Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

پنجاه تا روز

کل دور روز قبل را توی اغما گذراندم! رییس و هم اتاقی ام ریتا هم دیروز رفت میشن و درست یک روز قبل از حادثه ی واقعه ی سپتامبر برمی گردد و من مانده ام حیران از این زمان بندی!
 فقط خدا می داند که آن قدر به مادرک و برادرک و نازی و ترنج و تورج فکر کرده ام که مغزدرد گرفته ام. خواب شب هم که 
کلا در این روزهای آخرین ِماه مبارک! شده مثل روزه ی عید فطر بر ما! نمی گویم که به نرفتن و بی خیال شدن فکر نکردم....نه. ثانیه ای صد بار از ذهنم گذشت که ایمیل را دیلیت کن و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و کل چهار سال انتظارت را بی خیال شو و بنشین سر زنده گی ات در کشورت! 
ولی یک چیزی هم توی کسر کمتر از ثانیه درون ام مدام مدام محکم می کوبد که این نیمه تمام چهارساله ی لعنتی را برسان به تمام و بعد فکری به حال و روز خودت و زنده گی ات کن. 
همه ی حساب کتاب ها و برنامه ها و فلسفه و  نظریات و افکار و ارزوها و توهم ها و فانتزی ها و نگرش ِ نداشته ام! توی این چهار سال تغییر کرده. ولی راه پس کشیدن ندارم. یعنی آدم ِجا زدن نیستم. آدم ِ فرار نیستم. آدم ِ این که "نرو سخته...بمون راحت تری" نیستم. شغل بشردوستانه ام بدجوری وسوسه ام می کند. پیشرفت ام روز به روز است و این را حتی هد ِ میشن هم فهمیده است. اتفاقات عجیب و غریبی دارد می افتد و یکی بعد از آن یکی من را مهم تر و بزرگ تر و توانا تر می کند توی کار. همه ی مشکلاتی که اسم شان "پول" بود حل شده و هیچ دغدغه ای ندارم راست اش. چهار سال پیش هیچ کدام این ها را نداشتم اما حالا هرجوری فکر می کنم می بینم هدف ام هم آن روزها از اپلای کردن، داشتن این جور چیزها نبود. می توانم ساده بمانم و یک سال دیگر، هم پوزیشن بگیرم و هم گریدم بالا برود و هم خانه و ماشین را عوض کنم و سالی سه تا مسافرت کاری و دو تا مسافرت شخصی بروم. ولی حس نمی دانم چندمم می گوید که این چیزی نیست که از دنیا و زنده گی می خواهم. اگر از خودم بپرسم دقیقا هم چه می خواهم نخواهم دانست! ولی لااقل اش مطمئنم که پول و پوزیشن شماره یک های زنده گی ام نیستند و نخواهند بود. 
نرفتن برای مصاحبه توی مخ ام نمی رود. اصلا کسی چه می داند...شاید قبول هم نشدم و بعد با آغوش آویزان به وطن باز گشتم!...ولی حالا توی این لحظه ی very moment ، پنجاه روز وقت دارم که نه برای مصاحبه...که برای "می توانم" ِ خودم آماده شوم. 

امروز که چک لیست کارهای قبل از رفتن  و مطالب برای بلغور کردن توی مصاحبه را می خواندم یک لحظه سرم را گرفتم بین دست های ام و همه ی هیکل ام شد "ژو نو پو پ"!...سر تا پای ام شد "نمی توانم". پرینت های ام را برداشتم و پنج طبقه ی آفیس را با پله آویزان آویزان آمدم پایین و تا خانه نیم باکس را حرام فکر های صد تا یک غاز و حلال ریه های ام کردم! دل ام می خواست کسی کنارم می نشست و دست ام را از روی دنده بر می داشت و می گذاشت روی پای اش و می گفت :"نگران نباش...این هم یک داستان مثل همه ی داستان های زنده گی ات...فکر کن نمایش جدیدتان است...فکر کن باز باید سی صفحه حفظ کنی و تو نقش اولی...مثل مادام شامپوده...نمایش با تو شروع می شود و با خودت هم تمام...قبلا هم این کار را کردی...نگران نباش...همیشه چیزهایی هست که آدم ها نمی دانند..اعتماد کن به دانسته های ات و بیشتر تر به نادانسته های ات!"..

دست ام را می بوسد و صدای اش توی گوش ام است که:" باران جان... آرام...زنده گی بزرگ تر و عمیق تر از مهاجرت و این حرف هاست...ته ته ِ ته ِ ته اش هر اتفاقی بیفتد تو می دانی که هستم و دوستت دارم. جغرافیا لزوما آن جایی نیست که ما فکر می کنیم توی آن زنده گی می کنیم..."

گریه می شوم...آرام نه هنوز..

خودم را باید جمع و جور کنم و می دانم و می دانم و می دانم که باید.

نظرات 15 + ارسال نظر
love 1393/05/03 ساعت 08:13 http://kdblog.iilg.biz

باد با چراغ خاموش کاری ندارد

اگر در سختی هستی , بدان که روشنی . . .
------------------
من در برخی از امتحاناتم مردود شدم اما دوستم تمام درسهایش را با موفقیت گذراند.

اکنون او یک مهندس در شرکت مایکروسافت است

و من فقط مالک مایکروسافت هستم ... بیل گیتس


88951

رها 1393/05/03 ساعت 13:44 http://rahaomidvar.blogfa.com

میدونی باران؟ من هیچ وقت از ایران بیرون نرفتم، اما آدمهای زیادی دور و برم بودن که رفتن. یعنی رفتن ولی میان و برمی گردن.
وقتی اینجان، ته چشم همه شون، فارغ از اینکه از رفتنشون راضی هستن یا نه، یه چیز عجیبی هست. یه تعلیق. یا یه همچین چیزی.
چیزی که وقتی اینجا بودن نمی دیدی.
من نه حق دارم و نه می تونم توصیه ای بکنم، فقط اینو میدونم که الان روی یه پلی هستی که این ورش رفتنه و اون ورش موندن.
وقتی تصمیم گرفتی، انگار ناخواسته بندای پل قطع میشه.
امیدوارم تا وقتی بندا قطع نشده، بتونی تصمیم درست رو بگیری.
اصن چی گفتم؟

عزیزم باید چند بار بخونمت تا بفهمم چی گفتی:))))))))))
ولی تا قسمتی درسته

سیمین 1393/05/03 ساعت 16:57

می روی و گریه می آید مرا
اندکی بنشین که باران بگذرد...

آقای نویسنده هم باهات میان؟

سوال سیاسی می پرسی؟!

آزاده 1393/05/04 ساعت 00:08

من درکت مییکنم
من هم این روزها مثل تو در برزخم
تفاوت من با تو در اینه، که مادر تو بعد از رفتنت تنهای تنها نمیشه و برادرت در کنارشه
اما مادر من تنها میشه
بعد از 17 سال که از فوت پدرم میگذره، بعد از 17 سال در کنار هم زندگی کردن، باید ازش جدا شم.
من هم موندم که آرزوهام رو انتخاب کنم یا مامانمو

آخ آخ آزاده...آزاده...! من سکوتم و نمی دونم چی بگم.

مهسا 1393/05/04 ساعت 09:35

امیدوارم موفق بشی به اون چیزی که می خواهی برسی باران جون
و یه چیزیه که باید بگم: اگر رفتی دیگه به اما و اگر و شاید و باید... برگشتن فکرنکن.همونجا بچسب به زندگیت

اگه چیزی بعد از رفتن بچسبه

دریا 1393/05/04 ساعت 10:00

باران جان همه ما بارها و بارها در زندگی مجبوریم زجر انتخاب را تحمل کنیم.ببین باران مگر اگر جای تو باشم قرار نیست برای این انتخابم زجر بکشم و یا خیلی های دیگر شاید. اما کاملن می فهمم که انتخاب برای تو چقدر سخت است.باران بیا فکر کن ببین پیامد کدام انتخابت برایت آرامش به دنبال خواهد داشت؟کدامیک را انتخاب کنی چند وقت بعدش ته دلت خوشحال خواهد بود که چه خوب شد این را انتخاب کردم؟
می دونی باران تمام چیزهایی که آدم تو زندگی به دست میاره در برابر آرامش و آسودگی خیال هیچه هیچ.

سخته...خیلی سخت:(

صبر کن حالا سختیهاش مونده....موقع خداحافظی میبنی که قلبت انگاری داره کنده میشه ....ولی با تمام سختیش و جر خوردنش می ارزه....اون موقع که تو هواپیمایی به خودت میگی اره من تونستم پس باقیشم می تونم....موفق باشی

امیدوارم توی هواپیما نگم قلب ام داره کنده می شه و چه گاف و هه ای بود که میل کردم!

sheyda 1393/05/05 ساعت 17:04 http://ghadefandogh.blogfa.com

مبارکه بانو ایشالله که خوب از پسش بر میای
حق تو چیزای بیشتریه حق تو لیاقت تو کشف کردنه ساختنه
میدونم که میتونی
قبل رفتنت بیا اون روزی ماهت رو ببینیم :)

بریم بریم

Whatever you do in life will be insignificant but it's very important that you do it
Beacause no one else will…

+Remember me - Allan Coulter



من نرفتم,پشیمون شدم

آیلریممبر

هیما 1393/05/09 ساعت 11:30 http://hima77.blogfa.com

سخته، تصمیم بزرگیه اونم تو این شرایط
اما میشه انتخاب بهتری کرد بین موندن و رفتن
میتونی بری به چیزایی غیر از پول و پوزیشن که میخوای برسی ... که شاید همون رها بودن و آرامش روحی و آزادی باشه

حتما میتونی بعد اینکه جا افتادی و چندسال گذشت مادر و برادرک رو ببری و اونجا همه باهم باشین و هر وقت دلتنگ وطن شدین یه سفر بیاین
روزای بهتری تو راهه باران
امیدوارم هر چی خوب و به صلاحته اتفاق بیفته

منم امیدوارم

sheyda 1393/05/09 ساعت 12:52 http://ghadefandogh.blogfa.com

باران مادر اگه بری هم میتونی برگردی پس اینقدر نگران نباش مثه شیر؟نه نه مثه شیر_ مسابقه ای برو و اوکی بگیر فعلا تا بعدش

پ.ن:در راستای همون گرفتاریایی که میدونی در به در دنبال کارم شما تو افیس ابدارچی نمیخواین؟

فندقک من..یه پی دی اف می فرستم برات! مطالعه کن:)

دختر نارنج و ترنج 1393/05/11 ساعت 18:32

بارانم خوبی؟.. دلم برات تنگ شده دختر...

خوبم ترنججونم

Pegah 1393/05/13 ساعت 22:37 http://programmeridea.blogfa.com

مطمین باش اون کاف و ه رو بارها میاد تو ذهنت:) ولی زندکی همینه .....بمونی هم باز اون کاف و ه میاد تو ذهنت....میدونی بخوام تجربه خودمو بکم سخته ولی به نظر من به تجربش میارزه و البته که اکه اصولی بری میتونی راحت برکردی و سر بزنی و اینکه برای اینکه خداحافظی رو راحت تر کتی به خانواده قول بده بعد از جهار ماه برمبکردی و بعد جهار ماه شده برای یه هفته برکرد خیلی تاثیر داره هم خودت میفهمی راحت تر از اونیه که فکرش و میکردی هم خانوادت...در کل که زندکی بدون کاف و ه زیادی خوردن که زندکی نمیشه :))))))) شاد باشی همیشه

مونا 1393/05/15 ساعت 01:04

بدترین چیز ِ مهاجرت این نیست که از صفر شروع کنی یا در تنگنای اقتصادی باشی،
بدترین چیزش این است که باز احساس کنی اینجا هم "جای تو" نیست. چنانکه "آنجا" هم جای تو نبود.

محمدسعید حنایی کاشانی __مجله حرفه هنرمند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد