Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک روز خیلی عادی

نیمه ی اول روز

زنگ می زنم برای تاکسی و وقتی می روم جلوی در می بینم مادر هدیه است که منتظرم است!..شما کجا این جا کجا!...و او می رساند مرا تا پزشکی قانونی. برای ام دوباره از اول داستان هدیه را می گوید. نمی خواهم بشنوم اما چاره ای نیست..نمی خواهم جزییات این را بدانم که چه بلایی سر دخترک آمد اما او اشک می ریزد و تعریف می کند. قطره قطره خالی می شود  من ذره ذره پر می شوم. سرم اندازه ی دنیاست که پیاده می شوم. یک لحظه هم آن تصویر جسد سوخته ی دخترک با گوشواره ی صدفی اش از جلوی چشمم نمی رود. خفه گی دارد خفه ام می کند. فکر می کنم که برای اول صبح ام این داستان too much بوده است...


نیمه ی میان ِ روز

هزارتا برگه توی دست ام است و دارم سالن کنفرانس را بالا و پایین می کنم  برای مراسم اختتامیه که یک نفر در گوش ام می گوید:"کسی بیرون سالن ایستاده و با شما کار دارد". نیمه کاره رها می شوم و می روم بیرون. آقای نویسنده؟!...این جا؟...این وقت روز؟...نگاه ام می کند و من آن قدر احمق و ساده ام که نمی فهمم این نگاه یعنی چه. می خندم و می گویم من هنوز کارم تمام نشده و باید منتظر بماند..دست ام را می گیرد که "تمام شد!"...همه ی برگه ها از دست ام می افتند و پخش زمین می شوند. "بابایی..."...مگر قرار نبود شیمی درمانی شود؟...مگر نگفتند سرطان کبد و باید بجنگد؟...پیرمرد تسلیم شد؟..به همین زودی؟...دست ام را می گذارم روی لب های ام و محکم فشار می دهم. ریتا و علی از سالن کنفرانس می آیند بیرون. کیف و وسایل ام را می دهند دستم که "برو باران...باید پیش مادرت باشی...". اشک می ریزم بی صدا.  "مرگ"  بی رحمی اش را همان روزهایی که نرگس و ف و بابا را گرفت ،توی صورت ام تف کرد. اشک های ام بی اختیار می آیند اما فکر می کنم گرفتن تنها پدر بزرگ زنده گی ام،  طبیعی ترین صورت ِ مرگ است که می بینم. پدربزرگی که بعد از این همه سال دیگر نه توان جنگیدن داشت و نه توان درد.  می رسم خانه ی مادر بزرگ. توی جمعیت دنبال مادرک می گردم. بغل اش می کنم سفت و از روی روسری موهای اش را نوازش می کنم. هق هق می کند...بریده بریده می گوید:" مثل هم شدیم عزیزم...مثل هم..."


نیمه ی پایان روز

تنهای شان می گذارم که برگردم خانه و لباس های ام را عوض کنم. از حوالی بلوار کشاورز و آن بیمارستان پارس لعنتی دارم رد می شوم که یادم می افتد دیروز نازی توی وایبر برای ام زده بود که عمه اکم، کوچک ترین عمه ام که با بابا همیشه پچ پچ می کردند و ما می خندیدیم که "پچ پچ ته تغاری ها!" توی بیمارستان است. جلوی بیمارستان پارک می کنم و چند شاخه گل می خرم و می روم داخل. اسم اش را می گویم و توضیح می دهم که عمه اکم گویا کمردرد داشته و این جا بستری شده. پرستاری اسم عمه اک را سرچ می کند توی سیستم و با تعجب نگاه ام می کند و بعد می گوید:"طبقه منفی یک!"...لبخند می زنم و می گویم حتمن اشتباهی شده چون تا آن جایی که من می دانم منفی یک شیمی درمانی و پرتو درمانی ست و عمه اک من فقط کمرش درد می کند. پرستار بی حوصله چشم های اش را نازک می کند که نه خیر خانوم، عمه اک شما سرطان تیرویید دارند و حالا هم دارندشیمی درمانی می شوند و این گل را هم نمی توانید ببرید داخل . دست مریزاد می گویم به آن که روزهای این چنینی برای ام رقم زده!!...یک بارکی خب یک طناب اعدام از آسمان می فرستاد جلوی چشمم خب!..نیازی به این همه مقدمه چینی نبود که عزیزم!...گل را تحویل می دهم و می روم داخل. عمه اک می خواهد اشک بریزد از خوشحالی اما نباید بغض کند. بغض برای اش خوب نیست. تمام شدن بابایی را نمی گویم و خودش هم نمی داند. در اتاق را می بندم و کنارش روی تخت دراز می کشم و با هم تی وی می بینیم. می گوید" مثل باباتی...از مسخره بازی و شوخی کم نمیاری..."...به زور می خندم. با درد می خندم. بغض دارد خفه ام می کند و می خندم... پرستار می آید و عیش مان را به هم می زند. می خندیم. پرستار اما عصبانی ست. مهم نیست. عمه اکم باید حالا حالاها بیاید توی این بیمارستان کذایی و شیمی درمانی شود و فقط من می دانم که این روز و شب ها و این داروها چه می کنند با آدم. پرستار می خواهد از اتاق بیندازدم بیرون. عمه را سفت بغل می کنم و می بوسم و می زنم بیرون. دل ام می خواهد همان جا کنار پیاده روی بلوار کشاورز روی زین دراز بکشم و بخوابم...بی هوش شوم...بمیرم....

نظرات 16 + ارسال نظر
دریا 1393/09/20 ساعت 12:13

هیچ چیز نمی تونم بهت بگم که تسلی بخش این حجم عظیم غم و غصه توی دل مهربونت باشه جز تسلیت.منو ببخش.

تیله 1393/09/20 ساعت 12:25

متاسفم واقعا چرا این همه اتفاق این مدلی؟!!!
باران خوب باش و قوی
لطفا!

آنی 1393/09/20 ساعت 17:29

خب دیگه....
من از رو رفتم.
فقط میتونم کنارت بشینم و گریه کنم. همین.

sheyda fandogh 1393/09/20 ساعت 21:15

غم اخرت باشه باران جان
روحشون شاد
برای عمه دعا میکنم خوب میشه باید خوب شه خوب میشه باران

مریم 1393/09/21 ساعت 02:40

باران عزیزم، باران خوبم، با سطر سطر نوشته ات اشک ریختم هرچند که چه فایده،اخه کاش میتونستم یکم ارومت کنم،خدای خوب و مهربون باران دیگه بسشه، اخه این طفلک چندتا غم به این سنگینی رو تحمل کنه،باران از صمیم قلبم تو ناراحتیات شریکم....

آنا 1393/09/21 ساعت 19:48

انگاری که سرطان شده جز جدایی ناپذیر زندگی
چند وقت پیش برا جوش صورتم رفتم دکتر بعد آزمایش و سونوو سی تی چیزی که دادن دستم : متاستاز کبدی...با ۳۴ سال سن درگیریم فعلا

شاه بلوط 1393/09/22 ساعت 15:05

میشه فقط تسلیت گفت یا یه متن طولانی نوشت و تهش یه جوری تسلیت گفت..ولی حقیقت اینه هیچ کدومشون دل آدمو آروم نمیکنن...
فقط برات دعا میکنم طاقت بیاری این روزهارو تا تموم بشن

لیلا 1393/09/23 ساعت 15:17

و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
ومرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی ان ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.

آیدا 1393/09/23 ساعت 18:58 http://1002shab.blogfa.com/

تسلیت می گم باران جان

دزیره 1393/09/23 ساعت 18:59

تسلیت

سارا 1393/09/23 ساعت 21:32 http://haleman1.blogsky.com

چقدرررررر داری اذیت میشی و چقدر ما کمیم ....برای خوب کردنت خوب شدنت...عزیزدلم....

بارانم... بارانم... سرم داره میترکه... بغض داره خفه ام میکنه... برای بابایی ات فاتحه خوندم... روحشون شاد... چرا همه چی باهم سر آدم آوار میشه؟....

هیما 1393/09/26 ساعت 15:57 http://hima77.blogfa.com

پدربزرگ هم رفت
روحش شاد

عزیزم حتما خیلی روزهای بدی هستند و من فقط میتونم آرزو کنم که محکم باشی و بگذرونی و دیگه واقعا نمی دونم چی باید بگم
...just
....stay strong

سایه 1393/09/27 ساعت 14:13

خوندن این نوشته ها و این دردها هم طاقت می خواد چه برسه به اینکه در بطن ماجرا باشی :(
امید که عمه اکت بهبود پیدا کنه و این سیل غم متوقف بشه تو زندگیت .

پرستو 1393/12/03 ساعت 11:20 http://swallow.blogfa.com

خیلی دردناکه. من هم پدرم رو بااین بیماری لعنتی از دست دادم. اون هم کبد بود.

متاسفم پرستو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد