Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

لایک

برادرک توی فیس بوک اش نوشته:  

"بچه ها برای یکی از دوستام که توی جشن های بعد از انتخابات شنبه همراه با دوست دخترش بوده، دیروز از طرف پلیس امنیت اخلاقی نامه اومده. وقتی مراجعه کرده کارتشو گرفتن و گفتن که یکشنبه به دادسرا مراجعه کنه. اونجا متوجه شده که شماره پلاک حدوداً 4000 نفر رو برداشتن و احضارشون کردند!!" 

 

کامنت ِ‌من زیر ِ پست ِ برادرک : ساعت از نیمه شب گذشت و سیندرلا دوباره همان کلفت ِ‌ژنده پوش شد و هیچ چیز نماند جز یک لنگه کفش! 

 

کامنت آقای نویسنده زیر ِ‌کامنت ِ من : لنگه کفش های گم شده در قصه ها به "روزی" پیدا میشوند و  لنگه کفش های گم شده در تاریخ به "روزگاری"!....اما بالاخره پیدا می شوند!

 

کامنت ِ برادرک زیر ِ کامنت های ما :عاقا، من و دوستم و دوست دخترش و پلیس امنیت اخلاقی و دادسرا و همه ی اون چهار هزار نفر غلط کردیم!!شیرینی خوردیم!!..بس می کنید شما دو تا این وسط؟! اااااه

 

 

دیروز ِ پرزیدنت...امروز ِ برزیدنت!

 سرم را تکیه داده ام به پنجره ی تاکسی و "فکر" های همیشگی ام را دارم مثل علف می کِشم!

موبایل ام زنگ می خورد."برادرک".تا بی حال و کشدار می گویم الو، با یک صدایی مثل آژیر از ته ِ عمق ِ اعماق اش هوار می کشد که :"بُردیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم...بُردییییییییییییییییییییییم...خواهرک شب بیام دنبالت ؟گفتن بریزیم باز تو خیابون امشب!!"



قیافه ی من رو فقط خدا دید و بس!



که یادم بماند

نرگس ، همکار سابق ام.که سابقه ی همکاری مان توی شرکت قبلی، چند ماهی بیشتر نشد و آن جا را بوسید و گذاشت کنار و آمد این جا و من دو سال دیگر بدون اون آن جا ماندم و روزی روزگاری گفت که رزومه ای بفرستم و فرستادم و این جایی شدم.  

تانی، دخترکی که مصاحبه ی اول ام را به خاطر او رد شدم و آن پوزیشن نصیب ام نشد و چه قدر بد و بیراه همین جا توی همین وبلاگ دورادور و بدون این که بشناسم اش نصیب اش کردم و این طور حرف ها!

سپی، دخترکی که روز مصاحبه ، توی موسسه ی آریان پور کنارم نشسته بود و با هم کلی حرف زدیم و هر دو برای فان رفته بودیم مصاحبه یک طورهایی. 

 

 الان... من، نرگس،تانی و سپی ، توی تراس ِ‌اتاق ِ من ، Kent و رکیک ترین شوخی های دنیا و از ته دل ترین خنده های دنیا که از آن ِ ماست. این طور بازی و بُر باید بخوریم توی یک چشم به هم زدن ما آدم ها یعنی؟  

نتیجه که با هر کس که هاله ات دورادور یا نزدیک نزدیک گیر می کند، درست و با دقت رفتار کن شاید او، همان او بشود هم سیگار ِ یعد از ناهارت!..این قدر دلچسب و نزدیک یعنی.

 

 

 

فلونی یادت باشه...

گوش می کنم و تماشای اش می کنم و چشم های ام پر از اشک می شود که حالا لااقل لااقل  وقتی رییس جمهور ایران حرف می زند مدام خون خون ام را نمی خورد بابت کلمه های چندش آور و ادا و اصول مضحک و آن خنده های جهنمی اش...

هه ماسه ی خرداد!

بعد از هشت ساعت تمرین از مدرسه ی Della valle می زنم بیرون.ساعت از نه هم گذشته.من  welcome to Burlesque را فقط گوش می دهم چون تنها موزیکی ست که روی فلش دارم و موزیک تانگوی نمایش مان هم هست.هنوز توی حال و هوای تمرین ام که می افتم توی بلوار اندرزگو و یک دفعه می بینم از نمایش مان نمایش تر ، "خیابان ها"ست چرا؟! از صبح که ما غرق تمرین بوده ایم مملکت زیر و رو شده است؟..اصحاب کهف شده ایم؟ دخترکی با دوستان اش کنار یک لندکروز ایستاده اند و صدای موزیک دارد می رسد به عرش و این ها رسما! رسما دارند می رقصند و  آن طرف تر پلیس های امنیتی ایستاده اند و برای ماشین های توی ترافیک دست تکان می دهند و مراقب اند که کسی به دخترک و دوستان رقصنده اش چپ نگاه نکند؟! آخرین باری که شهر را این طور دیده ام شاید چهار سال پیش ، قبل از آن روزهای نفرینی.همان روز و شب هایی که وقتی ماشینی از کنارت رد می شد، برق امید ِ‌چشم های سرنشینان اش از فلشر آن ماشین براق تر و خیره کننده تر بود و مجبورت می کرد که برگردی و نگاه شان کنی و ناخودآگاه لبخند بزنی.حالا انگار این برق دوباره همان برق است ریمیا. همان برق ِ‌آشنا با همان ولتاژ. همان انگشت های از ماشین ها بیرون زده. ..دوباره همان برف پاک کن ها... همان شکلات دادن های توی ترافیک...همان مچ بندها و روسری های سبز .بنفش بعضی حالا. من شده ام همان Ali Rose توی فیلم Berlesqueو شهر شده همان اجرای Chere رسما! 

ترافیکی وجود ندارد چون همه از قصد ایستاده اند. سیگارم رسیده  به شش اما بغض بی صاحب ام بی خیال نمی شود.دل ام آن طور شادی و خنده می خواهد.دل ام می خواهد بروم دنبال دوست جون ام!!( نرگس؟!)و برویم توی خیابان دور دور بزنیم و بخندیم.چه خیالی!...انگار یک چیزی هی می خورد توی سرم.بی سهم ِ بی سهم ام ازاین همه شادی .نچ.من قهرم با شادی های سیاسی ِ این چنینی. چرا روح ام نمی رود بیرون تر از ماشین ام بین مردم و خنده های شان؟ نمی شوم باران ِ بوق بزن و صدای ضبط را زیاد کن و امیدوار باش و روزهای خوش نزدیک اند؟ من که از جنس آن ها بودم چهار سال پیش؟که حالا بشوم فقط یک مهربان ِ‌لبخند بزن ِ گیر کرده توی ترافیک؟!..همین؟یک لبخند؟ چرا نمی توانم امیدوار باشم و بگویم شکوفه های بنفش روی ساقه های  سبز؟ چرا مدام به این فکر می کنم که انتخابات و شفاف سازی؟..این ها و رای ِ مردم؟...این پلیس ها و آن سال و حکم تیر و حالا امسال حکم ِ شادی کردن مردم آن هم یک دل ِ سیر؟اصلا مگر این با موسوی چه فرقی داشت؟..چرا آن سال کشتند که او نیاید و امسال نکشتند و او خیلی شیک آمد؟ چرا این طوری شد اصلا؟ این پلیسک ها همان هایی نیستند که همین "ما" را مثل سگ کشتند چون دستور داشتند؟..بعد حالا با دو انگشت شان هی خرگوش نشان مان می دهند و خیال برشان داشته که خرگوش شان همان دو انگشت سبز ماست و ما کیف می کنیم؟ گروه خونی ِ این آقایان اصلا به دموکراسی و رای می خورد آخر؟ این اتفاق یعنی آشتی کنیم و فراموش کنیم و ما پس گرفتیم واقعا؟! که این یک "نه" بزرگ است؟ که از خس و خاشاک شدیم "ماسه " با یک "ح" اول اش؟...یک "هه" شاید! 

دل ام می خواهد، با تمام وجود می خواهم که بمانم توی خیابان .چشمک بزنم به همه. اما یک حس گندی دارم که می دانم داستان به این ساده گی نیست!

 می دانم که حق داریم خوشحال باشیم و همین یک میلی متر باید سرخوش مان کند.اصلا همین که "او" دیگر نیست..تا آخر دنیا شادی کم است!..همین که اسم اش نمی آید کنار اسم ایران..معجزه است!..اما "خوشی" کار ِ‌من نیست دیگر انگار.چرای اش برای خودم هم سوال است.بیرون هیاهوست و توی من اندازه ی خانماقای تندر سکوت است!..کوچه پس کوچه می زنم و زود می رسانم خودم را خانه که بخوابم.خواب بهتر از شادی به ام می چسبد و از این بابت متاسفم دوستان جان. 

نرگس راست می گفت دیروز موقع ِ‌ناهار.که " باران همه ی هیکل ات رو بدبینی و افسرده گی گرفته...حالم رو داری به هم می زنی".اما خوب که فکر می کنم می بینم حق شاید با من هم بودکه:" همه چی خواب و دروغه...مگه این که خلاف اش ثابت بشه!" 

من بدبین و گند ِ دماغ و آویزان و نچسب ام اما مبارک باد و شادباش و شادی و خنده های تان ، حلال ِ جان و شب و روزتان.

اِندِخوابات!

من رسما ازین بازی "بدهیم ندهیم" خسته شده ام آقا.خسته کلمه ی خوبی نیست...به این جای ام رسیده راست اش. 

بس که به هر کس می گویم"سلام" ، جواب می دهد:" سلام تو رای می دی؟"..و این سوال را آن چنان مشکوک و مستاصل می پرسد که توی چشم های خودش هم می بینی که مردد است بنده ی خدا. 

 خط خطی ام از بس که توی ترافیک تجریش پسرکان خوش بر و روی شهرم (نیمی شان شاید همان هایی که چهار سال پیش هرروز توی خیابان بودند)،با دستبندهای بنفش توی چشم ام نگاه می کنند و اشاره می کنند به پوستر توی دست شان که یعنی "بچسبانم به ماشین؟" و من هر بار سعی می کنم که مثل سگ نگاه نکنم و نگویم" نه".که لبخند بزنم و بگویم "نه"!.کلافه ام از این که هرثانیه توی محل کارم بشنوم که voyons ce qui se passe apres l`election

سیم پیچی های مغزم دارد جرقه جرقه می زند از این بلاتکلیفی ِ جمعی...از این تصمیم به خودکشی های دسته جمعی...ازین فرارهای یک عده ای...ازین ندهم بدهم ها...بدهیم یا ندهیم ها؟...اگر بدهیم فلان نیست و بهمان است و اگر ندهیم فلان است و بهمان نیست!  همه چیز یک جور بدی استرس زاست برای ام.دل ام می خواست گزینه ی دیگری به جز رای دادن یا ندادن هم بود تا آن را انتخاب می کردم و راحت می شدم.دروغ می گویم اگر بگویم با این همه حرف و حدیث وسوسه نشده ام!فرق این بار با همه ی وقت ها این است که تا به حال یا شانه بالا می انداختم و می گفتم "نه" یا در آن یک مورد، بی هیچ تردیدی روانه شدم و گفتم "سبز"! اما حالا یکی از شانه های ام همراهی نمی کند چرا نمی دانم.  سعی می کنم دور شوم از بحث های این روزها ، اما تا لحظه ی آخری که دارم دور می شوم گوش های ام اندازه ی هیکل ام شده که آخرین قطره ی بحث را هم بشنوم! به هیچ نتیجه ای نمی رسم توی خودم و این وضع بدی ست.فضای نا بسامان و نابهنگام و مشکوک و "سردرنیارمی"  ست وقتی آن نداده ها می خواهند بدهند و آن ها که تا به حال هر بار داده اند، تصمیم به ندادن گرفته اند. 
رسما درگیرم این روزها.متاسفانه یا خوشبختانه هنوز توی این کشور زنده گی می کنم و با این که هیچ چیزش برای ام مهم نیست ، دل ام برای همه چیزش همزمان می زند و دلم واقعا انتخابات می خواهد نه اِند ِ خواب هات!..نه اِند ِخواب هام..!

صبح قبل از این که بابا برود دکتر به اش زنگ زدم.صدای اش پر از استرس بود.گفتم:" نگران نباش بابا..چیزی نیست".گفت :" اگرم باشه من دیگه شیمی درمانی و دکتر و هیچی نمی رم.می شینم خونه..گفته باشم ها..من حوصله ندارم دیگه!".ماندم که چه بگویم.زدم به کوچه ی فلان که:" بابا یه حلزون پیدا کردم اندازه کف دست!".مکث کرد و بعد پوزخند زد که:" چاخان نکن اول صبحی".گفتم:" چرا تهمت می زنی..من گفتم کف ِ‌دست ِ چی؟..یا کی؟...شاید اندازه کف ِ‌دست ِ‌کفتر!".خندید.خودم هم.گفتم :" می گن اگه بهشون کلسیم بدیم و خوب مراقبت کنیم ازشون بزرگ می شن..بعد می شن اندازه کف ِ‌دست ِ‌آدم"!..گفت:" دیگه جونور نبود که تو حالا حلزون باز شدی؟".دل ام مثل سیر و سرکه می جوشید اما همان طور که ناهارم را توی ظرف کوچکی می ریختم  شروع کردم به وراجی و اطلاعات ِ‌حلزونی دادن.بابا هیچ نمی گفت.معلوم بود که هم گوش می کند و هم نمی کند.گفتم :" فقط می ماند یک اسم...یک اسم ِ یواش...که حالا به اش فکر می کنم و ظهر دوباره زنگ می زنم!".نمی خواستم بگویم که ظهر زنگ می زنم که ببینم نتیجه چه بوده.آن طرف ِ بدبین ام می گفت حتی اگر احتمال اش یک درصد هم باشد خودت را برای آن یک درصد آماده کن و خوشحال ِ‌آن نود و نه درصد نباش.دوازده که شد زنگ زدم.مامان که گوشی بابا را جواب داد دل ام هری ریخت.بس که ترسو و بزدل شده ام از مامان هیچی نپرسیدم.گوشی را داد به بابا و من طبق معمول سلام کردم و گفتم:"بابا اسم پیدا کردم...می ذارم خانمآقای تندر !".بابا دوباره سکوت کرد.از آن سکوت هایی که من از این طرف دست ام را گرفتم به لبه ی میز که نیفتم.مامان دوباره گوشی را گرفت و گفت:" بابات شوکه ست...اما چی گفتی داره می خنده؟...".روان ام داشت به گاف و الف می رفت.طاقت نیاوردم و آرام پرسیدم:" دکتر چی گفت؟"..مامان گفت:" هیچ...گفت که همه چیز خوبه و اون توده ی مشکوک اصلا مشکوک نیست و بابات هنوز از شنیدن این خبر شوکه ست..اما داره می خنده باز...چی گفتی بهش؟" 

دنیای روی شانه های ام یک دفعه شد یک بادکنک و رفت هوا.گفتم"به بابا بگو فامیلیش رو هم می ذارم خوش قدم!...خانمآقای تندر خوش قدم..خودش می دونه" و این طرف جفت پا پریدم هوا.

خواب پیدایم نمی کند


وسط های خندیدن به "هشت تایی ها" خوابم برد! مدت ها بود که این طور پای تلویزیون ملی ننشسته بودم و نخندیده بودم.تلفن برادرک بیدارم کرد که دایی ِ فلانی توی خواب سکته  کرده و اگر می خواهم زنگ بزنم و تسلیت بگویم. با این که وقتی از خواب بیدار می شوم یک ساعت طول می کشد تا لود شوم اما حواس ام حسابی جمع بود.در نهایت سردی و بی احساسی گفتم:"...جوون که نبوده...مجرد که نبوده...ماشین که بهش نزده...یک هفته روی تخت بیمارستان نیفتاده بوده که...موهای بلند و مشکی نداشته که...ناخن هاشو صبح موقع رفتن از خونه لاک قرمز نزده بوده که...مجسمه ش توی فرهنگسرا برنده نشده بوده که...دایی فلانی؟خدا بیامرزدش!..تا اطلاع ثانوی مرگ، شتر یا خریه که در خونه ی همه می خوابه و برام مهم نیست.همین."

 

هین قدر بی تفاوت و بی احساس شده ام نسبت به مردن. دو روز پیش هم گفتند دختر عموی همکارم فوت کرده که من عین همین حرف ها را توی دل ام ردیف کردم.حتما فلانی کلی خاطره با دایی اش داشته و حالا روز و شب خوبی ندارد اما چیزی که هست این است که برای من فعلا مهم نیست.نمی توانم خودم را جای هیچ کسی بگذارم و به دردش فکر کنم.بس که این مدت جای خودم و نازی و  توی فکر جای خالی ِ ف  بوده ام سِر شده ام. مثل همیشه اگر می بودم خودم را می گذاشتم جای فلانی و دایی ِ او می شد دایی خودم و غم دنیا می آمد توی دل ام و روزی ده بار یادش می افتادم. اما حالای ِ من یک طور دیگر است. همه ی لذت این "روزهایم" خلاصه شده است توی این که "شب  " شود و ترنج را بغل کنم و پنجره را باز کنم و برویم پشت پنجره  و این موجود پشمالوی ابریشمی همان طور که توی بغل ام است پنجه های کوچک اش را بگذارد لبه ی پنجره و چراغ های خانه ی همسایه را تماشا کند و خودم  هم کنت ِ convertible بکشم که تازه گی ها می چسبد به ام خیلی. خوبی اش این است که نیمی تلخ می کشم؛ مثل کابوس های مکرر این شب ها..و بعد دکمه اش را می زنم و خنک می کشم بقیه اش را... مثل انگار ته مانده ی نسیم های بهاری که شب ها هرازگاهی می خورد به صورت ام.این در هم بودن طعم اش خیلی تفکر برانگیز است ...

نمی دانم چرا یک نفر توی سرم از صبح دارد این را می خواند که  "دل ام گرفته برای ات " زبان ساده ی عشق است    .... ...سلیس و ساده بگویم: دل ام گرفته برای ات...

دل ام گرفته



نرم و آهسته ..

 

کیسه ی گوجه سبز را که خالی کردم  یک چیزی با صدای غیر ِ گوجه سبز افتاد توی سینک.یک لاک ِ حلزونی ِ پر پیچ و خم.مطمئن نبودم که توی لاک چیزی باشد چون چیزی شبیه  یک لایه اسفنج درش را پوشانده بود اما انداختم اش توی یک ظرف آب و رفتم سراغ کارم و یک ساعت بعد که ترنج خانه را روی سرش گذاشت آمدم و دیدم که مهمان داریم!  

                                              

 


چند دقیقه ای  هم من و هم ترنج به شدت هیجان زده بودیم و به بازی های سه تایی گذشت اما بعد این سوال 
فلسفی مطرح شد که  now what?

  

                                                            

                                                  

بگذاریم برود؟...پس این محبت ناشی از چند دقیقه بازی که خزیده بود توی دلم چه؟..بگذارم بماند توی خانه مان یعنی؟...هم خانه ی ما بشود یعنی؟...چه بخورد چه بکند چه بپوشد؟ تربیت هم می خواهد نکند!

بله .افتادم توی همان مهلکه ای که نباید می افتادم! سرچ کردم آداب معاشرت با حلزون ها را و  دیدم اگر همه چیز خوب پیش برود از پس اش بر می آیم. تصمیم گرفتم و ...ایشان ماندنی شدند!(اعتراف نوشت: آرزو کردم که کاش بچه دار شدن هم همین قدر ساده بود .تصمیم می گرفتی و سرچ می کردی و سیو می کردی و حفظ می کردی و voialaa..بنگ..بچه!)


اسم و جنسیت این میهمان ِ نرم و آهسته فعلا مشخص نیست اما خب...نفس می کشند توی خانه ی ما ،این ور و آن ور می روند...به ترنج آزاری نمی رسانند... پس هستند!

 

                                           

 

اگر روزی حلزونی یافتید ، این جا کمک بزرگی می کند.




grand gooder

ذهن من تاریخ بردار نیست.خاطرات با تمام جزییات توی ذهنم می ماند اما تاریخ شان نه.اگر به لطف فیس بوک و ریمایندر های متعدد اسمارت دیوایس های دور و برم نبود، تاریخ تولدم را هم فراموش می کردم. 

چند صباحی بود که هی همه می گفتند گوگل ریدر قرار است برود..کوچ کند...بازنشسته شود از فلان تاریخ!یک درصد فکر کن که یادم بماند تاریخک اش را.مثل پیرزن ها هرروز صبح با سلام و صلوات بازش می کردم و از دیدن اش خوشحال می شدم و آخرِ هرروز که می خواستم ببندم اش با غصه و درد و آه و ارزو این کار را می کردم. 

تا این که چند وقت پیش به پیشنهاد دوستی یک چیزکی توی وبلاگم نصب کردم که نشان می داد انسان ها از کجامی آیند و به کجا می روند.(بله برای یک چنین سوالات کلیدی هم اپلیکیشن داریم!) بعد هی می دیدم که یک سری انسان از جایی آمده اند به اسم " the old reader" 

امروز صبح بالاخره از ترس این که مبادا گوگل ریدر واقعا همین روزها کوچ کند و باز نشسته شود و بپکد...رفتم و همه ی زنده گی ام را منتقل کردم به این "the old reader" , و در کمال تعجب دیدم که نیمی از استرس های سایبری ام کم شد و خیال سایبری ام آسوده شد تا قسمتی. حالا گوگل ریدر می خواهد برود ، بماند..کوچ کند...نکند..بپکد..نپکد...به من هیچ ربط مستقیمی ندارد راست اش.همین و این که آن انسان هایی که از آن جا آمدید این جا...ممنونم. 

 

دیشب خواب می دیدم که با نازی و ف توی کوچه پس کوچه های اختیاریه می گشتیم و من و نازی اعلامیه های ف را روی دیوار ها نشان اش می دادیم.من توی خواب مدام می گفتم حالا که ف هست زود بگوییم این اعلامیه ها را بکنند.ف اما هیچ نمی گفت و فقط متعجب بود.نازی یکی از اعلامیه ها را نشان داد و رو کرد به ف و گفت:" آخه چی شد؟..چرا تصادف کردی؟".ف برگشت رو به ما.صورت اش مهربان اما بی حرکت بود.حتی پلک هم نمی زد...لب های اش هم تکان نمی خورد...شبیه عروسک ها شده بود.اما من توی خواب صدای اش را می شنیدم که گفت:" خواستم برگردم عقب نشد...خواستم برم جلو نشد...هیچ راه فراری نداشتم...وایسادم!" 

 از وحشت این حرف و تصور آن صحنه از خواب پریدم.  

از خانه تا این جا ، خیابان و عابری نبود که مرا وحشت زده یاد آن جمله نیندازد که خواسته برگرده عقب..نشده..خواسته بره جلو نشده...هیچ راه فراری نداشته...ایستاده و .. 

 

تنها صداست که...

بامامان و بابا  اتمام حجت کردم که اگر امشب بروند دیگر برای ام مامان و بابای  قبل نخواهند بود. این چند روز هر بار که با عمه پری حرف زدم بغض اش وقتی از میهمانی  عمه ملوک  حرف می زد چاقو چاقو ی ام می کرد. عمه پری به هیچ کس نگفته که توی دل اش چه می گذرد.به همه لبخند زده و گفته که " امیدوار است همیشه شادی باشد توی خانواده و بروند و خوش باشند"!..عمه از این مرد تر توی دنیای ام ندیده ام.فقط وقتی سه تایی با نازی می نشینیم بغض می کند و معلوم است که انتظارش چیز دیگری بوده اما معرفت اش نمی گذارد که به کسی اعتراض کند و حرف مستقیمی بزند.من بابت تک تک آن هایی که امشب می روند، در برابر عمه پری و تو، "ف"عزیزم...شرمسار و سر افکنده ام .


دیشب نازی را آوردم خانه مان. چراغ ها را که خاموش می کردم یادم افتاد تو و نازی همیشه روی تخت می خوابیدید و من پایین تخت روی زمین و تا هر وقت صبح که بیدار می ماندیم و حرف می زدیم تو هر یک ربع یک بار می گفتی:" باری...خب بیا بالا سه تایی جا می شیم" و من می گفتم که راحت ام و دوباره حرف و حرف و حرف...

می بینی؟  دیگر "جای تو خالی" بودن ها شروع شد..."اگر ف بود این را میگفت" ها شروع شد ..."اون روز یادته که ف.." ها ، "ف همیشه این را می گفت.." ها ، "ف این را دوست داشت " ها...."سنگینی ِ نبودنت" ها...

دیشب هر بار که می خواستیم بگوییم :"یادت به خیر"..این جمله می ماسید توی دهان مان.نمی دانم کی قرار است باور کنیم .

آن شب که رفتیم خانه تان به نازی گفتم که موبایل ات را شارژ کند و روشن نگه دارد.چرای اش را نمی دانم.شاید یک جور چنگ زدن به آخرین رشته ای که داشتیم برای باور نکردن رفتن ات...شاید برای این که ته مانده ی بودن ات را پر و بال بدهیم شاید برگردی...! شاید هم  به این فکر کردم که هرازگاهی مسیج بدهم و بگویم :" نگران نازی نباش ما حواس مان به اش هست " و بدانم که نازی می خواند و دل اش کمی قرص می شود...

دیشب  نزدیکی های دو بود.خاطرات و حرف ها و بغض های مان تمامی نداشت.از جای ام یک دفعه بلند شدم وبه نازی گفتم موبایل ات را وصل کنیم به اسپیکر و موزیک هایی که دوست داشتی را هم بشنویم..عارف ، هایده، هایده، عارف...دوباره دراز کشیدیم و  داشتیم از ماسال رفتن مان حرف می زدیم و این که فکرفکر ِ تو بود و چه قدر خوش گذشت که یک دفعه Track عوض شد وزنگ صدای ات سبز شد توی سکوت اتاق و...  خشک شدیم.دوباره بلند شدم و نشستم.نازی هم.اتاق یک دفعه پر شد از زنگ صدای تو و ضربان قلب ما...یکی از همان داستان های بچه گانه ای که می گفتی داری ترجمه می کنی و می خواهی با صدای خودت بخوانی  و به عنوان "قصه های شب" برای بچه ها...نازی زل زد  به من.فهمیدم که منتظر است من بزنم زیر گریه تا او هم شروع کند.همه ی خانه روی گلوی ام سنگینی می کرد.چانه ام می لرزید اما صدای تو حیف تر از آنی بود که روی اش گریه بیاید.دست ام را گذاشتم روی دهن ام و محکم فشار دادم.نازی اما دل اش ترکید.توان بلند شدن و بغل کردن اش را هم نداشتم.دوست داشتم تا صبح قصه  خواندن ات را گوش دهم...نازی سرش را فرو کرد توی بالش تا هق هق اش  نیاید میان صدای تو...من تکیه دادم به لبه ی تخت و همان طور دست ام محکم روی دهان ام بود که...نکند چیزی ترک بیندازد به چینی نازک صدای ِ...


داستان ِ "فِرم" -  ف 



___________________________


بعدا نوشت: به محض این که تصمیم به شنیدن ات می کنم...توی مدتی که ویندوز شروع می کنه به بالا آمدن و توی فاصله ای که می خواهم وارد مای کامپیوتر شوم و بعد درایو خودم و بعد فولدر ف و بعد صدای تو....قلب ام خودش را آن طوری می کوباند به سینه ام که انگار می خواهد خودکشی کند.دارم معتاد می شوم به این صدای بوده ی وقت ِ نبودن ات!

کِش می آیانم خودم را!

به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم بغل شان و تشکر می کنم! من اما فک ام چسبید به زمین و بی این که ثانیه ای فکر کنم گفتم:" یعنی چی؟!..یعنی باز تا آخر خرداد باید هر روز بعد از کار تا نیمه شب بیایم تمرین و برقصیم و میزانسن تمرین کنیم؟...چرا تغییرش دادین ؟..می ذاشتین کلک اش کنده شه!...یعنی نه تنها تا الان همه ی جمعه ها و شنبه های تعطیل من به ف.ا.ک رفته ،بلکه قراره تا آخر خرداد همین بساط باشه؟...یعنی الان لطف کردین؟...یعنی همه ی امیدهام برای این که این هفته تموم می شه و از هفته ی بعد مثل انسان زنده گی می کنم کشک؟ چرا نمی فهمید دیگه نمی تونم به این تاتر لعنتی فکر کنم؟...چرا نمی بینید که برام جذابیت نداره تا وقتی ذهنم درگیره خیلی چیزاست.." 

بچه ها به قول خودشان"چِت" کرد بودند!...نمی دانستند لطف شان می شود مایه ی عذاب من.نیکول هاج و واج به همه نگاه می کرد که یک دفعه داد زد" یکی ترجمه کنه لطفا...چی شده؟". 

قبل از این که کسی دهان اش را باز کند سعید رو کرد به نیکول و همان طور که نگاه اش تا ته ِ‌چشم های من داشت می رفت  گفت:" باران داره تشکر می کنه و می گه که اصلا فکرشو نمی کرده که بیست نفر آدم به خاطر زنده گی و گرفتاری های باران بیست جور برنامه ی زنده گی شونو تغییر بدن تا کمک کوچیکی بهش توی این شرایط کنن!..بعد هم می گه که باوش نمی شه همه این قدر به ساعت های کاریش اهمیت می دن و همه ی تمرین ها رو می ذارن بعد از ساعت کاری باران...تا لطمه ای به کار بین المللی ش وارد نشه!".نیکول نگاهم کرد تا مطمئن  شود قیافه ام شبیه کسی ست که این حرف ها را زده. 

شرمنده شدم.روی نگاه کردن توی چشم های بچه ها را نداشتم.باز مغزم را تعطیل کرده بودم و دهان ام را باز .سعید راست می گفت.یکی از معدود بارهایی که راست می گفت در واقع! 

به نیکول نگاه کردم.لبخند زدم و گفتم :"مرسی سعید..دقیقا همین طوره.مرسی بچه ها.." بعد به فارسی آرام گفتم :"عذر می خوام بچه ها من انگار یه چیز دیگه هم با موبایلم توی ماشین جا گذاشتم امروز!"  سعید گفت:"حس قدردانی تو؟ یا شعورتو؟"! خندیدم از این که منظورم را گرفت.سعید هم.همه هم.نیکول هم.

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد...

درست همان روزی که قرار بود "ف" را بکاریم توی خاک ، آن یکی عمه خانم بزرگ ام،عمه ملوک ، مادر جودی یعنی، بلیط مکه داشت! چه می گفتیم؟...که ارزوی چندین و چند ساله ات را رها کن و نرو؟..گرچه اگر من یک روزی خواهرکی داشتم و دخترک زیبا و مو بلندش بلایی شبیه ف سرش می آمد، خود ِ‌خدا هم اگر می آمد پایین و کلید آسمان ها را می خواست به من بدهد،  دست اش را پس می زدم و می گفتم "برو بابا...خواهرک بیچاره ام ...دخترک اش...آسمان سیری چند؟!".عمه ملوک اما رفت.

دیشب آن یکی عمه ی ته تغاری ،عمه یاسی ام، زنگ زد و مثل همیشه ی وقت هایی که می خواهد یک چیزی بگوید اما اول به در و تخته می زند( و خیلی هم تابلو این کار را می کند) شروع کرد به تق تق!..گفتم :"عمه جان چیزی شده؟".که با من و من گفت:" شنبه عمه ملوک ولیمه گرفته...تشریف بیارین!".یک سطل آب سرد..نه..یک سطل یخ با تکه یخ هایی اندازه ی هیکل ام ریختند روی سرم انگار!.تجربه ثابت کرده که روی عوضی ام که بالا بیاید بزرگ تر و کوچک تر حالی اش نمی شود.هیستریک خندیدم که:" به به...به سلامتی...حج شون قبووووول.بزن و برقص و شادی؟!...لباس چی بپوشیم حالا عمه؟!".عمه یاسی سکوت شد.دوباره گفتم:" حتما سالن ِ هتل آزادی؟!...یا برج میلاد؟" سکوت اش سنگین تر شد اما نه به سنگینی آن تکه یخ هایی که چند ثانیه قبل ریخته بود روی سرم.گفتم:" مشاعرشون رو از دست دادن؟...دارید شوخی می کنید؟..ولیمه؟....هنوز چهلم ف هم نشده.هنوز عمه پری شب تا صبح ف رو صدا می زنه و ضجه می زنه...بعد عمه ملوک و شوهرش تدارک ولیمه دیدن؟...مهمون بازی؟ حق دارن کودن شده باشند!...وقتی خونه شون چسبیده به خونه ی عمه پری و اون جودیِ بی شعور به نازی این روزها سر هم نمی زنه و سرش گرم نامزد بازی با اون شوهر ِ به قول ف جو علق اشه...معلومه که مادر و پدرش هم باید فکر ولیمه باشند....وقتی یک میلیارد زمین شون فروش می ره و عوض کمک کردن به نازی بی ام دابلیو می ندازن زیر پاشون خب معلومه که می شن یکی از همون تازه به دوران رسیده های بی ام دابلیو سوار  احمق!...اونوخ قراره همه برن ولیمه و عمه پری و نازی بشینن خونه و به عکسای ف نگاه کنن؟!..اون ولیمه است یا کوفت؟...اون غذاست یا زهر مار؟..".خودم می فهمیدم که دارم تند می روم ولی افسارم از دست ام در رفته بود.عمه یاسی یک طور ِ دستپاچه گفت:" عمه جون..قرار نیست شادی و بزم باشه..دور هم جمع می شن..صواب داره!"..داد زدم که "دور ِ‌هم؟؟"هم"؟...کدوم "هم"؟..وقتی عمه  پری نباشه...نازی نباشه...شوهر عمه نباشه...نه از روی شادی..که از روی داغ داشتن..."هم؟" .می فهمین چی می گین؟صواب؟!!..صواب؟...باز ازین اراجیف ردیف کردین؟!". دیدم حرف زدن با عمه یاسی وقت تلف کردن است و یک دقیقه دیگر بگذرد هر چه از دهن ام در بیاید می گویم.خداحافظی کردم و گفتم:" ببخشید عمه جون...اما مغز همه داره مرخص می شه انگار.شما چرا این حرفو می زنید دیگه؟! باید با بابام حرف بزنم .بابام حال شون رو جا میاره.خجالت هم نمی کشن!" 

شماره ی بابا را گرفتم.بی حال بود.شروع کردم به همه ی آن حرف ها را تکرار کردن.گفتم :"بابا به خدا اگه برین اسمتون رو هم نمیارم دیگه...اینا دارن شورش رو در میارن.چه جوری روشون می شه آخه؟...بابا اگه من مرده بودم و خواهرت ولیمه می گرفت چه فکری می کردی؟".بابا هم سکوت بود.اما سکوت اش یک طور عجیب تری بود.تمام مدت حس می کردم که گوش می دهد اما حواس اش جای دیگری است.یک چیزی داشت هی سنگین ترم می کرد که نمی دانستم چیست.از آن سطل یخ هم بدتر بود!.فکر می کردم به خاطر جنس حرف هاست. یک لحظه احساس کردم سکوت بابا بغض دار شده.برادرک گوشی را گرفت و گفت " بابا خوب نیست بعدا زنگ بزن" و قطع کرد. گوشی توی دست ام خشک شده بود که برادرک مسیج داد.." بابا تازه از  چک آپ اومده...گفتن یه توده ی مشکوک همون جای قبلیه..باید بره فردا بیمارستان!.." 

.خانه دور سرم چرخید.دیوار اگر پشت سرم نبود ، پخش زمین شده بودم.همه ی تن ام سرب شد و از سنگینی ریختم روی زمین...سرب از یخ هم سنگین تر است!

فکر نازی دارد روحم را می خورد.نمی توانم آرام بگیرم وقتی می بینم یک نفر مثل من همه چیز باید توی زنده گی اش داشته باشد،پدر...مادر...شریک زنده گی...کار...خانه...دل ِ خوش... و نازی که مثل خواهرم است هیچ کدام این ها را نباید داشته باشد چون سرنوشت اش نخواسته!

 وقت هایی که به دیدن عمه و نازی می روم ، با چشم های ام می بینم که عمه ام چه طور ثانیه به ثانیه سرش گرم شیرین کاری ها و شیرین زبانی های نوه اش می شود و چه طور قطره قطره ترمیم می شود انگار و از آن طرف نازی ثانیه به ثانیه حیران تر و خراب تر می شود از تلخ کاری های سرنوشت اش و چه طور قطره قطره آب می شود عزیزکم.من برگشته ام خانه و ظاهرا دارم زنده گی ام را می کنم اما همه چیز یک جور عذاب آوری تلخ و زهر مزه است.چه طور بابت کار جدیدم خوش حال باشم وقتی می دانم برای کسی مثل نازی آن بیرون کاری نیست...چه طور غذا بخورم وقتی می دانم از گلوی نازی آب خوش پایین نمی رود.

کاش می شد با پول خانواده و همدم خرید ریمیا تا من بهترین اش را برای اش بخرم. نهایت کمک مالی ای که میتوانم برای اش بکنم این است که جای کوچکی را برای اش رهن یا اجاره کنم...اما کاش ..کاش..می شد با پول تکیه گاه برای اش خرید...دل ِ خوش خرید...امید و انگیزه خرید...لبخند ...خوشبختی خرید.امید به آینده خرید.این ها از دست ما بر نمی آید..از دست هیچ کس بر نمی آید یعنی.چیزی که می فهمم این است که باید صبر کنیم ...زمان باید بگذرد...نازی دارد ویران می شود...اما باید صبر کرد و دید این دنیای بی صفت چه کارتی می خواهد رو کند حالا...

نازی اکم...صبر کن..درست می کنیم همه چیز را..نهایت اش این است که می آیی و با ما زنده گی می کنی..قول می دهم مثل ف برای ات خواهری کنم..غصه نخور تو... که درد تو ،از درد رفتن ف هم چاقو چاقو ترم می کند. همان بار آخر موقع خداحافظی ، ف بغل ام کرد و چند بار پشت ام را دست کشید و زیر گوشم گفت :"مرسی که به ما سر می زنی...مرسی که مواظب نازی هستی.."!...نگاه اش کردم و گفتم :"اما این تویی که مواظبشی..نه من".و خندید و توی چشم های ام نگاه کرد. حرف تو که می شد همیشه همین طور توی چشم های هم نگاه می کردیم و انگار "چشمانه" قول می دادیم که باشیم..که مواظب ات باشیم..که کنارت باشیم.

ف با معرفت را نمی دانم چه شد که زد زیر قول اش.نمی دانم چه دید که برنگشت.ولی من هستم نازی.خودت می دانی که می توانی روی من حساب کنی.تا وقتی هستم و هستی...تنها نیستی. ف نیست که چشمانه به اش قول بدهم اما تو می دانی که دروغ توی روز و شب های سه نفره مان نبود .می دانم حالا دو نفره شده ایم...اما قانون ها همان قانون اند.

برادرانه ها

به برادرک می گویم"ماشین ندارم...الان آژانس می گیرم و میام".می پرسد چرا و می گویم که ماشین و مدارک ام  را به خاطر "ناهنجاری اجتماعی" خوابانده اند!.دهان اش باز می ماند و دعوا می کند که چرا تا الان نگفته ام.قطع می کند و یک ساعت بعد زنگ می زند که قبض پارکینگ بیست روزه برای ات جور کرده ام و برو پاسگاه و.ز.ر.ا و بگو که از طرف فلانی هستم و ماشین و مدارک را پس بگیر! حالا نوبت دهان من است که باز بماند.حال ام اگر خوب بود قربان صدقه اش می رفتم اما زبان ام نمی چرخد.می گویم :" مرسی برادرک" و قطع می کنم.هنوز توی فکرش هستم که مسیج می دهد.. 

"اگه بری اونور دنیا و ماشین ات رو بخوابونن..کی می خواد برات درش بیاره؟!(شکلک مسخره)..نرو اون ور دنیا.این جا همه کاری با پول برات می کنم.کاش بمونی پیش مون" 

 

کجای دل ام بگذارم این مسیج اش را.

آخرین سنگر سکوت ِ...

مهدیه ی عزیزم

آن روزی که رفتیم برای پرو لباس عروسی ات...یا برای دیدن نمونه کارهای عکاسی...یا همان روز که کلی نظر پراندیم برای چیدن اسباب و وسایل ات...روزی که حرف می زدیم درباره ی این که عروس باید موهای اش خیلی شیک و ساده جمع باشد و یک دسته گل رز قرمز بگیرد دست اش...یا آن روزی که زنگ زدی و گفتی لباس ات فوق العاده شده...یا همان جمعه ای که نشستم و برای نازی و ف ریز به ریز داستان عروسی ات را گفتم ، یک لحظه...حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ممکن است همه چیز آن طور پیش نرود که توی ذهن ام است.برای یک هزارم ثانیه هم این شوخی را با ذهنم نکردم  که  شاید توی عروسی ات نباشم و ف ای نخواهد بود که این هفته بخواهم عکس های عروسی ات را نشان اش دهم.فکر می کردم شب از عروسی ات برمی گردم و توی وبلاگم از خاطره های دانشگاه و این طرف و آن طرف رفتن مان می نویسم.

اگر بدانی با چه سختی  ای شلوار سفیدم را ماتم زده اتو کردم، روسری قرمزم را از توی کشو برداشتم...مانتوی شادم را با عذاب تنم کردم .دل ام نمی خواست سیاهی بخورد به چشم های ات دیروز.دل ام می خواست همان پنج دقیقه ای که می بینم ات...پر از خوشحالی باشی و به هیچ چیز فکر نکنی.فکر نکن برای این آمدم که از صبح مدام اس ام اس می دادی.نه.حتی برای این نیامدم چون وظیفه ای داشتم.هیچ کدام.آمدم تا با چشم های خودم زل بزنم توی چشم های گستاخ ِ زنده گی که آخرین سیلی اش را هم بزند که یک نفر دیشب مُرد و هنوز نان گندم خوب است..آمدم که نکند آخرین بار باشد...آمدم که بعد از دیدن ات بروم پشت سالن و بنشینم توی ماشین و بغض ام را جویده جویده کنم و فکر کنم که آرزوی تو برای بارانی بودن ِ روز عروسی ات برآورده شد و یک روزی آرزوی ما این بود که ف را توی لباس سفید ببینیم و او هم مثل هر دختری...مثل تو...ارزوی این شب را داشت و دنیا یک جا آرزوهای دخترک ساده و معمولی و مهربانی چون تو را برآورده می کند و یک جا آرزوهای یک دخترک ساده و معمولی و مهربان چون ف   را به راست و چپ اش هم حساب نمی کند! ...و...یک نفر آن پشت توی آن سالن...زنده گی اش را دارد شروع می کند و ...یک نفر با همه ی ارزو های اش خاک می شود و اسم این مسخره بازی ها می شود :"زنده گی"!


خوشبخت شوی عزیزکم



باران


آخرین روز ِ بارانی اردیبهشت 1392