Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

پیش- بهاری

کاغذ بازی های تسویه حساب ام را کردم و آمدم بیرون.حوصله ی سوار و پیاده شدن از تاکسی را نداشتم.زنگ زدم به آقای نویسنده که ببینم کجاست و اگر می تواند بیاید دنبالم.گفت :" چند تا مهمان داریم و دارم می برم شان خانه!".دلخور پرسیدم" این حال و روز و مهمان ِ ناخوانده؟".مهربان گفت:" ناخوانده ها گاهی عزیز تر از خوانده ها هستند.حالا می بینی"


بعد از یک ساعت رسیدم. جلوی در چشم های ام را گرفت و وقتی باز کردم...




 




راست می گفت.این ناخوانده ها عزیزترین هایم شده اند.عزیز ترین های ترنج هم انگار!


پ.ن.1.دارم بهار را باور می کنم.


هرآن چه توی شرکت داشتم جمع کردم و آوردم.سر راه رفتم و سرخوش کیف و کفش چرم خریدم.لبتاب و همه ی زنده گی ام را گذاشتم صندوق عقب و رفتیم اوپرا.



برگشتیم...همه را زده بودند!


من مانده ام و یک ایپاد.


حال گهی دارم.ممنونم

یه مرد...

سایت تخفیفان برایم کوپن 90 درصد تخفیف ِ آخرین اجرای گروه اوپرای کمدی ِ آنسامبل را فرستاده."جیاموکو پوچینی".تاتر به زبان ایتالیایی اجرا می شود با زیر نویس فارسی. نمایش جدیدمان چیزی توی همین مایه هاست.کمدی و آواز و موسیقی.سریع کلیک می کنم روی خرید آنلاین کوپن های باقی مانده.هفت تا باقی مانده!  خودم و تو و چند تا از بچه های گروه .
 بی این که فکر کنم که سه شب است نخوابیده ای.بی این که فکر کنم دوست صمیمی ات بچه دار شده و می خواهی بروی بیمارستان امروز.بی این که فکر کنم شاید تاتر ِ اوپرا برای تو آن قدر جذاب نباشد که برای من است.بی این که حواسم باشد شاید تو از جفنگ گویی های من و بچه های گروه حوصله ات سر می رود.بی این که خاطرم باشد تورت چند روز دیگر شروع می شود و هزار تا کار داری.اصلا پاک فراموش کرده ام که صبح گفتی چه قدر خوشحالی که امروز بعد از کار می روی خانه و به کارهایت می رسی.
 همه ی این ها را درست وقتی یادم می آید که پشت تلفن می گویم بلیط گرفته ام و تو سکوت می کنی...سکوت...سکوت...سکوت .هر دلیلی بیاوری حق داری و من تسلیم می شوم.اما می گویی:" باشه...خوبه...میام".
سکوت می کنم ..سکوت...سکوت.
و به غیر از همه ی آن چیزها یادم می آید که چه قدر مردانه "مَردی" !

وقتشه..وقتشه رفتن...

رفتنی که باشی ، دیگر هیچ چیز روی اعصاب ات نمی رود.نه بداخلاقی های "آقا سلام" و غر غر کردن های اش.نه چشم و ابرو آمدن های خانم "میم" ، نه دیر آمدن و زود رفتن های خانم "علف"، نه سم کوبیدن های آقای "ی" ، نه دو دستی غذا خوردن ِ شوهر ِ خانم "علف"، نه ساعت ِ حضور غیابی که هنوز انگشت میانی ِ تو را به جا نمی آورد و نه هیچ چیز دیگر.


فکر کنم این دقیقا شبیه همان حسی ست که وقتی خاله نصرت می آید ایران دارد.از همه چیز ِ این خراب شده لذت می برد.دلش غنج می رود برای ترافیک ، قربان صدقه ی خیابان های کثیف می رود.دل اش می خواهد توی کثیف ترین جگرکی  ها بنشیند و دل و قلوه بخورد.از هرج و مرج ادارات ریسه می رود و می گوید که عاشق این مسخره بازی هاست! بچه تر که بودم فکر می کردم این اسم اش "دلتنگی " ست..ولی حالا که کمی بزرگ شده ام ، می دانم که به این می گویند "دل ِ خوش".بله خاله نصرت دل اش خوش است.دل اش به غیر از خوش ، قرص هم هست.که مجبور نیست هرروز توی این ترافیک بماند...هرروز این خیابان های کثیف را ببیند...هرروز یکی از پرهای اش بگیرد به این هرج و مرج.می داند که سه ماه ایران است و بعدش می رود شیکاگو زنده گی اش را می کند.برای همین است که همیشه وقتی ایران است  آرام و خونسرد و بشاش است.لبخند می زند و می گوید ایران جای خوبی ست.قدرش را بدانید.(ولی حاضر نیست برگردد چرا؟!).هیچ چیز  ِ این جا اذیت اش نمی کند ولی راضی به برگشتن هم نیست.

این اصلا خاصیت ِ "رفتن" است باور کن.

نه صلیب شیکاگو است و نه این شرکت پتروشیمی، ایران، اما "رفتن" همان رفتن است یک جورهایی.

این چند روز اندازه ی همه ی این سه سالی که این جا کار کرده ام آرام بوده ام و لذت برده ام.از پنجره ی کنار میز و پیچک های خشک شده ی حیاط کناری لذت برده ام.با اقای "N" ایستاده ام جلوی شرکت و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی حراست سیگار کشیده ام.( همیشه دلم می خواست با آقای ""Nسیگار بکشم و عجب کیفی داد!) به متلک های آقای "ی"  خندیده ام و گاهی حتی به شوخی جواب اش را داده ام.چند بار که با امیر حرف می زدم و پکر بود بغل اش کردم و گفتم امیدوارم زودتر کارش درست شود و برود.(چه قدر همیشه دلم می خواست برای این همه که مرا درک می کند و توی سکوت حرف هایم را گوش می دهد بغل اش کنم و بگویم ممنونم).

هنوز هیچ کس از رفتن ام خبر ندارد.نامه ی استعفایم را گذاشته ام برای روز ِ آخر اسفند.همان طور که پارسال روز آخر اسفند نامه ی تمدید نکردن ِ قراردادم را به من دادند!.این آن وجه ِ بدذات و بی صفت ام است! تنها چیزی که کمی مغموم ام می کند ، "امیر" و  گاهی "خانم میم" و گپ های سه نفره مان است و بس.


"رفتن" چیز عجیبی ست ریمیا.همه چیز را اسموت می کند آن قدر که هیچ چیز توی گلوی ات نمی ماند و می شوی یک آدم با گلوی سبک.بی بغض...بی هیچ چیز توی گلو.

رهاااش کرده بودم رییس..!

دیروز را مرخصی گرفتم که خودم ، فکرهایم، ریجکت شدنم و روزها و برنامه های نابسامان ام  را جمع و جور کنم.

از خواب که بیدار شدم ،قبل از این که سرم را بگیرم زیر شیر(از ادونتج های کچلی ست، بعله!) ، یک راست رفتم طرف پنجره ی آشپزخانه و بازش کردم چهارطاق .یک تخم مرغ گذاشتم  آب پز شود. سه تا نان هم گذاشتم توی تستر.چند تا پرتقال از توی یخچال برداشتم و به روش ِ سنتی آب شان را گرفتم.کمی خامه هم مانده بود که با مربای تمشک ِ خاله جان قاطی کردم و گذاشتم روی میز.ته مانده ی مربای ِ گردوی ارمنی را هم ریختم توی یک ظرف کوچک و گذاشتم کناربقیه ی چیزها.سریع سر و رویم را شستم ، لبتاب را آوردم گذاشتم کنار ِ خوردنی های خوشمزه و نشستم پشت ِ میز ،پشت به خانه ی  پر از"باران" ... رو به  آسمان ِ پر از "باران". ترنج زیر ِ پای ام می لولید.خم شدم و بغل اش کردم و او هم شکل " میگو" روی پای ام جا خوش کرد.


فنجون و بهروز همزمان توی جی تاک پیغام دادند.به" فنجون" گفتم که خوبم و دارم صبحانه ی هتل عباسی وار می خورم و همه چیز را فراموش کرده ام.با بهروز گپ زدم و کمی فحش دادیم به هر که دست مان می رسید و بعد هم گفتم که خوبم و نگفتم که چه قدر کامنت اش را دوست داشتم که نوشته بود علی مصفا توی فیلمی مدام با یک لحن خوبی می گفته "رهاش کن بره رییس.." .یاد روز امتحان زبان افتادم که یک ساعت قبل اش با بهروز چت می کردم و وقتی قبول شدم به اش گفتم:" تو تاس ِ جفت شیشی ..برای مصاحبه هم بیا که قبل اش حرف بزنیم و قبول شم".خندیدیم. نه او آمد و نه من قبول شدم.


بلند شدم  پتو بیاورم که تلفن ام زنگ خورد. "نرگس".فکر کردم حتما می خواهد دلداری ام دهد و بگوید اگر دوباره  vacancy داشتند خبرم می کند.خواستم جواب اش را ندهم اما با خودم گفتم :" رهاش کن بره رییس..". گفت  که متاسف است و رقابت خیلی تنگ بوده و تصمیم برای اچ آر بسیار سخت.با لبخند و آرام جواب دادم که درک می کنم و شک ندارم که دخترک بهتر از من بوده و آن جا قسمت ِ او بوده حتما.یک دفعه اما  شروع کرد چیزی شبیه داستان تعریف کردن که" رزومه ت روی میز ِ" پی یر" بوده و "آندرس" آمده توی اتاق و اتفاقی رزومه ات را دیده و پرسیده که این دختررا برای کارت انتخاب کردی؟ و "پی یر" گفته نه و "آندرس" گفته پس اگر نه ، من می خواهم اش و بگویید امروز بیاید مصاحبه تا دو ساعت دیگر!".فکر کردم  دارد شوخی می کند.گفتم  نرگس با احساسات من بازی نکن.من دارم خوب می شوم.گفت دو ساعت وقت داری و   قبل از این که بگویم آره یا نه ، خودم را توی اتوبان  دیدم!


دوباره طبقه ی پنجم و سالن کنفرانس و یک ساعت و نیم سوال و جواب .توی چهره اش هیچ عکس العملی نسبت به جواب هایم نبود.فقط هرازگاهی نگاه اش می رفت روی موهای ام و سوراخ های گوش راست ام! همه ی سوال ها را با فرض این جواب دادم  که "باران خودت را دلخوش نکن دوباره...نمی شود...رهای اش کن رییس.!." .و تکرار همین چند تا کلمه توی ذهنم، انگار پر از جرات و جسارت ام می کرد.پر از حس ِ رهایی ام کرده بود.حس کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد و به چیزهایی که دارد راضی است.حس کسی که همه چیز دارد و این جا کارکردن را برای مزایا و اسم ِ گنده اش نیست که می خواهد. 


  به ساعت اش نگاه کرد و  تمام .تشکرکرد و گفت :"خبرتان می کنیم".خنده ام گرفت.به نظرم این جمله شبیه ِ جمله ی "یه دوری می زنم..برمی گردم" بود که توی فروشگاه به فروشنده ها می گوییم.یک جور مودبانه "نه" گفتن.بی خیال با او دست دادم و آمدم بیرون.با وجود آن صبحانه ی شاهنشاهی ، گرسنه شده بودم. .دنت ِ طالبی خریدم و برگشتم.ماشین را جلوی خانه ی سفیر بلژیک پارک کرده بودم.همان جایی که نمایش مان را اجرا کردیم.صندلی را خواباندم و همان طور که نگاهم روی باغ ِ خانه ی سفیر بود، دنت می خوردم و خاطره های اجرا را مرور می کردم.برای نمایش ِ بعد از عیدمان باید هفته ای شش ساعت تمرین رقص کنیم!.سالسا و تانگو و والس باید یاد بگیریم.مربی مان زن ِ آقای کامکار است!.غرق شده بودم  توی لذت ِ نمایش جدید و تصور رقصیدنمان توی همین باغ که نرگس زنگ زد. بی این که سلام کنم گفتم :"بگو.وقت ندارم..مشغول رویا پردازی ام!" حیرت زده گفت :"آندرس گفته  این دختر لیاقت ِ پیشرفت دارد..بهت زنگ بزنم و بگم هفته ی بعد بیا برای قرارداد!".دنت ام تمام شده بود اما هنوز داشتم نی اش را میک می زدم!

 

 

 

ب.ن.بهروز؟..نگفتم که تو تاس جفت شیشی؟

پ.ن.1.خودم هم نفهمیدم چی شد؟؟!

پ.ن.2.برف چی می گه؟ اونم این هوا؟ دیشب یه اتفاقی توی هستی افتاده من بی خبرم؟!


صلیب !

 

می گوید:" هر دو شیرجه می روید زیر آب.هر که دیرتر آمد بالا برنده است.یک ...دو...سه!" و می پریم توی آب.به محض این که می رویم کف آب و خودمان را پیدا می کنیم...روبروی هم قرار می گیریم. بی حرکتیم اما هرازگاهی با دست های مان آرام آرام آب را کنار می زنیم.اول اش آسان است و فقط توی چشم  های هم نگاه می کنیم...اما کم کم، خیلی خیلی  سخت می شود.چند متری با سطح آب فاصله داریم. بی هیچ حرکتی تمرکز کرده ایم روی نفس مان.از حالت چشم های اش می فهمم که دارد کم می آورد.توی دلم می گویم...به محض این که شروع کرد به سطح آب رفتن...چند ثانیه تحمل می کنم و بعد من هم می روم.پاهای اش را سریع تکان می دهد.می فهمم که بی طاقت شده.من هم حال بهتری ندارم.سرش را بالا می گیرد و می بینم که آرام آرام می رود سمت ِ سطح.چشم هایم  را از بس باز نگه داشته ام، می سوزند.محکم فشارشان می دهم و تا هشت ثانیه می شمارم وبا سرعت هرچه تمام تر می روم بالا.یک خیز ِ بلند و به محض این که نوک ِ سرم از آب می رود بیرون دهانم را باز می کنم و شش برابر ِ حجم ریه های ام هوا واردشان می کنم.دوباره فرود می آیم توی آب.با دست چشم های ام را می مالم و سرم را برمی گردانم که بگویم برنده شدم و فقط چند ثانیه کم آورده که می بینم..هنوز بیرون نیامده!..یک...دو...سه...و با شدت از زیر ِ آب خیز برمیدارد بیرون و...من بازنده می شوم.

 

 

پ.ن.1. فکر کردم که ننویسم و ننویسم و یک باره بیایم بنویسم که تمام شد و درست شد و من کارمند سازمان سه نقطه شدم.اما ننوشتم  و ننوشتم و حالا با هزار این پا و آن پا گردن ام را کج کرده ام و آمدم بنویسم که تمام شد و درست نشد و آن صلیب رفت بالای گور ِ امید و آرزوی این چند وقت ام!


پ.ن.2. می توانست همه چیز این آخر ِ سالی یک طور دیگر پیش برود.می توانستم سرم را گرم ِ کار ِ فعلی ام کنم و این همه تست و امتحان و مصاحبه را نگذرانم و نرسم به دو نفر ِ آخر که  مُهر ِ مردود بخورد توی پیشانی ام.حالا که فکرش را می کنم می بینم کاش سر ِ همان امتحان زبان ِ کذایی رد شده بودم و سه بار مصاحبه نمی شدم و این قدر محکم زمین ام نمی زدند.آن هم آن قدر از بالا!


پ.ن.3.انرژی گرفته بودم از "یک احتمال" فقط !...رودروایسی ندارم با خودم که...دلم می خواست میهمانی بدهم و میهمانی بروم...خودم را زده بودم به بی خیالی اما واقعیت این بود که ذره ذره ام شده بود امید و آرزو.یک چیزهایی زیر پوست ام شروع کرده بود به وول وول خوردن.عجیب شده بودم برای خودم.از فکر ِ "تغییر"...از فکر "عوض شدن ِ همه چیز"...


پ.ن.4. دل ام نمی خواهد بنشینم و گوش کنم که دلار پایین آمده ...حال بدی دارم وقتی می شنوم که شاید خاتمی بشود نامزد اصلاح طلب ها...دلشوره می گیرم از شب عید و جنب و جوش مردم توی بازار تجریش...نمی خواهم "ر" بیاید توی اسکایپ و برایم از "پناهنده گی " بگوید و تشویقم کند...نمی خواهم به این روزهای ِ "بی خبر ِ خوب "ِ قبل از نوروز فکر کنم...دل ام می خواهد از همین حالا مرخصی بگیرم و تا خود ِ سال تحویل مست کنم و بخوابم و بخوابم و مست کنم و  به هیچ چیز فکر نکنم.شاید هوشیار و بیدار شوم ...شاید خوب شوم.


پ.ن.5. نمی دانم چرا زنده گی اصرار دارد که هی به من ثابت کند  که "ببین تو خیلی خوبی...ولی خب..عالی نیستی!"


پ.ن.6. به درک ! ( تعارف که نداریم...به قول استتس دوستم توی فیس بوق ، پشت هر "به درک" و "فدای سرم"...یک خاک بر سرم ِ شدید و تاکیددار نهفته است و بس!)

خودم

ترنج و آقای نویسنده خوابیده اند.همه ی چراغ ها را خاموش کرده ام و فقط هالوژن های اوپن را روشن گذاشته ام. خودم را نشانده ام روی میز ِ کوچک ِ آشپزخانه .یادداشت ها و پرینت ها را گذاشته ام کنار و به جای اش "برایم" نسکافه درست کرده ام.من به فردا ساعت ده فکر نمی کنم ، اما انگار فردا ساعت ده ، دارد مدام به من فکر می کند! هر کس ِ دیگری هم بود همین قدر مضطرب و غرق ِ فکر بود خب و برای همین به خودم خرده نمی گیرم و راحتم می گذارم.نشاندم  خودم را و چراغ ها را خاموش کردم تا هر چه می خواهم بگویم و راحت بخوابم.

داستان هنوز داستان ِ کار جدید است! مصاحبه ی فردا و این که همه  حذف شده اند و فقط یکی مانده و من.این خبر ها را نرگس توی یاهو به من می  دهد.امروز نوشته بود که "باران دخترک ِ ادیتور، همه را تحت تاثیر قرار داد توی مصاحبه و از این بهتر نمی شود دیگر.تکلیف اش با همه ی دنیا معلوم است و کلمه به کلمه توضیح داده که چه می خواهد و چه نمی خواهد".خب این یعنی از همین الان او برنده است.چرا چون تکلیف اش با همه ی دنیای اش معلوم است لااقل.مثل من نیست که مدام دست و پا بزند توی چاله های  روزانه!...مثل من نیست که هنوز نداند چی خوشحال اش می کند و چی ناراحت اش. ناشبیه به من ، توی سالن که نشسته برای مصاحبه ، دنیا را توی یک مشت اش داشته و آینده اش را توی یک مشت دیگر.کجا شبیه منی است که همه ی "امروز" ها را با نفرت و عصبانیت از دست ِ آقای ی و خانم الف و صد تا شبیه آن ها به شب می رسانم وشب با هزارتا غلت زدن باز خوابم نمی برد و ساعت می شود دو و ...نه خواب مرا برده و نه فراموشی.

 می گوید حساس شده ای باران.بله بله.من حساس شده ام.از اعتراف به اش نمی ترسم.من حساس شده ام.حساس شدن لااقل از خیلی از بی صفتی ها بهتر است. من حساس شده ام  به هر چه بی شعوری و بی احترامی ست.حساس شده ام به هر چه مرد ِ نامرد است.به هر چه که بوی سیاست و فرهنگ می دهد.به هر بحثی که می خواهد برسد به روسری ِ ارمیا و چشم های امیر حسین.بله من حساس شده ام و تمام و کمال مسوولیت اش را می پذیرم.آن قدر حساس که دیروز تمام مدت به ماشین کردن ِ موهایم فکر کردم و امروز صبح اولین کاری که کردم همین بود و موهای سه ساله ام را ماشین کردم و هیچ هم پشیمان نیستم و حالا حس بهتری دارم و اصلا نگران نیستم که فردا به عنوان ِ دختر ِ "کچل" مورد قضاوت و داوری قرار بگیرم.


حالا اما نه می خواهم در مورد ِ حساسیت ام حرف بزنم و نه درباره ی ماشین کردن ِ موهای ام . الان خودم را نشانده ام که بهم بگویم آن دخترک ِ رقیب هم کمتر از تو دل اش این کار را نمی خواهد.اصلا شاید قلب اش بیشتر ازتو برای کار کردن آن جا بتپد.نشاندم خودم را که بهم بگویم از میان ِ آن همه آدم  short listشدن و نمره ی زبان ِ بالا آوردن دلیلی برای انتخاب شدن نیست و شاید بعد از فردا و پس فردا و بعد از نتیجه ی مصاحبه ، مجبور شوی  چند وقت ِ دیگر کار ِ فعلی ات را تحمل کنی تا بالاخره با خودت به نتیجه برسی و فکری کنی. نشانده ام خودم را که بگویم فردا بعد از مصاحبه نقاشی را بی خیال شو و برو کافه ی موزه ی سینما و برای خودت یک چیز خنک سفارش بده تا دل و زبان و مغزت خنک شود و بعد سوت زنان، صدای ضبط را زیاد کن و برگرد خانه و راحت چند ساعت بخواب.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده توی فردا.فراموش کن که چه قدر مطالعه کردی برای مصاحبه و چه قدر دلت آن کار را می خواست و یادت باشد که هستی  به غیر از "خواستن" خیلی چیزهای دیگر هم می خواهد و تو مرکز ِ دنیا نیستی و...اصلا از  همین امشب بی خیال اش شو .تمام اش کن توی ذهن ِ ویران ات. نسکافه ات را بخور و بخواب!

"گم -رک"

پنجمین روزی بود که برای گرفتن و چلاندن ِ حال ِ بی حالم ، روانه ی اداره ی گمرک  ام کردند! آقای "ی" برای این که درسی به من داده باشند و به قول خودشان زبان درازم را کوتاه کرده باشند، کار ِ گمرکی شان را انداختند گردن من و این چنین بود که محکوم شدم به" اداره ی گُم رک"!.حبس ابد و اعدام اگر بود فکر کنم بیشتر تاب و توان داشتم تا "گم و گور " شدن توی آن جا را! فقط حیرانم که یک سیستم چه طور توانسته این همه آدم ِ" چپول" را یک جا توی یک ساختمان جمع کند! یک سری کارمند که باید از میزان تسبیح ها و تعداد ِ قرآن های روی میز و گشادی شلوار و پیرهن شان متوجه شوی که چه کسی مدیر است و چه کسی معاون! وگرنه همه نسبت به کارشان یک اندازه تسلط ندارند و نمی دانند چی به چی است!

چهار روز ِ گذشته فقط صرف ِ این شد که آن ها من را به صورت چندش آوری به قول خودشان به همدیگر "ارجاع" دهند و من هم توی دلم رکیک ترین ها را "ارجاع"ِ آن ها! یکی از مدل ِ موهای ام خوشش نیامد و  گفت "فردا بیا".آن یکی با آستین های بالا زده ام "جال نکردند" و فرمودند :"عمرا اگر بشود!"..آن یکی که معاون بودند کلا از قد و بالای من استقبال نکردند و گفتند:"باید بررسی شه!".آن یکی که توی بایگانی تخمه می شکست که کلا اصلا نه من را دید و نه صدای ام را شنید و فقط گفت :" آشپزخونه اون بغله"!امروز هم که بالاخره رسیدم به مرحله ی تایپ ِ نامه ی مذکور ، به خانمی ارجاع داده شدم که با مهارت ِ عجیب و خارق العاده ی "یک انگشتی"! شروع به تایپ نامه ام کردند .کور شوم اگر دروغ بگویم.ایشان فقط با یک انگشت-سبابه- بدون ِ استفاده از هیچ انگشت دیگری..به تنهایی...بله به تنهایی...سبابه ی یکه و تنها...سبابه خسته...سبابه تنها...نامه ام را تایپ کردند!متن ِ نامه : سه خط!..زمان ِ انتظار: سی دقیقه!.


نامه همزمان با صبر ِ من تمام شد. دیدم تحمل ِ ایستادن و ادامه ی پروسه را ندارم.باید نفس می کشیدم.باید چیزی می خوردم و فراموش می کردم" چپ" هایی را که راستی راستی مقام و منصبی دارند توی مملکت! به جای آسانسور از پله ها رفتم.هر یک قدمی که روی پله ی پایینی می گذاشتم ، انگار یک ساچمه ی بزرگ توی سرم تکان می خورد.توی فکر بودم که کجا بروم سیگار بکشم که تلفنم زنگ زد..."سلام..از سازمان ِ سه نقطه مزاحم می شم..نمره ی امتحان زبانتون سوم شده! فرصت دارید برای مصاحبه ی هفته ی آینده؟...".این از آن شوخی های ناموسی بود توی آن حال.دلم می خواست یک راست بپرم بغل ِ اولین "چپی" که از پله ها می آید بالا.از ذوق ام پله ها را برگشتم بالا و پریدم توی آسانسور...حالا فقط یک مرحله مانده.مهم ترین مرحله که مصاحبه است.نباید زیاد فکرش را بکنم...ولی اگر بشود؟ نمی دانم چه قدر غرق شدم  که یک دفعه دیدم چند بار چهار طبقه را بالا و پابین کرده ام با آسانسور!...بی خوردن ِ چیزی..بی کشیدن ِ چیزکی...یک راست رفتم طبقه ی چهار و گفتم :"تمام اش می کنم! هر جوری که بشود..".