Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

ایران ِ نا مهربان

نمی دانم حرف های ام ته کشیده، یا نوشتن یادم رفته یا از بس مخ ام پر از سوال و جواب های مصاحبه شده جایی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نمانده برای ام. یک جور ربات واری شده ام. می روم سر کار و بعد می روم کلاس "سوالات مصاحبه"*!( این حیرت آور ترین عنوانی ست که تا به حال شنیده ام). بعدش می آیم خانه و مثل پاسوخته ها آماده می شوم که بروم "جیم"، "ژیم"! و بعدش هم تا وقتی چشم های ام یاری کنند "سوال" می خوانم که حدس بزنم آفیسر ممکن است چی بپرسد و چی نپرسد!  این هم یکی دیگر از خوشبختی هایی ست که برای خودم دست و پا کرده ام! 

خیلی وقت ها استاد محترم دارد همین طور "بگو و نگو" می کند و من دستم زیر چانه ام است و دارم خمیازه می کشم که یک دفعه صدای اش قطع می شود و تنها صدایی که می آید این است که:"چرا اصلا باید برام مهم باشه که آفیسر چه خریه و چه فکری می کنه...به درک! به جهنم...هر فکری که می کنه. من همین ام. ایرانی هستم یا نیستم...تروریستم یا نیستم...مسلمونم یا نیستم...به زنا توی کشورم اهمیت می دن یا نمی دن....آزادی بیان داریم یا نداریم...حق طلاق داریم یا نداریم...اصلا هر کوفتی که هستیم یا نیستیم به خودمون ربط داره. چرا باید استرس ِ قانع کردن کسی رو داشته باشم که چهار سال از عمرم رو توی فکر رفتن یا نرفتن به مملکت اش گذروندم؟.. همین فردا زنگ می زنم و می گم دیگه کلاس نمیام و می مونم همین جا توی وطن ام ایران و  شهر عزیزم تهران !و کلی پول درمیارم و یه ماه دیگه یه ماشین شاسی بلند می خرم و بعدش هم یه خونه توی سعادت آباد و بعدش به امید خدا واسه بستن ِ دهن ِ اطرافیان دوقلو می زایم! و کنار خانواده م به خوشی و  خرمی می زی ام!...مثه همه!...مثه همه بابا!!...مثه تقی...مثه اصغر...مثه کوکب...مثه کبری....بقیه چی کار می کنن پس؟...همه می رن؟...فلونی رفت پشیمون شد برگشت...نه. اگرم قبول شم نمی رم و می مونم که مملکت پر از بچه ب.س.ی.ج.ی نشه و اصلا بابا همه چیز به این خوبیه که و به قول رضا کلی فروشگاه برند و مال ِ فنسی داریم و همه سمارت فون دارن و پارتی و درینک مون هم که به راهه و کلی کافه و رستوران ِ خعلی خوب و باحال داریم و همه چی ارزونه و  پس مهاجرت چه مرگته باران؟! " 

...بعد کم کم صدای ام fade می شود و صدای استاد پررنگ می شود که " برای این که کانادا کشوری ست پر از امکانات و برابری و کوفت و زهر مار...". 

 هی ساعت ام را نگاه می کنم تا کلاس تمام می شود بالاخره. 

 می نشینم توی ماشین و با اینترنت سیم کارت ام "رادیو" *را کانکت می کنم (واقعا چی آدم می خواهد دیگر؟!) و حواس ام به پیدا کردن یک استیشن ِ جدید پشت چراغ قرمز می شود. 

 چراغ سبز می شود و سرم را بلند می کنم که می بینم پیرزنی آرام آرام دارد از روی خط عابر پیاده رد می شود. هنوز به وسط خیابان هم نرسیده با آن قدم های آهسته که صدای بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق ماشین های پشتی خیابان شریعتی را می کند قیامت و آن طرف تر هم پلیسی که دارد زیر لب بد و بیراه می گوید.  

توی آیینه ی جلو، راننده ی ماشین پشتی را نگاه می کنم. یک دست اش روی بوق است و دست دیگرش به جلو اشاره می کند. همان طور چشم توی چشم اش، لبخند می زنم و سیگارم را روشن می کنم و ماشین را خاموش . پک اول را می زنم و دودش را فوت می کنم توی آیینه توی تصویر صورت ِ مردی که شبیه سمایلی ِ یاهو، کبود شده از عصبانیت. خدا خدا می کنم که از ماشین اش پیاده شود و بیاید یک دعوای اساسی! حیف.انگار  آن قدر که "بوق" دارد ...آن یکی "سه حرفی" را ندارد!شاید ده ثانیه خاموش بودن ماشین بیشتر طول نمی کشد اما همان برای رد شدن پیرزن و نقطه ی جوش ِ "مردک" را به هزار رساندن کافی ست. دوباره دود سیگار را فوت می کنم توی آیینه و استارت می زنم. 

 

______________________________________________________________

 

پ.ن.1.* این آیکون ِ موجود ِ پلیدی ست به نام ِ "Tunein" که شب و روز برای ام نگذاشته. هم دنیاست هم آخرت. هم دوست است هم فک و فامیل! به گمان ام اندرویدش هم موجود باشد. از قصه ی ظهر جمعه و شب به خیر کوچولو هم اعتیاد آورتر است. از من گفتن بود!




پ.ن.2. "کلاس سوالات مصاحبه"! از آن روزی که این را شنیده ام مدام توی سرم می چرخد که می شود از آموزش ِ خیلی چیزها توی این کشور پول در آورد. آموزش ِ چگونگی ِ ملاقات با خواستگار در جلسه ی اول. آموزش چگونه دل ِ پورش سوار را به دست آوردن. آموزش چگونه دهان ِ بعضی ها را سرویس کردن..!!

نظرات 18 + ارسال نظر

آموزش ِ چگونگی ِ ملاقات با خواستگار در جلسه ی اول حیلی باحال گفتی خوشمان اومد البته این که سهله...طرف یک اسم دکتر هم پیشوند اسمش میگذارد و پول در م یاورد ...کلا تو این مملکت کلاسها در جهت خود نبودن هی بیشتر بیشتر تر میشه.....چب لگم والا ...عجیب ملتی شدیم...ایارن نامهربان ...ایارن نامهربان نیست ما خرابش کردیم

در واقع اون خط چگونگی خواستگار رو ندیدم که اپلود شده!!!..یادداشت برای خودم بود کامنتت رو که دیدم فهمیدم یادم رفته پاک اش کنم. کامل اش کردم

مینروا 1393/06/01 ساعت 18:48

بیخیال. جدا کلاس میخواد؟ :/ اومدی کانادا بیا پپیشم.

یا می خواد...یا من زیادی خنگم!

مینروا 1393/06/01 ساعت 22:38

منظورم اینه که یه مشت اطلاعاته که بالاخره آدم میفهمه از یه جا!

کلا یک ماه وقت داشته باشی و صبح تا شب توی کار وقت ناهار خوردن هم نداشته باشی...اطلاعات آماری ِ فلان شغل رو دقیقه از کجا می فهمی مینروا جان؟!...وحی باید شه بهم؟؟!

میم جین جون 1393/06/02 ساعت 00:57

بهنام خوبه?

نازی چی?

نازی بهتره. برادرش نه خیلی

سیمین 1393/06/02 ساعت 07:51

پشت ِ هر گشتن توی این خیابان ها و میان خیلی از آدم هایش، دردی دویده است
دردی که خیال ِ رفتن ندارد
و هی تو را هل می دهد برای کوله بار ِ سفر بستن
سفری که بی بازگشت و بی رحم است!
...
تصویر ِ صورت دود اندود آن مرد ِ کبود را دوست داشتم...

من تصویر هم خونه شدن با تو رو

سیمین 1393/06/02 ساعت 09:07

اون که از دیشب رفته زیر ِ خواستن های سمج ام!!

لایک

چاکر

پرنده ی گولو 1393/06/02 ساعت 13:24

خونه لاله بودم
دیدم نوتیفیکشن اومد که صاحب خونه ی اینجا کلید انداخته یه غباروبی کرده
خوندم و برگشتم خونه و باز خوندم
طبق معمول خاموش!
بعد ته شب(ته شب من همون ده و نیمه)
یکی اومد ازم پرسید خوبی کچلم؟
عسل شدم
راپونزل شدم
پریدم
دلم خواست سویچ رو بچرخونم
دود فوت کنم توی صورت همه پشت سری های بوقی
نرم نرم حل بشم تو کلماتت

تو ، توی کامنتات چسب نریزی نمی شه؟؟ که این قد نچسبه به دل آدم؟؟؟؟

مینروا 1393/06/02 ساعت 13:25

هاااا :دی اینم حرفیه. :دی

سرمه 1393/06/02 ساعت 13:29

عاشق این دیونه بازی هاتم,دلم تنگ میشه وقتی بری

دل من کلا واسه نشناخته هایی مثه تو تنگه! این جا و اونجا نره

رفته بودم مدارک بدم دارالترجمه مدیا کاشیگر. کوچه اش چسبیده به سفارت بود. از کوچه که بیرون اومدم صف طولانی و دراز جلوی سفارت رو دیدم. ظهر تابستون بود، آفتاب می خورد رو آسفالت نوفلو شاتو و هرم گرماش برمی گشت می خورد تو صورت آدم. صدای ناله می شنیدم . صدای ساختمونای قدیمی اونجا بود .
اما سفارت تر و تمیز بود، پرچم سه رنگش در اهتزاز بود و اگلیته، فغتغنیته و لیبغته رو می کرد توی چش و چال آدم. همین طور داشتم نگاه می کردم که یهو واسه یه لحظه در باز شد. هم میهنانم با پرونده های توی دستشون هجوم بردن سمت در . در سفارت سریع بسته شد تا مبادا خنکی هوای داخل باغ سفارت لحظه ای بیرون بیاد ، که مبادا سبزی رنگ درختای باغشون و رنگارنگی گل هاشون بپره. در تو صورت آدما بسته شد و همه برگشتن سر جاشون.
تا تئاتر شهر پیاده اومدم . رفتم رو یه صندلی بغ(؟) کردم. زل زده بودم به سقف سالن اصلی و بغض کرده بودم. تصمیم رو که گرفتم اشکام هم اومدن . اومدم خونه و نرفتم.

می دونی که دلیل اصلی نرفتم این چیزا نبود، اما نوشته ت اون روز رو یادم آورد که چه احساس درموندگی عجیب و غریبی داشتم. منی که سه سال تموم زندگیم رو گذاشته بودم برای رفتن، حالا با چه نفرت شدیدی دیوارای چندین متری سفارت رو نگاه می کردم. خیلی حس بدی بود.

خیلی روده درازی کردم . واقعا منظوری نداشتم. کم کم دارم پیر می شم و خاطره تعریف کردن از گذشته ها برام لذت بخش می شه :)

بهروز...یه روزایی مثه همون اون روز که نوشتم اش...بدجوری دل ام می خواد بزنم زیر همه چی پیاده برم تا یه تاتر شهری و بشینم روی یه صندلی ای و بغ کنم و بگم "نه نمی رم"!..اما یه روزایی باز مثه همون اون روز...یه ادمایی بوق می زنن سر ِ یه پیر ِ درمونده..یا یه غلطی می کنن که می گم :" به درک..هیچم دلم واسه این شهر تنگ نمی شه!...یه موجود درگیر شدم. اصنش شایدم قبول نشم...و از درگیری در بیام.وولا

رها 1393/06/03 ساعت 11:31 http://rahaomidvar.blogfa.com

میدونی باران، شاید ما هیچ وقت همدیگرو نبینیم، شاید تو تا همیشه هم اینجا باشی ولی به هر دلیل دیدار میسر نشه، شاید من هیچ وقت ، وقتی دارم اون سربالایی کذایی رو میرم، تویی رو که واسه تاکسی وایسادی، نشناسم، شاید و شاید و شاید...
اما چرا من ته دلم، ته ته دلم ، نمیخواد که یه روز بشنوه رفتی؟
مگه نوشتن تو از اینجا با اونجا چه فرقی می کنه؟ مگه روایت ها رو قراره کس دیگه ای بنویسه ؟
نچ !
این دل لامصب ماهاس که خو نکرده به دل کندن، به رفتن، گیریم که مجازیش هم باشه!

رهااا..من همیشه ی وقت ها موقع رفتن ازون سربالایی...یه پنجره ای رو نگاه می کنم که پرده ای با طرح های خورشید..شایدم پرتقال...شایدم فقط گردالوهای زرد و نارنجی داره و همیشه ی خدا به خودم می گم..عه این حتمن خونه ی رهاست...
اخه به تو می شه گفت مجازی؟؟

مریم 1393/06/03 ساعت 12:09 http://marmaraneh.blogfa.com

توی عجب چرخ فلکی افتادیم، هی میچرخیم و برمیکردیم جای اولمون، دائم پر از شک و تردید برای هر تصمیمون.
بی خیال غجب کلاسهایی، یک جایی دیدم یک بنده خدایی رفته بود کلاس رقص چاقو، بعدتر یکی آموزش حضور در مصاحبه های اداره های دولتی بهم معرفی کرد، کلاسهای تو هم که بله، عجب آموزشگاهیه این مملکت

اوووخ اوووخ...رقص چاقو؟؟؟؟
می شه شماره شو بگیری؟...شاید قبول نشم مصاحبه و برگردم و رقاص با چاقو شم!

دختر نارنج و ترنج 1393/06/03 ساعت 14:25

پی نوشت دومت خیییییییییییلی خوب بود... :)))))
اما بذار یه چیزی بگم: امروز صبح، ساعت شش مثل همیشه مارلی بیدارم کرد. بلند شدم بهش غذا دادم، یه خرده توی خونه این طرف و اون طرف رفتم و بعدش به این فکر کردم که هیچ کاری ندارم. یعنی هییییییییچ کاری که ارزش بیدار موندن رو داشته باشه ندارم. رفتم دوباره خوابیدم. تااااااااااا ساعت ده و نیم. بیدار شدم دیدم مارلی پشتش رو به من کرده و به قول بهروز بُغ کرده و خوابیده. دل بچه م شکسته بود از خوابیدن های زیاد من. بلند شدم و نوازشش کردم. با خودم فکر کردم که مرده شور ببره این جامعه ای رو که یه جوونش مثل من باید روزهاش رو بکشه تا تابستونش بشه پاییز و اون بشه زمستون و زمستونش بچسبه به یه سال دیگه که چی؟ فقط عمرش تموم بشه. نه این زندگی نیست! دعا می کنم قبول بشی، بری و خوشحال ترین باران دنیا باشی. ترنج و تورج رو هم ببری که هیچ دلت تنگشون نشه. یه چیزایی هست که دلت براشون تنگ خواهد شد حتما اما هروقت دلت تنگ شد همین بوق رو به یاد بیار. همین جوونایی که مثل من اینجا هدر می رن رو به یادت بیار و دلتنگ نشو. انشالله که بری، شاد و خوشحال بری و خوشبخت ترین باشی.

این کامنت رو صد بار خوندم ترنج. صد بار. خوندم تا یادم بمونه و هر وقت انگیزه ای نداشتم..بهش فکر کنم. اصلا من می رم و مارلی رو بفرست اون جا ادامه تحصیل!!..خب من خاله شم...پیش من می مونه

دختر نارنج و ترنج 1393/06/03 ساعت 17:04

شاید باورت نشه اگه بهت بگم با جون و دل حاضرم مارلی رو بسپرم به کسی مثل تو که می دونم بیشتر از من براش مهربونی..............

منم حاضرم ترنج و تورج و به تو بسپرم!!!

رها 1393/06/04 ساعت 10:48 http://rahaomidvar.blogfa.com

ای جان ! اون گردالوها، سیب های قرمز و زرد هستن :)
همون سر بالایی، اونجایی که یه تک درخت هست و چن تا پله، یه در هست و یه رها که تو طبقه دوم، همیشه در خونه اش بازه به روی تو :*
( البته من از 5 به بعد خونه امااااا :))) یه وقت صبا نیای بگی خالی بست خونه نبود ! ) :))))

دختر نارنج و ترنج 1393/06/04 ساعت 11:27

من با جان و دل می پذیرم :)

ریحان 1393/06/06 ساعت 03:42

اتفاقا هست . کلاس چگونگی رفتار با خواستگار در روز اول..شوخی نیست .مدارکش هم موجوده. وبلاگ گیس گلابتون کلی هم سمینار و مشاوره ی خصوصی داره برای این روز فرخنده..
راستش منم دغدغه ام همش همینه. .میگم چرا باید برم . ب س ی ج ی ها باید برن. .اینجا مال من هم هست.. و یهو یکی بوق میزنه

اون بوق انگار همیشه باید توی سرمون باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد