Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

قبرس نامه-دو

آدم هایی که باهاشان هم سفرم، به مراتب جالب تر از فبرس اند! . اصلا از دیدن و درک کردن این جزیره دست کشیده ام و فقط حواس ام به این هاست. به غیر از فرمانده شان که ژنرال ایکس است، و یک نفر دیگر که آرزوی دیدن اش را داشتم، بقیه از دم عجایب الخلقه اند. من از قبل از سفر با خودم به توافق رسیدم که قضاوت نکنم و بی طرف باشم و نه گارد بگیرم و نه  هیچ. ولی مگر می گذارند؟...وقتی یکی شان می آید و با افتخار از سوغاتی هایی می گوید که برای هر دو زن اش خریده!....یا آن یکی می گوید با این per diem تخم مرغ هم نمی شود خورد و ما پول همراه مان نیست و بعد یک دفعه سرویس طلا می خرد...

دهن آدم میخواهند بسته باشد؟

قبرس نامه-یک

سفر از نوع ِ خرکی متفاوت اش!

اولین بار است که توی این سالن نشسته ام و نه دل ام میخواهد قهوه بخورم و نه چیزکیک. هدبند زده ام و مانتوی گشاد و بلند پوشیده ام و روسری ام را شکل ِ خفه گی مطلق پیچیده ام دور سرم. همراهان ام چون تنی چند ازآقایون!! هستند! مجبورم برای این که قبول ام کنند و دیالوگ بین مان برقرار شود این طور باشم که به چشم شان موجه بیایم و گناه نکنند با نگاه کردن به من. حس خوشی ندارم. انگار همه دارند به من نگاه می کنند و آن ها و زیر لب حرف نثارمان می کنند! ...نمی دانم چه پیش می آید اما اگر همه چیز خوب پیش رود این سفر یک اچیومنت درست و حسابی خواهد داشت. به درک که من مجبور خواهم بود لارناکا و نیکوزیا را از پشت روسری و مانتو ببینم! آه سیگار عزیز...چه دلتنگتم و باید حالا حالا ها صبر کنم...

گفتی:"بهت میاد". گفتم :"روسری صورتی؟". با همان نگاه ِ رو به جلو موقع رانندگی گفتی:"نه، آدامس....آدامس بهت میاد. مخصوصا وقتی لبخند می زنی و آدامس جویده شده ات گوشه ی لب ات چشمک می زنه"....سرم را گرفتم توی دست های ام و زار زدم. خانه که رسیدم، ایمیل تو زودتر رسیده بود..

" دلم می خواهد بعد از این هیچ چیز دیگری نباشد و در ذهن آن مرد تا آخرین لحظه ای که هست، خاطره آدامس جویده شده ای بماند که زیبایی چهره ای را چند برابر می کرد و تا آخرین لحظه هم دل ازش کنده نشد 

مواظبت باش ... برای همیشه"


تو بگو چه طور

این کجا و تو کجا...



تنها کسی که هر چند روز یک بار می تواند بیاید و بنشیند توی اتاق ام و گپ بزنیم، نرگس است. بقیه اگر بیایند اول مفعول ِ فعل ِ "پاچه گرفتن" می شوند... و بعد فاعل ِ فعل ِ"فحش دادن"!

امروز هم مثل همیشه آمد و خواست بنشیند روی تنها نشیمن گاه اتاق ام که باز مثل همیشه کیف ام زود تر جا خوش کرده بود. هواس ام به نوشتن یک ایمیل در صدد جبران گندی بود که به کاری خورده بود و همان طور که تایپ می کردم بی این که نگاه اش کنم گفتم:"عزییزم اون کیف منو بردار و بشین تا من ایمیل ام تموم شه و حرف بزنیم...". دوست جان ِ باربی قواره و داف چهره ام همان طور که به کیف آرایش و پنج هزار تومانی داخل اش نگاه می کرد گفت:" واقعن که درسته!"...

 _ چی درسته؟

_ اسکناسی که توی کیف لوازم آرایشته!

من باز بی این که نگاه اش کنم بی حوصله گفتم :"چی می گی؟"

صدای اش را یک طور بی اعصاب که مدل خودش است بلند کرد و گفت:" این پنج تومنی توی کیف لوازم آرایش تو...این خیلی درسته"

از پشت مانیتور گردن کشیدم و کیف ام را نگاه کردم. احتمالن صبح که توی کیف ام دنبال موبایل ام می گشتم، توی خر در چمن بازار ِ کیف ام یک پنج هزار تومنی از زیپ ِ باز ِ کیف پول ام بیرون آمده و خوشان خوشان قدم زده توی کیف ام و با بقیه ی خرت و پرت های کیف ام چاق سلامتی کرده و بعد هم رسیده به کیف لوازم آرایش ام و چون خسته بوده و زیپ اوشان هم باز، رفته و نشسته آن جا. دوباره گردن ام را کشیدم سمت مانیتور و گفتم:" من نمی فهمم چی می گی...درسته یا غلطه یا هر چی...پول می خوای؟"

کیف دستی ام را پرت کرد روی زمین و کیف لوازم آرایش ام را بغل کرد و چشم های اش را مدل ِ هپروت خمار کرد و سرش را گرفت رو به آسمان و بی نفس شروع کرد ...

_ "پول توی کیف آرایش...درسته. خیلی هم درسته. ینی پول یه جور لوازم آرایشه. ینی که پول آدمو زیبا می کنه. عوض می کنه. خوش رنگ و رو می کنه. شخصیت می ده. جوون می کنه. بشاش می کنه...رنگ می ده به زنده گی آدم. فک کردی من نمی تونستم تا الان شوهر کنم؟...خب شوهر با خونه صد متری و ماشین داغون که زیاده. من می خوام بقیه زنده گیم رو راحت زنده گی کنم باران. به هیچ کس نمی تونم این حرفا رو بزنم...ولی با تو که رودروایسی ندارم. می دونم الان فک می کنی من احمق ام..ولی خب من تکلیف خودمو با خودم می دونم. ادم می خواد گریه هم بکنه..لااقل تو مرسدس بنز گریه کنه. والا. مگه دنیا چند روزه؟...که من بخوام با کار و بدبختی بگذرونم. یه پسر پولدار پیدا شه منو بگیره...منم راحت باشم توی زنده گیم و مثه ریگ پول خرج کنم...این زنده گی ایده آل منه..آآآآآهههههههه..پس کی میاد بیگ فیش ِ من؟"

از همان جمله ی اول ایشان دست های من تبدیل به دو تا چوب خشک شدند و روی کیبورد چسبیدند. بعد که افاضات شان ادامه پیدا کرد چشم های ام هم خشک شدند روی مانیتور بی این که توانایی دیدن داشته باشند...بعد هم که مونولوگ تمام شد بنده عملا یک مترسک بودم که سعی می کردم کلاغ های دور سرم را بپرانم...

از هیبت ِ مترسک که خودم را بیرون کشیدم...بنده شدم فاعل و مفعول ِ همه ی دری وری های این دنیا و نرگس هم فاعل و مفعول ِ همه ی دری وری های آن دنیا و آخرش هم دست اش را عصبانی کرد توی موهای اتو کشیده ام و از کنار صورت ام ریخت شان روی صورت ام و در اتاق ام را هم کوبید و رفت بیرون و من همان موقع درست، دل ام دوباره برای این سرکش ترین خر ِ دنیای این روزهای ام تنگ شد.


پ.ن.1.هیچ نرگسی شبیه تو نمی شود نرگس. از مُردن خسته نشدی؟...دل ات نمی خواهد برگردی و حالا کمی زنده بازی کنیم؟..این روزها همه چیز من را یاد تو می اندازد..حتی این نرگس...

 

در یک مکالمه اتفاق افتاد


  یکی گفت: "خفه شو  لطفا عزیزم! طرف زن و بچه دارد و هیچ چیز نه روی زمین نه توی آسمان، نه این دنیا و نه آن دنیایی اگر باشد! کارت را توجیه نمی کند"

  آن یکی  آرام گفت: "ولی ، شاید روزی خودت توی این موقعیت قرار بگیری و آن وقت می فهمی که خیلی چیزها دست خود آدم نیست و آدم کاریش نمی تواند بکند!"

آن اولی هم بی هیچ حرفی پس و پیش برگشت و گفت:"دختری که با مرد متاهل روی هم بریزد فقط یک اسم دارد .که البته هم اسم اش و هم صفت اش و هم همه ی ذات نداشته اش است! من اگر توی این موقعیت قرار بگیرم...شده سر خودم را بِبُرم این اسم و صفت را با خودم این طرف و آن طرف حمل نمی کنم...بگذار این آقای مرد ِ آرزوهای تو، با هر کس که می خواهد باشد و بخوابد و دل بدهد و قلوه بگیرد...اما نگذار آن یک نفر با آن اسم که by the wayصفت اش هم هست، تو باشی!..تمام"


سکوت شدند و تمام . آن یکی اولی حرف های اش...آن دومی..دل اش!

vol vol vol vol


یکی از متدهایی که معلم عربی مان توی کلاس استفاده می کند این است که موقعیت یا مکانی را توصیف می کند و بعد من و همکار ِ تازه_پیوسته_ به _کلاس ِ فرنگی ام باید در موردش با هم دیالوگ سازی کنیم.

گفت آماده اید و گفتیم آماده ایم و شروع کرد...که مثلا باران تو مادر ِ خانه هستی و دیوید تو پدر ِ خانه. شما در یک خانه ی بزرگ زنده گی می کنید که باغ بزرگی در آن هست. پدر و مادر ِ باران هم با شما زنده گی می کنندو شما چهارتا بچه دارید و امروز روز تعطیل است و همه توی خانه جمع هستید. پسر بزرگ ترتان مشغول کمک کردن به باران است که کیک درست کنند. پسر کوچک ترتان دارد اسباب بازی های اش را جمع می کند. شما دو تا دختر دارید که یکی شان دارد با مادر بزرگ اش کتاب می خواند و آن یکی دخترتان هم دارد با پدربزرگ اش تلویزیون تماشا می کند...هوا آفتابی ست و آسمان آبی..

باران تو شروع کن ...

برمی گردم که دیوید را نگاه کنم. من برگشته ام اما او نه. هنوز توی داستان است. من چشم های ام می سوزند و هی تار می شوند از تصویر دخترک ام که دارد با بابا تلویزیون تماشا می کند و سه تا بچه ی دیگر که دور و برم بالا و پایین می پرند. تازه آن موقع است که دیوید برمی گردد. چشم های اش قبل از کلاس آبی بود اما حالا مشکی شده انگار... دماغ ام را می کشم بالا که اشک های ام پایین نیایند و بعد دست ام را می گذارم روی دست اش که روی میز است و توی چشم های اش زل می زنم و می گویم:"احبک..."



موزیقی این روزها...(لینک یوتیوب و فیلترشکن لازم!)

پ.ن. برای ریمیا : قول می دم نذارم دیگه خاک بخوری...به شرف ام!