Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دارم جا می افتم خدا رو شکر!

_ سلام خانوم فلانی..من دکتر قاف هستم.

من : الو؟...صداتون نمیاد...شما آقای؟

_ الو؟..الو؟...حالا بهتر شد؟...سلام.من دکتر قاف هستم.

من: سلام آقای قاف.حالتون چه طوره؟

_ ممنونم. آقای پ نیستن؟

من: نه خیر...تشریف ندارن آقای قاف...زمان همایش ژنو مشخص شد؟

_ بله برای همون تماس گرفتم...پس بفرمایید بهشون که دکتر قاف زنگ زد!

من : حتمن...حتمن آقای قاف.من بهشون می گم.

_ ممکنه توی دفترم نباشم.با این شماره ای که می گم تماس بگیرین و بگید با دکتر قاف کار فوری دارم وصل می کنند.

من: به روی چشم.خیلی خوشحال شدم آقای قاف.خدانگهدارتون

_خدا نگهدار!


ادامه ی دیالوگ ِ ناگفته بعد از گذاشتن تلفن


_ دختره ی خنگ..هی می گه آقا آقا..!

من : چه اقای خوبیه این آقای قاف!




پ.ن.1. از ایشون اصرار ِ پنهان برای دکتر خطاب کردن شون ، از من خنگی ِ آشکار برای درک نکردن ِ تلاش های شبانه روزی ِ ایشان!

درد در درد

بابای شاه بلوط...


کاش شماره ای داشتم و برای ات پیغام می دادم که حسابی گریه کن و تا آن جایی که می شود خاطره های اش را به زبان بیاورو تا هر جایی که توان داری داد بزن ویادت نرود که با همه ی وجودت به مادرت دلداری بدهی . اما بعد از همه چیز برگرد این جاو ما منتظرتیم فرزانه وما هم خوشحالیم برای این که یک بابایی دیگر درد نمی کشد و ماهستیم فرزانه و زود بیا و زود بیا ... 

ژن ِ"گل و گیاه باز" م دارد گل می کند!



می دانی ریمیا واقعیت اش این است که خوب که عمیق می شوم می بینم توی دورترین و محو ترین خاطرات دوران بچه گی ام همیشه پای یک گیاه در میان بوده! این برای این بود که مادربزگ و پدر و عموی ام که همه توی یک ساختمان زنده گی می کردیم دیوانه ی گل و گیاه بودند و باغچه و راه پله وپشت بام و زیر ِ بام و خلاصه تا جلوی در همیشه پر از گلدان های بزرگ و جورواجور بود.مادربزرگ ام انگشتان سبزی داشت.عمویم هم.با این که پدرم دیگر حال و حوصله ی سابق را ندارد اما من هنوز معتقدم که انگشتان پدرم هم سبزند و دست به سنگ هم بزند جوانه می زند.با این که یک جورهایی بین ِ گلدان و برگ و بوته بزرگ شده ام اما خب با همه ی آرتیست بازی هایم هیچ وقت حسی نسبت به هیچ کدام از گلدان هایی که توی زنده گی ام می دیدم نداشتم.تا این که زد و آقای نویسنده آن مهمان های ناخوانده را آورد.این ها از این در آمدند، آرامش و قرار ِ من از پنجره پرید بیرون و خودکشی کرد!همه ی دغدغه ام شدند این ها.راست گفت آن عزیزی که گفت آدم را خر گاز بگیرد اما جو نگیرد.شده بودم شبیه مادری که تازه زایمان کرده و بی این که هیچ حسی به بچه اش داشته باشد روز و شب مراقب اش است!(این جمله را دیروز از میم شنیدم.بچه اش یک ماهه است اما می گوید باورش نیست که بچه اش است و هیچ حسی جز انجام وظیفه ندارد و این طبیعی ترین حس ِ بعد از زایمان است!).همه ی هم و غم ام این شده بود که "وای اون قرمزه گرمشه"..."وای اون بنفشه چرا کبوده؟!"..."اون زرده چرا داره زرد می شه"...! خدا را شکر اسم هیچ کدام را هم نمی دانستم و به سان ِ کور و کر ها صدای شان می زدم.فقط چشم های ام را بستم و باز کردم و دیدم هر جا می روم راه ام کج می شود سمت گلفروشی و بعد یک گلدان می زنم زیر بغل ام و می آورم خانه و آن شد که این شد:



امروز دیدم که این ها هی دارند زیاد می شوند و هی غریب تر. خدا را شکر از صدقه سر ِ کار ِ جدید "تشخیص هویت" ام عالی شده جان ِ شما!

نشستم و از این جا همه را هویت یابی کردم.حالا شاید بهتر بتوانم قربان صدقه شان بروم.

ریمیا این نشانه ی بالا رفتن سن و سال اگر نیست پس چیست؟


-------------------------------------------------------------------


 

گیاه نوشت 1.آن سمت چپی پایین که سوسول ترین موجود دنیاست اسم اش "پیرومیا"ست.(آب ِ دست ام را هم می پاشم به اش ، برگ های اش را جمع می کند قرطی خانوم!)


گیاه نوشت 2.آن کناری اش کاج ِ نوئل است که امسال خدا را شکر کریسمس بی کاج نمی مانم دیگر.


گیاه نوشت 3.کناری اش "کالانکوآ" خان است!(اسم اش شبیه فحش است اما دل اش اندازه ی گنجشک!)

گیاه نوشت 4.آن آخری "حَسَن یوسف" خان است.روزی یک برگ می دهد و کلا شاخ و شانه برای ترنج می کشد.


گیاه نوشت 5.همان طرف بالا،"کوردیلاین" خانوم است که نازترین خانوم ِ خانه مان است.نه آب زیاد می خورد نه نور.به خودم رفته.فقط عشوه ی شتری ست که می ریزد.ته اش هیچ چیز نیست.


گیاه نوشت 6.کناری اش "ایمپتین" سلیطه است!..دل اش نخواهد گل دادن اش را نصفه نیمه رها می کند و غنچه اش ، نشکفته خشک می شود.ول اش کنم از گلدان می آید بیرون لخت راه می افتد توی خیابان!.این را کجای دلم بگذارم نمی دانم!


گیاه نوشت 7.آن آخری هم خواهر ِ کوچک ِ  "حسن یوسف" است که قرمز می پوشد.دختر بدی نیست ولی فکر کنم زیاد به پر و پای کالانکوآ خان می پیچد!..کنار هم که می گذارم شان رنگ شان تیره می شود!



 خیلی زیر پوستی دارم حس می کنم که سی ساله شدن با هر چند ساله شدن فرق دارد!




اولین "من"

 


اول ِ صبح فکر کردم تنها چیزی که امشب توی وبلاگم می نویسم این است که yes baby این جا اینترنت فیلترینگ ندارد!...این جا خانوم ها مثل "خانوم" ها لباس می پوشند و از مانتو و روسری های بد ترکیب خبری نیست .فکر می کردم که امشب قط یک جمله می نویسم و توی دلم جیغ می زنم که من یک تراس دارم توی  اتاقم که "جولیا" می گفت می توانم آن جا سیگار بکشم.تا ساعت ِ نه و ده ِ صبح فکر می کردم این ها بهترین چیزهایی ست که می توانم در موردشان حرف بزنم.


اما هر چه بیشتر "الخاندرو" برایم کار را توضیح می داد...هر چه بیشتر کاتالوگ ها و فیلم ها را می دیدم...هر چه بیشتر می دیدم که این سازمان  برای یک "انسان"...برای یک  "قربانی"....برای یک "هویت"  چه کارها که نکرده است و نمی کند..از خودم بیشتر خجالت می کشیدم. هر چه آن ها بیشتر از خودشان  گفتند...من با خودم غریبه تر شدم. احساس می کردم روز ِاولی دارم پوست می اندازم.دارم استخوان می ترکانم .احساس می کردم این منی که روبروی شان ایستاده آن منی نیست   که روبروی آقای "ی" جفتک می انداخت و به حراست دندان نشان می داد!

.ته دل ام حس عجیبی بود ازین که قرار است کار کنم تا "کمک" کنم...نه این که کار کنم تا جیب ِ یک مشت مفت خور پر پول شود!

  ساعت هفت بود که اولین روزم تمام شد و آمدم بیرون.با باران ِ هفت ِ صبح خیلی فرق داشتم.ذهنم داشت می پُکید از همهمه ی حرف ها و عکس ها و داستان هایی که شنیده بودم.  بند بندم داشت زایمان می کرد انگار و من درد می کشیدم از حجم ِ این "من" ِ جدید که بی صبرانه منتظر ِدیدن اش ام.

دلگرم و بی قرار...

سیزده به در را بعد از هفت سال با مامان و بابا و برادرک و خاله و دایی ها و مادر بزرگ و پدربزرگ  بودم.هیچ چیز عوض نشده بود.حیاط پشتی ِ خانه مان کنار ِ کوه.چرت و پرت گفتن ِ دایی ها و ریسه رفتن ِ کوچک تر ها.چشم و ابرو آمدن ِ زن دایی ها برای مامان و خاله.از زمین و زمان بالا رفتن ِ برادرک و پسر خاله ها.


فکر می کردم که بعد از هفت سال حتما خیلی چیزها توی جمع ِ خانودگی مان تغییر کرده است اما نه. تنها چیزی که مثل همیشه نبود "بابا" بود.


بابا حال جسمی اش بد نیست.درمان شده است تقریبا.اما بابای همیشگی نیست.بابای سیزده به در ها نبود یعنی.بی حوصله و کم حرف شده.شوخی نمی کند.پیش ما نمی نشست.پشت سر ِ هم چای نمی خورد تا مامان یک دفعه داد بزند که "چه قدر چایی می خوری...چایی رو تموم کردی" و همه بزنند زیر خنده.دیگر نتوانست برود تا پشت ِ تپه ها و بعد از یک ساعت با یک مشت والک و آویشن برگردد. به کباب های روی آتش ناخنک نمی زد.


می دانی ریمیا، خب میتوانست همه چیز یک طور دیگر باشدو مثلا امسال بابا بین ِ ما نباشد.تعارف که نداریم .دور نمی دیدیم.اما به ما رحم شد گویا!.به تک تک ِ این روزهای مان رحم شد.کسی دل اش برای خانواده ی چهارنفره ی ما سوخت و سه نفره مان نکرد. بابا خوب شد در حالی که هیچ کس فکرش را نمی کرد. ضعیف شده اما خب خوشحالیم که دیگر روی تخت بیمارستان نیست.رنگ و روی اش مثل سابق نیست اما خب به جای اش رگ های اش   دیگر به خاطر داروهای شیمی درمانی خشک نیست.کاش نماز نمی خواند که هر بار که آستین های اش را برای وضو بالا می زند دست های اش را ببینم که فقط پوست روی استخوان است. 

از سرطان دیگر خبری نیست اما از بابای ِ من قبل از سرطان هم دیگر خبری نیست. فکر می کنم بابا یک جورهایی افسرده شده. چه طور می توانستم خوش بگذرانم وقتی بابا را می دیدم که یک گوشه ایستاده و به آتش نگاه می کند. غذا از گلوی ام پایین رفت؟  وقتی دیدم یک قاشق برنج کشید و نیم قاشق هم زیاد آورد! دلم می خواست بپیچم به خودم وقتی می دیدم هرازگاهی دولا می شد و دست های اش را می گذاشت روی دل اش و از درد به خودش می پیچید. دلم می خواست گریه کنم وقتی دید نمی توانم جوجه کباب بخورم و به جای این که مثل همه گیاهخواری ام را مسخره کند برایم سیب زمینی کبابی درست کرد.


 فقط یک چیز ریمیا...یک چیز نمی گذاشت بغض ام بترکد و هرازگاهی که نگاهم می کرد لبخند می زدم. آن هم این که می دیدم اش و دلم خوش ِ این بود که هنوز آتش ِ سیزده به در را باباست که روشن نگه می دارد.آن هم نه با زغال سوپر مارکتی که با چوب!.بابا مثل آن وقت ها می گفت  باید چوب توی آتش بسوزد و چند تا تکه ی بزرگ چوب با خودش آورده بود.

حواس اش به آتش بود که بعد از ناهار خاموش نشود...تا  چای بعد از ظهرمان را هم توی آن قوری ِ دودی مخصوص ِ کوه رفتن های اش به ما بدهد...


همین.همین... دلخوشی ِ امروزم. 



باور کن...



http://www.youtube.com/watch?v=6xcmgn-x7N0


من اصلا کاری ندارم که این خانم خودش را قاطی بازی ِ من و تو کرد و امیر حسین را ناعادلانه حذف کردند و مجید را به عنوان تخمه آفتابگردان قاطی "آجیل ِ چهار مغز ِ" فینال کردند !و بعد ندا و آن صدای پر از قابلیت را   کردند سوم که مثلا  بین مجید و ارمیا جای شکی نیست برای ارمیا.

 من اصلا کاری نمی خواهم داشته باشم به سیاست هایی که پشت یک شوی تلویزیونی باید باشد.اسکارش سیاست بازار است این که دیگر هیچ.


اما امروز بیشتر از صد بار این کلیپ را دیده ام و می خواهم بگویم که آن جایی که می خواند

 "یه جا ابره آسمون یه جا پر از ستاره...یه جا آفتابیه آسمون یه جا می باره...تو اگه باشی...ابرا می بارن...دشتای خالی...پر گل می شن "

 یا آن جایی که می گوید "دوسِت داشتم دوسم داشتی منو کشتی....دوباره زنده کردی..."

و یا آن جا که " بگو ابر بباره...می خوام جون بگیرم...اگه بارون بباره...اروم آروم و نم نم..."

....

بعضی کلمات و حروف و  مخصوصا سین و شین را یک جوری می گوید که آدم می خواهد از حس بمیرد! من این صدا و آن چشم هایی که حالت شان با هر کلمه عوض می شوند را دوست دارم.بقیه ی داستان ها حرف مفت اند بابا.


دقیقه ی 15:30 به بعد را ویژه تر دوست دارم.



تشکر نوشت: مرسی آنا واسه فیلتر شکن.مثل ِ "بنز اس ال کی " سایت ِ پیوند ها رو در می نورده!

یادآوری نوشت: بهروز؟ شیرینی ِ لبتابم کو؟ کار از محکم کاری عیب نمی کنه.

بدون شهر!

قرار می گذاریم که دو ساعت قبل از رفتن خانه ی نیکول ،جمع شویم خانه ی سعید و نقش های مان را دو به دو تمرین کنیم.یک ربع زود می رسم. بدون این که بپرسد کیست ایفون را می زند.یک راست می روم طبقه ی دوم.در ورودی شان باز است.صدای سعید می آید که دارد با تلفن حرف می زند. در را می بندم و می روم سمت اتاق اش.تا روسری و مانتو ام را در می آورم تلفن اش تمام می شود.همدیگر را بغل می کنیم.کلافه می گویم:"سعید من حفظ نمی شم این کوفتی رو".منتظرم تا مثل همیشه در جواب این جمله چهار تا فحش حسابی نثار متن و نیکول کند و بخندیم.اما من و من می کند.می گویم:"چته؟".رک می گوید:"مژی داره میاد این جا...همون دختره همسایه مون که برات گفتم...میخواد بیاد یه چیزی بهم بده...اوکیه؟".همان طور که دیالوگ های دو نفره مان را جدا می کنم می گویم:"اره فقط زود بره ها...سعید وقت نداریم.الان اف و ام هم می رسن .باید دیالوگامون با اونارو هم سر و سامون بدیم." چهارزانو می نشینم روی تخت اش که صدای زنگ می آید.مثل فنر می پرد بیرون.در را باز می کند و یک صدای لوندی سلام می دهد و بعد هم صدای لب و لوچه شان می آید!.تا می خواهم بلند شوم دخترک رسیده جلوی در اتاق سعید.به قول برادرک یکی از آن در و داف های اساسی که اصل ِ جنس اند!(چه قدر دعوای اش کرده با شم برای خطاب کردن یک خانوم با این الفاظ خوب است؟.)

بلند می شوم و دست می دهیم و می نشینم آن طرف تر روی صندلی ِ پیانو.دخترک خودش را رها می کند روی تخت و سعید هم کنارش می نشیند و شروع می کنند به حرف زدن درباره ی باکس قرصی که دست دخترک است.گویا برای پدر سعید آورده است.من محو حسنات و وجنات دخترکم و هرازگاهی خودم را توی آیینه دید می زنم.موهای سیخ سیخ درآمده ی بی رنگ و تی شرت مشکی و نیمچه آرایش و شلوار بگی!سعید چیزی می گوید و دخترک دلبرانه می خندد و جلوی چشم های از حدقه در آمده ی من سعید را هل می دهد روی تخت و خودش خم می شود روی سعید.پشت گردن ام را می خارانم و سرم را می کنم رو به سقف و سعی می کنم خیلی جدی توی سقف دنبال صور فلکی بگردم!.با خودم می گویم یک بوسه است و تو چرا اصلا این قدر معذب می شوی.اما آه و ناله ی دخترک چیز دیگری می گوید.موبایل ام را از روی میز می قاپم و می روم سمت در.(می دوم در واقع!) و همان طور که بیرون می روم می گویم :" زنگ بزنم ببینم چرا اف نرسید!".می روم توی سالن.دگرگونم.هیچ وقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته ام.سالن را بالا و پایین می کنم.مانده ام حیران.که عادی باشم و cool برخورد کنم و بگذارم کارشان تمام شود یا بروم و داد و هوار کنم که "گم شید فاحشه های کثیف...کمی حیا داشته باشید!".صدای دخترک بند نمی آید بی صفت!.می روم سمت آشپزخانه.(می دوم در واقع باز!).چشمم می خوردبه دستگاه کافی میکر و سعی می کنم برای خودم کافی درست کنم.برایم هیچ چیز عادی نیست اما نمی توانم به خودم اجازه دهم که اعتراض کنم.با خودم قرار می گذارم که اگر طول کشید حق اعتراض دارم برای هدر رفتن زمانم.همین و بس! احساس بچه ای را دارم که پدر و مادرش را توی این وضعیت می بیند و هیچ چیز جز سکوت ندارد!.اما به شش دقیقه نمی رسد که صدای در می آید و سعید صدای ام می زند.می آید توی آشپزخانه.می گوید که متاسف است و پیش آمد!.می گویم "فقط خفه شو تا اطلاع ثانوی!".هنوز دارم ور می روم با کافی میکر!.فنجان را از دست ام می گیرد.دست اش را حلقه می کند دورم و مدام گونه ام را می بوسد و زبان می ریزد که " باران جون نوکرتم...خرتم...ببخشید...اخه می شه به این پری دریایی گفت نه؟...اخه تو بگو..من مخلص تم." خودم را از بغل اش می کشم کنار و می گویم:" خاک تو اون سر ِ بدبخت ات کنن که جون به جون ات کنن... خری!(به جای خر از کلمه ی بسیار رکیکی استفاده کردم البته که لایق اش بود!)

.فکر می کنم که دخترک حتما بسیار شرمنده است از این "پیشامد" و تصمیم می گیرم که توی آشپزخانه بمانم تا تشریف ِ گندش را ببرد! به سعید مثل سگ می پرم که "دیره ...گم شو پری دریایی خانوم رو بفرست تو دریا کار داریم.تا یک دهنی ازت سرویس...".هنوز حرفم تمام نشده که دخترک صدایم می زند برای خداحافظی! به همین ساده گی به همین خوشمزه گی!دارم از وسط نصف می شوم بین ِ آن همه چیزی که توی سرم است.لبخند می زنم و مودبانه خداحافظی می کنم. دوباره جلوی چشم های من از گردن سعید آویزان می شود که "جوجو...بوس خدافظی چی می شه؟" و دوباره گره می خورند به هم.همان موقع اف زنگ می زند که جلوی در است.می دوم سمت آیفون انگار که نجات دهنده ام پشت در است.دخترک دل می کند و می رود.اف می آید و تمرین را شروع می کنیم.من اما هر لحظه بدتر می شود حال ام.نمی توانم رابطه ی شش دقیقه ای ِ سکس برای صرفا سکس را آن هم جلوی چشم شخص سومی ، هضم کنم.فرشته ی روشنفکری ام مدام می گوید "اتفاقی نیفتاده که..الان دنیا همین طوره...به تو که آسیبی نزدن...بی احترامی نکردن.." .و فرشته ی درگیرم از آن طرف می گوید :"خاک بر سرشون.حق اش بود یه دفعه در و باز می کردی و ابروشون و می ریختی!"


اما واقعا که چی بشود؟...شیطنت؟...دخترک فاحشه و هرجایی نبود.معلوم بود که فقط زیادی دل اش هیجان می خواهد! به سعید می گویم دخترک ساده و بی مغز بود و این را از آن جمله و از آن جمله اش فهمیدم و سعید جواب می دهد که " خب باشه...با مغزش که نمی خوابم!".

همین جمله تکان ام داد.شاید راست می گوید ریمیا.شاید من زیادی همه چیز را پیچیده و سخت می کنم.من شده ام شاید یکی از آن دخترهای سی ساله ای که دخترهای بیست ساله می گویند امل و عقب افتاده ام!.شاید باید می خندیدم و می گفتم :"ایول به جفتتون!".شاید دنیا و روابط دارند تغییر می کنند و من جا مانده ام.شاید همه چیز آن بیرون توی شهرمان یک جور دیگر است و من گیر کرده ام توی فکر ها و ارزش های خودم...نمی دانم.واقعا نمی دانم.هنوز درگیرم.خیلی.

لب تاب ِ پر آب و تاب

بالاخره برادرک را خفت کردم تا برویم و برایم لبتاب بخریم.چند بار تهدیدش کردم که اگر نیایی خودم می روم ها.که پاسخ آمد:" اره تو که واردی!برو بگو آقا لبتاب قرمز دارین؟!"



برادرک کرم ِ کامپیوتر است.هم در رده ی نرم تنان...هم سخت تنان!یک جمله بخواهد درباره ی کامپیوترش حرف بزند ، هیچ کلمه اش شبیه آدمیزاد نیست. از تفریحات سالم اش این است که می نشیند و پسورد وایرلس های ساختمان را پیدا می کند و بعد یک طور ِ زیر پوستی به صاحبان ِ آن رموز آمار می دهد که سکیوریتی را ببرید بالا.بندگان خدا هفته ای یک بار رمز عوض می کنند و این می شود challenge  برای برادرک! چند تا شرکت ِ اسم و رسم دار برای کار رفته بود و وقتی رزومه و گواهینامه های اش را دیده بودند ، معذرت خواهی کرده بودند و گفته بودند که کارشان برای برادرک صقیل است و با سلام و صلوات ازش خداحافظی کرده بودند و بابت این که وقت اش را گرفته اند عذر خواهی کرده بودند!.خانواده ی ما اولین خانواده ای توی فامیل بود که کامپیوتر خرید.بابا خودش از کامپیوتر چیزی نمی دانست اما حس می کرد که یک نیاز است و برای همین از یکی از آشناهای مان که دستی در خرید و فرش کامپیوتر داشت ، یک دستگاه کامپیوتر خرید.من اواخر ِدوران ِ راهنمایی بودم و برادرک فنچی بیش نبود.یادم است اولین بار یک سی دی ِ بازی را گذاشتیم توی دستگاه و دست به سینه نشستیم که بازی شروع شود!.هر چه نشستیم شروع نشد که نشد.من گفتم سی دی خراب است.برادرک اما سمج شد.با هزار تا تلفن این طرف و آن طرف فهمید که باید کلیک کنیم و آن سی دی بخت برگشته را نصب کنیم! برادرک بدون این که کلاس برود آن قدر آن کامپیوتر زبان بسته را به مرز هلاکت رساند تا چشم باز کردیم و دیدیم شده کرم ِ کامپیوتر.روزی صد بار کیس را باز می کرد و می بست.من اما در همان حد ِ منتظر نشستن ِ بدون ِ کلیک ماندم!



با هزار غر و لند کشاندم اش پایتخت.جلوی در پاساژ نگه ام داشت و پرسید چه قدر پول دارم و انتظاراتم از لبتابی که می خواهم صاحب اش شوم چیست.یک لیست دست اش بود که با هر چیزی که می گفتم یک سری از مدل ها را خط می زد. آخرش سه چهار مورد توی برگه اش باقی ماند.یک راست رفتیم سراغ مغازه هایی که آشنایان اش بودند. یک سری دیالوگ ِ بسیار تخصصی بین شان رد و بدل می شد و بعد به قیافه ی من نگاه می کردند و ...خب گفتن ندارد واقعا که  شبیه چه بودم!.انگار برای یک گوسفند بنشینی و از کوانتوم حرف بزنی!.بعد برای این که دل ام را به دست بیاورند مثلا می گفتند:"این رنگ و دوس دارییییییییی؟" یا مثلا : "ببین این به تیپ ات میاااااااااااااد؟".من هم دیدم برای این که این بی اطلاعاتی  به رسوایی مبدل نشود ، بهتر است زودتر بزنیم بیرون.یک لبتاب سفید یخچالی انتخاب کردم و سریع کارت کشیدم و دمب ام را گذاشتم روی کول ام  و الفرار. از پاساژ آمدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین .برادرک هنوز داشت به قیافه ی من می خندید.من  دست ام را حلقه کرده بودم دور بازوی اش و به متلک های اش می خندیدم و پر از غرور ِ خواهری بودم که برادرک اش همه چیز می داند و هیچ کس مثل برادرش نیست و همزمان پر از مرض ِ بغض بودم و بازوی اش را فشار میدادم و توی دل ام میگفتم:" همیشه باش.همیشه.که اگه یه بازو توی دنیا برای تکیه دادن من باشه...اون همین بازوست".

کمی آن طرف تر پشت ات به من و روی ات به دخترهای لوند ِ میهمانی ست!گپ می زنید مست.


 حواس ات نیست و حواس ام هست! 

 

دوستت می پرسد:"شب ها تنها نمی ترسی باران؟".ته ِ گیلاس را می روم بالا و گیج و منگ می گویم:"نه...ولی راست اش بعضی شب ها خاطرم نا آسوده می شود و حس می کنم کسی دارد توی قفل کلید می چرخاند...احساس می کنم قفل در ِ خانه مان سست و .. دزدپذیر است!".هر دو از کلمه ی "دزد پذیر" می خندیم. امروز صبح بعد از صبحانه میگویی کار مهمی قبل از سفرت داری و می زنی بیرون. نیم ساعت بعد با کلید ساز برمی گردی و چند تا قفل مدرن به در خانه مان اضافه می شود.می گویی "برای آسودگی ِ خاطر ِ نا آسوده ات.برای دزدناپذیر کردن ِ خانه مان وقتی تنهایی". 


حواس ات بوده و حواس ام نبوده!

چرت نوشت!

سخت نوشت 1: از وقتی ماشینم" رابیده" شده و لبتابم "ربوده " و وی پی ان ها هم افتاده اند به "ریپیدن"، من رسما ارتباطم را با دنیای مجازی و خانواده ی مجازی ام از دست داده ام. کامپیوتر خانه را هم پارسال همین موقع روشن کرده ام و در حال بالا آمدن است هنوز! .ایپاد که بدون وی پی ان یعنی چیزی در حد نوکیا 232! وایبر را هم که زده اند ترکانده اند.فعالیت ِ من با ماحصل ِ کار ِ شبانه روزی ِ آقای "استیو جابز و شرکا" منحصر شده به رکورد زدن توی بازی های آفلاین!.نه از فیس بوق خبر دارم ، نه عید نوشت های دوستان ام را خوانده ام نه هیچ.مثل پیرزن ها از صبح می چسبم به تی وی و "من و تو" می بینم فقط!


سخت نوشت 2: پر و خالی می شوم از حرف و دست ام به وبلاگم نمی رسد برای نوشتن.


سخت نوشت 3: فاااااااااااااااااااااااااااااک، گوگل ریدر چی شده.هست؟نیست؟چی؟!


سخت نوشت 4: سال ِ نویِ موز ماری ست.به نظرم قرار است اتفاق های زیادی بیفتد امسال. حس عجیبی دارم از آمدن اش.شبیه هیچ سالی نیست.


سخت نوشت 5: بهار مبارک همساده ها.به همین زودی ها لبتاب می خرم و میام عید دیدنی.:-)