Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

ف مثل فررفررریااایااادددد

 امروز ،امروز امروز... همه ی امروز تا همین حالا ، مدام مدام مدام مدام  با آن کفش های سنگین و کوله ی نارنجی و لباس های گرم و باتوم ِ کوه نوردی ات ، به جای طنابی که دور کمرت می پیچیدی ،چنگ می زنی به دل ام و با دل ام سقوط می کنید توی ثانیه های ام و صدای ات را مثل کوران می زنی توی گوش ام و "قله" "قله " می کنی  که انگار هنوز همه ی کوه های عالم را می خواهی فتح کنی و انگار نه انگار..انگار نه انگار.. که نامردانه گذاشتن ات زیر ِ خاک. 

 دست ِ خودم نیست و نیست و نیست و مدام مدام مدام صفحه را رفرش می کنم شاید خبری بشود از یک آیدین..یک پویا..یک مجتبی که مثل تو حتما توی سرشان "صعود ِ‌آزاد" به همه ی بلندی های دنیا بود. کاش ته مانده ی جانی اگر مانده برای شان کوه مادری کند ، این بار را کوه پدری کند..اصلا خدایی کند و اکو کند ..اکو کند...اکو کند..و آن قدر اکو کند تا برسد کسی. 

می شود؟

کاش می فهمیدید که منت تان را کشیدن برای کمک به "نازی" مان که حالا بی کس ترین شده، چه قدر سخت است.

کاش مرد بودید و یک لحظه به خودتان می آمدید و فکر می کردید که اگر یک مو از سر ِ نازی کم شود تا قیام ِ قیامت خودتان را نخواهید بخشید. کاش این شما بودید که به من زنگ می زنید و می گفتید که نازی برای رهن ِ یک خانه ی کوچک تر نیاز به پول دارد و من با جان و دل هر چه داشتم می دادم. کاش معرفت تان می رسید و می فهمیدید که اگر کاری می کنید برای خودتان است وگرنه روزی ِ نازی دست ِ من و شما نیست. کاش کاش کاش می فهمیدین که اگر یک کفش مارک دار برای خودتان کمتر بخرید اتفاقی نمی افتد و به جای اش وجدان تان آرام است که یک سنگریزه از بار سنگین روی شانه های دخترکی تنها برداشته اید

دنیای ِ نوی ِ نینو

نینو همکار فرانسوی جدیدم است که سه هفته است وارد این مرز ِ پر گوهر شده .دخترکی بلوند و چشم آبی که با من فرانسوی پغله می کند و ایرادهای خنده دارم را می گیرد و پیشرفت این روزهایم را مدیون اویم.بعد از نیکول ، این مطلوب ترین معلمی ست که داشته ام.  

روز اولی که آمد دخترهای این جا برای اش از یکی از گران ترین و معروف ترین و لاکشری ترین شیرینی فروشی های محل ، انواع و اقسام شیرینی های فرانسوی را خریدند.بعد هم خیلی شیک دانه دانه برای اش می گفتند که مثلا این eclair است و آن یکی brioche و آن mille fuille و من همزمان با همه ی شیرینی ها عرق ریختم!.که یکی نیست  بگوید که آخرعزیز دلم، ایشان فرانسوی هستند واقعا! توی شیرینی به دنیا آمده و با خامه و دسر بزرگ شده!..ما را چه به معرفی ِ شیرینی های فرانسوی به یک فرانسوی!اما خب دخترهای ما یک دکمه دارند به اسم ِ دکمه ی پز و چیتان فیتان ، که وقتی روشن شود به این راحتی ها خاموش نمی شود.بعد تر یک روز نینو به ام گفت که چه قدر آن روز جلوی خنده اش را گرفته و هیچ کدام آن شیرینی ها آن چیزی نبودند که نامیده شده بودندو من دوباره خجالت کشیدم. ایشان فرانسوی مرا بهبود می بخشند و من هم در عوض "ایران" یادشان می دهم."تهران" نشان شان می دهم.تابداندو آگاه باشد که "تهران" الهیه و فرشته نیست .که دخترهای تهران ، فقط دخترهای "سام سنتر" نیستند و پسرهای تهران همه با بنز و مازراتی، باشگاه اکسیژن برو نیستند.

نرگس و سپی اما کاملا عملکردی متفاوت از من دارند و مدام با من توی جنگ اند که چه دلیلی دارد نینو همه جای تهران را ببیند...چه لزومی دارد هر چه بپرسد راست اش را بگوییم؟...بگذار بداند که سطح زنده گی ما همینی است که این جا است و آن چیزی که پایین تر است "ما" نیستیم! (و من دقیقا نمی دانم که پس کی است؟)  

 نینو من را دوست دارد و من مشاهدات اش از شهرم را .سوال هایی که می پرسد و جوابی ندارم را بیشتر تر.که توی مهمانی به این نتیجه می رسد که "ایرانی ها لب ها و س.ی.ن.ه. های زیبایی دارند"! بی این که حتی نیم هزارم درصد به این فکر کند که همه پروتزی هستند.یا این که توی استخر بپرسد که "ماه رمضان ، چه طور همه اجازه دارند کنار ِ‌آب ساندویچ اندازه ی قدشان گاز بزنند و شربت تگرگی بنوشند اما داخل آب نمی توانند بروند؟" یا این که بگوید:" شما مردم ِ مهربانی هستید ، همه جا جز موقع رانندگی که خودخواه ترین های دنیا هستید!" .سیگارش را توی تراس اتاق من می کشد و هرروز از روز و شب های این جایی اش می گوید.شهرم از نگاه ِ نینو ، انگار یک شهر ِ دیگر است..مردمی که همیشه ازشان فرار کرده ام انگار دوباره دارند به چشمم می آیند.کارهای شان ، حرف های شان.برای اش ماموریت  در ایران تجربه ی عجیبی ست که می گوید برای درک اش به کمک ام نیاز دارد.آخرهای سیگارش همیشه کمی غمگین و دلتنگ می شود و بعد از استراسبورگ می گوید و تنهایی ها و خانواده و دوست پسر سابق و خانواده و خاطرات اش.من هم گاهی که روی مود ِ زر زرم باشم کمی از آن چه توی سرم است می گویم.زیاد از یکدیگر انتظار نداریم که درک شویم.دغدغه های مان یکی نیست ولی لااقل اش این است که هردو حرف می زنیم و خالی می شویم.گاه به گاهی می خندم، گاهی از حرف ها یا عکس العمل اش تعجب می کنم... گاهی هم حواس ام را می دهم به سیگارم و هیچ نمی گویم. 

انگاراین روزها دوباره دارم توی این شهر و  توی خودم به دنیا می آیم.

نزدیکبود

وقتیهنگاوریرانندهگینکن

هنگاوررانندگیکردنخطرناکترازمسترانندگیکردنه.

وقتیهنگاوریرانندهگینکنخر

...یههوبهخودتمیایومیبینیاگهبهخودتنیومدهبودیکامیونهازروتردشدهبودوبعدمثهسگمیزنیکناروازترسگریهمیکنی!

وقتیهنگاوریرانندهگینکن

میمیریبدبخت!



ما چند نفر

این آقا پسر جدی جدی دارد می شود همخانه ی ما.چون و چرای اش مفصل است و می گذارم وقتی آمد بگویم اما من هیچ اسمی که هم به ترنج بخورد و هم به تندر و هم فارسی باشد و هم تک باشد پیدا نمی کنم جز "تورج".

فقط نمی فهمم چرا هر کس این اسم را می شنود لب و لوچه در هم می کشد که "چرا تورج؟" و بعد هم توضیح می دهد که تورج ها همه چاق و سبیل دار و این ها هستند و اصلا اسم "مامانی ای" نیست و بسیار اسم زمخت و مردانه ای ست!

یعنی میخواهم بدانم هیچ تورج ِ خوشتیپی که برنزه باشد و شکم اش سیکس پک باشد و پورشه سوار شود و دخترها برای اش خودکشی کنند نداریم؟! اصلا اسم  چیزی ست که قدیمی و جدید داشته باشد؟..که مثلا تورج خیلی دمُده است ولی رادوین خیلی شیک؟

ته ِ ذهن خودم هم همین است البته ولی خب حسی می گوید که درست نیست.

باید بیشتر فکر کنم.



دروغ 

می فهمم

نمیفهمه

چند بعدی ها

زل زده ام به مانیتور و بودجه ی سال بعد را بالا و پایین می کنم .بله این فعلا وظیفه ی من است چون آمدن ِِ رییس بعدی ام  کنسل شده .چرا چون پیشنهاد بهتری از ژنو گرفته و فکر کن که بین ژنو و ایران ،ایران را انتخاب کند.البته آن یک باری که آمد ایران برای اش گفتم که این جا پر از هیجان است و کار کردن با بنیاد سه نقطه و کمیته ی چهار نقطه و سردار بی نقطه کم از بازی ِ resident evil و left 4 deadندارد.به گوش اش نرفت اما و ژنو را انتخاب کرد و من اکنون یک assistant بدونassistanter هستم!  

مطمئن ام که این جریان ِ نوشتن بودجه ی سال بعد را انداخته اند توی زمین ِ‌من تا بفهمند که چند زنه حلاج ام.من هم نشسته ام و فکر های ام را کرده ام و قرار است در بریفینگ فردا به اوا بگویم که من حتی تا خواندن ِ رشته ی فارنزیک توی یک دانشگاه آنلاین مصمم هستم و بی رییس هم کار را پیش خواهم برد.این حرف خیلی لقمه ی بزرگی است برای منی که سه ماه است آمده ام و هنوز قرارداد اوپن اندم زیر دست ام نیامده .ولی عزم ام جزم است.من این کار و این پوزیشن و این سازمان را دوست دارم و برای پیشرفت توی آن پی ِ هر کتاب و دانشگاه و تحصیلی را به تن ام مالیده ام.به هیچ ماموریتی هم نه نخواهم گفت.می خواهد آفریقا باشد، پاکستان، چچن یا هاوایی. همه ی این ها مثل قطار از این طرف سرم به آن طرف سرم می رود و همزمان بودجه را هم مرور می کنم.دارم تند تند پلک می زنم که یک لحظه کانون ِ دیدم تغییر می کند و همه چیز دو تا می شود...همه چیز به چشم ام دوتا می شود و..واااااای.... پرت می شوم به کودکی های ام...پرت می شوم به آن روزهایی که پدرم همیشه برای ما مجله ی دانستنیها می خرید و از بین همه ی آن ها شماره ی مورد علاقه ی من آن شماره ای بود که ویژه ی تصاویر سه بعدی* بود.آن روزها این تصاویر خیلی گل کرده بود و همه همه جا از آن حرف می زدند.توی خانواده مان، من تنها کسی بودم که می توانستم در عرض یک ثانیه کانون ِ چشم های ام را تغییر بدهم و تصویر بیرون آمده از آن صفحه ی بی نقش و نشان را ببینم. برادرک هم بعد ها یاد گرفت اما سرعت اش مثل من نبود.نازی و جودی و ف همیشه مشکل داشتند و چه دور هم هایی که پای این تصاویر جادویی نداشتیم.چه در سکوت هایی که می نشستم و سعی می کردم جزییات تصاویر را پیدا کنم و به همه فخر بفروشم.بابا همیشه یک جمله را برای همه تکرار می کرد و آن این بود که" باید نگاه ات از سطح ، خارج شه...سعی کن اون قدر سمج زل بزنی تا نقش برجسته شه و از سطح بیاد بیرون"انگار نه انگار که این همه سال گذشته.برای من همین دیروز بود انگار.همان قدر شفاف و واضح.آن لحظه ای که اولین بار توانستم یک تصویر را ببینم هنوز جلوی چشمم است.یک گرگ که سرش به سمت ماه بود و داشت زوزه می کشید و زوزه ی من هم از خوشحالی دست کمی از گرگ اک نداشت! نتوانستم آن تصویر را توی نت پیدا کنم اما این هم یکی از بهترین های ام بود: 

 

 

 

پرت و گم ام حالا توی این سایت  و مرور آن روزها و حرف ِ آن روزهای بابا و تصمیم ِ‌این روزهای من  و سمج زل زدن و برجسته شدن و بریفینگ فردا و آینده ی کاری ام و تست ِ بودجه و همه چیزو همه چیز و همه چیز.


پ.ن.1.بچه ها؟ کسی آن چیزی که توی این تصویر است را می بیند یا من هنوز بهترینم؟

پ.ن.2. آن هایی که نمی بینند، این صفحه شاید کمک کند.

_________________________________

*Stereogram



یک تا امروز

بی اغراق هر روز ِ این هفته را امروز و فردا کردم که بیایم این جا و بنشینم و بگویم که من دقیقا از این موقع تا امروز یکتا را ندیده ام و هر بار که یادش می افتم دلتنگی دنیا آوار می شود روی سرم و دل ام می خواهد سر و دل ام را با هم بکوبم به دیوار.

بعد از آن شب چند تا مسیج بین مان رد و بدل شد و اما فقط همین.بی این که بخواهم به روی خودم بیاورم هنوز آن قدر دلخور بودم که حتی عید را هم پیش یکتااکم نرفتم و هیچ به هیچ و هیچ به هیچ. چند باری بهار زنگ زد اما من خریت ام گل کرد و جواب ندادم .(از ااین کار همیشه به عنوان بچه گانه ترین حرکت توی رابطه ام یاد خواهم کرد!)

راست اش من این جور وقت ها یا سیاه یا سفید می شوم.یا باید بنشینم و با طرف to the point حرف ام را بزنم ، یا ترجیح ام این است که حرفی نزنم و نزنم تا وقت اش برسد. نه که لباس آن شب و حرف بهار برای ام مهم باشد، نه.اما این که برای کسی شب ها و صبح ها بیدار مانده باشم و بعد دهان اش را باز کند و بگوید که "لباس تو آبروی من را جلوی مهمان هایم می برد" از آن سنگین ترین هاست.

امروز توی کوچه پس کوچه های ساعی یک دفعه دیدم کسی که از جلوی ماشین ام رد شد امید بود.داشت با تلفن اش حرف می زد که بوق زدم و برگشت.ایستادم و از ماشین پیاده شدم.امید هم از آن طرف خیابان دوباره برگشت این طرف.آرزو کردم که کاش کمی آرایش کرده بودم و بهتر به نظر می آمدم.هم دیگر را بغل کردیم و اولین جمله ای که بعد از سلام گفت این بود که "خاله باران ِ بی معرفت...سازمان مللی شدی تحویل نمی گیری؟".بی این که خنده ام بیاید گفتم :" سازمان ملل کجا بود...کلاغه خوب کار نمی کنه انگار..یکتا خوبه؟...بهار چی؟".گفت که خوبند و دوباره پرسید که چرا به شان سر نمی زنم.هزار تا حرف چرخید توی سرم .اما خودم را بزرگ تر از گله گذاری  و شکایت دیدم.بی رمق از بی خوابی ِ دو شب گذشته گفتم:" کمی گرفتار بودم...به دخترا بگو اولین فرصت میام پیش شون".از واقعی بودن این جمله ام زیاد مطمئن نبودم اما فکر کردم این قضیه و دلتنگی های مته ای ِ هرروز و هرروز بیشتر از این نباید طول بکشد و باید هر چه هست را تف کنم بیرون.من بوی ِ آن فرشته ی چشم خاکستری را  می خواهم و دیگر حاضر نیستم بابت حماقت های بهار خودم را محروم کنم.برای این که به خودم هم قولی داده باشم دوباره تاکید کردم که :" بگو حتما میام بهشون سر می زنم..باید با بهار حرف بزنم...یادت نره که بهش بگو".خداحافظی کردیم و نشستم توی ماشین.عکس روز تولدش را توی موبایل ام پیدا کردم و سعی کردم تصور کنم که حالا چه شکلی شده و چه کارهایی بلد است و چه ها می تواند بگوید و فحش دادم به بهاری که آبروی آن شب اش بند به لباس ِ غیر ِ شب ِ من بود.

و به کوتاهی آن لحظه شادی...

آن وقتی که روی صندلی کافه نشسته ای و یک هم جنس و هم جورت روبروی تو نشسته و سه شنبه های دنج  و خنک ِکافه موسیقی گره می خورد و پیچ به پیچ می پیچد به حرف ها و نگاه ها و موخیتو و بستنی و دود ِ سیگار ، فکر می کنی که دنیا همین یک کافه و همین دو تا صندلی ست و شما همین دو نفر روی زمینید و نه قبل اش یادت می آید و نه به بعدش فکر می کنی و نه حتی به پیاده شدن از ماشین ِ فنجون و نه به پیاده شدن از دنیا...

   بعد خب اما ، چون عمق ِ هیچ خوشی ای بیشتر از یک ساعت نیست و این یک قانون است ، می آیی خانه و خوب و آرامی و راس ساعت که دینگ دینگ اش در می آید هر چه الکل ِ‌نبوده توی موخیتوی خون ات مانده می پرد و شب ات به گاف و ه ترین وجه ممکن صبح می شود و صبح ات برای این که از شب ات عقب نماند گاف و ه ترین ِ خودش را طلوع می کند و می کشانی خودت را تا آفیس...و تنها تنها...و تنها چیزی که مانده ، چند تا عکس از همان خوشی ِ یک ساعت وار  و ریپورت های نیمه کاره و چشم های ورمیده و همین هاست.اصلا هم همین که نشسته ام و می نویسم از سر ِ چهارشنبه های هفته های کذایی هم زیاد است حالا که این طور شد!

این حال را کسی نمی خرد؟!


یه روز

یه وقت

یه جا


چرت نویس

تعداد یادداشت های چرکنویس ام!(فکر می کردم  همیشه این کلمه چک نویس است) دارند از تعداد یادداشت های پاکنویس ام بیشتر می شوند.هرروز ِ این روزها صبح که رسیده ام توی اتاق ام اولین کاری که کرده ام این بوده که  صفحه ی وبلاگم را باز کرده ام و یک سری کلمه نوشته ام و بعد توی ربط دادن شان و جمله کردن شان مانده ام . سردرگمی های ام توی نوشتن هم حتا خودشان را پیدا نمی کنند بیچاره گانکم.

 همه چیز زنده گی ام شده اند مثل شیر آبی که باز است و من مثل بچه گی های ام هی دست می اندازم که بگیرم اش و هر بار محکم تر مشت ام را فشار می دهم آب زود تر از لای انگشت های ام فرار می کند.یک اتفاقی دارد می افتد انگار که از دست ام خارج است و نمی توانم جلوی اش  را بگیرم.یک وقت هایی هست توی زنده گی؟..خب؟..نه اسم که ندارد ولی همه می دانند که چیست و خاصیت و کیفیت اش چیست.یک مدل روزهایی بی اسم و رسم اند توی تقویم، تعطیل رسمی هم نیستند اما خیلی خیلی فلان هستند و در حق شان ظلم می شود که جایی ثبت نمی شوند چون هر چه  آبرو دارند می گذارند که تو را به ف و الف و کاف بدهند.

الان راست اش از همان مدل تقویم است روزهای ام . که حتی یک نیمچه آجر هم روی زمین ام بند نمی شود.

از همان وقت هایی که زنده گی دو نفره ام روی هواست و کارم را هرروز گند می زنم و دوستان ام همه دلخورند و مادرم غر می زند و دلتنگ و نگران برادرک و کارش هستم و ترنچ توی دامپزشکی فرار می کند و همه ی دور و بری هایم کمر بند محکم کرده اند که بزنند توی دهن ام و هوا گرم است و جوش می زند صورت ام و خانه را گند گرفته و کوه لباس های اتو نشده دارد می رسد قد ِ کتابخانه و حتی دی وی دی پلیر هم از کار می افتد و ماهواره ، ام بی سی ها را نمی گیرد و تصمیم های ام برای نازی امروز و فردا می شود و هیچ اتفاقی خنده دار نیست و نه آرایش می کنم و نه  هیچی به هیچی.

نه مبارزه می کنم و نه تدبیری در کار است و نه می خواهم و نه می توانم و خلاصه بدجوری ام ریمیا.مانده ام که بزنند و بخورم و واقعیت ام این است بی رودروایسی.

نیاز به کمک دارم و نمی دانم چه جور کمکی دقیقا راست اش...

بد طوری ام ریمیا.زشت ام و همه زشت اند این روزها و ترنجکم از ترس آن روز هنوز افسرده است و کز می کند کنارم و گربه ها این قدر حافظه مگر دارند که به اتفاقی فکر کنند ؟..قلب ام می چسبد به گلوی ام هر لحظه های این روزهای آن طور تقویمی ،به قول دوستی.

M مثل امروز

 با سر گیج رفتم توی تلخی ِ صدای نازی  و گفتم :" ما هیچ وقت خوب نمی شیم ولی تو هم نباید اون جا و توی اون خونه و خیابون و محل بمونی ، خونه رو خالی کن و بیا سمت ِ خونه ی ما...کمک ات می کنم آجی!" و این  برای اولین بار بود که بعد از کودکی های دخترانه ام که به جودی می گفتم "آجی" گفتم "آجی"! به جودی هم گفتم که خجالت بکشد از سر نزدن و زنگ نزدن به نازی و نازی هیچ کس را جز ما ندارد که چشم های وقیح شوهرش می پایید ما را و آمد زری بزند بی ربط که توی میهمانی مادرم نیامدید و  که نازی زد زیر گریه و به جودی گفتم همان خفه گی شدن اش بهترین است برای نازی.لطف کند و دور و بر نازی پیدای اش نشود و نازی گفت باران جودی تمام شد، تنها شدیم.گفتم تنها نیستیم.بابا گفت حرف و حدیث پشت ات می آید که نازی را از عمه داری دور می کنی و دور افتاده ای که به نازی کمک کنند همه و گفتم یک بار بابا...یک بار بگذار مرد و نامردهای فامیل بی غیرت مان معلوم شوند و تکلیف مان را بدانیم.گفتم دیه ی ف را ندهید به خیریه،کمی ش هم می تواند زنده گی نازی را عوض کند، نکنید آن کاری را که بعدا آه و ناله کنید که می توانستیم و نکردیم که نازی را هیچ کس نمی فهمد.هیچ کس و عمه ام زنده گی اش را می کند و با نوه اش خوش است و این نازی است که بحرانی ست و من برای اش دیگر نگران نیستم که می ترسم.همه لب های شان را به دندان گرفتند که دخترک وقیح چه طور از دیه حرف می زنی ، گفتم ف رفت ...نازی که هست.نامردی نکنید..و بعد شب اش آن ها بچه ها را فرستادند توی اتاق و همه مان را جمع کردند یک گوشه ی خانه و توی چشم های تک تک مان زل زدند و گفتند که بچه دار نمی شوند و دارند مراحلی را طی می کنند که کودکی را فرزند خوانده ی خود کنند.و این درست بعد از ول شدن ام میان آسمان و زمین بود که گفتم:"بچه؟!" و ثانیه ثانیه چیزی درونم دارد می شکند هر لحظه بی صدا.گفتم توی خواب که ف چی شدی پس؟..هی اشک می ریخت و عذر می خواست که نمی خواسته این طور بشود و هی می گفت نازی و گریه می کرد و هی می گفتم درست حرف بزن من با گریه نمی فهمم چه می گویی و هی معذرت می خواست کوچولو اکم و هی چیزی می گفت که من عصبانی بودم و نمی فهمیدم..کاش یک پک می زدی و همه چیز دود می شد..کاش کوک می زدی و همه چیز محو می شد...کاش sniff می کردی غباری  را و سبک می شدی از هر چه ناامیدی و مستاصلی ست...کاش می ماند همه چیز وقتی نمی فهمی اشک است که نورهای بزرگراه را پخش کرده یا صدرمانندی که روی مخ ِ تو دارند می زنند و شب و روز کمر بسته اند به کارش که تا قبل از بیست و دو بهمن یکسره کنند کار تو و مخ ات را ... 

و یک جور غریبی معتادم به دردی امروز..

خیلی خواستم بمونی نشد

مثل همیشه همان طور که لباس ام را در می آورم توی خانه قدم می زنم و با گلدان ها و بامبوها و خانماقای تندر چاق سلامتی می کنم.ترنج هم مثل کنه می چسبد به من و از این طرف به آن طرف همراهی ام می کند و این داستان هرروزمان است.دارم با گلدان ها دست می دهم که می بینم یکی شان سرد و بی حال است.دست ام را پس می کشم و سرم را می برم نزدیک تر که می بینم از کمر شکسته است.آه می شود سر تا پای ام.ترنج ِ عوضی! کار کار ِ خود ِ زبان نفهم اش است.سرش داد که می زنم می دود و زیر میز می نشیند.بی این که حتی نشان دهد که متاسف است.حیوانک ام تقصیری ندارد.شاد و غمگین و متاسف اش همه یک شکل است.

ساقه ی شکسته را بر می دارم .یک کیسه ی کوچک خاک ژله ای که ف داده بود به ام را می ریزم توی یک لیوان آب و ساقه را می گذارم درون اش.یادم می افتد که ف با گلدان های اش حرف می زد و می گفت اگر با گلدان ها حرف نزنیم و نگاه شان نکنیم می میرند.

می خواهم بنشینم کنار ساقه ی شکسته و نوازش اش کنم و  حرف بزنم و نگاه اش کنم و  بگویم ریشه بدوان و خوب شو و مطمئنم که خوب می شوی و هنوز سبزی و چند تا ریشه ی نازک هنوز از تو باقی مانده و گلدان ات دلتنگ ات می شود اگر نمانی و تو خوب شو تا نگذارم ترنج حتی از یک کیلومتری ات هم رد شود... 

می خواهم بنشینم و همه ی این ها را  با کلی چیزهای دیگر بگویم که می بینم روی زمین نشسته ام و هق هق نفس ام را بند آورده. آقای نویسنده از اتاق اش سراسیمه می آید بیرون.فکر می کند  دوباره از همان شوک های همیشگی ست. می نشیند روی زمین و از پشت بغل ام می کند.خودم هم خودم را بغل می کنم.ناخن های ام را فشار می دهم توی بازوهای ام و می گویم :" من  آدم ِ  خوب میشی بگو ، نیستم...من بلد نیستم دیگه بگم خوب می شی...من نمی تونم بگم طاقت بیار....تو بگو...تو بگو به این گله...به برگاش ...که خوب شه...که بمونه....که نمیره...من نمی تونم هی برم و بیام و نگاش کنم که داره می پژمره...یا ببرش یا بگو که خوب می شه..من دیگه آدم ِ امید بده به ساقه ای که شکسته نیستم...من دیگه منتظر ِخوب شدن بمون ، نیستم....من اصلا دیگه توان ِ صبر کن و ببین چی می شه  ندارم...من آدم ِ صبح بیدار شو و سربزن ببین که خوب شده نیستم...می فهمی؟...نیستم...تو بگو...اصلا ببرش...شاید خوب نشه...می دونم که نمی شه...شکسته ساقه ش...ببرش پس....."  

همان طور که از پشت بغل ام کرده لب های اش را می گذارد روی شانه ام و شانه ام قطره قطره خیس ...

 


استفاده ی خصوصی از یک مکان عمومی!

فکر کن یک نفر بپرد وسط صحنه ی تاتر و  جلوی همه داد بزند که مثلا :" کامبیز...رفتی بیرون آب بخوری...برای منم یه لیوان بیار" .بعد هم خیلی عادی بپرد پایین و سر جای اش بنشیند. 

 

من الان دقیقا می خواهم همان کار را بکنم.فقط به جای کامبیز می گویم فرزانه و به جای یک لیوان آب می گویم :" برای جواب ام ، ایمیلت رو بذار" 

خاک باید کرد

 د

 

گفتم:"جودی،حوصله ی حرف و کل کل ندارم.نمی خوام هم درباره ی اون ولیمه ی خوش خوشان تون حرفی بزنم.به من ربط زیادی نداره راست اش.ادما اندازه ی شعورشون رفتار می کنن،اما نازی این روزا خیلی تنهاست،من نمی تونم این همه راه رو هرروز بیام و به اش سر بزنم.اما خونه ی شما نزدیکه،پنج دقیقه هم راه نیست.چه مرگته که تمام این مدت نیومدی پیش نازی؟ همه چیز و فراموش کردی؟...اون تولدها و مسافرت ها و شب و روزهای دور هم رو؟...نازی کسی رو جز ما نداره...می فهمی؟ مدام منتظر توست و می پرسه چرا این طوری شدی؟" 

می زند زیر گریه که :" می خوام...نمی تونم".حدس می زنم زیر سر نامزد به قول ف جو علق اش باشد.می گویم:" مردی که نذاره پیش خاله و دختر خاله ی داغدارت بری ، حیوونه...می فهمی؟" میان گریه کردن می گوید:" خب دوسش دارم!" حوصله ی چرند ندارم.از کنارش که رد می شوم زیر گوشش می گویم:" مرده شور اون و تو و دوست داشتن ات رو ببرن که هیچ کس و به هیچ جاتون حساب نمی کنید.تا آخر عمر عذاب وجدان اون روزی رو خواهی داشت که در رو روی نازی و ف باز نکردین!!...خدای نازی بزرگ تر از من و توست.نبینم اون طرفا پیدات شه...فهمیدی؟" 

گریه اش بلند تر می شود.درد کسی که دردهای دیگران برای اش مهم نیست ، مهم نیست برای ام. 

جودی و خاطره های با هم بزرگ شدن مان و مدرسه رفتن مان و همه ی با هم بودن مان را چال می کنم یک جا نزدیکی های ف و...خلاص!

گاه به گاه های یک نفره

در زنده گی های دو نفره گاه هایی هست که توی یک میهمانی هستید و یک حرف ، یک حرکت ، یک نگاه ِ آن یکی از دو نفر،  همه ی حال شما را یک دفعه برگردان می کند .این طور وقت هاست که چیزی درون تان جز و ولز می کند که زودتر بیایید و بنشینید توی ماشین و شروع کنید به خالی شدن.حال شما دیگر برگشتنی نیست و همه چیز برای تان گاف و ه می شود تا میهمانی تمام شود و بیایید بنشینید توی ماشین و شروع کنید به کلمه ها را ردیف کردن توی ذهن تان.

اما توی همان زنده گی و همان گاه ها ، یک آن و یک لحظه به ذهن تان می آید که می توانم بگویم و بحث کنیم و تمام اش کنیم و می توانم هم بیایم عقب تر و از دورتر تماشا کنم و ببینم که چه قدر این قضیه تاینی است و بهتر است نگویم و فراموش کنم و این طوری تمام اش کنم و به هیچ جای دنیا هم بر نمی خورد و اصلا شاید پس فردا که به قضیه نگاه کنم اندازه ی امروز مهم و اساسی نباشد.

این می شود که می نشینید توی ماشین و شیشه را می دهید پایین و می گویید:" خوبم فقط کمی سکوت می خواهم لطفا" و سکوت می کنید و نزدیکی های خانه می گویید:" بهترم ، پنیر گودا می خواهم لطفا که با شراب بخورم لطفا!" و به جای آن حرف و جدال هایی که توی میهمانی مرور کرده اید ،می رسید خانه و  کنار پنجره شراب سفید می خورید و هی و هی بهتر می شوید ازین که ...نگفتید و ...موضوع هی هی کوچک تر می شود و دورتر و شما هی بزرگ تر و قوی تر انگار.

رگ رگ است این آب ِ‌شیرین زآب ِ شور

احساس کسی را دارم که دو روز درگیر ِ لرزه های ممتد زلزله بوده و گرچه حالا  جان ِ‌سالم به در برده، اما فکرش در ناسالمی کامل به سر می برد.گیج و پرت ام بدجوری.


جمعه

درگیر ِ‌اجرا و پس و پیش لرزه های اش.پیش لرزه ها هر چه بود اضطراب و داد و فریادهای نیکول و استرس ِ ما برای به موقع آماده کردن صندلی ها و حاضر شدن و آمدن و نیامدن ِ‌میهمان ها و  فیکس کردن صحنه و خط به خط نمایش و آوازها را دوباره و ده باره  مرور کردن بود و بس!

پس لرزه ها اما دلچسب تر و مطلوب تر این بار.

این که هد ِ‌دلیگیشن مان با دهان باز بیاید سمت من و بگوید:"WOW"...و اعتراف کند که قبل از این که بیاید فکرش را هم نمی کرده که شاهد همچین چیزی باشد.این که به موسیو گفته که "این باران...آن بارانی نیست که من هرروز توی آفیس می بینم و شگفت زده و  flabbergastedشده است".یا این که یک دفعه موقع آواز خواندن چشم بگردانم توی تماشاچی ها و ببینم نرگس و بهروز و آقای نویسنده و دوستان اش و همه ی آدم گنده های صلیب یک طرف نشسته اند و ذوق مرگ شوم و بعد روی ام را برگردانم و ببینم قطب الدین صادقی آن طرف نشسته و نفله شوم از هیجان و دل ام بخواهد همان وسط نمایش بپرم پایین و بروم سمت اش.این بماند که بعد از نمایش  تمجیدهای ایشان و کلمه به کلمه شان درباره ی بازی ام ، مثل بالن من را داشت باد می کرد و دست ام اگر توی دست شان نبود، قطعا رسیده بودم به ابرها.

قطعا  ایشان و برخورد جنتلمنانه شان و خنده های صادقانه و شوخی های شان و بسته ی شکلات Mersi بهروز (از کجا می دانستی من مُرده ی این جور بسته های شکلات ام که امکان انتخاب طعم دارم)و بسته ی  "سوتی ِشیرین" بهروز جلوی لیلا جون بابت وبلاگ ِ‌من !(رسالت تو اصلا همین بود انگار بهروز) و غافل شدن ام از نرگس و دیدن ِ‌دست های سعید دور کمر نرگس و رقص شان روی سن و چشم غره رفتن های ام به سعید و زمزمه ام در گوشش که "این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست و گمشو دستاتو از روی دوستم بکش کنار!" و آقای سفیر ِ نازنین و دوست داشتنی و  بغض نیکول و موسیو موقع خداحافظی و یک عالمه چیزهای دیگر که از شدت مستی یادم نمی آید ، این اجرا  را کرد فراموش نشدنی ترین اجرای عمرم.


شنبه

هنگ اوور آن قدر غلیظ که قهوه ی خیلی غلیظ هم حالم را جا نمی آورد.هنوز هیجان و الکل و آدرنالین توی خون ام مانده!

  باید خودم را برسانم به نازی اما.این طرف و آن طرف خانه می روم بی هدف.توی ایینه خودم را می پایم...خوب نیستم اما باید شیفت کنم به خودم.به زنده گی واقعی.به روزمره گی های ام! بیایم بیرون از آن چیزی که توی سفارت ها و اجراهای لاکشری می گذرد!..

چهلمین روز ِ‌بی ف.همه ی بدن ام کوفته است از بی خوابی های یک هفته ی قبل .عینک دودی بزرگ می زنم ، روسری و مانتوی مشکی و باید باید باید باید راه بیفتم.به نازی و ف می گویم باید این جور برقصیم و آن طوری کنیم که ف می گوید:" باری ما هم باید بیایم این نمایش رو...این طوری نمی شه".می خندم که " حتمن.براتون داستان اش رو می گم و بیاید." انگار تخم تاکسی ها را ملخ خورده.آفتاب روی سرم ضرب گرفته.عمه ام بغض آلود می گوید:"ف ، عاشق آقای نویسنده بود...هر چی اون بگه همون رو می نویسیم روی سنگ "...بغض آقای نویسنده را ندیده بودم.می نشیند گوشه ی خانه ، سیگار روشن می کند..یکی..دو تا...سه تا...به چهارمی که می رسد می گوید :"باران بگو به جای تاریخ تولد و فوت بنویسند...

روزی که زمین زادگاه اش شد

و آسمان قدم گاه اش


 پایین اش هم بنویسند


هنگام بودن ، هدیه ات آرامش بود

یادت نیز اکنون،نگاه ات و صدایت حتی

آرامش بخش ماست

تا همیشه


گریه می کنم و می نویسم.نازی می گوید بالای سنگ..می گوید:" هیچ چیز جز یاد تو رویای دلاویزم نیست".دست اش را محکم فشار می دهم وقتی گل ها را کنار می زنند و سنگ را می بینم.چند بار ناخودآگاه توی جمعیت دنبال ف می گردم..یک بار هم وسط حرف به نازی می گویم :"ف کجاست؟".دلخوشی مان حالا همان سنگ و آن چند خط و بدنی ست که آن زیر خوابیده. همه می روند.می نشینیم کنار ِ‌ف.خودش نیست..سنگ اش!..سنگ ِ سرد که برای ما ف نمی شود.چه کنیم اما.مجبوریم که تنها نمانیم.باید بنشینیم کنار یک ف ای بالاخره!..من و نازی دو نفره چیزی کم داریم آخر.می گویند پسر عمه ملوک خسته شده از بس امروز دویده، از دهان ام می پرد که "وظیفه شه...وظیفه ی همه شونه تا اخر عمرشون جلوی عمه پری خم و راست بشن با اون گندی که زدن!".زهرم بالاخره ریخته می شود و متاسف نیستم.همه شاید بخواهند خفه شوند و دم نزنند، ف اما همیشه رک بود و می گفت حرف را باید زد که احمق فرض مان نکنند.دربست می گیرم.حوصله ی ایستادن ندارم.نازی را بغل می کنم.زهره دوست ِ صمیمی ف را هم. طولانی.آن قدر که حس می کنم سه تا نیستیم.

چهارتاییم...