Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

موتیواسیون

یک روز طوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولانی است امروز که هنوز نیمی اش هم مانده. یک نامه ی سرگشاده برای ام از سازمان مهاجرت ایالت فاکینگ آباد آمده که باید اپدیت کنم هر آن چه را که قبلا فرستاده بودم را به علاوه ی یک سری موارد خر در چمن دیگر. آیلتس و تف و تس اف و هر  زهر ماری که سه سال پیش فرستاده ام همه اکسپایر شده اند و نود روز وقت دارم تا دوباره همه را بفرستم. همین ام کم بود این روزها. که یک چیزی هی هرروز دنگ دنگ صدا کند توی سرم که هشتاد و نه روز باقی ست...دنگگگگگ...هشتاد و هشت روز...دنگگگگگگگ هشتاد و کوفت روز. 

 از صبح با قیافه ی آویزان نشسته ام و تنها کار مفیدم چند تا پاسخ به پاسخ بوده و همین. نینو هی از آن طرف نگاه می کند و عصبانی می گوید "باران می شه اون قیافه تو درست کنی؟تو چی کم داری آخه؟" و من درب و داغان می گویم:" موتیواسیون...موتیواسیون". نمی دانم. شاید بروم خانه امروز زود و بخوابم موتیواسیون ام بیدار شود. شاید یک بستنی ِ خامه دار ِ پر کرم و شکلات بخورم، موتیواسیون ام شیرین شود و از فردا به زنده گی ام جور بهتری نگاه کنم.  شاید اگر یکی دستم را بگیرد و ببردم مانسون لانژ و بهم سوشی بدهد، از فردا موتیواسیون ام مثل ماهی شنا کند توی روزهایم.  

شاید اگر بروم و تاتر پارسا پیروزفر را ببینم ، موتیواسیون ام کله ملق بزند از فردا. یا نه ، رنوارم بالاخره تمام شود و بیاورم اش خانه. شاید اگر آن کیف منگو را خریده بودم حالا موتیواسیون ام بیشتر بود برای ادامه ی زنده گی! 

 نمی دانم. بروم سمت ِ خانه شاید توی راه حسی، حرفی، نگاهی، تصویری موتیواسیون ام را بلرزاند و فردا را بهتر شروع کنم. 

پففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف

من ِ درگیر

  متن قبل به دلایل کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای توسط اینجانب حقیر سانسور شد!پشت و روی ام به دیوار واقعا! 

 عنوان و کامنت ها را نگه داشتم چون داستان ِ رییس جدید، باید توی روزنگاری های ام باقی می ماند.  

ممنون بابت حال و احوالپرسی های تان دوستان، من و وبلاگم خوبیم و پر ِ هیچ سانسورچی ای به پرمان نگرفته، الا خودمان! بعله می دانم که خودسانسوری از همه ی جرم های عالم سنگین تر است ولی این یکی واقعا  کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای بود! 

 

 

رنگ به رنگ

این عکس را الان پیدا کردم. 

  همان شبی که تا صبح نشستیم و این دستبندها را بافتیم و فردای اش دست مان کردیم و رفتیم دشت هویج و به گمانم همان شد،آخرین چهارتایی مان ... 

 

دارم حس می کنم که می میرم...

داریم با نازی و برادرک می رویم سمت ماشین برادرک و من دارم از آیفون فایو اسِ شامپاین رنگ، می گویم که یک دفعه نمی دانم چه می شود که  نازی چپه می شود و با صورت می رود روی زمین! فقط خدا می داند که من در چنین موقعیتی چه عکس العمل سریع و تیز و فرزی دارم! به سرعت می نشینم روی زمین و آن قدر می خندم که مرحوم می شوم! نازی مثل سفره ماهی هنوز پخش زمین است و من قهقهه ام رسیده به خدا. امت رد می شوند و از خنده ی من می خندند و من دکمه ی stop ام کار نمی کند. خود نازی هم دارد کف ِ زمین می خندد. برادرک هم قرمز شده از خنده اما لااقل مردانگی می کند و به نازی کمک می کند تا بلند شود.

پارسال برف آمده بود و با نازی و برادرک و ف داشتیم توی لواسان قدم می زدیم که نازی درست مثل امروز، سُر خورد و به قول برادرک "شتک ِ زمین" شد و وقتی بلند شد  جای دست و پای اش که باز مانده بود مثل "ستاره" روی برف ها افتاده بود. آن روز تا سرحد مرگ خندیدیم و برادرک تا شب به نازی می گفت :" ستاره جون!".

نازی هم دارد می خندد و هم دست اش را می مالد. برادرک هم بریده بریده حین ِ‌خنده مدام می پرسد:" ستاره جون...چیزیت که نشد؟...نازی جون تو چرا هی ستاره می شی آخه؟"من به مرز کبودی رسیده ام. انتهای شال ام را فرو می کنم توی دهان ام که صدای عرعر خنده ام بیش از این بلند نشود. نازی هم هی با خنده تشر می زند که "بارون ِ‌داغون...بس کن...باران خفه شو...باران خیلی بی شعوری!" و من دوباره اوج می گیرم. برادرک نازی را بلند می کند و می روند سمت ماشین و من هم سینه خیز خودم را می رسانم به شان. نازی دراز می کشد روی صندلی عقب و من همان طور که هنوز دارم ریسه می روم می نشینم روی صندلی جلو و صدای ام را کلفت می کنم و می خوانم:" اما همییییشگی تویی...نازی جونِ دنباله دار" و دوباره قهقهه مان می رود آسمان. برادرک می خواهد چیزی بگوید که تلفن اش زنگ می زند و شروع می کند به حرف زدن. اول اش هنوز دارد می خندد اما بعد جدی می شود و فقط آره و نه می گوید. من برمی گردم که ببینم نازی خوب است یا نه. کمی آرنج اش درد می کند. دوباره کمی هر هر می کنیم تا برادرک تلفن اش تمام می شود. نازی بلند می شود و می نشیند. برادرک بی هیچ مقدمه ای می گوید:" جودی بود...کارت عروسی شو برده دم خونه اما کسی نیست"

خنده ام بند می آید.زل می زنم به روبرو. سعی می کنم فقط سکوت کنم و به قول دیگران"درک" کنم فقط.خاله زنک نباشم و قبول کنم که زنده گی جریان دارد و این دو نوگل شکفته و شترمرغ عاشق بالاخره باید بروند سر زنده گی شان و نمی شود که همه عروسی های شان را تعطیل کنند و اصلا ما سر پیازیم یا ته پیاز و  ازین خزعولات و  تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت....چرت و پلا!

نازی دلخور و غمگین می گوید:" من که نمی رم!". برادرک از توی آیینه ی روبرو نازی را نگاه می کند و با پوزخند می گوید:" با عرض شرمنده گی ستاره جون، تو و باران جون دعوت نیستید اصلا بن کل! گفت بهتون بگم ترجیح می ده دعوت نکنه تا این که دعوت کنه و نرید!"برمی گردم و با دهان باز برادرک را نگاه می کنم. سکسکه ام می گیرد ناغافل.

بچه گی ها و خاله بازی ها و برای عروسک های مان لباس دوختن ها و مدرسه رفتن ها و مشق نوشتن ها و شب امتحان بیدار ماندن ها  و پسر بازی ها و دانشگاه قبول شدن مان و تولد ها و سفرها و خانه ی نازی و ف جمع شدن ها و به جرز دیوار خندیدن ها  و صدای ف و موهای  ف و  خنده ی ف و.. سی سال خاطره مثل فیلم از جلوی چشمم می گذرد.

برادرک یک آه عجیب می کشد و استارت می زند. دست ام را دراز می کنم و ویزور ِ آفتاب را باز می کنم و از توی آیینه اش نازی را نگاه می کنم. آرنج اش را گذاشته لبه ی پنجره و دست اش را مشت کرده زیر چانه اش و با اخم بیرون را نگاه می کند. می گویم:" ستاره جون..جاییت درد نمی کنه؟ آرنج ات خوبه؟". بی این که بخندد و نگاهم کند سرش را می اندازد بالا و می گوید :"نچ" و من قلب ام تیر می کشد.ویزور را برمی گردانم بالا و سرم را تکیه می دهم به صندلی و برادرک سیستم اش را آتش می کند و صدای اش را می رساند به خدا و سه تایی تا خانه خفه می شویم توی این ...

 


برای یک رویا

مثلا دو و نیم نیمه شب برسی و توی خواب بغلم کنی و توی خواب بوی افتر شیو خنک ات را خواب ببینم ( اگر عطر دیدنی باشد !) و بیدار شوم از آمدن ات و توی تاریکی  بازوهای ام بشوند شبیه شال گردن برای ات و بعد نخوابیم و به جای اش برویم و توی هنوز تاریکی بنشینیم پشت نیم میز اشپزخانه و آن قدر حرف نزده داشته باشیم و بزنیم که ساعت بشود پنج و بعد بگویم :"می شه نری سرکار امروز؟پیشم بمون!" و تو بی هیچ مقاومتی بگویی "می شه که نشه؟" و من دوباره از شوق بپیچم به گردن تو و بعد بی این که فنجان های چهاربارچای تا صبح را برداریم برویم توی اتاق خواب  و دوباره حرف حرف حرف یادمان بیاید و بعد از همه اش ، تو که خواب ات ببرد...یادم بیاید که زنده گی ام با تو این شکلی ست و دوستم داری و دوستت دارم...

من ِ نانوا پسند-دو

دو نفر توی صف بودند. دیرم شده بود اما نینو آن روز عاشق ِ نان ِ "چنگک" شد به قول خودش و ساعت هفت صبح مسیج داد که "شغی می شه چنگک بخری امروزم؟" و من دوباره روانه ی چنگکی شدم. پسرک پشت اش به مشتری ها بود. چند تا نان از توی تنور بیرون آورد و تا برگشت و چشم توی چشم شدیم ، ابروهای اش رفت بالا و شیطنت وار خندید. نان ها را داد به دو نفری که جلوی من بودند و آن ها را روانه کرد و من ماندم بی نان. خیلی بانمک خندید و گفت:" سلاام مشتری ِ نه خیلی جدید. دیروز نیومدی". نه خیلی جدیدش سر ِ ذوق ام آورد. گفتم :" چه طور خاطرتون می مونه این همه مشتری...کی کِی میاد و کی کِی نمیاد؟". برگشت و تنور را نگاه کرد که ببیند نان من آماده شده یا نه و دوباره برگشت و با خنده گفت:" آخه ما مشهدیا خیلی زرنگیم..البته تهرانیا هم زرنگن". سقف را نگاه کردم و سرم را روی شانه ی راست و بعد چپ خم کردم و با خنده گفتم:" اتفاقا اصفهانی ها و شیرازی ها و جنوبی ها و شمالی ها و ...صبر کن ببینم...اتفاقا همه ی مردم ایران همین رو درباره ی خودشون می گن...فقط نمی دونم این همه زرنگی چرا ثمر نمی ده و وضعیت روز به روز "زردرنگ" تر می شه عوض سبزرنگ!". خودم هم نفهمیدم چه گفتم. آن بنده خدا که دیگر هیچ. دوباره برگشت و یک نان از تنور درآورد و گذاشت جلوی ام و انگار که ده سال است من مشتری شان هستم ، خیلی صمیمانه گفت:" راستی خوب شد اومدی..کارت داشتم!" ذهن ام شروع کرد به دری وری نثار کردن به خودم که آخر دخترک، بیماری؟ اول صبحی با این پسرک جوان لام و الف و سین می زنی که حالا "راستی کارت داشته باشه"! می گویی و چشمک می زنی و  می خندی با این طفلک معصوم و چه می دانی توی دل اش چی می گذرد. 

سنگ ها را از روی نان برمی داشتم و با هر کدام که به کف زمین پرت می کردم یک بد و بیراه جانانه هم نثار خودم می کردم. اما نمی دانم چرا دلم نیامد اخم کنم و سنگ باشم و مثل سگ بزنم بیرون. نان را تا کردم و با لبخند گفتم:" بله بفرمایید"...کفش های اش را نگاه کرد و بعد هم زیر چشمی آن یکی "همکارش" را و بعد خم شد سمت من و با خجالت گفت:" چون شما خانوم با کلاسی هستید و خیلی مدرن و امروزی هستید!...می شه نظرتونو بپرسم ..درباره ی خانواده ی اون دختری که خونه ی اون وری کنار فلان جا زنده گی می کنن ...اخه دارم تحقیق می کنم از همسایه ها". تنها صدایی که توی سرم پیچید این بود که "واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟!!!!!". تمرکز شدیدی کردم که نخندم و بعد طوری که به دل نگیرد گفتم:" آقا من متاسفانه کسی رو نمیشناسم اینجا. آدم های ساختمونمون رو هم به ندرت به جا میارم وشناسایی می کنم چه برسه به این کوچه و...ببخشید واقعا. نمیتونم کمکی کنم". عینک ام را از بالای سرم آوردم پایین و خداحافظی کردم. دوباره از پشت سرم آمد و همان طور که می رفتم سمت ماشین داد زد که" نه بابا...مهم نیست...شما چرا معذرت خواهی می کنی..مواظب خودت باش تو رو خدا..."!..."توروخدا" من را منفجر کرد باز از خنده و او درست مثل دوروز پیش همان جا ایستاد تا ماشین را روشن کنم و راه بیفتم و من تا وسط های یادگار هنوز می خندیدم.

من ِ نانوا پسند

به سه تایی شان گفتم که امروز ناهار نیاورید چون مادرک یک پاتیل (اندازه ی کله ام دقیقا) کشک بادمجان درست کرده که می آورم. البته نیت ِ‌مادرک سیر کردن ِ دوستان من نبود. ایشان این ظرف ِ اندازه ی کله ام را موقع خداحافظی با عصبانیت پرت کردند  توی سرم و دعای خیرشان شد بدرقه ی راهم که:" بگیر اینو لااقل دو هفته بخور نمیری بیچاره!..گوشت و مرغ که نمی خوری ورپریده، لااقل این و بریز توی شیکم ِ خرت!".که خب همان شب موقع گذاشتن توی یخچال ناخنکی به اش زدم و متوجه شدم که منظور ایشان از "کشک بادمجان"  همانا "گردوی آسیاب شده با اسانس بادمجان" است که مثلا من بخورم و قوت بگیرم. 

 صبح از خانه که در آمدم یادم افتاد که نه توی آفیس نان داریم و نه توی خانه. همان موقع هم پیچیدم توی کوچه ی بغلی و دیدم پرنده دم ِنانوایی سنگکی پر نمی زند. آخرین باری که این نانوایی رفتم شاید همان وقت هایی بود که این را نوشتم! بعدش کم کم شروع کردم به نان تست خوری و آقای نویسنده هم برای تامین نان ِ‌خودشان ، خودشان زحمت نانوایی را تقبل می کنند همیشه. جلوی نانوایی ترمز زدم و پریدم پایین.  

مثل همیشه ای که وارد مغازه ای می شوم، با خودم فکر کردم که چه بگویم الان. بعد به این نتیجه رسیدم که چرا باید بگویم یک نان می خواهم اصلا؟! مگر توی نانوایی مثلا ماست و نوشابه هم دارند؟! پس فقط پول را گذاشتم روی توری ِ فلزی ای که مغازه را از انسان ها جدا می کرد و دست دراز کردم که یکی از نان های آن کنار را بردارم که نانوا خان که جوانکی بود با یک صدای سرحال و اول ِ صبحی داد زد که  

_" سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام...مشتری ِ‌تازه و زیبا. خوبین؟.. نه نه اونا رو دست نزن. مشتری تازه باید براش نون سفارشی بزنیم! مال این محلید؟" 

 

پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس نبود و ایشان قطعا با من بودند.خانم آرایشگر که دیروز گفت" مبارک باشه،موی یک سانتی ِ‌خانوما همیشه مردا رو جذب می کنه!" منظورش مردهای نانوا بودپس؟ 

تا خواستم چیزی بگویم سریع گفت:" مال مشهد که نیستین؟..ینی همشهری ِ‌ما؟.." 

 تصمیم ام عوض شد. اصلا دهان ام بسته می ماند بهتر بود. سرم را فقط انداختم بالا که یعنی نه. یک نان از توی تنور در آورد و به جای این که پرت کند دو دستی گذاشت جلوی ام.  

_"  این یه نون ِ خوشگل واسه یه مشتری ِ جدید ِ خوشششششگل. اینم پلاستیک مجانی که دستات نسوزه!  خدافظ. مواظب خودت باش!" 

 

 این "مواظب خودت باش" را دیگر نتوانستم تحمل کنم و خنده ی سرکوب شده ام ، ترکید. نان را برداشتم و رفتم سمت ماشین. حس کردم از پشت دارد دنبال ام می آید.من رفتم آن سمت خیابان و او جلوی در نانوایی ایستاد. نان را گذاشتم روی صندلی عقب و هنوز داشتم خرخند می زدم که داد زد" این بازاریابی ِ ماست...خدای نکرده به دل نگیرین؟!" 

سرم را انداختم بالا که یعنی نه و دست تکان دادم . 

 حالا برای ناهار هم نان سنگک دارم و هم داستان.  

  

La Femme de trente ans

 باید بنشینم و زن سی ساله ی بالزاک را بخوانم بالاخره. همان که هر وقت می خواستم سراغ اش بروم با خودم می گفتم بگذار سی ساله شوم تا بتوانم بهتر بفهمم اش. و همه ی این سال ها این"حالا زود است ها" ، یک دلگرمی ِ اساسی از جانب خودم تقدیم به خودم بود که ته اش می رسید به "اوووفففففف... چه خوب که هنوز دهگان  ِ سن ام دو است".  

 خواستم دیروز، یعنی آخرین روز ِ بیستی ام را خودم باشم و خودم و تکلیف ِ خودم را برای همیشه با این "سه شدن"  ها و "سه کردن" ها معلوم کنم اما نشد. یعنی نگذاشتند. نینو و سپی و نرگس. اصلا میدانی ریمیا؟ همیشه توی رابطه همین است. وقتی راه می دهی کسی را به زنده گی ات و راه ات می دهد، دیگر خیلی چیزها دست ِ خودت نیست. باید ببینی اش حتی اگر خسته ای، باید تلفن اش را جواب بدهی چون دوست اش داری و نگران توست، باید وقتی جلوی ات اشک می ریزد بلند شوی و بغل اش کنی حتی اگر دل ات نمی خواهد گرمای بدن کسی به ات بخورد. سپی و نرگس را توانستم تا بعد از ظهر دور نگه دارم از خودم. اما نینو؟...از آن سخت هاست!...من گفتم نمی خواهم رانندگی کنم ، گفت می آیم دنبال ات. گفتم می خواهم ریلکس باشم، گفت می رویم شنا می کنیم. گفتم دل ام سکوت می خواهد ، گفت بیا خانه ی من و توی اتاق ِ میهمان "بِکَُپ"! هر چه گفتم گفت نه و نه و نباید تنها بمانی و راه ندارد. گفتم که، همیشه توی رابطه همین است. باید یک جاهایی موبایل ات را پرت کنی و بگویی"به درک" و راه بیایی با دل ِ‌کسی که دوستت دارد و دوست اش داری. با کسانی که تو به اصطلاح مسخره تان "هانیسمک" شان  هستی و "هانیسمک" تو هستند!  

 نصف روز را توی باشگاه انقلاب پرسه زدیم، شنا کردیم، بدون این که حرف زیادی رد و بدل شود. گفت که سکوت خواستن ام را درک می کند و فقط مهم این است که تنها نباشم. بعد یک دفعه موقع برگشتن نمی دانم چرا درک و ادراک اش نم کشید و به سرش زد سرش را توی ایران "مش" کند!  داستان ِ نیم روز در آرامش ِ‌من یک دفعه تغییر پیدا کرد به چهارساعت معطلی توی آرایشگاه و زبان نفهمی ِ‌آرایش گرها و  غر و لند ِ‌نینو برای این که چه بر سرش دارند می آورند. چند بار مسیج دادم به سپی و نرگس که دوستان جان من یک فاک فیس ِ واقعی شده ام این جا توی آرایشگاه و نینو هزار تا فوبل روی سرش دارد که مدام غر می زند و من را بکُشید هم بعد از این جا باید باید بروم خانه و به این جای ام رسیده و بگذارید این دم ِ آخری ِ بیستی را توی حال خودم بمیرم! و خب البته یادم نبود این دو تا موجود اچ آر هستند و زیاد نباید به پر و پای شان پیچید چون وقتی قاطی  

می کنند خواهر و مادر نمی شناسند عوضی ها! 

 آخرین ساعت های بیستی ام به اراجیف و قهقهه گذشت و تا خانه بی هوش راندم و از هوش رفتم و صبح که بیدار شدم ، سی ساله شده بودم و این شعر توی اولین دقیقه های صبح شد بهترین و قشنگ ترین اولین روز ِ‌سی ای ایم! 

  

با یک نسیم، پنجره ای باز می شود                  در یک هجای ساده خبرساز می شود
از کوچه های شهر، بوی قاصدک                        تصویر مبهم یک راز می شود
رنگ هزار عشق می کشد به روی شهر              پاییز برگ ریز، که طناز می شود
این هفت روز که بگذرد از مهرماه                        گویی درون تو اعجاز می شود
نازک و نرم ورق می خورد زمان،                        وقتی که سی سالگی آغاز می شود

 

 

 

   

 

این ها مغزشان بیست و پنج گرم است.قبول که هوش سگ ها(با هفتاد گرم مغز) را ندارند، شاید وفادار هم نباشند به قول داستان های مردمان ِ داستان پرست،اما لااقل دلتنگی ِ من و سکوت ِ خانه و از تنهایی ترسیدن ام را حس می کنند انگار که صبح تا شب هم جلوی تی وی دراز بکشم باز  از کنارم جم نمی خورند و جای شان نیم سانتی متری ِ من است و آدم مگر از یک حیوان خانگی جز درک این که " خرابم...باش تا نوازش ات کنم" چه می خواهد؟ 

انسان های خانگی اش، (با مغز ِ یک کیلو و چهارصدی!)توی درک ِ همان اول اش که "خرابم" مانده اند، چه برسد به این که "باش " . نوازش که دیگر... 

 


not happened

 چُرت می زدم اما هی هی هی "چِرت- زمزمه" ام این بود که : "do the fucking handshake, you idiots" 

  

 

 

ساعتا رو به عقب برگردون

داشتم فکر می کردم به اینکه گاهی فاصله ها خودشون رو بکشن هم حریف خاطره ها نمی شن.