Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک طناب بستم گردن خودم، محکم گره اش زدم و آن سرش را محکم کشیدم."خودم" مقاومت می کرد.محکم تر کشیدم اش.گفتم بگذار این نمایش کوفتی تمام شود بعد بنشین و تا آخر دنیا عر بزن! ولی حالا وقت ادا و قیافه برای آن بچه هایی که همه ی روز و شب شان را گذاشته اند پای این نمایش نیست! طناب را کشیدم و کشاندم خودم را به استودیو..پنج و نیم قرارمان بود...شد شش..شش شد شش و نیم..شش و نیم شد هفت...هفت و نیم...هشت...ده...یازده...دوازده...دوازده و نیم!...مثل ربات می نشستم روی صندلی و هر وقت صدایم می کردند می رفتم توی اتاق شیشه ای و می خواندم و دوباره بر می گشتم روی صندلی می نشستم!..بماند که ترانه  ها باید با لبخند و شاد ضبط می شد و آن هایی که من خواندم "زار" از در و دیوار صدای ام می ریخت.ساعت نزدیک یک نیمه شب بود!..بچه ها غر می زدند.نیکول گیر می داد.به ادای کلمه ها، به بسته بودن دهان..به حرکت سر...به شکاف دیوار...به آدامس جویدن سعید...به راه رفتن مارتین.بعضی از ترانه های سه خطی را سیصد بار خواندیم.نوبت ترانه های "کُر" ِ‌دخترها شد.چند بار خواندیم و نشد.ساعت از یک هم گذشت.یک دفعه "میم" هدست را از گوشش برداشت و پرت کرد و داد زد که"من خسته م نمی تونم!".همه خفه شدند.رنگ نیکول را توی اتاقک شیشه ای دیدم که تغییر کرد. بلند شد آمد توی اتاق ما  و شمرده شمرده اما عصبانی گفت:" خسته؟!...خسته؟!!ها ها ها. حق نداری خسته شی ...هیچ کدومتون حق ندارین...گوشاتون رو باز کنید.وقتی باران با این وضعیت اومده به خاطر شما...وقتی باران نمی خنده...وقتی باران انگار سه هفته ست که غذا نخورده و من هر لحظه نگرانم که بیفته روی زمین اما ایستاده و می خونه...وقتی باران حتی سر به سر سعید هم نمی ذاره...و این یعنی حال اش بده.خیلی بد.هیچ کدوم تون حق ندارین خسته شین.به خاطر باران.هر کس می خواد بره..می تونه بره..اما برای همیشه از همه خداحافظی کنه و بره!".و برگشت توی اتاقک شیشه ای.صدا از کسی در نمی آمد.میم برگشت و هد ست را گذاشت روی گوش اش... 

 و من درک شدم! 

نظرات 7 + ارسال نظر
aylin 1392/02/31 ساعت 17:08

خوشحالم که رفتی باران جان و خوشحالم که درک شدی

[ بدون نام ] 1392/02/31 ساعت 17:56

آهـــ...

آیدا 1392/02/31 ساعت 21:02 http://1002shab.blogfa.com/

الان نیکول رو بیشتر دوست دارم.

مهدیه د 1392/02/31 ساعت 21:13

میدونم که حالت خوب نیست ولی خوشحالم که درک شدی
مواظب خودت باش باران جان

چه خوب!
این روزها خیلی میگم چه خوب....
دوتاش مال تو بوده!

مرمر 1392/03/01 ساعت 09:12

ندیده خیلی دوستت دارم بـــــــــــــــــاران

من هم ندیده و چشم بسته ممنونم.

این خانم نیکول خیلی خانم خوبیه . مصاحبه ی TCF ام رو فکر کنم باهاش بود اگه از عکساش درست تشخیص داده باشم . من همیشه این جور موقع ها داغون می شم ، تپق می زنم ، هول می شم . قاطی می کنم . ولی انقدر آروم و خوب سوالا رو پرسید و سعی کرد بهم آرامش بده که من درست درمون جواب دادم . دفعه ی بعدی که دیدیش از طرف من بوسش کن بگو از طرف بهروز بود :)
مراقب خودت هم باش . و هم چنان بنویس همین طور اگه خوندن کاری باشه که از دستمون بربیاد :)

دفعه ی بعد خودت بیا و ببین اش و ببوس اش.منتظر خبرای خوبت ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد