Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک هشتم بطری، نوشابه ی زیرو مانده بود و هفت هشتم اش خالی. مثل عوضی ها، شش هفتم ِ آن هفت هشتم را ویسکی  ریخته ام و نشسته ام تا بازی برزیل و کرواسی شروع شود. نه برزیل برایم مهم است و نه کرواسی و نه اصلا مثل کاوه از فوتبال سر در می آورم . من فقط یک انسان جو زده ام که قرار است یک ماه خودم را مچل ِ این کنم که کی می برد و کی نمی برد. قرار بود توی فردای همچین شبی اجرای مان باشد. آژانس گرفتم که به موقع برسم به تمرین. راننده قاسم بود. گفت "لانگ تایم نو نیوز خانوم باران. آخرین بار همان روزی بود که بردم تان مرکز عکس برداری کوروش و سیتی اسکن پدرتان را گرفتید و بعد بردم تان سید خندان که وقت بگیرید برای پدرتان و بعد بردم تان آن یکی مطب و... راستی پدرتان بهتر شده؟" . و من داشتم  سرم را می کوبیدم به پنجره. مدام...بی وقفه...نان استاپ...چند بار. تُف به آن همه امید. تُف به آن همه دلخوشی. تُف به آن همه که ما plan...و آن بالایی ئه laugh. تٌف به همه ی آن همه دلخوشی که برای بابای ام داشتم..هق زدم تا سالن تمرین. با چشم های ورآمده و بر آمده و آویزان رفتم توی سالن تمرین. ته مانده ی اشک ام هنوز روی صورت ام بود. چشم های گشت دنبال نیکول. بچه ها آویزان تر از حال و روز من بودند. گفتم نیکول؟....گفتند بیمارستان پارس. قلب اش ناخوش تر شده...آخ... آخ. آخ...دو تا دست ام را گذاشتم روی سرم...قلب ام سوخت. آتش گرفتم. بیمارستان شب و روزهای ام...بلوار کشاورز... بیمارستان شیمی درمانی ها و پرتو درمانی های بابا...بلوار  ِ آن روز ِ جمعه ی غمگین و برگ ها و باد...کنار زدن و گریه کردن...آخ آخ...آخ... اجرا؟...اجرایی در کار نیست فعلا. نشستیم روی زمین مثل یتیم ها. دل ام سوخت برای خودمان. یک دفعه در باز شد و موسیو؟!...گفت که زانوی غم نگیریم و تمرین کنیم. این نمایش باید اجرا شود و نیکول نگران است. شاید یک هفته بعد...شاید یک سال!... پنج هفتم ِ این زهر ماری را بدون هیچ مزه ای سر کشیده ام ودو هفتم اش مانده. چسبیده ام به زمین انگار. ترنج و تورج نخورده مست اند و ولو شده اند. به درک که برزیل می خواهد قهرمان فوتبال بشود یا نه. برزیل تا همیشه برای من با سامبا ی اش قهرمان است. چند وقت است که جمعه ها می روم و با بابا و برادرک و مادرک دور  هم صبحانه می خوریم. درست مثل بچه گی ها...مثل آن وقت ها...مثل آن جمعه ها و "صبح جمعه با شما" های اش. یک مرضی گرفته ام و آن این است که هر غلطی که می کنم فکر می کنم که نکند بابا ببیند و آزرده شود؟...سیگار...درینک...بدون روسری رانندگی کردن...ک.و.ک...پارتی و غلط های دیگر. بعد فکر می کنم..نه...بابا دنیای حالای اش بزرگ تر از این حرف هاست...بعد یاد خواب های ام می افتم که با من دعوا می کند و بعد دوباره گاف و ه می زنم به حس و حال ام. درهم و برهم ام. تعادلات ام متزلزل شده و...سخت... خسته ام این روزها و سخت مست...شب ها!...بازی شروع شد. باید چشم بدوزم که از دست ندهم کوچک ترین شوت ها را. نه برزیل برای ام مهم است و نه کرواسی و نه هیچ جای دنیا...دنیای من توی سرم است و سخت درهم و برهم و مست...
نظرات 5 + ارسال نظر

امیدوارم نیکول عزیز خیلی خیلی زود خوب شه و برگرده سر تمرین ها.......

مینروا 1393/03/23 ساعت 01:21

مستی خوبه.

سیمین 1393/03/23 ساعت 23:57

باید این روزهایی که سخت و تلخ می گذرند را تاب بیاوری
تو می توانی آدم ِ سربلند ِ این لحظه های پردرد باشی باران!

سحر.ا 1393/03/24 ساعت 17:25

فک نمی کنی که اینا که گفتی تن بابای مهربونتو تو قبر میلرزونه تو نمیذاری به اون آرامشی که باید برسه. باش درسته باباهای خوب ما که دیگه پیش ما نیستن ولی رفتار ما توی آرامش و حال خوب اونا تاثیر داره

منگول 1393/03/24 ساعت 18:03

بابات نگات میکنه
همه جا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد