زنگ می زنم به مادرک. با صدای آهسته می گوید:"سر کلاسم...بعدا زنگ بزن". قطع نمی کنم. گوش می کنم اش. که گوشی را می گذارد روی میزش و دوباره شروع می کند با دانشجویان اش از آن چیزهایی گفتن که هیچ کدام اش توی کله ی من و برادرک نرفت. ده دقیقه گوش می دهم اش. که با صدای مثل مخمل اش چه طور سعی می کند که توضیح بدهد،مثال بزند و بفهماند و به این فکر می کنم که توی تمام آن سال ها وقتی سعی می کرد که برای ام توضیح بدهد و به من بفهماند و برای ام مثال بزند...چه طور هیچ وقت به این فکر نکردم که صدای مادرک مثل شیشه صاف و مثل مخمل نرم است...
_________________________
پ.ن. امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم دوباره دل ام می خواهد بنویسم. "نوشتن" در این دهه ی مبارک به و"تن" ام بازگشت!
باران بنویس عزیزم.نوشته هایت را بی شمار دوست دارم.باور کن این وبلاگستان بدون نوشته های تو چیزی کم دارد.بیشتر بنویس
تو لطفی دریا جان
تو می نویسی و شمعی درون من روشن می شود...
الهی دورت بگردم که فهمیدی صداش مخملیه سرش سلامت بانو
بعد این همه انتظار همین 4 تا خط قبول نیست فریدا!
خوشبحال تو و مادرک :)
سلام عزیز دل
پس خوبه که این دهه میمون و مبارک سر رسید که بوی گل و سوسن و یاسمن و نوشته های تو با هم بیان....
مادرهای عزیز و دوست داشتنی.............
بهترین مامان مارلی
بنویس خانومی. خوشحالمون کن
:)
دهه زجر بالاخره به یک کار اومد
دقیقن:)))
بارون بهاررررررررررررررررررررررررررر ............... هووووووو........... باروووووووووووووون.........
می شنوم...می شنوم...