Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

اجراهای یواشکی

روز اجراست.

شب و روزم را از هفته ی پیش گم کرده ام. کار و تمرین و تمرین و کار. خسته میخوابیدم و خسته تر بیدار میشدم. بی ماشینی هم یک طرف. بله ماشین را خواباندند! احتمالا فکر کردند که این دخترک خودش نمی خوابد، لااقل کاری کنیم ماشین اش استراحتی کند و چشمی روی هم بگذارد! به جرم ِآزادی های یواشکی! اصلا دل ام نسوخت. داشتم لذت باد روی پس ِ گردن ام را تجربه میکردم. به درک. مهم نیست. 

امروز صبح که چشم باز کردم دیدم سعید و ندا و کیهان توی یک گروه وایبری پیغام صوتی گذاشته اند برای بچه ها که " شما بهترینید و مثل همیشه به اجرا فکر نکنید و فقط خوش بگذرانید روی صحنه و دل ما از چین و تورنتو و ال ای با شماست و جای مان پیش تان خالی، و آخرش هم سعید پیغام گذاشته که باران دل ام برای نقش های لوندی و کصافت کاری های ات روی صحنه تنگ شده خرکم!". بغض کردم عوضی ها. کاش بودید. سعید خرکم. کاش نمی پاشید گروه مان برای آزادی های یواشکی و غیر یواشکی این خاک پر گهر! کاش میشد اجرای مان عمومی باشد لااقل و نه مثل زندانی ها توی نیمچه خاک فلان سفیر و عمارت فلان سفیر! آن وقت شاید کار بشر دوستانه ام را هم بی خیال میشدم و هنرپیشه می شدم، کسی نمی داند.

نه اضطراب دارم و نه هیجان. بیشتر غمگین و دلگیرم. از همه چیز و همه کس و همه ی خودم و...پفففففف بی خیال. فعلا صحنه صحنه صحنه...صحنه....

جو گیریات

غرور ملی و سعید (جان) ِ معروف و با کلاس بودن ِ والیبالی هامون و افتخارات پشت سر هم شون و پنجه های طلایی شون و  و این که همه شون تتو های جذاب دارن و تکنیک هاشون و دوبل های پشت و جلو و سرویس های موجی و پرشی و آبشارها و جاخالی ها... البته که همه درست و محترم!

 ولی بنده بازی رو فقط و فقط محض خاطر ثانیه هایی که دوربین، اسلوبودان جان، رو نشون می ده تماشا می کنم و بعله!

 البته که همه ی اون چیزهای بالا که گفتم "هم" خب مهم اند! معلومه که آره!!!   



مناسبت های بی بابا

یک ساعت تمام. بالا و پایین و ورجه و ورجه و موزیک و دمبل و... خیس ِ خیس حتی قبل از دوش می روم سراغ موبایل ام که ببینم کسی مرا دوست دارد یا نه! پنج تا مسیج تبریک " نیمه ی شعبان"!

مناسبت های این طوری مصیبت برادرک بود! چون بابا مجبورش می کرد که با کامپیوترش یک مسیج تبریک یا تسلیت را به همه ی کانتکت لیست بابا بفرستد. موبایل باباکه حالا شده موبایل مامان از آن قدیمی هایی غیر اندرویدی بود و وصل کردن اش به پی سی داستان بود. بابا اهل مسیج بازی و موبایل نبود. ولی نمی دانم چرا اصرار داشت همیشه مناسبت های تقویمی را تبریک و تسلیت بگوید.

یادم است یک روز آقای نویسنده گفت که از مسیج های باباست که می فهمد توی تقویم چه روزی ست. 


تقویم و روزهای اش بی تو گم اند بابا. جای خالی ات قرار نیست کوچک تر شود انگار... هی بزرگ و بزرگ و بزرگ تر... فقط.

یک هشتم بطری، نوشابه ی زیرو مانده بود و هفت هشتم اش خالی. مثل عوضی ها، شش هفتم ِ آن هفت هشتم را ویسکی  ریخته ام و نشسته ام تا بازی برزیل و کرواسی شروع شود. نه برزیل برایم مهم است و نه کرواسی و نه اصلا مثل کاوه از فوتبال سر در می آورم . من فقط یک انسان جو زده ام که قرار است یک ماه خودم را مچل ِ این کنم که کی می برد و کی نمی برد. قرار بود توی فردای همچین شبی اجرای مان باشد. آژانس گرفتم که به موقع برسم به تمرین. راننده قاسم بود. گفت "لانگ تایم نو نیوز خانوم باران. آخرین بار همان روزی بود که بردم تان مرکز عکس برداری کوروش و سیتی اسکن پدرتان را گرفتید و بعد بردم تان سید خندان که وقت بگیرید برای پدرتان و بعد بردم تان آن یکی مطب و... راستی پدرتان بهتر شده؟" . و من داشتم  سرم را می کوبیدم به پنجره. مدام...بی وقفه...نان استاپ...چند بار. تُف به آن همه امید. تُف به آن همه دلخوشی. تُف به آن همه که ما plan...و آن بالایی ئه laugh. تٌف به همه ی آن همه دلخوشی که برای بابای ام داشتم..هق زدم تا سالن تمرین. با چشم های ورآمده و بر آمده و آویزان رفتم توی سالن تمرین. ته مانده ی اشک ام هنوز روی صورت ام بود. چشم های گشت دنبال نیکول. بچه ها آویزان تر از حال و روز من بودند. گفتم نیکول؟....گفتند بیمارستان پارس. قلب اش ناخوش تر شده...آخ... آخ. آخ...دو تا دست ام را گذاشتم روی سرم...قلب ام سوخت. آتش گرفتم. بیمارستان شب و روزهای ام...بلوار کشاورز... بیمارستان شیمی درمانی ها و پرتو درمانی های بابا...بلوار  ِ آن روز ِ جمعه ی غمگین و برگ ها و باد...کنار زدن و گریه کردن...آخ آخ...آخ... اجرا؟...اجرایی در کار نیست فعلا. نشستیم روی زمین مثل یتیم ها. دل ام سوخت برای خودمان. یک دفعه در باز شد و موسیو؟!...گفت که زانوی غم نگیریم و تمرین کنیم. این نمایش باید اجرا شود و نیکول نگران است. شاید یک هفته بعد...شاید یک سال!... پنج هفتم ِ این زهر ماری را بدون هیچ مزه ای سر کشیده ام ودو هفتم اش مانده. چسبیده ام به زمین انگار. ترنج و تورج نخورده مست اند و ولو شده اند. به درک که برزیل می خواهد قهرمان فوتبال بشود یا نه. برزیل تا همیشه برای من با سامبا ی اش قهرمان است. چند وقت است که جمعه ها می روم و با بابا و برادرک و مادرک دور  هم صبحانه می خوریم. درست مثل بچه گی ها...مثل آن وقت ها...مثل آن جمعه ها و "صبح جمعه با شما" های اش. یک مرضی گرفته ام و آن این است که هر غلطی که می کنم فکر می کنم که نکند بابا ببیند و آزرده شود؟...سیگار...درینک...بدون روسری رانندگی کردن...ک.و.ک...پارتی و غلط های دیگر. بعد فکر می کنم..نه...بابا دنیای حالای اش بزرگ تر از این حرف هاست...بعد یاد خواب های ام می افتم که با من دعوا می کند و بعد دوباره گاف و ه می زنم به حس و حال ام. درهم و برهم ام. تعادلات ام متزلزل شده و...سخت... خسته ام این روزها و سخت مست...شب ها!...بازی شروع شد. باید چشم بدوزم که از دست ندهم کوچک ترین شوت ها را. نه برزیل برای ام مهم است و نه کرواسی و نه هیچ جای دنیا...دنیای من توی سرم است و سخت درهم و برهم و مست...

دوباره انگار زنده گی معنی پیدا می کند. انگیزه های ات برای ادامه دادن یک دفعه از زیر آوار جان سالم به در می برند و زنده بیرون می آیند. دوباره فکر می کنی که می توانی برنامه ریزی کنی و ادامه دهی. یک دفعه گلوی ات از خفه گی رها می شود. خسته گی ِ چشم های ات از بار ِ اشک در می رود. قلب ات دوباره طوری می زند که ضربان اش را می شنوی و لبخندت می آید. روزنه های پوست ات باز می شوند و انگار نفس می کشند سلول های ات. فکر می کنی دنیا آن قدرها هم تنگ و کوچک نیست و هم بزرگ است و هم توی مشت ات. همه ی آدم های آزاردهنده ی دور و برت توی سرت مهربان و غیر آزاردهنده به نظر می آیند یک دفعه و هیچ چیزی دور و بر روی مخ ات نیست. یک دفعه اعتماد به نفس به باد رفته ات برمی گردد سر جای اش. حس می کنی می توانی چهل صفحه نمایش حفظ نکرده ات را برای دو هفته ی بعد حفظ کنی. احساس زشتی نمی کنی که موهای ات توی مهمانی نیم سانت است و براشینگ نکرده ای. احساس به درد نخور بودن نمی کنی و برعکس فکر می کنی که خیلی هم مفیدی...


همه ی این ها و همه ی خیلی بیشترش بعد از دوساعت مشغولیت به پدیده ای به نام ورزش اتفاق می افتد برای یک زن چون منی که منم.


سوالی سخت جدی:  آن زن های دنیا که ورزش نمی کنند با حس های گند و "گاف" و ه و "گاو" شان، با یائسگی ِ مغزی شان، با حرکات ِ بورس وار ِ هورمون های شان، با احساسات ِ زنانه شان، چه غلطی می کنند به راستی؟! باید این حس ها را عرق کرد وگرنه پس چه کرد؟؟

این چهارنفر

بعد از ظهر همان روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک، من و نازی و برادرک و چند نفر دیگر دوباره برگشتیم بهشت زهرا. دل کندن کار آسانی نیست گاهی. حالا چه از یک آدم باشد...چه از یک وجب خاک. برادرک عکس بابا را گذاشت و نشستیم دورش. یادم نیست چه قدر نشستن و "گریه خاطره" مان طول کشید. شاید سال ها...سی سال برای من و بیست و هفت سال برای برادرک شاید.

 نگاه ام روی عکس بابا بود که یک دفعه دیدم یک "زنده ی میلی متری" روی عکس بابا راه می رود. همان طور اشک آلود سرم را بردم نزدیک تر و نگاه اش کردم. "حلزون"!...یاد ِ  آن روز آتش ام زد. بابا همیشه از اسم "خانمآقای تندر" می خندید.  به زحمت از روی عکس برداشتم اش. آن قدر "نوزاده" بود که لاک میلی متری اش نرم بود و فرو می رفت. گفتم:"می برم اش خانه ، بابا". با فلسفه های مسخره ی خودم داستان ساختم که آن حلزون بی علت روی عکس بابا نیامده و از این اراجیف که توی سر من همیشه پیدا می شود. با مصیبت چند روزی خانه ی مادرک نگه اش داشتم و بعد هم آوردم اش خانه.


 حالا دو ماه و چند روز است که جمعیت خانه از آنی که بود بیشتر شده است. بله زنده مانده. بزرگ می شود روز به روز.خیار می خورد کیلو کیلو. از "تندر" سواری می گیرد راه به راه.

 امروز که چهارتای شان دور هم جمع بودند و خانه را گذاشته بودند روی سرشان!! حیف ام آمد که ننویسم شان.      


خانمآقای توربو...تو خوش قدم نبودی مثل تندر...ولی خب، همان روزی که بابا رفت سر و کله ات پیدا شد و این یعنی این خانه خانه ی تو هم هست تا همیشه. 


 خوش آمدی "چهارمی".