Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

رج و رنج

من توی عوالم خودم ایمان دارم که یک نقطه هایی روی کره ی زمین برای یک رسالت و هدف خاصی آفریده شده اند که تغییر نیافتنی اند.

مثلا هدف از آفرینش ِ خیابان ولیعصر و کوچه پس کوچه های اش این است که آدم ها توی آن ها قدم بزنند و خاطره بسازند و بعد از مدتی دوباره از آن جا رد شوند و از یادآوری آن خاطره ها دهن شان سرویس شود!

یا مثلا بن بست ته کوچه ی ما که در واقع بن بست هم نیست و فقط "بن بست نما"ست ، برای این ساخته شده که انسان هایی که همدیگر را دوست دارند یا بروند آن جا و هم را ببوسند و از همان بوسه خیلی چیزها شروع شود و یا همان جا هم را ببوسند و خداحافظی کنند و همه چیز را تمام و این قطعا راز پیدایش این بن بست است که در واقع بسته هم نیست انتهای اش و راه دارد به کوچه های بغلی و می بینی؟...همیشه وقتی فکر می کنی به بن بست رسیده ای ، ته ته اش راهی هست.

یا آن فاصله ی بین مبل و میز وسط هال، برای این ایجاد شده که آدم حال اش گاف و ه باشد و بنشیند آن جا و زُل و زار بزند.


آن روزها، دو سال پیش بود دقیقا، آمدم و نوشتم که تمام مدتی که من توی آشپزخانه این طرف و آن طرف می روم یکی ایستاده و نگاهم می کند و هرازگاهی صدایم می کند که یعنی "من هستم".

روزهای به غایت "داغونی" را تجربه می کردم آن سال و آن دو چشمی که یکی اش به خاطر عفونت همیشه شبیه چشمک بود خیلی چیزهای روز و شب ام را عوض کرد.حالا دوباره یک جور روزهای "داغون تری" را دارم می گذرانم به حمدلله!

اما دیروز دیدم انگار باز تاریخ دارد تکرار می شود. من توی آشپزخانه این طرف و آن طرف می رفتم و اشک امان ام را بریده  بود که یک صدای ریزی پیچید توی گوشم.برگشتم و دیدم دوباره همان صندلی و زل زدن ها و من هستم ها.

کسی نمی داند اما من درعوالم خودم فکر می کنم که شاید هم رسالت ِ‌آن نقطه از آشپزخانه این است که یادم بیندازد که از الان تا آخر دنیا همیشه همیشه همیشه یکی  باید روی آن صندلی ، گوشه ی آشپزخانه بایستد یا بنشیند و بگوید که "من هستم"!





.

باران بیست و نه ساله از تهران

 سلام آقای جوون (به فتح ِ جیم!)

راست اش دیدم ممکن است کامنت ام کمی طولانی و حوصله سربرنده شود (به فتح ِب.این را می گویم چون "سربرنده "به ضم ِ ب خودش یک کلمه ی عظیمی است!)

 بله داشتم می گفتم که ترسیدم جواب کامنت شما کمی طولانی و سربرنده شود و برای همین ترجیح دادم این جا بنویسم. از قدیم هم گفته اند یک نامه ی درست و حسابی به از هزار کامنت کج و ناحسابی.

این کامنت شماست. (خدای نکرده فکر نکنید با کپی کردن اش می خواهم به حافظه ی شما نقطه اهانتی کنم.خیر. فقط این جا می گذارم اش که خودم جلوی چشمم باشد)



پست زیر حقش بود که تو وبلاگستان قرار بگیره 

حالا خب باید سیاست های کلی اینجور سایت هارو هم در نظر داشت.

ممکنه به علت فضای محدود گفتمان در جامعه ی مجازی باشه و ترس از فیلترینگ. 

همینکه انتشارش دادن. باید ازشون تشکر کرد.


  حقیقت اش این است که من اصلا نتوانستم این بلاگستان  شما رادرک کنم. یعنی راست اش این که یک جایی باشد و بلاگرها جمع باشند و به هم معرفی شوند و متن های شان برگزیده ی روز و هفته و ماه باشد را  می فهمم..اما این که کی و چه طور و کجا متن ها را می خواند  و بر چه اساس و مبنایی (اگر اساس و مبنایی در کار باشد اصلا)متن ها انتخاب و گزینش  می شوند را نمی فهمم.


سانسور و بقیه ی داستان را قبول دارم و هیچ حرف و نظری هم ندارم برای اش. اصلا در حد و سایز نظر برای امنیت اخلاقی سایبری وبلاگی نیستم بنده.این مقوله مقوله ای "سربرنده" به ضم ب است که من اصلا اشاره هم به اش نمی کنم. سری که هنوز بریده  نشده را که دستمال نمی بندند.

ولی این که واقعا از انتشار مطلب ام خوشحال شدم یا نه..صریحتا "نه".

شاید کمی وقیحانه و حتی قدرنشناسانه باشد ولی راست اش ترجیح ام این بود که  بلاگستان یک جایی  بود که "محتوا" حرف اول را می زد و  وبلاگ نویس هایی مثل من که از گربه و سگ و هوا و دختر خاله  ی دسته قوری و پسر خاله ی عم قزی شان می نویسند ، به این راحتی ها پای شان باز نمی شد به آن جا.

 دل ام می خواست می آمدم و وبلاگستان را می دیدم و بعد با خودم می گفتم یعنی می شود یک روزی متن من را بگذارند این جا؟ یعنی می شود من یک روز متن ام آن قدر خوب باشد که انتخاب اش کنند برای این جا؟

شاید من بسیار مشنگ و ایده آل گرا هستم که قطعا هم کمی تا قسمتی  هستم و متاسفانه زیادی به وبلاگ و وبلاگ نویس ها جدی فکر می کنم ولی خب این منم و دوست دارم که جدی بگیرم کاری را که ده سال است آلوده اش هستم.


 ولی شما که حالا غریبه نیستید...بایک نگاه خیلی چند ثانیه ای و ساده به لینک های پربازدید و وبلاگ های پرطرفدار این بلاگستان می شود حدس زد که صرفا دلیل و اساس خیلی محکمی برای قله نشاندن یک وبلاگ یا وبلاگ نویس وجود ندارد و همین خب خودش درد است دیگر!..نیست؟

   بنده مطمئنم و شک ندارم که وبلاگ نویس هایی هستند که آن قدر نگارش قوی و درستی دارند و آن قدر خوب به همه چیز نگاه می کنند و اصلا هم پر بازدیدکننده نیستند و هیچ کس هم برنده ی هیچ جا نمی کندشان اما یک متن از هزاران متن شان می تواند یک روز کامل آدم را درگیر کند و به فکر بیندازد.


چه قدر حرف زدم...پیرتان کردم آقا...ببخشید


درباره ی فیس بوک هم واقعیت اش این است که فیس بوک من هم مثل همه ی آدم های دنیا بسیار شخصی ست. چند باری خواستم برای وبلاگم پیج درست کنم ولی متاسفانه چون آن قدر شخصی و روزمره می نویسم و گاهی حتی حوصله ی عوض کردن اسم ها را هم ندارم ، ترس برم داشت که دوستان واقعی ِ فیس بوکی ام رد پایی پیدا کنند( در و پیکر  ندارند که این شبکه های اشتماعی!) و دیگر وبلاگ ام آن جای امنی که می آیم و توی اش هذیان های ام را بالا می آورم نباشد. وبلاگ و این جا برای من امن ترین ، دورترین، ساکت ترین و دنج ترین کافه ای ست که می توانم توی آن بنشینم و با خیال راحت سیگارم را بکشم و خفه خونم را بگیرم. 



با تشکر



باران 


 

پست قبل، بعد از کمی گرفته شدن زهرش که جمله های اخر بود و تغییرِ "مملکت خراب شده" به فقط"مملکت" به عنوان پست روز بلاگستان انتخاب شد!!! 

 

 http://weblogstan.ir/

ه"وار"..آ"وار"

برای شان یک صندلی از اتاق ام می برم که بنشینند. حدس می زنم که پسر و پدر باشند و از ساک و اسباب و وسیله های شان هم معلوم است که از شهرستان آمده اند. می گویم لطفا منتظر بمانید تا خانم فلانی بیاید. 

 دل توی دل ام نیست که بپرسم برای چه آمده اند اما آن قدر مستاصل و درمانده و بیچاره اند که می ترسم بپرسم و سفره ی دل شان را باز کنند و بعد از منی که هیچ کاره ام درخواستی کنند و من بگویم نمی دانم یا نمی توانم و بعد همین بدو ورود ناامیدی سایه بیندازد روی دل شان...(اووووووف، که آدمیزاد چه قدر باید و نباید،چه قدر بگویم و نگویم ، چه قدر بکنم و نکنم دارد توی این نیم سانت عمرش) 

برمی گردم توی اتاق ام و می نشینم پشت کامپیوتر. توی سالن درست روبروی من نشسته اند و هر چند ثانیه یک بار که نگاه شان می کنم  چشم در چشم می شوم با آنی که فکر می کنم پدر است. آزی می آید و پسر شروع می کند به حرف زدن،به حرف زدن...به حرف زدن.آنی که پسر است شمرده شمرده حرف می زند و آنی که پدر است ملتمسانه گاهی به آزی و گاهی به من نگاه می کند و چشم های من هی پر و خالی می شوند. قلب من هربار از شنیدن ِ‌"جانباز عصبی" بیست ریشتر می لرزد ، نفس ام هربار مردد می ماند بین آمدن و نیامدن وقتی پسر می گوید:"حقوق ماهیانه ی پدرم بابت جانبازی صد هزار تومن است". می گویند که پرونده شان را جا به جا نمی کنند و اگر ما یک نامه بدهیم شاید فلان شود و من هر لحظه انگار الان است که قلب ام بایستد و پخش زمین شوم. می گوید وضعیت روانی ِ آنی که پدر است آن قدر بد است که مادرش طلاق گرفته و هیچ فامیل و همسایه ای برای شان نمانده و هیچ جای این مملکت خراب شده برای آنی که پدر است کار نیست. من دل ام می خواهد کر و کور بودم و آن قدر چشم در چشم نمی شدم با آنی که پدر بود. دل ام می خواهد حافظه ام را از دست می دادم که حرف ها و نگاه های شان مثل یک رد پا نمی ماند روی آسفالت ِ نرم ِ ذهن ِ به فاک رفته ام! هر جوری که فکرش را می کنم می بینم این درد شبیه هیچ درد از دردهای عالم نیست. این شبیه این که فلج به دنیا بیایی یا بیماری اعصاب داشته باشی نیست. این شبیه این که بی پول و مفلس باشی نیست. این آن کابوسی ست که یک روزی با هزارتا امید بروی و برای کشورت بجنگی و بعد برگردی و بی پول و روانی بیندازن ات یک گوشه ی مملکت و برای تشکر ماهی صد هزار تومن پرت کنند جلوی ات. این آن دردی ست که به خاطرش از شهرت راه بیفتی و بیایی و به یک سازمان ِ خارجی! التماس کنی که کاری کنند که هموطن های خودت کمک ات کنند. 

یا می شوی آن ، یا می شوی اینی که دیروز نینو عکس اش را برایم از فیلد فرستاد که  همین دیروز  پیدای اش کرده اند، که بعد از سی سال...از زیر خاک پیدای ات می کنند و هیییییییییچ کس نمی داند که کیستی و چیستی و خانواده ات کجای این دنیا هنوز  چشم به راهت هستند.

 

 

نصیب ِ اینان، این پدر و پسر ها، ماهیانه صد هزار تومان می شود و عاید ِ سر ِ ما باتوم ِ‌این که "شهید و جانباز نداده ایم که دخترها با لگینگز بیایند بیرون!" و به همه ی این کصصثثافت کاری ها می گویند:"جنگ"!  

 

  

 

ناتمام

یک

دو روز پیش نمی دانم کجا بود که خواندم. که زنده گی توی ِ سر ِ آدم است. یا انسان ها توی سرشان زنده گی می کنند. یا زنده گی ِ آدم توی کله اش است یا چیزی شبیه به این. فهمیدن و فهماندن اش سخت است ولی واقعیت همین است.

از دیشب هم ساعت حدود یازده و پنج دقیقه دل ام گرفته است که البته کمی اش برمی گردد به ساعت شش و چهل و چهار دقیقه و کمی اش هم به ساعت هشت و نیم که برگشتم خانه. همه ی این یکی دو هفته یک طرف ، این"دیروزجان" یک طرف. که مثلا راست راست توی چشم ات یکی که خیلی برای ات عزیز است نگاه کند و بگوید:"حالا چی؟..چه تاثیری؟..واقعا حل کرد؟" . این یعنی مثلا تو خودزنی کنی و نمیری (متاسفانه) اما  هنوز جای جراحت ها و چه بسا تروماهای ات درد کند و هرروز مجبور باشی مثل گربه زخم های ات را زبان بزنی تا خوددرمانی کنی و خوب شوی،  آن وقت یکی که خیلی برای ات عزیز است و می داند که چه بودی و چه کردی بیاید بگوید:"هه...زرشک..حالا که چی مثلا خودت رو زدی؟" آدم درد اصلی اش یادش می رود اصلا. همیشه ی دنیا مدل اش این بوده که گاهی انتظار نداری و خیلی چیزها از خیلی آدم ها می شنوی. بعد از میلیون ها سال بشر عادت نمی کند چرا!


*** 

دو

  یک هفته است که دارم خودم را آماده می کنم که چه طور و کجا و کی به Ev ،رییس مان، بگویم که من نقاشی خون ام پایین آمده و نیاز دارم هفته ای یک ساعت زود بروم و نقاشی کنم. یک هفته است که دارم جمله های ام را بالا و پایین می کنم که چه طور بگویم که اگر می شود من دوشنبه ها را یک ساعت زودتر بروم و اگر نقاشی کنم تومنی دوزار می رود روی روحیه و اخلاق سگم!

امروز صبح رفتم توی اتاق اش و با هزار من و من و آب دهان قورت دادن ،جمله هایی را که آماده کرده بودم گفتم و در آخر هم افزودم که مجبور نیستید همین الان جواب بدهید و می توانید بررسی کنید درخواست ام را که ایشان نه گذاشتند و نه برداشتند و با لبخند گفتند: 

  _ Wow ...u paint? really? only one hour? no problem with me, you can come early in the morning to compensate...go and enjoy girl.

و من با دهان باز مات زده نگاه اش می کردم. یادم افتاد که آقای ی عوضی فهمیده بود که من یکشنبه ها مرخصی را برای کلاس نقاشی ام می گیرم و همیشه ی خدا جلسه ها را یکشنبه ها همان ساعت تنظیم می کرد که من به کلاسم نرسم! مردک ! 

از اتاق Ev آمدم بیرون و دل ام می خواست گریه کنم از خوشحالی. نینو نیست و من کسی را برای توی بغل اش پریدن در این لحظه کم دارم. قطعا من آدم ِ فقط کار و فقط کار نیستم. کار ِ خالی، کار ِ‌تنها من را راضی نمی کند. با این که این کار را با همه ی وجودم دوست دارم اما یک جای ذهنم ، هرروز احساس می کنم که آدم ِ بی مصرفی هستم. وقتی نقاشی نمی کنم ، وقتی ورزش نمی کنم ، وقتی فرانسه نمی خوانم، وقتی فرصتی برای سفر ندارم ، وقتی تدریس نمی کنم و بچه ها را نمی بینم...انگار هرروز بی مصرف تر و بی خاصیت تر می شوم. انگار هی پیر و زشت می شوم وقتی فقط صبح می آیم سر کار و بعد برمی گردم خانه و همین!


 ***
سه
 همیشه یک فانتزی ای دارم از خودم و صداهای بی سروتهی که توی سرم است  که مثلا یک روزی یکی از آن دستگاه هایی می خرم   که به اش می گویند"یک دو سه" و بعد می گذارم اش روی میز و  روشن می کنم و بعد سرم را خم می کنم و هر چه هست خالی می کنم توی آن و "یک..دو.." و به سه حتی نمی رسد و بعد سرم را بلند می کنم و خوشحال و با سری خالی و قلبی آرام! می روم و کپه ی مرگ ام را یک گوشه ای می گذارم و تمام!



بچه ها متاسفم!

خیلی راحت دروغ گفتم به سپی و نرگس. شرم اور است اما از نتیجه راضی و آرامم.

 بس که این دو تا جانور امروز غر غر کردند که امشب پنج شنبه است و نینو هم که نیست و هیچ جا چرا دعوت نیستیم و امیدواریم تا شب دعوت شویم و چه خاکی به سرمان کنیم پس! اصلا امورات این دو نفر بدون میهمانی نمی گذرد. بی پارتی دنیای شان چیزی کم دارد. گاهی بهشان حسودی می کنم. به این که فقط به فکر اینند که کجا بروند که بیشتر خوش بگذرد. به فکر این که امشب چی بپوشند و فردای اش چه طور آرایش کنند. کجا خرید کنند و چی بخرند و کجا می شود آن را پوشید که مرکز توجه باشند و همین! فقط همین. واقعا فقط همین. 

 پرسیدند که امشب تنهایم که بیایند خانه ی ما بساط عیش و نوش به پا کنیم یا نه و من هم بی درنگ فرمودم :" خیر" و دیگر خفه شدند! 

نه که با آن ها بهم خوش نگذرد. نه. نه که دل ام نخواهد خانه ی من بیایند. نه. نه که من اهل میهمانی و تا خرخره خوردن نباشم...اصلا.این دو نفر با نینو در حال حاضر ثابت ترین و  یک جورهایی نزدیک ترین آدم های زنده گی ام هستند که حتا آخر هفته ها دلتنگ شان هم می شوم. ولی اگر دوستی مان  را بگذاریم از یک تا ده ، من فقط از یک تا دو ، و بعضی وقت ها به زور تا سه باهاشان همراه و هم سو و هم فکر و هم جهت ام. از هر ده حرفی که بین مان رد و بدل می شود من برای دو تا و بعضی وقت ها به زور سه تای اش نظر و حرفی دارم. از ده تا چیزی که ان ها را خوشحال میکند من فقط از دو تا و گاهی به زور از سه تای اش به وجد می ایم. خودشان هم این را می دانند. توی یک برخورد و دو برخورد من بسیار جذاب و اجتماعی و خوش مشرب هستم همیشه. اما به محض این که قرار باشد یک سری چیزها زیاد تکرار شود یک دفعه به قول سپی تبدیل می شوم به "ننجون ِ مهدی"!

 برای من هر شب میهمانی رفتن خسته کننده و مسخره  است. خریدن خیلی چیزها و رفتن خیلی جاها هیچ دلیلی جز دک و پز ندارد. پیش فالگیر رفتن  و هر هفته آرایشگاه رفتن ، مثل خود ارضایی به مفلوکانه ترین وجه می ماند.


 برای من بهترین پنج شنبه و ایده آل ترین تفریح ِ شب جمعه همین است که تنها باشم و دراز بکشم وسط خانه و گاهی رو به سقف شوم و چند خط کتاب بخوانم و گاهی غلت بزنم و فیلم ببینم و گاهی هم مثل الان بچرخم توی اینترنت و این بزغاله هم این طوری کنارم بنشیند و به مانیتور زل بزند و بالاخره  بعد از یک هفته ی مزخرف یک شب را آرام باشم و خوب . اصلا من دل ام می خواهد "غیر آدم" باقی بمانم اما آرام باشم. حتی اگر همه ی این آرامش را در قبال یک دروغ به چنگ آورده باشم. یک دروغ سفید.


                 

   

 

hallucination

 از دور می بینم که حواس اش به موبایل اش است و می خواهد از خیابان رد شود.خیابان ِ اول صبح ها همیشه خالی ست و من همیشه ی خدا صبح ها وحشی. نگاه می کنم و می بینم که هم از پشت اش می توانم رد شوم و هم از جلوی اش. یک دفعه انگار برق هزار ولت وصل می شود به مغزم...که نکند...نکند یک دفعه روی اش را برگرداند و ماشین ام را ببیند و تعلل کند که برود جلو یا عقب...نکند ترس برش دارد...نکند دستپاچه شود...نکند یک دفعه بدود... نکند بخورم به اش و روانه ی بیمارستان و اتاق عمل شود و مرگ مغزی شود و یک هفته خانواده اش خون گریه کنند و دیگر هیچ وقت برنگردد و دوست اش بی دوست شود و مادرش داغدار. حتما یک اتاقی دارد توی خانه شان که بعد از رفتن اش می شود کوه روی شانه های اطرافیان ... نکند که توی یک پرورشگاه یا بیمارستان روانی کار کند و همه ی بچه ها و مریض ها عاشق اش باشند و با شنیدن رفتن اش یک هفته کسی لب به غذا نزند...یا نکند که با یک دختر خاله ی تنها و بی هیچ کس اش زنده گی می کند که با رفتن اش دنیای آن دختر خاله خالی شود؟...نکند زیر این روسری موهای اش بلند باشد و مجبور باشند توی بیمارستان موهای اش را قیچی کنند..نکند نکند نکند نکند... و بیست متر مانده به قدم های اش ترمز می کنم.

که نکند مبادا بمیرد...تا نکند مبادا یک خانواده به زانو در بیاید...که نکند مبادا زنده نماند!

تولدت مبارک

یک گوشه ی صفحه پنجره ی چت ام با نازی باز است و بقیه ی صفحه عکس های تولد پارسال ات! همان پارسال که تولدت وسط هفته بود و من گفتم که ماشین ندارم و شب ماندن و فردای اش سر کار رفتن ام از خانه ی شما سخت است و نیامدم و دو هفته بعدش دیدم ات.

کاش کاش کاش ...خدایا کاش کاش کاش کاش یکی آن روز به من نهیب زده بود که شاید امسال آخرین سال باشد و شاید سال دیگر همین موقع دیگر ف ای توی دنیا نباشد و  آن وقت  باور کن که هر جوری شده بود خودم را می رساندم و با همه ی سختی اش فردای اش از خانه ی شما می رفتم سر ِ کار.هه...سختی!..چه سختی ای؟ ماشین نداشتن ِ من سخت تر بود یا شب تا صبح کنار ِ بدن ِ بی حرکت ِ تو بیدار ماندن و دعا کردن؟...تاکسی سوار شدن سخت تر بود یا تو را توی خاک گذاشتن؟...کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش آمده بودم و کنار تو نشسته بودم توی این عکس ها. بخت بد را می بینی؟ همان سالی که بهانه اوردم و نیامدم شد آخرین سال! فکر رفتن ات هم تن ام را می لرزاند. مرور ِ آن روزها و شب ها قلب ام را می آورد توی دهن ام. نه که فردا نیایم...نه که برای ات فردا تولد نگیریم...نه که سه تایی جمع نشویم.نه عزیزم. فردا هم مثل هر سال. وسط ُ هفته هم هست اما من ِ بی لیاقت می آیم. من ِ خر می آیم. فقط...فقط فرق اش با سال های دیگر این است که تو نیستی. تو نیستی که بغل ام کنی و پشت ام را دست بکشی و بگویی:" باری جون خوش اومدی". هه. چه طور باور کنیم که بیاییم تولد و تو نباشی؟ هه.مسخره نیست ف؟ پس شام را کی بپزد؟..پس آخر شب کی توی رختخواب برای من و نازی  کیک و چایی بیاورد؟ پس اصلا کی شمع را فوت کند بچه جان؟ کاش یک تولد...اندازه ی یک تولد دیگر مانده بودی که من ِ عوضی وسط هفته ، بدون ماشین ، یا همه ی سختی های دنیا خودم را برسانم خانه تان و زنگ بزنم و تو در را باز کنی و من بپرم بغل ات و جیغ بزنم که :" تفلدت مبارک" و این همه حسرت به دل ام نمی ماند. کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش کاش ...یک تولد دیگر مانده بودی برای مان بچه جان.


ف

کسی باید باشه باید

دل ام آرام و قرار ندارد. یک بغضی نه توی گلوی ام، که توی دل ام است. هی می خواهم تمرکز کنم روی کار نمی شود. نینو و نرگس و سپی دارند توی تراس ام سیگار می کشند و این سومین باری ست که وقت سیگار می شود و من نمی کشم. یک چیزی درونم قرار است فوران کند که نمی دانم چیست. دل ام می خواهد زودتر بروم خانه و بنشینم روی زمین ،بین مبل و میز و تورج بیاید روی پای ام و ترنج هم کنارم لم دهد و فرندز ببینیم. این ترنج بعد از آمدن تورج یک گربه ی دیگر شده. مهربان و اجتماعی شده. بدغذایی اش خوب شده و حالا هر چه تورج می خورد او هم می خورد. کی می تواند بگوید که حیوان ها "همدم" را نمی فهمند. کی می تواند بگوید که گربه ها بی صفت هستند وقتی تورج توی کشوی ِ زیر ِ فر گیر کرده بود و ترنج آن قدر بالای سرم و از روی سرم این ور و آن ور دوید تا بیدار شدم و رفتم وروجک را در حالی که داشت خفه می شد بیرون آوردم. فکر همه ی آن آدم هایی که قربان صدقه ی تورج می روند و می گویند "ترنج رو ولش کن بره" به من استرس و عذاب می دهد. آن قدر که اگر این جمله را تکرار کنند شاید از زنده گی ام حذف شان کنم! همین قدر جدی و عصبی و آماده به حذف و اضافه ام من! (قرار نبود از گربه ها بنویسم که!)

بلاتکلیفی امان ام را بریده. نمی فهمم چه می کنم راست اش. نمی توانم تصمیم بگیرم. دست و پای ام مدام می لرزد و هراس دارم از این که همین طور مدت ها دست و پا بزنم بی این که شنا کنم یا غرق شوم.

گم شده ام و از یابنده تقاضا دارم که بیاید و من را پس دهد و مژدگانی دریافت کند!





 

 

اولین روز ِنارنجی ِ شاد ِ‌هفته

هفته ام شروع می شود با این  که قوانین مهاجرتی ِ آن خراب شده ای که قرار است بروم تغییر کرده و این قانون شامل یک عده ی محدودی از انسان ها می شود که من هم جزوشان هستم.این یعنی این که از همین خود ِ‌امروز باید بیفتم دنبال ِ یک مدرک ِ زهرماری و ادا و اصول های دُم ِ‌ماری. از اول اش هم نباید زنده گی ام را مچل ِ این عوضی ها می کردم.باید پول می دادم و با قایق می رفتم کریسمس و یا می مردم و یا وضع  ام به هر حال بهتر از این بود. همزمان هم این دخترک نشسته زیر گوشم هی می خواند که میدانی عاشقانه ترین لحظه ی دنیا آن است که بنشینی و با شوووووووهرت اسمی برای بچه تان انتخاب کنید!..این منم و دارم بالا می آورم از فکر این همه بچه دار شدن های مداوم و آی لاو یو پی ام سی! 

حوصله ی کثیف ام هم از همین الان دارد سر می رود از این که بشنوم نرگس دوباره دیشب مست بوده و با کی خوابیده.حالم از آن آدم های معروفی که دور و برش را گرفته اند هم به هم می خورد.دوست دارم با تپانچه شلیک کنم توی زانوی ِ آقای میم که مدام می خواهد کوکایین بکند توی دماغ ِ ما!مرتیکه ی خر فکر کرده نمی دانم که با سبزها چه کرد آن سال!عکس اش را هم دارم مردک ِ بی همه چیز. نرگس هم مشاعرش را پاک از دست داده. سرویس ِ تلاش بیهوده برای فکر نکردن به چیزهایی هم هستم که هیییچ موفقیتی حاصل نمی شود. حالت ِ گند و گهی بهم دست می دهد وقتی نازی به پسر عموی اش می گوید برای اش وام "پنج میلیونی" جور کند و پسر عموی ِ عوضی اش عوض این که دخترکم را آرام کند و بگوید" چشم" زنگ می زند به بانک و می گوید :" نازی سودش سی درصده ها!!" فاک یو آل که یعنی شما پنج میلیون نمی خواهید و ندارید که به دخترک کمک کنید؟ که دست نازی را می کشم و می گویم "ولش کن یه کاریش می کنیم!"...چه کاری؟ من ِ خودم آویزان چه کارش می توانم بکنم.دو شنبه تولد ف است و هنوز نمی دانم چی باید بخرم.صبر کن...ف نیست!...تولد نمی گیریم امسال پس؟...جودی کارت عروسی فرستاده!..فاک فاک فاک به همه ی خاطره های ام با تو که ف را له کردند و تو دنبال دی جی عروسی ات هستی خر! نه من امشب پارتی ح نمی روم چون حالم دارد از فراموش کردن های این مدلی ام به هم می خورد.می گوید کجا بودی می گویم همان جایی که وقتی خراب و درب و داغانم می روم.می گوید وقتی هم خوبی همان جا می روی!..یا می گویم شنبه ها این طور...می گوید این طرف هرروز آن طور. استاد شلیک توی مغز است. فاصله ی بعد از نقطه را یادم نرود. این جا هم توی آفیس اول هفته ای پر است از حرف ِ‌مفت.حرام زاده ها توکیو را انتخاب کردند که سوپر غیش است. بروند به جهنم بابا. مادرید را می توانستند نجات دهند خاک بر سر ها. یا ترکیه لااقل. سوریه را هم با خاک یکسان کنند برود پی کارش. من نمی دانم این یو انی ها چه غلطی می کنند پس. شش برابر ما حقوق می گیرند فقط دک و پز دارند. تحقیق چی کشک چی! اولاند اگر همین طوری به زر زر ادامه بدهد نه پای ام را می گذارم توی خاک شان نه می گذارم نینو برگردد! به همین برکت قسم! حالا کارمان کم بود این ام کا ها هم باید گورشان را گم کنند بروند یک جای دیگر.  

 بروم سرم را بگذارم یک جایی بمیرم تا این هفته هم سر شود شاید هفته ی بعد خوشحال تر باشم.

 این  که روز و شب های "ترک کردن "  را به امید همان چیزی سر کنی که ترک اش کرده ای. 

مثلا توی ترک مواد باشی و بدن درد و بدبختی را به امید یک روزی دوباره نشستن و کشیدن تحمل کنی. 

یک چیزهایی را نمیشود بوسید و کنار گذاشت،مثلا همین "امید".


Magnitude: 9.5

تقویم ام ورق خورده، 1960 شده سال ام و  شیلی روزگارم و هیچ صلیب سرخی به فکر بیرون کشیدن ام از زیر آوار نیست و بیچاره من 

 بیچاره من  

بی چاره من 

 

 

بن بست

بوی باران بیدارم کرد.

خواب می دیدم که یک روزی از در آمده ای و انگشت های ظریف یک دختربچه ی زیبا توی دست ات است و من چشم از او و تو بر نمی دارم و بی این که بخواهم زیر لب هی تکرار می کنم که تمامی مان به شروع ِ این زیبایی ِ ظریف می ارزید و بعد جلوی پای اش زانو زدم و گفتم :" سلام مایسا" و بغضم شکست و صورتم خیس شد و بوی باران آمد یک دفعه و بیدار شدم.


بوی اش مرگم می دهد امشب.مطمئنم.

پنجاه هزار فرانک دوست!

یک روز برای نینو گفتم که زمانی شازده ی کوچولوی سنت اگزوپری روز و شب ام بود و روی  در ِ اتاق ام نقاشی اش کرده بودم و برادرک بعد از رفتن ِ من با این که کل اتاق را زیر و رو و منهدم کرد در را همان طور نگه داشت  و بعد از هفت سال تنها چیزی که توی خانه ی پدری برای ام آشناست همان در و همان نقاشی ام روی آن است. 

 

امروز صبح که آمد گفت  برای ام یک هدیه آورده و من مثل مردم ِ همه جای دنیا چشم های ام را بستم و وقتی باز کردم یک اسکناس پنجاه فرانکی قدیمی روی میزم بود. توضیح داد که بعد از آمدن یورو نسل ِ‌این اسکناس ِ "شازده کوچولویی" ور افتاد اما چون همیشه دوست اش می داشته ، یکی برای خودش نگه داشته و حالا این من و این هدیه ی" پنجاه فرانکی ِ شازده کوچولویی". 

 

آدمی زاد را مرض ِ"لالی"می گیرد گاهی! 

 

 

یکتا در آیینه...

این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن‌ ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف. 

 

 گیر ِ‌کار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ، مثل آن روزها ، انگار نه انگار که از اسفند هم را ندیده ایم می گوید "باران سلام...من و یکتا تازه رسیدیم..شما کجایین؟" .می گویم که من هم دیر کرده ام و همان حوالی در ورودی ام و مکالمه می شود تو کجایی الان و من کجایم الان و بمان تا برسم و پس کجایید.گوشی توی دست ام است و دارم دور خودم می چرخم که یک دفعه نگاهم خشک می شود روی دو تا چشمی که بالای پله ها زل زده اند به من. "ایستاده" بود و همان طور که آبنبات اش را لیس می زد پایین را نگاه می کرد."ایستاده" بود ریمیا...می فهمی؟..."ایستاده" بود.وقتی بچه ها این طور می ایستند یعنی پس راه هم می روند."راه می رود؟"...بار آخر که دیدم اش و  روز تولدش بود به زحمت چهار دست و پا این طرف و آن طرف قل می خورد. بهار کنارش ایستاده و پشت اش به من است اما صدای اش توی گوشم است.نمی فهمم چه می گوید.من فقط لرزان و حیران روی پله ی یکی مانده به یکتا ایستاده ام و همین طور اشک است که پاک می کنم.بهار برمی گردد.بی این که نگاه اش کنم  غرق آن عروسک ِ ایستاده ی روبروی ام هستم که نمی دانم چرا به اشک های ام لبخند می زند. می ترسم دست ببرم توی موهای فرفری اش و خوابم مثل حباب بترکد. دست ام را دراز می کنم و گوشی ام را می دهم به بهار و یکتا را بغل می کنم. کفش های گُل دارش می خورد به مانتوی ام."کفش" پای اش می کند ریمیا..می دانی یعنی چه؟...یعنی "راه می رود"...یعنی همان موجودی که دو روز برای آمدن اش نخوابیدیم حالا راه می رود. دیگر یادم نیست چه طور رسیدیم به کافه و بچه ها. بهار مدام زیر گوشم غر می زد که "بی معرفت...چرا پیش مون نمیای و ...خیلی از دستت دلخورم و..." من به هیچ جای ام حرف های اش را حساب نمی کنم. برای ام اصلا مهم نیست که چی بلغور می کند. یکتا نشسته روبرویم و من قلقلک اش می دهم و او ریسه می رود و  من نمی فهمم چرا این قدر این موجود را دوست دارم. 

 

 بهار هنوز نشسته و حرف می زند. یکتا را بغل می کنم و می گویم "ما می رویم قدم بزنیم"!همیشه دل ام می خواست یک روزی آن قدر بزرگ بشود که قدم بزنیم با هم. دست اش را می گیرم و کنارم راه می آید و من خدا هم بیاید پایین باورم نمی شود که دارد کنارم راه می رود. برای اش حرف می زنم و  می گویم که طبقه ی بالا پر از اسباب بازی ست و او  هم سرش را گرفته بالا و دست اش توی دست من و کج کج راه می رود. یک لحظه حس می کنم همان طور که سرش رو به بالاست برای کسی دست تکان می دهد. می ایستم و بالا را نگاه می کنم."آیینه".کوچکم برای خودش دست تکان داده بود.  

دل ام پر پر می زند.دوست دارم بچسبانم اش به خودم و دیگر جدا نشود. 

بغل اش می کنم و دوباره می رویم زیر آیینه و ... 

برای مان دست تکان می دهد. 

 

رو یا مو     

   

 

 بی بهونه 

 

 

سر    

 

 

 

بریدم!

یک عاشقانه ی نا آرام

سلام و خوبی و چه طوری و چرا صدای ات این طوری ست و شروع کرد به تعریف که دوستان اش جمع بوده اند و حرف و حرف رسیده به رضا که با آن دخترک ِ شومیز پوش ِ پارتی روی هم ریخته و بیچاره زن اش و بچه های اش  و اِل و بِل. بعد خواستند چند تا فحش نثار رضا کنند اما با هم به این نتیجه رسیده اند که رضا  در نهایت یک "مرد" است و همین کلمه گویای خیلی چیزهاست.اما آن دخترک شومیز پوش ِ پارتی که با مرد ِ‌متاهل ِ بچه دار روی هم ریخته "زن" نیست و فقط یک "ج" است!

هم من سکوت کردم و هم او. خدا خدا می کردم که نرود سراغ آن سوالی که ازش می ترسم، که قبل از این که صدای ام به خدا برسد بی مقدمه گفت:" منم از همون "ج" هام نه؟"

می شناسم اش.خوب.می دانم که چه بر او گذشته و چه شده .خوب می دانم که زنده گی اش با همه ی چاله و دره های اش هنوز عاشقانه می گذرد و خودش هم هنوز نمی داند که چه طور شد آن داستان ِ "او" شروع شد و هنوز و هنوز ادامه دارد و خدا می داند تا کی و چه طور. نه که چیزی بین شان اتفاق افتاده باشد اما خب بی چیز و کم چیز هم نیستند!( فکر کنم تنها اتفاقی که بین شان نیفتاده سکس است! که این که فرصت اش نبوده یا نخواسته اند یا چی ، من نمی دانم واقعا)

فهمید که توی چه فکری ام.دوباره تکرار کرد:" باران...می گم منم از همون "ج" هام؟ خواهشا مثل ِ وجدان ِ‌خودم نگو که نه و این فرق داره و بین شما که اتفاقی نیفتاده و آسیبی به دو تا خانواده وارد نشده و قرار نیست داستان تون به جایی برسه و این صرفا یه دوستی ِ صمیمیه  بی رابطه ست  و  ازین مزخرفات. باران به نظرت من واقعا توی رابطه ام با "او" ،  "ج" ام یا چی؟

 

حالت  ِ گ.ه ِ بی جوابی ِ‌من!