف بزنند توی راهرو!).این اواخر اما یک مورد ِ جدید به گله گزاری ها اضافه شده بود که بد جوری ذهنم را رنده می کرد تا همین دیشب!.آن هم داستان ِ مستاجر جدیدی بود که صدای قفل ِ ماشین و دزد گیرشان به قول ِ خارجی ها شده بود دردی در آن جای خانم مدیر! ایشان هر بار که از همه ی درد ها می گفتند اضافه می کردند که " این آقای واحد شیش هم که تازه اومدن مثل شما  همون موقع های صبح می رن که تو سر ِ سگ بزنی نمی ره !( یک بلا نسبت هم نگفت به جان خودم)...اون موقع صبح ، سه بار این بیق بیق ِ قفل ِ ماشین رو می زنن...بعد نصفه شب هم که برمی گردن ، باز سه بار بیق بیق ِ ماشین رو می زنن.بعضی وقتا هم سه بار صدای این دزدگیر وامونده ی ماشین شون میاد از توی پارکینگ. یه بار باید برم پایین بگم آقای محترم اینو یه بار بزنین..در بسته می شه...یه بارم بزنید باز می شه. در به در ها خونه نساختن که ، پارکینگ انگار توی آشپزخونه ی ماست.مثلا شما که  صد بار ماشین عقب جلو می کنید تا بالاخره پارک کنید ، صداش توی گوش ماست!(قیافه ی من!).شاید اصلا برم دم خونه ش فردا که مرد حسابی...مراعات کنید آخه..."

 ایشان می رفتند و من می ماندم با این سوال که چرا واقعا سه بار؟...چرا نه یک بار؟..چرا نه چهار بار اصلا؟


تا دیشب که وارد پارکینگ شدم و باز دیدم که ماشین کناری ِ فضای پارکینگ ِ واحد ِ ما ، خیلی شیک دوبله وار پارک کرده اند و من باید ماشین را جا می کردم توی بیست سانت فضا!( بعد می گویند بیست بار ماشین را عقب جلو می کنم!)فکر کنم که بار ِ هفدهم و هجدهم بود و به هدف نزدیک شده بودم که یک دفعه دیدم ماشین ِ واحد شش هم وارد پارکینگ شد.با یک فرمان وارد ِ جای پارکینگ شان شدند!( خب این که کاری ندارد ، چون واحد کناری شان آن قدر گله گشاد پارک نکرده بود!).من توی همان مراحل هفده و هجده ماندم اما ،تا بالاخره رمز گشایی کنم آن شماره ی سه را ! آقای واحد شش پیاده شد ، خانم اش هم.مقنعه و مانتوی گله گشاد خانم اش داد می زد که از سر ِ کار می آمدند. آقا رفت به سمت ِ در عقب و آن را باز کرد .یک پسر بچه ی حدودا شش و هفت ساله پرید از ماشین بیرون و دوید جلوی ماشین ایستاد.بعد بلافاصله یک پسر بچه ی کمی کوچک تر ، مثلا شاید پنج ساله هم به زحمت پیاده شد و او هم دوید کنار اولی ایستاد.بعد هم دوباره یک پسر بچه ی دیگر که معلوم بود قل ِ پسر  دومی ست پیاده شد و او هم دوید کنار آن دو تای دیگر.آقای شش ، در را بست و مثل رباتی که طبق کد و برنامه عمل می کند سوییچ را داد دست پسر اول.بییق..در ها قفل شد.پسر دوم با هیجان سوییچ را گرفت و ...بیق..در ها دوباره بسته شد...پسر سوم پر هیجان تر از دو پسر دیگر سوییچ را قاپید و بیییق...در برای سومین بار قفل شد.بعد هم پنج تایی رفتند سمت ِ در ِ راهرو ...و..من ماندم و سه فرمان دیگر برای پارک کردن...

"تو"ده ی "من"

یک جور حرف های خاص توی کله ام و دلم ،  دارد تبدیل به یک توده ی  ناجور و بزرگ  می شود  .شبیه همانی که توی سینه ام دارم و گهگاه درد می کند!(.اصلا شاید این همان است که از توی دلم باد کرده و مثل بالون آمده بالا و توی سینه ام گیر کرده .یا توی سرم سنگینی کرده و ته نشین شده توی سینه ام!) که دلم می خواهد بنشینم کنار ِ کسی...نه...روبروی کسی...نه راست اش...اصلا هر جور فکر می کنم می بینم بیشتر دلم می خواهد دراز بکشم کنار ِ کسی.( با فاصله ی چند سانتی متری البته.یک طوری که گرمای بدن اش نخورد به من !..که اگر زن باشد ، گرمای بدن اش مشمئزم می کند و اگر مرد باشد گرمای بدن اش" نامشمئزم"!.خلاصه یک جوری نباشد که حواس ام پرت شود.) بعد در  حالی که هر دو دست هایمان را روی سینه های مان گذاشته ایم و آرنج های مان هم به هم نمی خورد ، و  سقف را نگاه می کنیم ..کلمه کلمه های ام را بدون ِ قرقره کردن و بالا و پایین کردن و ویرایش و فکر ِ چنین و چنان..بریزم بیرون. این ها یک جور حرف هایی هستند که اصلا دلم نمی خواهد وقتی می ریزم شان بیرون مواجه شوم با جمله های زیر :


_ ای بابا...آخه این فکرا چیه می کنی...دیوونه شدی؟.

_ آره می فهمم.منم همین طور.

_ یه کم عقل ات رو اگه به کار بندازی...می فهمی که همه همین طورن..پس الکی غر و لند نکن و منطقی باش و صبر کن!

_عزیییزم آخه چرا این طوری فکر می کنی؟!قربونت برم الهی!

_ حالا مثلا که چی؟!..فکر کردی تو اولین کسی هستی که همچین چیزایی به فکرت رسیده؟..جمع کن بابا خودت رو!

_میدونی چیه؟...خوشی زده زیر دل ات!اصلا به چیزایی که داری می گی عمیق فکر کردی؟

 

هیچ کدام از موضع گیری ها یا دلجویی ها یا منطق بازی های بالا را نمی خواهم و اگر بپرسید چه می خواهم باید بگویم دقیقا نمی دانم ولی قطعا می دانم این ها را نمی خواهم و خب این یعنی لااقل تکلیف ام با نصف ِ قضیه روشن است و جای شکر دارد.( لااقل می دانم چه چیزی را نمی خواهم.خیلی از آدم ها هستند که نه می دانند چه می خواهند و نه می دانند چه نمی خواهند.) 


   خوب می دانم که دارم بدجوری حواس خودم را با این کارهای روزانه پرت می کنم ولی آن غده جدی ست به خدا. یک حسی می گوید تا قبل از سی ساله شدن ام ...یا مرا می کشد...یا می کشم اش بیرون و مداوا می شوم.

تو - رنج


صبح.ساعت هفت هم نشده بود. آقای همسایه ی واحد ِ کناری ، طبق معمول ِ همه ی جمعه ها ، فریادی کشید و بعد هم صدای جیغ ِ زن آمد  و بعد هم مثل همیشه چیزی توی خانه شان  با صدای مهیبی شکست . شبیه یک دست بشقاب ِ چینی ِ سنگین که از فاصله ی چند متری رها شود پایین.(شاید هم صدای ِ دل ِ زن بود که ریخت ! تعجب می کنم که هنوز ظرفی و دلی  توی خانه شان باقی مانده آیا هنوز؟).من با هراس ِ این که گرمی  ِ هوای این چند روز نشانه ی  زلزله بوده و این همان زلزله است و خودش است ، سراسیمه از خواب پریدم. یادم نیست چه خوابی می دیدم اما مطمئن ام که خوابی می دیدم.جمعه صبح ها همیشه خواب می بینم من!  ترنج هم انگار همان فکرهای من را کرده باشد،وحشت زده پرید وسط اتاق  و مثل ِ پا سوخته ها شروع کرد به دویدن دور ِ خانه.

کمر و خواب و گلدان ِ بامبوها برای سومین بار شکست و بامبو ها برای سومین بار بی خواب و بی خانه شدند. کمی آن طرف ترش هم  ، لحظه لحظه ی رنگ به رنگ ِ آخرین بشقابکم ، تکه تکه شد.  و بعد سکوت.سکوت ِ سکوت.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.مرد دیگر فریاد نزد.زن دیگر جیغ نکشید.صدای قلبم از گورپ گورپ ایستاد.ترنج هم دم اش را گذاشت روی کول اش و رفت زیر ِ تخت قایم شد.

من اما دلم برای هیچ چیز نسوخت جز  شکسته شدن ِ رویاهای خانه مان  و خانه شان...



____________________________________


پ.ن.1.گاهی آن چنان با دقت و ظرافت از بین چیزهایی که جلوی آیینه ی اتاق خواب چیده ام رد می شود که متحیر می مانم که چه طور حتی حواس اش به دم اش هم هست از پشت.یا به حدی متمرکز و دقیق دست و پاهای اش را بین فضای چند میلیمتری ِ ظرف های روی میز جا می دهد که مبادا چیزی را بیندازد.اما همین تمرکز و دقت می رسد به منفی ِ بی نهایت وقتی که وحشت زده است!.وقتی از صدایی یا حرکتی می ترسد ، آن قدر کور و کر و دست و پا چلفتی می دود که ممکن است با سر برود توی دیوار. چه می شود کرد؟! زبان اگر داشت ، می گفت مگر تقصیر ِ من بود؟..تقصیر ِ همسایه ی زمان نفهم  و زبان نفهم تان است سر ِ صبح!


پ.ن.2. چه قدر دوست داشتم این نقاشی ام را:-(