Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

عکس دسته جمعی

دست می کشم روی موهای ف و دست های بابا و دل ام می خواهد دست بکشم از زنده گی...  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حس خوب ِ متنفر نبودن!

بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار "خوشم نمی آد ازش" ِ من! 

اعتراف اش ساده نیست اما من آدم کثیفی هستم اگر داستان ام بشود ایگنور کردن ِ یک نفر. آن قدر زشت و زننده این کار را می کنم که همه ی ماهیچه های مغزم از زور انقباض درد می گیرند. می روم توی جمع و همه را می بوسم و سخت بغل می کنم و آن یک آدم را هیچ!...یا دارم با یکی حرف می زنم و آن یک آدم سر می رسد و نظری می دهد و من بحث را عوض می کنم که یعنی تو هیچ!...نه که ندانم کار بدی ست. نه که ندانم چه قدر زشت است این کار. نه. می دانم. ولی گاهی آدم ها خودشان طوری رفتار می کنند که انگار پلاکارد گرفته اند دست شان و می گویند:"متنفر شو از من...هی تو...از من متنفر باش!". این شدید ترین تجربه ی نزدیک من از متنفر بودن بوده است تا به حال. مشاهدات ام از خودم و حس ام این است که "تنفر" آدم را خسته می کند...آدم را عصبی می کند...نامهربان و زشت می کند. حسادت را تجربه نکرده ام اما حس ام می گوید تنفر به مخربی ِ حسادت است.   

از سفر برگشتم و یک راست رفتم سر ِ‌تمرین. لیست ِ کوپل های رقص را دادند دست ام...من و مارتین فاکس ترات...من و فرهاد تانگو... من و"پ" مرنگه؟!!!!...وحشت زده سرم را از روی لیست بلند کردم . دیدم آن هایی که داستان من و پ را می دانستند دارند نگاه ام می کنند و نزدیک است منفجر شوند از خنده. من با پ؟...پ با من؟....برقصیم؟!...آن هم "مرنگه"؟!!..یعنی دست اش را بگذارد روی کمر من و دست ام را بگذارم روی شانه اش و سینه های مان را بچسبانیم به هم و توی چشم های هم نگاه کنیم و بخندیم و بچرخیم؟! دست مان را بگذاریم پشت گردن ِ‌هم و بعد از روی گردن آن یکی دست مان را سر بدهیم روی بازو و بعد مچ و بعد دست های هم را بگیریم؟!..من و پ؟! 

 جلوی نیکول سر تکان دادم و لبخند زدم به پهنای ِ رشته کوه البرز. بعد اما مارتین و ف را کشیدم توی اتاق و یک پس گردنی و یک نیشگون نثارشان کردم که" باز من دوروز نبودم گاف و ه زدین به گروه؟...منو گذاشتین با پ برقصم عوضی های نامرد؟". قسم و آیه آوردند که همه تلاش کرده اند که نشود اما چون نقش های مان به هم مربوط است نیکول گفته که "باید و باید و خفه شید!". آویزان آمدم بیرون. قرار شد یک دور بدون کوریاگرافی با موزیک برقصیم. با مارتین و فرهاد تقریبا روی هوا بودیم تا نوبت شد من و پ. نمی دانم به چه افتضاحی رسیدم که نیکول داد زد:" باراااااااااان...چرا مثل گربه جا خالی می دی؟ داری با یه آدم می رقصی...نگاش کن...دستشو بگیر...با درخت که نمی رقصی!" 

 بچه ها پشت نیکول کبود شدند از خنده. من کبود از استیصال...از ضعف...از تنفر. فقط گریه نکردم. همان جا تمام اش کردم و گفتم روی مود نیستم. همه ی آن شب را درگیر بودم با خودم. فکر کردم که هرروز ِ تمرین اگر قرار باشد همین طوری بگذرد، نه لذتی برای ام می ماند و نه انرژی ای و نه اخلاقی!  دیروز دوباره تمرین داشتیم. موقع بالا رفتن توی آیینه ی آسانسور نگاه کردم. انگشت ام را گذاشتم روی آیینه رو به خودم و بلند گفتم: 

"بدبخت...تمرین و رقص و همه ی فان ِ‌نمایش رو از خودت می گیری که چی؟...متنفری ازش؟!...اونم یه آدمه...یه مَرده...توی زنده گیش خیلی ها رو دوست داره و خیلی ها دوسش دارن. آدم بد یا خوب به خودش ربط داره. قرار نیست باهاش بری کافی شاپ...قرار نیست باهاش ب#خ#وابی...قرار نیست عاشق اش شی. مثل دو تا انسان قراره یه نمایش اجرا کنید و چند دقیقه برقصید. همین بدبخت. دنیا بزرگ تر از حس های مسخره ی توست...تموم اش کن. تموم اش کن!". و انگار چیزی "تق" توی سرم صدا داد.  

رسیدم طبقه ی پانزدهم. پ در را باز کرد. باهاش دست دادم و بغل اش کردم برای اولین بار. و رقصیدیم. انگار سبک شده بودم. انگار دیگر چیزی روی شانه های ام سنگینی نمی کرد. خودم را باور نمی کردم. اول اش کمی معذب بود به خاطر حس های گند ِ سابق من. مواظب بود زیاد به من نچسبد یا با نوک انگشت های اش دست ام را می گرفت. یا نگاهم نمی کرد بیچاره. زدم روی شانه اش و ابروهای ام را طبق عادت ام چند بار بالا و پایین کردم و خندیدم و گفتم:" راحت باشید..باید خوب برقصیم!". او هم بهتر شد. به گمانم وایب ِ غیر ِ‌تنفری من را حس کرد. تمرین تمام شد و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی بچه ها به اش گفتم که خانه اش توی مسیرم است و می رسانم اش و تا سر کوچه شان از زمین و زمان حرف زدیم. پیاده که شد از خودم و حس های کودکانه ام شرمنده شدم. از این که به خودم اجازه می دهم که بگویم من از فلان آدم بدم می آید. امروز هم که نیکول برنامه ی تمرین این هفته را فرستاد، دیگر نگران این نبودم که باید با پ باشم و فلان و فلان. 

 زنده گی ام از یک حس گند خالی شده و ...سبک ام سبک. 

مرا به طوفان داده ای...خودت کجایی...

نشسته بودم توی ماشین و سرم گرم بازی بودم که زمان بگذرد. هرازگاهی هم سر بلند میکردم و اطراف رانگاه می کردم که مبادا پلیس بیاید و دوبله ام را به رخ ام بکشد. یکی از همان سربلند کردن ها بود که دیدم اش. آن طرف خیابان روی یکی از نیمکت های پیاده رو نشسته بود و روزنامه میخواند. مات ام برد روی صورت اش. صدای دینگ دینگ گیم گوشی که توی دست ام بود هزار بار آمد که هزار بار شروع شد و من هزار بار گیم اور شدم . میترسیدم چشم ازش بردارم و گوشی را خاموش کنم مبادا روزنامه اش تمام شود... مبادا برود...مبادا منتظر کسی باشد و یک دفعه آن نفر سر برسد و بروند...

نمی دانم چند صفحه از روزنامه را ورق زد و من چند هزار تصویر از جلوی چشمم گذشت. یک آن ، کمتر از ثانیه فکر کردم که باید همان کاری را بکنم که باید. از ماشین پیاده شدم و تا وسط خیابان رفتم. یاد چیزی افتادم و از نیمه ی خیابان دوباره برگشتم و از صندلی عقب برداشتم اش. دوباره از خیابان رد شدم و بی این که چشم ازش بردارم رفتم سمت اش. سرش توی روزنامه بود. کنارش نشستم "سلام". بی جواب نگاهم کرد. بی مقدمه اعلامیه را باز کردم و گرفتم روبروی اش. " این پدرم بود...تا همین دو ماه و چهارروز پیش. خیلی شبیه شماست...نه؟". از بالای عینک اش به عکس نگاه کرد. نمیتوانست بگوید نه. انکار کردنی نبود شباهت شان. کمی از بابا پیرتر بود اما موها و چشم ها و ابروها و ریش و همه چیزش شبیه بابا بود.زل زد به عکس و بعد به من. روزنامه را تا کرد و گذاشت روی پای اش و بعد نیم خند آرامی زد. " بله. عجیبه. خدا بیامرزدش...". این "خدا بیامرزدش" همیشه مثل پتک است برای ام. مثل کشیدن ماشه ی گلوی ام است. مثل جرقه توی انبار باروت دل ام است. نگاه اش کردم. لب های ام را محکم روی هم فشار دادم . " می تونم بغلتون کنم؟". انتظار داشتم جا بخورد اما فقط چند ثانیه سکوت بین مان رد و بدل شد. سرش را تکان داد و گفت:"حتما بابا جان". همان طور که کنارش نشسته بودم دست های ام را انداختم دورش و پیشانی ام را گذاشتم روی شانه اش."دلم خیلی خیلی خیلی تنگ شده بابا". حس کردم که بغض کرد با بغض من. دوباره پیشانی ام را فشار دادم و گفتم:" خیلی بابا...خیلی خیلی". و همه ی تلاشم بیهوده شد و گریه شدم. یادم افتاد که توی خیابانم و او غریبه است. جدا شدم.  چشم های اش اشک بود. "دل من هم بابا جون...دل من هم...". گریه امان و توان ِ خداحافظی نداد. اعلامیه را برداشتم و دویدم سمت ماشین. مُردم توی آن "دل من هم بابا"....دل من هم..."...

سوء استفاده ی تجاری و خصوصی از یک وبلاگ غیر تجاری و عمومی

مخاطبان جان،


خلاصه بگویم؟ یکی از بازیگر های نمایش ما دچار نقص فنی شده و ما کلا همه گی در گِل ایم عمیق.

 زبان فرانسه دان ِ علاقه مند به تاتر با قابلیت حفظ متن در یک ماه یافت می شود این جا؟ متن سخت و پیچیده نیست فقط نیازمند وقت و تمرین است! یافت می شود؟:(

برای اطلاعات بیشتر با اینجانب که نقش اول ِ گردن شکسته ی نمایش نیز هستم و با فرد ِ نقص فنی دارای دیالوگ های متمادی هستم تماس بگیرید و یک گروه را از نگرانی و نیکول را از سکته برهانید.



سپاس


Bma564@gmail.com

"what happens in "Flow"...stays in"Flow

بچه ها با اولین شات گرم می شوند و شروع می کنند. من یک و دو را می روم بالا و بعد چشم می چرخانم و صندلی  ِ خالی ِ گوشه ی کلاب را نشان می کنم و به زور از لای جمعیت رد می شوم و می نشینم. احساس می کنم امن ترین جای دنیا را دارم آن گوشه. دینگ دینگ ِ وایبر چند ثانیه بعد." behind you". برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. لبخند می زند.  بی زحمت و تلاش به دل ام نشسته. خم میشود و پیشانی ام را می بوسد و می پرسد بهترم؟. توی خودم می گردم ببینم ازین کار ناراحت شده ام یا نه. "نه. به هیچ وجه". شات بعدی را میهمان میشوم.  شل می شوم...حرف می شوم. حرف می شوم. حرف می شوم...شل می شوم...

چند قدم عقب عقب می رود و دست اش را دراز می کند سمت ام. می توانم لبخند بزنم و حماقت کنم و بگویم ببخشید من با مردان نامحرم خوش تیپ و خوش بو نمی رقصم چون متعهدم!... دست ام را می گذارم توی دست اش و توی کمتر از ثانیه می چسبیم به هم. می گویم:" ببخشید من چون متعهدم، فقط با مردان خوش تیپ و خوش بو می رقصم"!...می خندد. می رقصیم. می گوید رقص از کجا یاد گرفته ای؟...می گویم تاتر!...می چرخیم...می رقصیم... می رقصیم...می رقصیم... یک لحظه نمی دانم حواس من نیست یا حواس او یا حواس هیچ کدام یا حواس هر دو مان که روی لب های ام حس اش می کنم. می خواهم سرم را بکشم عقب اما لذت اش نا گفتنی ست. عشقی در کار نیست...رابطه ای در کار نیست...خاطره ای در کار نیست...صرفا لذت محض است و بس. رها می کنم خودم را.  "مردانه" وار. "یک باره" وار. از او هم همین قدر مطمئنم. که به حساب هیچ نمی گذارد یک بوسه ی مست را. هیچ کلمه ای رد و بدل نمی شود...در آستانه ی ویرانی و آشفتگی ام از کاری که کرده ام اما پشیمان نه. می دانم که خواهم دیدش به خاطر میتینگ ها و هزار تا فیلد مشترک کاری مان و فکر می کنم که نکند قضاوتم کند. اما هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر به اش اعتماد می کنم. خیلی راحت می توانست چند بار دیگر اتفاق بیفتد. اما همان یک بار بود. بعدش فقط لبخند بود و رقص و شوخی...


بچه ها کم کم جمع می شوند که برویم. ساعت نزدیکی های چهار است. کنار خیابان منتظریم تا پسرها تاکسی بگیرند. دست اش را می اندازد دورم و می پرسد که بی اخلاقی اش را می بخشم یا نه؟...نگاه اش می کنم و می گویم اسم چند ثانیه لذت را بی اخلاقی نمی گذارم چون می شناسم اش و می دانم که کیست و چیست و مهم تر از همه این که خودم را می شناسم و تکلیف ام با همه ی دنیا و آدم های زنده گی ام معلوم است و می دانم چه می کنم و چه نمی کنم. می گوید "اعتماد به نفس و محکم بودن ات توی گفتن احساس ات نفس آدم را می گیرد"...می خندم که" عطر شما هم!"...چشمک می زند که :"موهای تو هم"....می گویم " what happens in Vegas"....بلند می خندد که " for sure stays in Vegas"...


درد و دل نامه/سه

فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش!.( همین امروز بود که یادمان دادند که ایمان داشته باشیم و روی مردم کشورها اتیکت نزنیم و خلاصه همه برادر و خواهر و بی طرفیم. علامت تعجب. باز من می گویم این دوره اسم واقعی اش brain wash است و باز هیچ کس باور نکند. علامت تعجب.)

فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش. از بوق صبح تا کله ی سگ مجبور باشد سر کلاس بنشیند. بعدش،  از هزار لحاظ عاطفی و عشقی و دلتنگی و جنسی و جنسیتی زیر فشار هم باشد. بعد یک روز سر و کله ی "موبایل" *ها پیدا شود و یک جا افتاده شان با کت و شلوار و بدنی ورزیده و برنزه و عطر ِ مرموز بیاید کنار آدم بنشیند.(این در حالی ست که من به نوبه ی خودم ، رسما بعضی روزها با همان لباس خواب ام می روم سر ِ کلاس!...انسان مگر چه قدر توان دارد؟ وقتی کلاس را می گذارند توی همان هتلی که شده همه ی زنده گی مان، خب فکر این جا را هم بکنند! پسرها که دیگر انگارقسمت شده و  با ما وصلت کرده اند! با دمپایی و باکسر و کلاه حصیری حضور به هم می رسانند!). حالا توی آن فضا، یک "موبایل" با کت و شلوار و عطر و شیو و واکس و عطر و وای عطر و وای عطر بیاید کنار آدم بنشیند.بعد  از قضا...از قضا...از قضا کلنل ِارتش یک کشور ِ خیلی سکسی و شیک باشد و کارش مشاوره ی نظامی دادن و این حرف ها باشد و بعد که کلاس تمام می شود چشمک بزند به تو و بگوید:" چه موهای کوتاه قشنگی!". یا موقع ناهار بیاید سر میز دخترها بنشیند هرروز! یا توی تیم ورک ِ canyon،  وقتی بین زمین و زمان داری تاب می خوری و مثل موش ِ آب کشیده جیغ می زنی و مرگت نزدیک است مثل راکی بپرد و توی هوا بغل ات کند و مثل اسپایدر من بگذاردت روی زمین و بعد وقتی  داری هلاک می شوی از جذابیت ِ نجات دهنده ات، قبل از این که دهن ات باز شود برای تشکر، چشمک بزند و بگوید "د ِ نادا گوآپا".

 آدم توی غربت آن هم از نوع عرب اش، بوق صبح تا کله ی سگ...فشار های عاطفی عشقی روانی جنسی جنسیتی،...

آدم آب از دهان اش نباید راه بیفتد؟!...دختریم، حساسیم، احساسات قوی داریم. آدم نباید حرف زدن یادش برود؟..کلاس از سرش بپرد؟ گردن درد بگیرد از بس کلنل را می پاید؟!..واللا. این دوره شد؟...این کلاس شد؟...این یاد گرفتن شد؟! این برابری و برادری و بی طرفی شد؟ باز من می گویم این ها همه برنامه ریزی شده است و شستشوی مغزی ست و باز برخی می گویند نه!اوضاع بدی شده.معذب شده ایم! دیگر نمی توانیم با قلبی آرام برویم سر کلاس!...باید هرروز دوش بگیریم، لباس مرتب بپوشیم، هی توی حرف زدن مان نگوییم"فاک" و خلاصه عرصه تنگ شده. سخت مان شده با کلنل هم کلام شویم و ایشان اصرار خاصی در هم کلام شدن با ما دارند!

 چاره چیست؟...باید ماند و تحمل کرد. سوخت و ساخت. عطر وای عطر...وای عطر...!



* موبایل ها، جانورانی هستند که مثل ِ چون ما "سرزمین نشین" نیستند. "موبایل" ها در سازمان ما بیس  ِ خاصی ندارند و 

هر شش ماه در گوشه ای از دنیا به سر می برند. در بین این موجودات فقط آن هایی خوش شانس هستند که ماموریت شان می شود ایران و تهران و الهیه و خانه ی دویست متری و رنوی داستر زیر ِ پا و صلح و آرامش طنین می اندازد توی زنده گی شان. آن "موبایل" های دیگر، در "کشاور ِ "دیگر  جز افسردگی و مالاریا و بمب و موشک چیزی نثارشان نمی شود. 

اردن نامه/ دو

فی الواقع انگار و ظاهرا همه چیز خوب است. دوره کند پیش می رود اما از هر لحظه اش انگار "سال ها" یاد میگیرم. به هم دوره ای ها عادت کرده ام و آن ها هم به من. آن قدر اخت شده ایم که توی تاکسی سرم را بگذارم روی شانه ی یکی و اشک های ام بیایند و هیچ نگوید و فقط دست اش را بیندازد دورم و حتی روز بعدش هم نپرسد که چه شد مرا و فقط بپرسد که بهترم یا نه. آن قدر اخت شده ایم که برویم بار و تا دیر وقت dare or truth بازی کنیم. 

پترا را دیدم و حالا مانده آن یکی عجایب های دنیا برای دیدن. دریای مرده و آن دو ساختمان بلند ا.و. رشلیم و خلاصه همه چیز مهیاست برای خوش گذشتن. ..جز من . جز من ریمیا...که انگار کم دارم چیزی.

اسمم را گذاشته اند "weirdo" توی کلاس. چون همیشه یک مرگم است. نشسته ایم و میخندیم و من یک دفعه به پهنای صورتم اشک میشوم. یا برنامه ی شام بیرون میچینم و آخرین لحظه حال خودم گاف و ه میشود و مینشینم توی هتل و هق میزنم. یاد پشمالوهای ابریشمی ام میفتم و عر میزنم. توی وایبر با هرکس که دستم می رسد دعوا میکنم و بعدش که خیلی دیراست متاسف میشوم. دلتنگم. کوچک ترین چیز مرا پرت می کند توی روزهای سیاهی که داشته ام. دیشب وسط ان همه خنده و خوشی ، کیف ام را برداشتم و خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و برگشتم هتل. شب های ام سخت تر از روزهاست. روزها حواسم پرت تر است. دوست دارم بنشینم روبروی بابا که بببیندم و بداند که چه قدر چه قدر چه قدر چه قدردلم برای اش می میرد لحظه ای صد بار. لحظه ای درد بار. لحظه ای نتوانستن بار...

دوست دارم برگردم و باشد. دوست دارم زنگ بزنم خانه و بپرسد نمی آیی این جا؟ ... 

دوری از آن جایی که خوابیده، دوری از برادرک  و خانه دارد مریضم می کند و بله، من مصمم ام برای " مهاجرت" !!!! و هه. هزار تا "هه" و پوزخند به آدم و آرزو های اش...

عکس بابا شده سخت ترین ِ شب و روزم. باور این که از بابا فقط "عکس" است ازین به بعد و دیگر... هیچ. 

اذیت ام و ... تنها. تنها.

even wars have limits

اردن نامه/ یک


این اولین بار و شاید آخرین بار توی زنده گی ام باشد که بنشینم توی کلاسی با بیست نفر از بیست جای کره ی زمین.

امروز قرعه کشی شد برای گروه ها. شدیم ایران، آمریکا، انگلیس، روسیه، اسراییل!. همه خندیدند.گفتم از عمد این کار را کردید و دوباره همه خندیدند. خودم هم.

 عجیب ترین اکتیویتی ِ امروز نقشه ی نظامی ای بود که به هر گروه دادند و باید برای اش عملیات اتک طراحی می کردیم.. استراتژی پیاده می کردیم. با مشخص کردن نوع سلاح ها حتی!(یادم باشد درباره شان بعدا بنویسم!). گفتم ولی ما قرار نیست روزی بجنگیم!...گفتند قانون اش را باید بدانیم تا روزی بتوانیم بفهمیم و بفهمانیم. بله جنگ قانون دارد. غیر نظامی ها نباید آسیب می دیدند. خانه های مسکونی باید مصون می ماندند. مدرسه و بیمارستان و مهد کودک؟...به هیچ وجه.  هر چه بیشتر پیش می رفتیم، غم انگیز تر می شد داستان. هدکوارتر کنار خانه های مسکونی بود...بیمارستان کنار انبار مهمات...من گفتم صلح کنیم. هیچ کس نخندید. کثیف تر از آن نقشه به عمرم ندیده بودم.

این سه تا حرف "ج" ، "ن" ، "گ" ، هیچ وقت این قدر سنگین و مهلک برایم نبودند.

 

هراس ِ بی تو ماندنم ادامه دارد...

 روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم صبح اش بروم سر کار و کارهای نیمه کاره ام تمام نشد و بعد هم تمرین، چون چند هفته ای نخواهم بود و بعد مسجد و بعد مراسم خانه و خداحافظی از مامان و برادرک که شد "سخت ترین" ِ روز. مخصوصا برادرک که بدجوری بغل ام کرد و سرش را گذاشت روی شانه ام که"خوبه که زود برمی گردی" و من مرض ِ ویرانی گرفتم برای یک روزی که باید خداحافظی کنم و شاید "زود برنگردم!".از خانه تا فرودگاه شدم سکوت و سیگار. "چهل روز".  جاده ی به فرودگاه و بغضم را نگه داشتم تا آن جا که تابلویی نوشته بود"بهشت زهرا". گفتم:"به بابا نزدیکیم"...."من هم توی همین فکر بودم"...

دست های ام را گذاشتم روی قلبم و به همان سمت که پر از تاریکی بود نگاه کردم. یاد روزی افتادم که نشستم پیش بابا و برای اش گفتم دل ام می خواهد مصاحبه ی کاری را قبول شوم و از کار این جا برای اش گفتم واز سفرهای عجیب و غریبی که خواهم کرد و گفت:" آره.اگه بشه خیلی خوب می شه". و شد. شد اما این بابا بود که نشد. تا کار را یاد گرفتم و خواستم از بابا برای فایل های جنگ کمک بگیرم...شد مریضی. شد ضعف. حالا یکی از همان سفرهای عجیب و غریب و ...بابا که نیست که بگوید" چه خوب!"

ماشین توی جاده می رفت و من زل زده بودم توی تاریکی."خداحافظ بابا. می سپارمت به خدایی که "اگر" باشه..." و اشک های خودم، بدرقه ی  راه خودم...

"بهترین" ِ روزوشب اما شد بودن ِ تو. کنسل کردن تاکسی و بردن ام به فرودگاه. که ماندی و وقتی عوارض را دادم و رفتم برای چمدان ام دیدم که هنوز ایستاده ای پشت شیشه. زنگ زدم که چرا نرفتی، گفتی قهوه ی دو نفره مان مانده. چمدان را دادم و آمدم بیرون دوباره و...قهوه. همان قهوه و نگاه های دوستت دارم ات شد بهترین ِ این چند وقت و آن حس ِ اضطراب وار ِ دوباره ی " خوبه که هستی" و این خوب است برای من. توی این روزهای من...شب های من. دست های ام را دور گردن ات حلقه کردم برای خداحافظی. اولین بار است که این همه طولانی قرار است نباشم. چیزی از من کنده شد انگار موقع "مراقب خودت باش. همیشه" ات.  دور شدم و هی پشت سرم را نگاه کردم تا دیگر ندیدم ات.

نشستم  توی هواپیما و گوشم پر از باران تویی ِ چهارتار و...کنده شدم...