Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

همه ی گربه های من!

 بعد از یک هفته جنگیدن و چنگیدن وتردید ِ این که "این دو تا بالاخره با هم کنار می آیند اصلا؟" ، بهترین و اولین چیز ِ یک اول ِ صبح مثل امروز ، این بود:



حالا دل ام می خواهد کنارشان دراز بکشم و اندازه ی یک هفته دوباره بخوابم.

آرامش شاخ و دم ندارد .باور کنید.همین ، همین، همین تماشای خواب ِ ساده ی دو نفره ی گربه ای گاهی همه ی طوفان شب قبل و همه ی آن هیاهوهای سفر رفتن و نرفتن و برنامه های به باد رفته و نرفته ات را می خواباندو ته دل ات می گویی:" مهم نیست...همین خوبه"!


یک کونگ فو پاندای کچل ِ شش لای ِ دوست داشتنی

 دوازده از ویونا می زنیم بیرون."می اندازن مان" بیرون ، جمله ی بهتری ست. آخرین بارها شاخ و دم ندارد که. مثلا همین دیشب .که آخرین بار ِ"سعید" بود.فقط به خاطر ِ یک بلیت ِ لعنتی ِ یک طرفه به شانگهای که tojour quatre مان را کرد trois.

 توی پا به پا کردن برای خداحافظی بودیم که دل اش پینگ پونگ خواست.آن هم با آقای نویسنده. 

 من و ندا و آبی و محمد رضا کی باشیم که به سعید ِ آخرین بارمان بگوییم نه. نیمکت نشین نشستیم به تماشا. 

 سرویس از راست... 

راست                                                   تق                                                               چپ  

 راست                                       تق                                                                                   چپ

 توپی نمی دیدم توی تاریکی پارک سپهر. صدای اش بود و برق ِ زنجیرهای یک شکل ِ گردن شان...مال ِ آقای نویسنده را سال ها پیش برای اش خریدم و مال سعید را همین تازه گی ها. ندا و آبی و محمدرضا موج ِ مکزیکی می زدند برای تشویق و من مشغول خفه شدن زیر ِ موج موج خاطره ی قطب راوندی و چشم برنداشتن اش از شلوار شش جیب ام.. 

 فوتبال تماشا کردن مان توی موسسه... همان همکلاسی ِ "کچل ِ‌دختر دوست" شد آنی که بنشینم کنارش و گریه کنم و بگویم :" خسته م سعید.خیلی" و او دست بکشد پشت ام و سرم را بچسباند به سینه اش که "درست می شه باران جون..درست می شه" و این بشود مردانه ترین دلداری ِ دنیا...

  خرکی خوردن های من توی میهمانی،و پچ پچ های اش با بچه ها که "باران حالش خوب نیست ، شما برید من باهاش می رم که تا خونه تنها نباشه" و بعد بنشیند کنار من توی ماشین و بیاید تا دم ِ‌خانه مان و بعد آژانس بگیرد خودش.  

همان مزخرفی که عاشق ِ‌بغل کردن ِ  راحت و محکم و صمیمی اش بودم همیشه و همیشه ی خدا بعد از چند ثانیه که توی بغل اش بوذم می گفت:" باران بسه دیگه خودتو نمال به من" و من می ترکیدم از خنده و یک پس گردنی حواله اش می کردم. نقش های مان روبروی هم ، رقص های دو نفره مان ، دخترکان ِ‌زنده گی اش، شوخی ها و مسخره بازی های توی کلاس اش...خلوت کردن ها و پشت سر ِ بچه های گروه خاله زنک وار حرف زدن مان ، آن روز ِ خانه شان و آن افتضاح بازی اش با دخترک و  همه ی این سه سال  

تق و تق از راست ِ سرم به چپ ... از چپ به راست.. تق...تق... 

 

 سرویس می شوم از دلتنگی...فقط به خاطر یک بلیت ِ یک سره ی شانگهای... 

 

 چهار ست و تمام." چاره ای نیست جز خداحافظی گاهی". می چسبم به اش.محکم تر از همیشه ی این سه سال. این همه ور و زر زدیم که گریه نکنیم و من هق هق ام. می گوید:" دیدی از بس شیکم ِ سیکس پک ِ من و مسخره کردی و گفتی کونگ فو پاندام آخرش چین برام رقم خورد؟" می گویم:" شیش پک یا شیش لا؟ گ... خوردم...می شه نری کونگ فو پاندای من؟" "خر روحیه" می گوید:" اگه خودتو این قدر به من نمالی آره...می مونم" .بچه ها می خندند.دوباره پس گردنی می زنم اش که "خفه شو" و آخرین ها که شاخ و دم ندارد... 

 همان می شود آخرین پس گردنی...آخرین شوخی...آخرین خنده ی گروهی...آخرین بار ِ سعید و ما.فقط...فقط...فقط به خاطر ِ یک بلیت ِ لعنتی ِ یک طرفه به شانگهای..  

 

 

 

Fruit Ninja

  وایب ِ منفی ِ طرف که دارد می کشدت ، یک ثانیه چشم های ات را توی دل ات ببند ، خودش و کلمه های اش و همه ی قد و هیکل و دک و پز و وایب و کوفت و زهر مارش را پرت کن بالا و  "combo blitz" شقه شان کن و بعد چشم های ات را باز کن و آرامش ات را به تماشا بنشین!

 

 

 

تورج

گذاشت اش که توی بغل ام و گفت "مبارک و خوش قدم باشد انشالله" و سرش را که بالا کرد و زل زد به من و شروع کرد ریز ریز میو میو کردن و از من بالا رفتن ، یک چیزی زود تر از او از من "نا-ریز ریز" و یک هو بالا رفت و رسید به گلوی ام که "اصلا کار درستی کردم؟".همه ی راه را لای روسری ام خوابید و من دریغ از لام و کام با خودم حتی. مچاله لای منگوله های روسری ام بود و من مچاله تر و بغض تر.که این نحیف...این بی دفاع... "اصلا می تواند زنده بماند؟".نمی خواستم اما مدام این بود جلوی چشمم  که اگر به جای تورج ، حالا نوزاد ِ تازه به دنیا آمده ی خودم هم توی بغل ام بود ، همین حس ِ شبیه به پشیمانی و ترس از مراقبت و مسوولیت و  وحشت از نحیف بودن اش ، با من بود؟ دیشب اش بی ربط نبود به حال غریب ام که با نینو نشستیم لب ِ پرتگاه ِ بام ِ تهران و یک دانه سیگار باقی مانده را share کردیم و شهر را زیر پای مان نشان داد و گفت:" بچه ی تو هم می شود یکی از همین بچه های شهر.یکی مثل خودت.مگر بد است؟...این قدر سخت نگیر و خودت را از لذت اش محروم نکن" و یک لحظه چه قدر دل ام خواست که زبان ام ، نه زبان گفتاری مان، نه...دل ام خواست"زبان ام" را می فهمید.که می گویم این جا هیچ چیز منتظر هیچ بچه ی به دنیا نیامده ای نیست. که می گویم غصه های روزهایم بزرگ تر از لذت هایم  هستند. که خودم سر درهوا و گم ام ... که بی خیال بودن و "من هم مثل همه" گفتن خیلی راحت و شیرین است و چرا من آدم اش نیستم پس؟...

 "خراب و کوه کنده"رسیدم خانه . داستان ِ سلیطه گری ِ ترنج و شاخ و شانه کشیدن ِ این "دو ماه و بیست سانتی" تا حوالی ِ دو و تا صبح مچاله کردن خودش بین شانه و گردن ام و خُرخُر کردن اش و یک چیزی هم از آن طرف ِ‌گردنم توی گوشم خُرخُر کردن که " باران می فهمی چه می کنی؟"

خودم را آماده کرده ام برای چند ماه ِ سخت ِ آینده ...که این ها با هم کنار بیایند و من با خودم و ما و همه با هم خلاصه!




همکاری که مسوول امور پناهندگان افغانی ست امروز نیامده.درخواست کردکه تلفن های اش را وصل کنند به اتاق من  و بی زحمت مشخصات اولیه ی افراد تلفن کننده  را یادداشت کنم تا فردا باهاشان تماس بگیرد.  

فکر کردم که کار خسته کننده ای خواهد بود اما امروز توی دنیای شان بودن را از همه ی روزهای این چند ماه بیشتر دوست داشتم.این که وضعیت ِ تاهل یکی شان"زن مُرده" بود و من به این کلمه نخندیدم!( حداقل تلاشم را کردم که نخندم)! و بعد که قطع کرد عاشق ِ این کلمه شدم.این که آن یکی با غرور ِ خاصی پرسید که "پست ِ برقی" دارم که مشخصات اش را بفرستد یا نه...یا آن یکی که گفت در باره ی "ویزه ی رخصتی" سوال دارد و من پرسیدم :"این ویزه ی رخصتی ،خانم ان یا آقا؟ از آشناهاتون هستن؟..درجه یک هستن؟"!..و منظور ایشان "ویزا به منظور مرخصی " بود!...یا آن خانم آخری که پرسید "حالت ِ مدنی ِ من تاثیری در فلان چیز دارد؟"..و من شنیدم "حالت ِ بدنی" و پرسیدم "مشکل تان چیست " و ایشان گفتند که "بیوه" اند! و فهمیدم حالت مدنی همان وضعیت تاهل است. 

بله همین افغانی ها...بعضی از همین افغانی ها...بعضی از همین هایی که از کنارشان که رد می شویم خودمان را یک جوری می کنیم...بعضی از همین افغانی هایی که فکر می کنیم "عمله" پسوند ِ فامیل شان است...بعضی از همین زن های افغانی که می آیند و برای مان خانه تکانی می کنند.همین ها...بعضی از همین ها که امروز آن قدر پشت تلفن مستاصل و مودب و پر از داستان و پر از غم بودند..روزهایی می شود که آن چنان قلب ات را تاچ می کنند که دل ات می خواهد هرروز تلفن های شان را وصل کنند به اتاق ات و آن ها بگویند و بگویند و تو سنگ صبور وار بشنوی و آخرش آرام و محکم بگویی که "نگران نباشید ما هر طور که بتوانیم به شما و خانواده تان کمک خواهیم کرد". 

بعله..همین افغانی ها. .. 

که بمانیم...

 رفتیم سفر. بابا و مامان و من و آقای نویسنده!( نوشتن اش هم  حتی عجیب است).برادرک ِ سوسمار صفت نیامد و گفت حوصله ی جر و بحث توی مسافرت را ندارد و خدا می داند که چه قدر این حرف اش دل ام را ریختاند.ولی گذاشتم طلب اش تا به موقع حال اش را جا بیاورم.  

این اولین ترین بار ِ سفر ِ با همی مان بود.بعد از هفت سال. شوخی که نداریم ، آب ِ شان/مان  با هم توی یک جوی نمی رود. آقای نویسنده با مامان و بابا مشکل دارد ، آن ها با او..من با مامان و بابا...مامان و بابا با من..من با آقای نویسنده...او با من...و خلاصه این که خیلی خانواده ی لطیفی هستیم. سخت ترین و وحشتناک ترین دعواهای زنده گی ام حول ِ‌محور همین چند نفر چرخیده. همیشه فاصله ای بوده و من از "ترس" ِ‌اصطکاک همیشه فاصله را بیشتر کرده ام. آدم خب مگر چه قدر انرژی دارد برای جدل؟...مگر چه قدر باید له شود وسط سه جور ایدئولوژی ِ نامتقارن؟.من روش بزدلانه را انتخاب کردم.قرص اعصاب نخوردم و به جای اش فاصله را زیاد کردم...زیاد...زیاد.مامان و بابا هم همین کار را کردند. از همان اول تنهای ام گذاشتند.حق داشتند خب.یک جورهایی با دل من هیچ جور هیچ وقت راه نیامدند و من هم بادل شان راه نیامدم. 

آن قدر دور شدیم و دور شدیم...آن قدر که دیگر یادم رفته بود می شود با مامان رفت سوپر مارکت و خندید!...آن قدر که یادم داشت می رفت کنار بابا و مامان قدم زدن توی خیابان چه حالی دارد.آن قدر که نمی دانستم بابا توی مسافرت اصلا حرص نمی خورد که روسری ام می افتد. آن قدرفاصله همیشه بوده که اصلا فراموش کرده بودم مامان توی ماشین بگوید سرت را بگذار روی پای من و بخواب. آن قدر همیشه مامان از عکس انداختن با من و به قول خودش" سر و وضع من" فراری بوده که فکرش را نمی کردم روزی کنارم بایستد و رو به آقای نویسنده بگوید :" با موبایلم از من و قرتی خانوم عکس بندازید" !

هیچ کس نمی تواند درک کند که این سفر چه اتفاقی بود توی زنده گی ام. هیچ کس شاید جز نازی که مدام از اضطراب زنگ می زد که ببیند دعوا شده یا نه ، نمی داند که سفر رفتن ِ ساده ی دخترکی با همسر و پدر و مادرش چه اتفاق عجیب و غریبی می تواند باشد. 

.من ارام بودم...مادرم نصیحت نمی کرد ، بابا چشم غره نمی رفت ، آقای نویسنده زیر گوشم غر غر نمی کرد و قیافه نمی گرفت.دقیقا شبیه آرزوهای پنج نفره ای که همیشه داشتم.( با برادرک سوسمار صفت یعنی!) یا می گذارم به حساب این که همه خسته شده اند بعد از هفت سال و quitter کرده اند. یا حالت بهترش این که با خودشان فکر کرده اند که زنده گی ارزش ِ این "اشعار" را ندارد!...دل ام می خواهد این طوری فکر کنم که مامان با خودش گفته بگذار یک بار دخترکم را بغل کنم که حسرت اش نماند به دل اش.دل ام می خواهد این طوری فکر کنم که بابا با خودش گفته بگذار دخترک ام از بابا بودن ام  همه ی "بابا داشتن" را بفهمد و نه فقط قضاوت های "امر به معروفانه و نهی از منکرانه".دل ام می خواهد این طوری فکر کنم که آقای نویسنده فکر کرده که که باران به اندازه ی کافی غصه ی "با هم نبودن" را  خورده و شاید بد نباشد که کمی "با هم" بودن را هم  تجربه کند.  

مامان زل می زد به کوه ها و من نگاه اش می کردم که بی من چه خواهد کرد یعنی؟ بی او چه می توانم بکنم؟.بابا می چرخید و هیزم جمع می کرد برای آتش و من از دور بغض می کردم برای روزهایی که شاید نباشم و نبینم اش زود به زود...آقای نویسنده برای قوری ِ کوهی ِ بابا آب می آورد و من سعی می کردم تصویر ِ با هم بودن شان را توی ذهنم نگه دارم برای روزهای بی تصویری ام شاید. 

دو روز سفر و انگار دو دهه گذشت بر من... 

به حساب هر چه هم بگذارم ، نوشتم که فراموش نکنم بابایی که انگار این روزها بابای آرزوهای ام است و مامان ، مامان ِ بچه گی هایم ... 

 

 

.  

بی ربطیات

Big Move

We are sorry that The Old Reader is unavailable now.)


As we promised, right now The Old Reader is getting a hardware upgrade it really needs.

We are taking 6 million feeds, relocating them 5000 miles away and importing into the new database servers in the United States, increasing database capacity three times and adding over 10 times the network capacity.

Our estimates show that whole migration will take around 48 hours.
Sorry that it's taking so long, it'll be tough for us as well.

We will be keeping you updated via Twitter and Status page to make sure you know as soon as it is back up and running again.

Thank you for your incredible patience.

A random picture of a cat to make it less painful


پ.ن.1. آن جمله ی آخر و آن شعوری که پشت همان جمله ی آخر نهفته است ، و آن صورت ِ کثیف و آن خواب ِ‌تمیز ،یک جا، به صورت افقی توی حلق ام.از صبح پیج را  صد بار رفرش کرده ام و هی به این فکر کرده ام که ... to make it less painful...to make it less painful

پ.ن.2
.نینو دارد کلمه های فارسی روزمره را یاد می گیرد.مدام می پرسد این را چی می گویید و آن را چه نمی گویید.
دیروز به اش گفتم که بعد از میتینگ اش با امورخارجه ، می تواند برود و کمی توی بازار قدم بزند تا در اولین فرصت با هم برویم.روی یک کاغذ برای اش نوشتم :"سبزه میدون" که اگر آن حوالی گم شد نشان ِ ملت بدهد و راهنمایی اش کنند.ایشان هم با اعتماد به نفس ِ فرانسوی وار کلمه را حفظ کرد و گفت نیازی به کاغذ نیست! امروز با عصبانیت آمده و می گوید " من گم شدم و هیچ کس مرا برای رسیدن به "سیب زمینی" کمک نکرد چرا؟!"

چیزهای کوچک ِ بزرگ!

 صدای استارت ِ لامبورگینی ِ اون پسر منگله ی مو نارنجی توی مهمونی که بعدا گفتن بابک.ز.ن.ج.الف.ن.ی بوده!!!!! 

 

 

 

 

______________________________________________________________ 

 

* http://justlittlethings.net/

NECROPHOBIA

 به آدم های خیلی دور بی اختیار مسیج دادم و گفتم که دل ام برای شان تنگ شده و دوست شان دارم. 

 به آقای نویسنده زنگ زدم و بی سلام و مقدمه گفتم که او و ترنج همه ی زنده گی ِ‌من هستند و دوست شان دارم و او گفت که نه حتی ترنج ، فقط تو همه ی زنده گی منی و من بغض کردم اساسی. 

بابا را راضی کردم که برای اولین و اولین ترین بار در عمرم با ما بیاید سفر و او هم ناباورانه قبول کرد و مامان و برادرک هم در تعجب سکوتیدند.  

  

همه ی این ها ظرف یک ساعت اتفاق افتاد و حالا ضربان قلب ام شده خیلی در ثانیه و نمی دانم چرا اضطراب ِ "مُردن" گرفته ام.این اولین بار نیست.فکر کنم توی این چند وقت سومین یا چهارمین بار است و آخرین هم شاید نباشد اما ترسناک است و خوشایند نیست. خب می دانم که این طورها هم نیست که هر کس قرار باشد بمیرد اضطراب بگیرد و بداند که قرار است یک ساعت دیگر باشد یا نباشد. خوب هم می دانم که "مرگ" یه هو ترین اتفاق دنیاست ولی ...یک جور بدی الان از همه چیز می ترسم.هم از بودن شان..هم از یه هو نبودن شان... 

حال ِ‌گند!

می موی ِ ما

این عکس را وایبر کرد که "باران این جا بودم امروز" 

  

 

من غرقِ آن آسمان آبی ِ بی ته و غرق آن ساختمان ِ رنگ و رو رفته و آن پرنده های حتما هزار رنگ ِ توی آن شدم.غرقانه ام فکر کنم زیاد طول کشید که گفت:" نمی پرسی چی خریدم؟".پرسیدم" چی خریدی؟" .با یک شکلک ِ زبان اش زده بیرون ،زد که "این!" 

 

 

 

ماندم حیران.که بگویم :" نازی، پرنده ها گناه دارن..چرا خریدیش؟".بعد ماندم میان ِ خودم که " گربه ها گناه ندارن؟..حلزون ها چی؟ فایترها هم که آدم نیستن حتما!".شماره اش را گرفتم.گفتم که زیباست و قرمزی ِ نوک-لبی اش را دوست دارم.اسم اش؟ "می مو"!..آه از نهادم بلند شد.صدای ف توی آن قصه اش پیچید توی گوشم که "می مو می مو می مو".قبل از این که حرفی بزنم گفت:" تنهایی خونه اذیت ام می کنه باران...فکر کردم یه کم فضای خونه رو عوض کنم".یکی با چنگک افتاد به جان ِ دل ام.بغض ام لب ِ لب ام بود .توی سرم می چرخید که عزیزکم..نازی اکم... که این همه التماس فامیل کردم توی این مدت فقط ده میلیون جمع شد و هنوز تا پول رهن ِ یک خانه ی چهل متری ده تای دیگر کم داریم... اما نگران اش نباش و قرار است وامی جور کنیم برای خانه و پشتوانه ات و بابا قرار است پادرمیانی کند و به همین زودی ها به ات می گویم که دیگر آن کارخانه ی زمخت و بدترکیب را بی خیال شو و حقوق سه چهار ماه ات را می دهیم و مرتب و منظم برو چند تا آرایشگاه سر بزن و شروع کن به کار حتی اگر بگویند که باید مجانی کار کنی و خیال ِ‌همیشه ناراحت ات راحت باشد.. 

گفتم:" چه اسم خوبی، اگر ف بود حتما عاشق اش می شد و به اش می گفت "کوچکولو".قول دادم که از توی اینترنت برای اش مطلب پیدا کنم که چه کند و چه نکند برای "می مو". 

این دو هفته همه ی حرف های مان ختم شد به  "می مو". 

که می مو میوه دوست دارد ، می مو ترسوست.می مو توی خانه راه می رود و کمی بال می زند و دوباره برمی گردد توی قفس اش...می مو کسل شده...می مو دارد عادت می کند به من و...تا امروز صبح که ساعت هنوز چهار نشده بود و  نازی زنگ زد که" باران ، می مو مُرد"  

سردم بود و می فهمیدم که مغزم دارد یخ می زند.گوشی توی دست ام خشک شده بود و چشم از ترنج ِ خوابالود که پایین تخت زل زده بود به من بر نمی داشتم.خواستم خودم را بگذارم جای نازی وفکر کنم که صبح از خواب بیدار شده ام و دیده ام که حیوان خانگی ام مُرده. واقعیت دارد ولی هیچ هیچ هیچ دل ام نخواست که یک ثانیه هم به نبودن تُرنج فکر کنم. نازی گریه نمی کرد و همین نگرانم کرده بود. از دهان ام پرید که "خاک اش کن عزیزم...فدای سرت!"...خاک اش کن ..خاک!...فکر کن که ف مُرده و خاک اش کردند!...باور می کنی باران؟...طوری که ترنج نترسد آرام از اتاق رفتم بیرون.تکیه دادم به دیوار راهرو و خودم را سر دادم روی زمین.تازه داشتم بیدار می شدم.دل ام برای آن قرمز و سبز سوخت.بغض نکردم اما اصلا.همان بغض نازی برای آوار شدن ام کافی بود..نیازی به بغض و اشک برای ریختن نداشتم.گفتم" نازی اکم فدای سرت عزیزم..زیبا بود اما به خوشگلی ِ ف بود؟...جون داشت اما هنرمند بود؟...بدن اش گرم بود اما بغل می کرد ما رو سفت؟...فدای سرت...".ترنج سلانه سلانه خودش را رساند به من و شروع کرد به غلت زدن روی زمین.یک لحظه فکر کردم که کاش ترنج نبود و به جای اش ف داشتیم. 

گفتم:" کاش می موها و ترنج ها می مُردن و ف می موند...غصه نداره که خوشگلکم..پرنده بود...نوح که نبود.بذار خونه ت عوض شه...اصلا بچه ی ترنج و تورج رو می دم بهت...خوبه؟"..نمی فهمیدم چه می گوید.هی زمزمه که گناه داشت ..من شاید مراقب اش نبودم..من شاید حواسم نبود..و من هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ نداشتم که بگویم ریمیا.هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ.یک هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ ِ بزرگ...

یک مشت حیوان کُش!

دوازده نفری روی کاناپه افتاده بودیم و سعی میکردیم توی کادر دوربین جا شویم.هر کس یک جور مضحک بازی ازخودش ساتر (این کلمه ترکیب ِ ناشیانه ای از ساطع و صادر می باشد.تنکس تو نرگس)میکرد.نرگس تکه ی کوچک نان تستی که دست اش بود را نشانه گرفت سمت دهان ام و من هم توی عالم عکسی ومستی و خوشی ،بی این که بپرسم چیست بلعیدم اش.امروز صبح که توی رختخواب داشتم عکس ها ی دیشب را برای اش voxer میکردم ،عکس مزبور را دیدم و پرسیدم"راستی روی نون تست چی بود؟".نرگس push talk کرد که"جگر غاااازز , بارون ِ علف خوااااار"!!!! مثل طاعون زده ها از تخت پریدم. اتفاقی که در واقع افتاده بود این بود که کمی جگر غاز روی یک تکه نان تست مالیده شده بود و توسط بنده هم بلعیده.اما تصویری که از صبح توی سر من است این است که یک نفر دست اش را از دهان ترنج کرده داخل شکم اش و جگرش را کشیده بیرون و بعد هم تندر را از توی لاک اش با شقاوت کشیده بیرون و گذاشته روی نان تست و بعد هم تقدیم من کرده و من هم بلعیدم اش!


مدام احساس دل به هم خوردگی دارم. 

گاهی برعکس

نینو توی آفیس درست روبروی من می نشیند.اتاق های مان با یک شیشه ی نازک از هم جدا شده.گاهی از پشت مانیتورش سرک می کشد و می پرسد که خوبم یا نه.گاهی هم من می پرسم و او با لبخند می گوید که خوب است. 

امروز اما وقتی پرسیدم خوبی هیچ نگفت.انگار که منتظر باشد کسی حال اش را بپرسد ماگ اش را برداشت و آمد جلوی میزم و ایستاد روبروی ام. ماگ توی یک دست اش و دست دیگرش را به زحمت کرد توی جیب ِ‌کوچک ِ شلوار جین اش و شانه های اش را برد بالا سمت موهای کوتاه اش و بی مقدمه گفت:"غمگینم" و بعد بغض کرد.گفتم که فردا تولدت است و birthday girl نباید غمگین  باشد.گفت که دقیقا برای همین غمگین است.که دارد سی و شش ساله می شود و هر سال یک جای دنیاست و نه بچه ای دارد و نه حتی دوست پسری و چهار سال دیگر چهل ساله می شود و زنده گی اش بی معنی ست و تنهاست و تنهاست و تنهاست.این کلمه ی تنها را بدجوری سه بار پشت سر هم گفت. 

نه آن قدر می شناختم اش که شروع کنم چرت و پرت بگویم برای دلداری اش، نه اصلا اگر هم می شناختم اش بلد ِ این کار بودم و نه می توانستم نسبت به آن چشم هایی که پر از اشک بود بی تفاوت باشم.تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلند شدم و بغل اش کردم و گفتم :" گاهی این طور می شود ، خیلی از آدم ها سی و شش ساله می شوند و نه بچه ای دارند و نه دوست پسری و زنده گی شان بی معنی ست و تنهایند. خیلی وقت ها هم خیلی از آدم های دیگر سی و هفت ساله می شوند و می بینند که یک نفر توی زنده گی شان است و دوست اش دارند و دل شان می خواهد که با هم بچه دار شوند." یک جور متعجب ِ بی بغض از بغل ام خودش را کشید بیرون و گفت:"?so".گفتم "so این که بهترین قسمت اش می دانی چیست؟...که گاهی می شود این سی و هفت ساله ها ،سال ِ قبل اش جزو همان سی و شش ساله ها بوده اند". 

 

چشم های نینو اول گرد شد و بعد "پقکی" زد زیر خنده.خودم هم از" دلداری ِ دری وری مابانه" ی خودم به خنده افتادم.از تلاش ام برای خنداندن اش تشکر کرد و گفت شاید خیلی هم پرت نگفته ام . 

این  بود همه ی تلاش من برای خنداندن دخترک سی و پنج ساله ای غمگین.یادم باشد که یک نامه بنویسم به روز تولد سی و شش سالگی ام ببینم چه طورم و چه می کنم .غمگینم یا شاد.تنهایم یا تنها.

سپی سرش را کرده توی مانیتور و با اخم دارد یک فرمول شش خطی توی اکسل می نویسد.می گویم:" تایم ایروبیک باشگاه انقلاب چه جوریاست؟"...بدون این که کوچک ترین حرکتی کند ، همان طور اخمالو و زل زده به مانیتور می گوید:" دو تا سه...چهار تا پنج...لزبینا...یکی هم هفت تا هشت!" .فکر می کنم آن کلمه ی آن وسط یک اصطلاح اکسلی بوده که مابین حرف اش پرانده.می گویم:" دو تا سه که نه..چهار تا پنج هم نه...هفت تا هشت هم نه دیره.یعنی نمی تونم برم پس؟".باز با همان اخم و قیافه می گوید:" چرا دیگه..می مونه تایم لزبینا...اون بهت می خوره..ششه تا هفت"

سنسور ِ عکس العمل ام دی اکتیو شده از آن موقع!


فارسی شکر است...

توی جلسه نشسته ایم و دارم توضیح می دهم که برای این مورد آن کار را کردم و برای آن مورد این کار.یکی از آقایان یک دفعه بر می گردد و می گوید:" باران خانوم برای آن مورد ، شما غلط کردید.بهتر بود این کار را می کردید.این موضوع ِ نازکیه"! 

من هم که کلا این روزها روی مود ِ حمله وری هستم و منتظرم کسی حرف از دهان اش بیاید بیرون و من جفت پا بروم توی شکم اش، با خشم نگاه اش می کنم و می گویم :" مودب باشید آقا!" 

بعد یک دفعه همکارهای دیگر کبود می شوند از خنده و می گویند منظور ایشان که فارسی زبان هستند اما تاجیک اند ، این است که شما اشتباه کردید و این موضوع موضوع حساسی ست .فکر کن که من باید با آن سگرمه های در هم و خلق ِ سگکی نخودکی هم بخندم! زشت ام به خدا!

 پ.ن.1.  غلط کردم و اون موضوع موضوع ِ نازکیه آخه؟!

just like a woman

شما مردهای ایرانی، اصلا لیاقت ِ دخترهایی که کار می کنند و دست شان توی جیب خودشان می رود و یک بار هم از شما پول نمی گیرند را ندارید.شما مردهای ایرانی ، هیچ جور لیاقت ِ دخترکانی که دماغ شان را توی کار شما نمی کنند و شما را با همه ی آزادی های تان دوست دارند ، ندارید. شما آقایان ِ پارسی ، به هیچ عنوان شایسته گی همراه بودن با دختری که خرج اش را از شما جدا نمی کند ندارید.شما اصلا در حد ِ دخترانی نیستید که وقتی می بینند صد تا دختر از سر و کول شما بالا می روند هیچ نمی پرسند و مثل یک خانم رفتار کنند. 

لیاقت شما همان دخترهایی هستند که با شما ازدواج نمی کنند مگر این که یک خانه ی صدمتر به بالا توی سلطنت آباد داشته باشید. حدتان همین است که پسورد ایمیل و همه چیزتان را داشته باشند و مدام اس ام اس های تان را چک کنند و ثانیه به ثانیه تان را زیر نظر داشته باشند. باور کنید که لیاقت تان همان دخترهایی هستند که تا پول ِ برداشتن ابروی شان را هم از شما می گیرند و پول های خودشان را برای خودشان نگه می دارند که پشتوانه شان شود! 

شما همان بهتر است که یک "زن" بگیرید که به معنای تمام "زن " باشد و هرروز میک آپ کرده توی خانه منتظرتان باشد و در ازای دادن ِ یک چیز ، صد هزار چیز از شما بچاپد و به بهانه ی اسم شان توی شناسنامه تان ،‌روزگارتان را با "کجا بودی و با کی بودی" سیاه کند.شما مردهای ایرانی ، هیچ کدام تان لیاقت دخترهای آرامی که لباس های ساده می پوشند و به همه لبخند می زنند را ندارید.همان دخترهای پاچه ورمالیده ی صد رنگ و لعاب به کارتان می آید که هر چه آن ها بیشتر روزگارتان را سیاه کنند ،‌شما بیشتر جلوی شان خم شوید. 

فعلا همین!



بعدا نوشت: آقایون ِ کامنت گذار؟؟؟..می شه کمی مودب باشید؟ واسه خودتون می گم!..واسه آینده تون..واسه نسل بعدتون..واسه ایران!!!