Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

کسی باید باشه باید...

می گوید:" با یه نفر حرف بزن اروم شی " و بی اختیار، بی این که به کلماتم فکر کنم می گویم:" اگر نرگسی بود شاید...اما نیست...نیست...نیست...نیست". هر کدام از نیست هایم بلند تر از قبلی ست. فریاد تر از قبلی ست. سکوت می کنیم اول و بعد او هنوز سکوت است و من بغض. "بغض"! فکرش را بکن. این چند روز کذایی ، خبری از بغض و گریه نبود و خودم متعجبم. نه که نخواسته باشم، نه. اما بی خیالی و بی حوصله گی و غمگینی و عصبی بودن ، به بغض و آه  و ناله مجالی نداد که خودشان را نشان بدهند اصلا. مثل تو شدم نرگس. یادم نمی آید تو هم گریه کرده باشی تا به حال!..کدام حال؟تا آن روزها منظورم است!  امروز را نمی شد بیایی نه؟...از آن نگاه های خالی از قضاوت و از آن سوال های خالی از کنجکاوی ات می خواستم و داشتم می مردم و جان می دادم برای این که بنشینیم لبه ی یک جدول پشت به اتوبان و پاهای مان را دراز کنیم و من زر بزنم و تو پک بزنی به سیگار. یادم است یک بار مرض ام گرفت. دل ام خواست ببینم چه قدر نرگسی و چه قدر با من ِ بارانی و ما چه قدر نرگس و بارانیم. توی یکی از آن جدول نشینی ها بود که یک دفعه گفتم:" استاد فلانی رو یادته؟...من عاشقشم و باهاشم!".نه سرت را برگرداندی و نه چشم گرد کردی و نه صدای ات عوض شد. فقط گفتی:" آقای نویسنده می دونه؟". گفتم :"نه" و تو فقط با همان لحن گفتی:" عشق آزاده" و من همان جا فهمیدم که تو نه بهاری و نه هیچ کس دیگر. بعدا چند بار دیگر از من پرسیدی که استاد چه طور است و حال و روز خودم با دو نفر خوب است یا نه و همین. همین عوضی. امروز از این "همین" ها می خواستم.دل ام می خواست بنشینی و من بگویم "چه کنم". دل ام می خواست اصلا بگویی "نمی دونم" و با هم ندانیم لااقل. مرگ ام هیچ چیز نیست جز اعتمادی که دیگر ندارم. مرگ ام نه ناراحتی ست و نه دلخوری و نه حسادت و نه هیچ چیز. مرگ و دردم اعتمادی ست که از بین رفته و برای ساختن اش باید ویران شوم خودم. توی لعنتی هم که خفه خون ات بند نمی آید بعد از این همه سال. بدبخت، الان آبدارچی ها هم وقتی می خواهند بروند برای خودشان replacement می گذارند و تو مثل خر بدون این که کسی را جای خودت بگذاری رفتی. لعنت به تو واقعا. هر جا که هستی لعنت به تو و کاری که با زنده گی ِ بدون ِ نرگس من کردی.که این جور روزها به خودم بپیچم و عکس  و دستخط و نامه ها و کتاب های ات هوش از سرم ببرد و له له بزنم برای چشم های ات و گوش کردن ات...

خودم را به حال خودم گذاشته ام و هرروز بدتر می شوم. مثل تیر خورده ای که به جای بیمارستان خودش را توی خانه زندانی کرده. پیشنهاد پوزیشن بالاتر خوشحالم که نکرد هیچ ، دلم را هم به فاک داد. زل زدند به من که چه طور می پرم از خوشی بالا و من فقط آویزان تر شدم.  دلم می خواست همه ی حس های ام سر جای اش بود و آن وقت پوزیشن بالاتر می گرفتم. نه این که حس های ام مثل گردنبند هزاردانه کف زمین پخش شده باشد و یک نفر بهم همان موقع یک دستبند هزاردانه هدیه بدهد!...خرابم نرگس. از آن خرابی های کلاس نرویم و بنشینیم پشت ِ دانشگاه و سکوت کنیم...خرابم. خراب.

من می خوام پیاده شم...

دوباره همان حس ِ گند ِ ریختن ِ کل ِ دل ِ آدم توی کمتر از یک ثانیه. باز همان حس گاف و ه ی ِ نچسبیدن هیچ چیز حتی نفس کشیدن به آدم. مثل همان باری که پیش نازی بودم و به تو زنگ زدم و دل ام هری شد و مزه ی دهان ام تلخ شد و تا صبح خوابم نبرد و مدام غلت زدم و وقتی نازی پرسید چه مرگ ام است گفتم:" راست نمی گه و نمی فهمه که می فهمم". 

فکر می کردم که این چند روز که می آیم مشهد سخت  ترین لحظه ها ، لحظه هایی ست که قرار است توی میتینگ های پنج و شش ساعته با ژنرال فلان و کلنل بهمان بنشینم. نمی دانستم که گاهی "نشستن" و نقش زمین نشدن سخت ترین کار است. قبل از این که آن حرف ها را بزنی فکر می کردم سنگین ترین کار دنیا فرستادن ِ minutes جلسه ، به ژنو بلافاصله بعد از جلسه ی شش ساعته است. چه می دانستم که گاهی سکوت ِ توی سر آدم سنگین ترین ها می شود.  قبل از آمدن ام فکر می کردم حرف زدن با آدم هایی که در زنده گی ِ غیر کاری ام ازشان متنفرم و چشم دیدن شان را ندارم گند ترین حس دنیاست. روح ام هم خبر نداشت که گاهی فکر کردن به همه ی "نگفتن ها و کم گفتن ها" ی تو ، توی زنده گی مان ،می شود گند ترین حس دنیا.

دل ام می خواهد موبایل ام را خاموش کنم و همین الان بروم رسپشن و این اتاق پر از آباژور را open end رزرو کنم و بمانم همین جا تا دل ام دوباره زنده گی بخواهد. حرف های ات تمام شد و صدایم کردی و گفتی "باران من منتظرم تا هر چی می خوای بگی" و من سرد گفتم :" بر می گردم و حرف می زنیم" . می دانی راست اش چیست؟. دل ام نمی خواهد برگردم. دوست ندارم بنشینیم روبروی هم و دوباره از آن دیالوگ ها داشته باشیم. متنفرم از آن پست ِ 348 وبلاگ ام. دوستت دارم و نمی خواهم آن طوری شرمنده بنشینی روبرویم و معذرت خواهی کنی. درک کردن ات کار سختی هست و نیست. دل ام فقط از این می گیرد که فکر می کردم توی خانه مان همه چیز رو است. این که من با آقای میم قهوه بخورم و تو با خانم نون بروی کافی شاپ. فکر می کردم پنهان نمی کنیم چون دلیلی برای پنهان کردن نداریم. فکر می کردم این که برای خودت خصوصی های ات را داری کافی ست برای ات و از این بابت خوشحالی...

حالا هم نه این که حرف خاصی داشته باشم. خاص که نه...اصلا حرفی ندارم.خسته م و  خسته م و خسته م و فکر کردن به همه چیز دارد کم ام می کند . خسته م ریمیا و این بار فرق دارم. خیلی فرق دارم. کاش تورج و ترنج را اورده بودم این جا و توی بغل ام بودند حالا. حالا. همین حالا که خسته م اما فرق دارم.

 هنوز بعد از پانزده سال نقاشی کشیدن، تمام شان که می کنم و می روند روی دیوار، می نشینم روبروی شان و به شان زل می زنم و یادم می آید که آن تکه اش را وقتی می زدم داشت باران می آمد و آن تکه را آن شبی زدم که زهره جون سرفه می کرد و آن گوشه را آن شبی زدم که در حد مرگ خسته بودم و خواب ام می آمد و گوشه گوشه ی تابلو برایم می شود دفتر خاطرات مصور. صبح روز بعدش هم که بیدار می شوم همیشه داستان این است که خواب آلود و با صورت نشسته یک راست از توی تخت می روم دوباره جلوی تابلو و آن قدر نگاه اش می کنم تا خواب ام بپرد. 

 دیشب که این ها تمام شدند و قاب شدند و رفتند روی دیوار، آرزو کردم که کاش نقاشی "کارم" بود و "کپی" کارم نبود. کاش آن قدر وقت داشتم که برای هر داستانی که می خوانم و می نویسم یک تابلو بکشم. یا برای هر آدمی که توی زنده گی ام می آید. کاش یک چیزی شبیه وبلاگ درست شود که آدم هرروز توی اش نقاشی کند عوض ِ نوشتن. کاش از آن دخترهایی بودم که صبح که از خواب بیدار می شدم تنها دغدغه ام این بود که امروز را چه رنگی و چه طور بکشم. کاش یک اتاق داشتم که سه پایه ام را می گذاشتم وسط اش و اطراف اش را پر از طبقه می کردم و دیوارهای اش را پر از رنگ. نشد. نشد. آرزوی ام بود که "نقاش" بشوم و حالا فقط "نقاشی" می کشم که زنده بمانم. نقاشی می کشم که چند ساعت هم شده فراموش کنم همه ی همه ی همه ی رنگ های دور و برم را. نشد نشد که بشود. من اما هم چنان ته ِ آرزوهای ام این است که پیر شوم و مجبور نباشم کار کنم و بنشینم توی خانه و فقط با رنگ های تازه و شفاف نقاشی بکشم که پیری ام یادم برود. بس که می ترسم از این پیری!

 

be my Alex

"سیروس" هم اتاقی ام است. اسم دیگرش "الکس" است. نمی دانم می شود اسم اش را "همکارم" هم گذاشت یا نه اما "هم اتاقی" قطعا هست. دوره ی مدیریت اجساد که تمام شد قرار شد برود و کنار انباری مستقر شود اما من گفتم که تا رییس جدیدم نیامده اتاق ام آن قدر بزرگ هست که دو نفر داخل اش بنشینند. روزهای اول کمی بودن اش سخت بود. مخصوصا این که صندلی اش روبروی میزم است و انگار هیج کاری جز زل زدن ندارد بعضی وقت ها. اما بعد کم کم مثل همه ی چیزهای دنیا که وقتی زمان از روی شان رد می شود عادی می شوند، عادی شد. اوایل نرگس و سپی و نینو غر غر می کردند که چرا این مردک توی اتاق توست و ما حس خوبی نداریم و یکی دو نفر دیگر هم از این چنین حرف ها زدند اما من به عللی که هنوز برای خودم هم معلوم نیست تصمیم گرفته ام که سیروس توی اتاق ام بماند. یا همان الکس. حرفی برای گفتن به اش ندارم. کلا من حرف زیادی با هیچ کس ندارم. نوشتن ام همیشه بیشتر از حرف زدن ام می آید و خب الکس زیاد اهل خواندن نیست و اگر هم باشد آدرس وبلاگم را که نمی توانم به اش بدهم. حتی حس ِ گاهی درد و دل ام هم نمی آید. اما بودن اش حتی بدون این که حرف زیادی بین مان رد و بدل شود گاهی تاثیر گذار است. مثلا روزهایی من مثل اسفند روی آتش این طرف و آن طرف می روم و صدای جیلیز ویلیز خودم را می شنوم و صد تا تلفن و ایمیل می زنم و نامه های امورخارجه را با استرس نامتناهی تنظیم می کنم و شکلات روی میزم یک ساعت تمام دست نمی خورد و خورده نمی شود و توی آن وانفسا یک دفعه نگاه ام می افتد به الکس که "خون یخ" نشسته و ته لب های اش لبخند دارد و ته چشم های اش آرامش و می گوید:"آروم باش...درست می شه" و من آرام می شود و همه چیز درست می شود. یا روزهایی که frustrated هستم و هیچ کس کمکم نمی کند و یک دفعه چشمم می افتد به نگاه الکس که پر از اعتماد به نفس و اطمینان است و می گوید:" چته؟...تو می تونی. خودتم می دونی که می تونی" و من باورم می شود و می توانم. یا روزهایی که به قول دخترها با خودم قهرم و چهار ساعت از صبح می گذرد و لب از لب باز نمی کنم و یک دفعه الکس را می بینم که لبخندش نیمه است و حتی دندان های اش را می شود دید و می گوید:"بی خیال بابا" و من یک دفعه بی خیال می شوم بابا! رییس جدیدم اواخر ژانویه می آید و نمی دانم سه تایی می توانیم توی اتاق جا شویم یا نه و اصلا ایشان خوش شان می آید که سیروس توی اتاق مان بماند یا نه. اما من باید هر طور شده بتوانم قانع اش کنم و به اش بفهمانم که هر آدمی توی عمرش یک "الکس" میخواهد. اصلا هر آدمی توی روز و شب های اش همیشه یک سیروس می خواهد که هیچ وقت temper اش را از دست ندهد و همیشه بگوید و ایمان داشته باشد که همه چیز درست می شود و کول باشد و کول باقی بماند و هرازگاهی بتواند آدم را با خودش آشتی دهد. انسان باید یک سیروسی داشته باشد که بی سیروس، یا الکس اش نتواند زنده گی اش را ادامه دهد و فکر نکنم فهمیدن این ، کار خیلی سختی باشد. هست؟

 

 

  

پایعکس:سیروس یا همان الکس

بچه ها مچکریم!

این یکی مطب از آن یکی شلوغ تر است. خدا را شکر که ما دو تا صندلی داریم و نشسته ایم و خدا را شکرتر که انسان پیر و فرتوت و طفلکی ای دور و برمان ایستاده نیست که وجدان مان درد بگیرد و بخواهیم بلند شویم و جای مان را بدهیم به اش. همه ی آن هایی که ایستاده اند جوانند و خوش تیپ و مطمئنم که هیچ کدام شان مثل من درب و داغان نیستند. دست به سینه نشسته کنارم و با آن ابروهای مشکی و پهن اش طوری اخم کرده که آدم جرات ندارد جیک بزند. با آرنج می زنم به اش. محل نمی گذارد. دوباره می زنم. این بار هم. یک دفعه آن قدر محکم می زنم که نزدیک است از آن طرف صندلی بیفتد. من از دست و پا زدن اش برای نیفتادن می خندم و او از خنده ی من. می گویم:" الان کشتی شماره چند در حال غرقه؟".از آن لبخند های پت و پهن می زند و با دهان بسته طوری که مثلا کسی نفهمد خیلی خنده دار می گوید:" خفه شو خواهرک سیل تو پله". به لهجه ی  مسخره ی فرانسوی اش می خندم. ایپادم را نشان اش می دهم و لب های ام را آویزان می کنم  می گویم :" ببین دکتر به اسم خودش وی فی داره اما قفله". زیر چشمی نگاهی به ایپادم می کند و زیر لب می گوید:"وی فی؟؟؟..خاک تو سرت کنن با این حرف زدنت. وی فی؟". باز لب های ام را آویزان می کنم و می گویم:" سیل تو پلههههههه مون شوو. پسوردشو پیدا می کنی؟". با اکراه مینی لبتاب اش را از کوله اش می کشد بیرون و غر غر کنان می گوید:" موشو یعنی چی؟". می گویم:" یعنی عزیز ‌ِمن ،کَلَم ِ من!" و یک سقلمه ی محکم نثار پهلوی ام می شود. سرش گرم ِ "یافتن حفره های امنیتی" می شود به قول خودش و خیال من راحت ازین که سرش گرم است و از آن اخم های مشکی خبری نیست. فکر می کنم سه ساعت دیگر هم با این جمعیت نوبت مان نمی شود. برادرک سرش توی لبتاب اش است و من سرم توی لاک خودم. نمی دانم چه قدر می گذرد که با آرنج می زند به پهلوی ام که:" اینم رمزش ..." . فکر می کنم شوخی می کند. با هیجان رمزی که می گوید را وارد می کنم و با دهان باز وصل می شوم.  هنوز دهان ام را نبسته ام که به سه تا منشی ای که پشت میز جمع شده اند و دارند چیزی را توی مانیتور نگاه می کنند اشاره می کند و با یک طور ِ‌بدجنسی واری می گوید:" می دونی چی نیگا می کنن؟".سرم را می اندازم بالا که نه. صفحه ی مینی مایز شده ای را باز می کند و صفحه ی کامپیوتر ِ منشی ِ‌مطب باز می شود روی لبتاب ِ برادرک. می خواهم داد بزنم از هیجان. باز هنوز توی کف ام که می گوید:" می دونی دکتر ماهیانه چه قد بابت این اینترنت لگن پول می ده؟...این صفحه ی پارس آنلاینشه و اینم صندوق پستی و..". می گویم:"نههههههههه. دیگه چیا بلدی؟؟".پوزخند مردانه ای می زند که" بابا اینا که بچه بازیه...اینا مال جلسه اوله، من حرفه ای ام".دل ام می لرزد یک دفعه. بغض ام می آید. دوست دارم دنیا همان جا و همان لحظه فریز شود و ما وارد مطب نشویم. انگار که می فهمد توی دل ام چی می گذرد. لب تاب را می بندد و می گوید:" به کسی که نگفتی؟". همه ی کامنت های این چند روزه می آیند جلوی چشمم که باران دل ببند به اون "اما"...اون "اما". آرام می گویم "نه" و سکوت می کنیم. 

اسم برادرک را می خوانند و من مثل فنر می پرم. دکتر سوال می پرسد و تست می کند. تست می کند وسوال می پرسد. یک ربع ِ‌تمام. بعد می نشیند پشت میزش و همان طور که دارد توی دفترچه ی برادرک چیزی می نویسد می گوید:" ممکن است خیلی ها با ام اس اشتباه اش بگیرند اما نه. ممکن است فلان و فلان باشد. یا حتی فلان اما ام اس...قطعا نه. نگران نباشید. دلیل ام هم این است و فلان است" و من دیگر هیچ چیز نمی شنوم. انگار دو تا بال در آورده ام و می خواهم پرواز کنم. برادرک چشم های اش دارد برق می زند و چهارگوش دارد به حرف های دکتر گوش می کند. من می خواهم فقط دکتر زودتر حرف های اش تمام شود و بدوم بیرون. از مطب می آییم بیرون و من یک دفعه مثل کنه می چسبم به اش و با بغض می گویم:" باید زودتر به دوستام بگم که خوبی...همه شون نگرانت بودن آخه...همه شون..گولو شیرین سیمین فرزانه نوشین شی ولف سارا هیما مهسا دریا قوقی مهسا شیدا مهدیس مرمر سایه شب زاد شاه بلوط فنجون زهرا پگاه زالزالک آلما دلی ناجی ترنج..کولی..کولی و خیلیای دیگه که یادم نیست.آهان آهان بهروز ِ غیر ِ صمیمی!". خودم هم از این که اسم ها را این طوری پشت سر هم ردیف کردم خنده ام می گیرد. با دهان باز می گوید:" این جک و جونورا که گفتی کی ان؟؟؟..شاه و شب و فنجون و زالزالک و گرگ و قوقولی؟! بهروز ِ‌چی چی؟! ".دو تایی می زنیم زیر خنده.  بازوی اش را می چسبم و می رویم سمت ماشین. زیپ کاپشن اش را می کشد بالا و با یک لحن ِ مسخره می گوید:"بله بله بهشون بگو در این شب عزیز، آقا عیسی مسیح حاجتمون رو داد!". می ترکم از خنده. خودش هم. یک چیزهایی دوباره درباره ی  اینترنت مطب دارد بلغور می کند و من بی این که گوش دهم فقط گونه ام را می چسبانم به بازوی اش و آسمان را نگاه می کنم و می گویم:" مرسی.مرسی. یک به نفع تو!" 

 

وقتی فقط از یک نفر، نه یک نفر ِ غریبه...که شاید آشناترین و نزدیک ترین ات، انتظار داری که درک ات کند و به ات احترام بگذارد و جواب ات را با داد و فریاد می گیری و دوباره همان قصه ی غصه دار ِ همیشگی ِ تو و خانواده ات شروع می شود و همان زخم همیشگی ات سر باز می کند و دردش تا مغز استخون ات می پیچد، دل ات می خواهد پای ات را بگذاری روی گاز و عقربک برود روی صد و بیست و با همه ی هیکل ات فرو بروی توی کامیونی که از روبرو می آید. تقصیری نداری. تو چه می دانی که چی توی مسیج های من و مامان می گذرد. تو چه می فهمی که توی نگاه بابا به من چی می سوزد و دل من چه طور برای همه ی داشته و نداشته ام می سوزد. تو چه خبر داری از این که چه در خانه ی پدری من می گذرد که هربار که برمی گردم تا میدان ِ اول شهرک بغض امان ِگلوی ام را می بُرد. تو نه می دانی و نه هیچ وقت خواهی دانست که بین من و خانواده ام چه می گذرد. تو فقط بنشین و بگو که درست چیست و غلط چیست. فکر کن من و خانواده ی چهارنفره ام هم یک کیس ِ جامعه شناسی هستیم و نقدمان کن. نقد کن و فریاد بزن و بگو که چی درست است بی این که فکر کنی آن که دلم برای حرص خوردن اش می سوزد بهش می گویم "بابا" و آنی که مسیج های اش آتش ام می زند بهش می گویم "مامان" و آنی که دل ِ آخ گفتن اش را ندارم بهش می گویم"برادرک"....تو فریادت را بزن دورادور سر ِآن ها و نفهم که من برای داشتن یک ثانیه آرامش توی آن خانه چه لگد ها که نکرده ام خودم را.حق ام را. همه ی آن سال های دور را. بشو کاسه ی داغ تر از آش.حق داری. اصلا عزیزم تو فریادت را بزن برای همه ی آن چیزهایی که نمی دانی و  هیچ ربطی به تو ندارد  و ...دردش با من!