Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

آنتونوف ِ مرگ

بدن های متلاشی شده...چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند...دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند...


این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟..."باران"!


نه من از مرگ نمی ترسم...نه انفرادی اش و نه جمعی اش!

...من از مرگ غمگین ام.

فقط.


جان می دهم تا بعد از ظهر...

صحنه ی آشنای بدن بی جان و هزارتادستگاهی که دور و بر تخت بیمارستان بیپ بیپ می کنند... اولین بار عمه ی زیبای ام، مادر نازی...بعد عزیز خانومم.... بعد ف.... حالا هم بهنام.پرستار در گوش ام ویز ویز می کند که اگر دستگاه ها را قطع کنیم ...

می روم کنار تخت اش...بغض ندارم... گریه ام هم نمی آید... یاد این می افتم که نازی اکم این چند ماه چه طور مثل پروانه دور بهنام چرخید...به قول خودش" اندازه ی ده سال توی این چند ماه آشپزی کرد برای بهنام.

سرم را می برم کنار گوش اش. بوی بی جانی می دهد. من بوی مُردن را می شناسم. سرم را می برم کنار گوش اش و آرام می گویم:"باید باید باید زنده بمونی. زنده گی تو و نکبتی ای که توش دست و پا می زنی برام مهم نیست...راست اش مردنت هم برام مهم نیست... اما نازی... نازی...اگه با رفتن ات مویی از سرش کم شه...اگه بمیری و اضافه شی به غصه های دخترکی که معلوم نیست براش چی نوشتن توی داستان زنده گی ش..." . بغض می کنم. دل ام می خواهد بگویم تف تف تف تف به غیرت نداشته ات که زحمت های نازی را این طوری جواب دادی. می خواهم بگویم تف که نگاه ام می ماند روی دست اش... همانی که آن روز برد توی جیب اش که تاکسی را حساب کند و... 

سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم  توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که  بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های خالی مان کردیم و بعد ما را تا چهارراه نزدیک خانه ی مادرک رساند و خودش دنبال کارهای دیگر مراسم رفت. داشتیم از چهارراه رد می شدیم که احساس کردم کسی آن طرف چهارراه زل زده به ما. "نازی، اون بهنام نیست؟" . بهنام بود اما انگار دل ام میخواست بپرسم و نازی بگوید "نه، شبیهشه". بهنام بود. آن مرد ژنده پوش با موهای  جو گندمی و عینک ته استکانی که انگار داشت توی ته مانده ی حافظه اش دنبال ما می گشت بهنام بود. از چهارراه رد شدیم و من قدم های ام کند شد و نازی قدم های اش تند. چند کلمه بین شان رد و بدل شد و من حس کردم نازی دارد رعشه میگیرد. رفتم طرف شان و سلام کردم و پرسیدم کجا می رود. "خونه ی شما... واسه بابات". به نازی اشاره کردم که برویم. برای اولین تاکسی ای که رسید دست بلند کردم و بعد در جلو را باز کردم برای بهنام و گفتم:"بفرمایید، قدمتون روی چشم" و خودم و نازی هم عقب نشستیم. کلمه ای رد و بدل نشد بین من و نازی. نیازی به کلمه و حرف و کوفت و زهرمار و هیچ نبود. چند ماهی بود که خبری از بهنام نداشتیم. نازی میگفت مواد ویران اش کرده و زن و بچه اش از خانه بیرون اش کرده اند و معلوم نیست کجاست و فقط هرازگاهی زنگ می زند به نازی که "زنده ام". کیف ام را باز کردم و پرسیدم "چه قدر می شه آقا؟".بهنام همان طور که پشت اش به ما بود دست چپ اش را برد توی جیب اش و گفت:"اجازه بدین..." ! و بعد سکوت شد. دست اش تا جاوی در خانه همان طور توی جیب اش ماند و من هنوز جای درد آن صحنه توی قلب ام تیر می کشد. آن روز را با همان حال نزار و پچ پچ اطرافیان توی خانه مان ماند و شب هم رفت خانه ی نازی. گفت " باران من ترک اش می دم....برادرمه . نمی ذارم دوباره بره توی خیابون...!" . درد آن روزهای مان کم بود انگار. گفتم این از آن ترک بکن های اش نیست و بفرستیم اش کمپ .. اما نازی زیر بار نرفت. گفت برادرم است و جز من کسی را ندارد. بهنام "خانه ی نازی نشین" شد! نازی اکم نصف حقوق ناچیزش را هرماه بابت میوه و غذا و هر چیزی که بتواند کمی جان به بهنام بدهد می داد. بهنام بهتر و بهتر شد. آخرین باری که دیدم اش لباس مرتب تن اش بود و شبیه ادم حسابی ها شده بود. گفت که زنده گی اش را مدیون نازی است و خواهرش برای اش مادری کرده. نازی اکم...مهربان ترینکم. هفته ی پیش به این فکر می کردم که لااقل نازی اک حالا تنها نیست و کی نزدیک تر از برادر؟....که داستان همان فردای اش به گه کشیده شد. نازی با یک تور دوروزه رفت اصفهان برای دیدن چند تا از دوست های اش و بهنام هم گویا توی تنهایی همین کار را کرده بود و رفته بود پیش "دوست"های اش و شیشه و کوکایین و اکس و...کُما! 

نازی اکم چه طوری خودش را رساند تهران، بماند. من چه طوری دیگر نمی توانم نازی را آرام کنم، بماند! خانواده و شکی که توی آن فرو رفته اند هم بماند...

من شب و روزم مثل خر نگران نازی ام که اگر بهنام نماند...نازی می ماند؟ اصلا این سرنوشت است یا سگ نوشت؟...

پنجاه تا روز

کل دور روز قبل را توی اغما گذراندم! رییس و هم اتاقی ام ریتا هم دیروز رفت میشن و درست یک روز قبل از حادثه ی واقعه ی سپتامبر برمی گردد و من مانده ام حیران از این زمان بندی!
 فقط خدا می داند که آن قدر به مادرک و برادرک و نازی و ترنج و تورج فکر کرده ام که مغزدرد گرفته ام. خواب شب هم که 
کلا در این روزهای آخرین ِماه مبارک! شده مثل روزه ی عید فطر بر ما! نمی گویم که به نرفتن و بی خیال شدن فکر نکردم....نه. ثانیه ای صد بار از ذهنم گذشت که ایمیل را دیلیت کن و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و کل چهار سال انتظارت را بی خیال شو و بنشین سر زنده گی ات در کشورت! 
ولی یک چیزی هم توی کسر کمتر از ثانیه درون ام مدام مدام محکم می کوبد که این نیمه تمام چهارساله ی لعنتی را برسان به تمام و بعد فکری به حال و روز خودت و زنده گی ات کن. 
همه ی حساب کتاب ها و برنامه ها و فلسفه و  نظریات و افکار و ارزوها و توهم ها و فانتزی ها و نگرش ِ نداشته ام! توی این چهار سال تغییر کرده. ولی راه پس کشیدن ندارم. یعنی آدم ِجا زدن نیستم. آدم ِ فرار نیستم. آدم ِ این که "نرو سخته...بمون راحت تری" نیستم. شغل بشردوستانه ام بدجوری وسوسه ام می کند. پیشرفت ام روز به روز است و این را حتی هد ِ میشن هم فهمیده است. اتفاقات عجیب و غریبی دارد می افتد و یکی بعد از آن یکی من را مهم تر و بزرگ تر و توانا تر می کند توی کار. همه ی مشکلاتی که اسم شان "پول" بود حل شده و هیچ دغدغه ای ندارم راست اش. چهار سال پیش هیچ کدام این ها را نداشتم اما حالا هرجوری فکر می کنم می بینم هدف ام هم آن روزها از اپلای کردن، داشتن این جور چیزها نبود. می توانم ساده بمانم و یک سال دیگر، هم پوزیشن بگیرم و هم گریدم بالا برود و هم خانه و ماشین را عوض کنم و سالی سه تا مسافرت کاری و دو تا مسافرت شخصی بروم. ولی حس نمی دانم چندمم می گوید که این چیزی نیست که از دنیا و زنده گی می خواهم. اگر از خودم بپرسم دقیقا هم چه می خواهم نخواهم دانست! ولی لااقل اش مطمئنم که پول و پوزیشن شماره یک های زنده گی ام نیستند و نخواهند بود. 
نرفتن برای مصاحبه توی مخ ام نمی رود. اصلا کسی چه می داند...شاید قبول هم نشدم و بعد با آغوش آویزان به وطن باز گشتم!...ولی حالا توی این لحظه ی very moment ، پنجاه روز وقت دارم که نه برای مصاحبه...که برای "می توانم" ِ خودم آماده شوم. 

امروز که چک لیست کارهای قبل از رفتن  و مطالب برای بلغور کردن توی مصاحبه را می خواندم یک لحظه سرم را گرفتم بین دست های ام و همه ی هیکل ام شد "ژو نو پو پ"!...سر تا پای ام شد "نمی توانم". پرینت های ام را برداشتم و پنج طبقه ی آفیس را با پله آویزان آویزان آمدم پایین و تا خانه نیم باکس را حرام فکر های صد تا یک غاز و حلال ریه های ام کردم! دل ام می خواست کسی کنارم می نشست و دست ام را از روی دنده بر می داشت و می گذاشت روی پای اش و می گفت :"نگران نباش...این هم یک داستان مثل همه ی داستان های زنده گی ات...فکر کن نمایش جدیدتان است...فکر کن باز باید سی صفحه حفظ کنی و تو نقش اولی...مثل مادام شامپوده...نمایش با تو شروع می شود و با خودت هم تمام...قبلا هم این کار را کردی...نگران نباش...همیشه چیزهایی هست که آدم ها نمی دانند..اعتماد کن به دانسته های ات و بیشتر تر به نادانسته های ات!"..

دست ام را می بوسد و صدای اش توی گوش ام است که:" باران جان... آرام...زنده گی بزرگ تر و عمیق تر از مهاجرت و این حرف هاست...ته ته ِ ته ِ ته اش هر اتفاقی بیفتد تو می دانی که هستم و دوستت دارم. جغرافیا لزوما آن جایی نیست که ما فکر می کنیم توی آن زنده گی می کنیم..."

گریه می شوم...آرام نه هنوز..

خودم را باید جمع و جور کنم و می دانم و می دانم و می دانم که باید.