Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یه اشتباه کوچولو


شنیدم که خواهرت چشم نازک کرده و برادرت عصبانی شده که چرا من گفته ام حق نداری بچه را ببینی و این کار نه انسانی ست و نه اخلاقی. هه...هه...ها...ها...

برادرت گفته که همه ی خانواده تان که تا حالا پشت ام بوده اند و حق را به من داده اند، از پشت ام می روند کنار و زیر پای ام را خالی می کنند اگر بخواهم با بچه گرو کشی کنم!...هه...

انسانی و اخلاقی؟!...به خواهرت گفتم که روز آخر موقع رفتن ات خودت حضانت بچه را به من داده ای و شنیدم که توی دل اش گفت: احمق!

فعلن نه حق داری پای ات را توی این خانه بگذاری و نه حق داری بچه اک را ببینی. تکلیف مان را معلوم کنم؟...تکلیف مان فعلن بی تکلیفی ست!...تو بمان خانه ی برادرت و من هم با بچه اک روز می گذرانیم و آقای ِ شوهر معشوقه ات هم صبح ها به من زنگ بزند و بعد از ظهر ها به پدرت و...زنده گی خیلی هم عادی و طبیعی در جریان است و حال ما هم خیلی خوب است و به قول ِ فلونی "حالا یه اشتباهی یه نفر کرده، تو ببخش"!!!!...و تو هم یه اشتباه کوچولو کردی عزیزم و اصلن مهم نیست عشق ام و زنده گی ارزش این چیزها را ندارد بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گاف و ه به این روزها و به  اشتباه ِ کوچولوی ات!


خواهرت زنگ زد که داری برمی گردی که بایستی پای کارهای ات. اگر فکر کردی چیزی توی دل ام تکان خورد...سخت در اشتباهی. فقط زنگ زدم به برادرت...که هیچ جوری نگذارید با من چشم در چشم شود. بیاید خانه ی شما یا خانه ی پدری تان. به اندازه ی کافی این مدت از جناب آقای شوهر ِ معشوقه ی اوشان، تصویر ِ با جزییات!!توی سرم است که جایی برای دیدن ِ هیچ چیز و هیچ کس نمانده. خواهرت گفت که مریض ِ دیدن ِ بچه شده ای و می خواهی ببینی اش. برای ات پیغام فرستادم که over my dead body.شوخی ات گرفته؟...

آن روزهای لعنتی که باید فکر این بچه را می کردی...نکردی. حالا دل ات تنگ اش شده؟...گیریم که بچه هرروز دست من را می گیرد و می بردم کنار میز و عینک دودی ات را نشان ام می دهد و می گوید "بابا"...گیریم که دم ِ گربه اک را می گیرد و می خواهد بکشاندش سمت حمام و می گوید "بابا...wash wash "..و هزار تا صحنه ی دیگر که هرثانیه جلوی چشمم است...گیریم بچه تا ابد بگوید بابا اصلن...به اش خواهم گفت که تو دیگر بابای اش بشو نیستی...


آن روزی که عکس های پیدا شدن شان را توی جلسه نشان مان دادند...یک چیزی توی دل ام ذره ذره آب می شد و از چشم های ام می ریخت پایین...دست های ام روی کیبورد...یک دقیقه گزارش تایپ می کرد و یک دقیقه می رفت سمت صورت ام که اشک های ام را پاک کند...دل ام می لرزید اما ته دل ام خوشحال بودم که هیچ کدام از آن مادرها...یا خواهرها...که شاید مادر و خواهر این ها باشند، این عکس ها را نخواهند دید...این ها چیزهایی نیست که آدم ببینید و یادش برود...


امروز صبح آمدم و اولین صفحه ای که باز کردم..آه از چهار ستون بدن ام بلند شد...

که کاش نبینند این ها را...کاش نشان شان ندهند این ها را...به مادرک های شان...به خواهرک های شان...به پدرها...


http://multimedia.tasnimnews.com/Media/Gallery/762148


 

نمی دانم هستی ِ لعنتی چه اصراری بر مصادف کردن ِ گاف و ه ترین روزهای من با اتفاق ها و مناسبت های خوش و فان دارد! هنوز یادم نرفته که تمرین برای شادترین و پر رقص و آواز ترین نمایش مان همزمان شد با دو هفته ی کذایی ِ کما رفتن ِ ف و بعد هم رفتن اش. یا نمایش بعدی اش که نقش اول اش بودم و باز شد آن دو هفته ی کذایی ِ ثانیه ها را معکوس شمردن برای رفتن بابا. این یکی نمایش هم که شده بلای جان ام دیگر. کاش من هم یکی مثل خودم را توی گروه داشتم که همان طوری که من خیال ِ بهروز را بابت رفتن اش راحت کردم و رفت که به زنده گی اش برسد، به من می گفت که با خیال راحت برو و بقیه اش با ما. یکی مثل سعید یا ندا که هردوی شان الان یک گوشه ی دنیا جا خوش کرده اند. خودم را می کشانم به تمرین ها و هرروز به خودم دلداری می دهم که یک روز دیگر به اجرا نزدیک شدیم. 


حرف ِ مهمانی ِ قبل از اجرا می شود و یک شیر ِ پاک نخورده ای می گوید:"کاستوم پارتی" و همه با کله قبول می کنند.  من واقعن به همین احتیاج داشتم می دانی ریمیا؟!!!...توی این روزها؟!!!!...که فکر و خیالات رنگ به رنگ و جور به جور خودم صد تا کاستوم پارتی اند به تنهایی. لعنت به همه تان و ایده های سه حرفی تان!... اشاره و تنها اشاره ای می کنم که شاید من نیایم و نتوانم و ...می افتم به خوردن ِ همه ی آن چیزی که نباید!...اوکی. ف.ا.ک.ی.و.آ.ل. یک ساعت بعد از تمرین برای مهمانی می مانم و بعد هم فلنگ را می بندم.


باورم نمی شود که پنجمین را هم زده ام اما نه دل ام رقص می خواهد و نه موزیک حال ام را خوب می کند و نه هیچ چیز. فرشید مثل همیشه های مهمانی های مان به پر و پای ام می پیچد که برقصیم و من هیچ دل  ام هیچ کس را نمی خواهد. تنها چیزی که هر لحظه درون ام قوی تر می شود این است که گازش را بگیرم و بروم خانه...پیش گربه ها. یکی در میان خداحافظی می کنم و توی تاریکی شال ام را می اندازم روی سرم و مانتوی ام را می زنم زیر بغل ام و می زنم بیرون. یادم نیست که چه طور می شود و چند تا می روم که نور ِ قرمز و آبی ماشین پلیس از آیینه ی جلو می زند توی چشمم و..."بزن کنار"...

تا وقتی که می زنم کنار و جناب پلیس تشریف می آورند کنار ماشین، هنوز حواس ام نیست که دماغ ام مشکی ست و گوش های ام بالای سرم و چشم های ام هم به گربه ای ترین وجه ممکن کشیده شده است!...اوشان از دیدن ِ سر و وضع گربه ای جا می خورند و من بی این که بدانم چه می گویم می گویم "من که روسری سرمه!"..."خیلی لطف کردین که سرتونه!...این سر و لباس چیه خانوم؟"...دهن ِ وا مانده ام را باز می کنم که توضیح دهم که بوی الکل به دماغ خودم می خورد اول!...پچ پچ می کند با آنی که تازه از ماشین پیاده شده و بعد می رود سمت ماشین اش و یک چیزی شبیه دماسنج های شیشه ای می آورد..."alcohol breath check" ...می گذارد توی دهان ام و خفه می شوم سرتا پا. مغزم از کار افتاده. به خریت خودم لعنت می فرستم و به حال گاف و ه ام بیشتر. حال ام وقتی به اوج می رسد که جناب اوشان شروع می کند به ترساندن ام که شلاق و این حرف ها. ذهن ِ به گاف و الف رفته ام را متمرکز می کنم، مانتوی ام را از صندلی ِ کنارم بر می دارم و همان طور که در ماشین را باز می کنم می پوشم اش و با خودم می گویم حالا که به این جا رسیده دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم...می روم سمت اش که دارد بی سیم می زند و می گویم:"چند؟"...آزادی مان چند؟..."مردک" همکارش را می فرستد داخل ماشین و می گوید:"خانوم ِ گربه ای...فکر کردین با پنجاه تومن و صد تومن می تونید منو بخرید؟".. با همان تمرکزی که موقع اجرا دارم.....مثل ِ ،درست ،دقیقا.."فاحشه" ها با آن گریم گربه ای، لوندانه می خندم و می گویم:"نه...ولی با سیصد چهارصد شاید؟". لااقل بازی کردن توی این همه نمایش، چیزهایی یادمان داده . چشم های اش را می بینم که توی تاریکی مثل گربه برق می زند. خودش را ولی خوب جمع و جور می کند و می گوید:"اونم حل شه...ماشین ات باید بره پارکینگ"...باز دوباره این بار فاحشه وارتر می خندم که"صد تومن هم برای اون...خوبه؟"...تهوع دارم. جلوی خودم را می گیرم که روی خودش و خودم بالا نمی آورم. نیم خند می زند و جلوی ام این پا و آن پا می کند که نمی فهمم منتظر چیست. نمی توانم با آن کفش های پاشنه لعنتی روی پاهای ام بایستم اما همه ی تمرکزم روی پاهای ام است. برمی گردم و یک جور ِ با وقار گربه مانند می روم سمت ماشین. کیف پول ام را از توی ماشین برمی دارم و یادم می افتد که امروز صبح بی هیچ علتی چند تا تراول گذاشتم توی کیف ام. دوباره برمی گردم سمت اش و پول را می گذارم لای مدارک ماشین و دست ام را دراز می کنم سمت اش. می فهمم که هنوز توی خودش درگیر است. دارد کارت ماشین را نگاه می کند که دست ام را می زنم روی شانه اش و به آرامی کمی شانه اش را فشار می دهم :"مرسی جتلمن". زیر دست ام شانه اش داغ می شود. پول را برمی دارد و مدارک را سمت ام پرت می کند و با صدای تشر مانندی می گوید:" دفعه ی بعد...ازین خبرا نیست ها...اون گریم و پاک کن ..از شصت تا هم بیشتر نمی ری..."...باورم نمی شود آزادی ِ پانصد تومنی خودم و ماشین ام را. دل ام می خواهد بپرم هوا. آخرین کلمه ی هرزه مانندم را با ناز و یک چشمک می اندازم..."چشمممیوووو". پشت به هم می کنیم و او می رود سمت ماشین پلیس و من سمت ِ ماشین خودم. یکی  خوشحال از کاسبی ِ امشب اش و یکی مست و خراب...از آزادی ِ تازه اش...


تو می گویی"اشتباه کردم" و من می گویم "اشتباه را من کردم که تو را صد باره باور کردم و آن چه تو کردی اشتباه نیست و حماقت است"...که این همه بدویم برای اداپت کردن بچه و حالا که شناسنامه ی پسرک آمده و پسرک توی خانه مان و خون مان ریشه کرده و جان اش بند شده به جان ما، تلفن ام زنگ بخورد که آن داستان ِ کهنه هنوز تازه است و...بعد هم بگذاری بروی ترکیه که ممنوع الخروج نشوی و من بمانم و بچه اکم؟...که یعنی تو تمام آن وقت هایی که من تنها می دویدم دنبال کارهای پسرک...با معشوقه ات معاشقه می کردی؟...یعنی آن بار که به جان پسرک مان قسم خوردی که تمام شده...دروغ گفتی و با وقاحت تمام جان پسرک را قسم خوردی؟...که اگر می خواستی همه چیز به ک.ث.افت کشیده شود، دیگر به زور آوردن ِ این طفلک معصوم به ل.ج.ن ِ زنده گی مان چه بود؟...به من اگر بود می بخشیدم ات خریت وار. درست مثل همه ی سال های قبل...ولی حالا که پای این کوچک ام ، بهترین ام، زنده گی ام در میان است، خودت را زنده به گور هم کنی حال ام خوش نمی شود. تو نمی دانی که غروب جمعه و یک زن و یک بچه با گذشته ی نامعلوم و آینده ی نامعلوم تر یعنی چی. تو آن قدر احمق و ناچیزی که نمیتوانی بفهمی اعتماد ِ خراب شده مثل "بم" است و دیگر درست بشو نیست. "اشتباه؟"..."همه اشتباه می کنند؟"...چرا من اشتباه نمی کنم پس؟...چرا من با همه ی آن مردهایی که می دانم دوست ام دارند و برای شان هیچ چیز مهم نیست، نمی خوابم و خاطره نمی سازم؟...آن زن اک ِ نمی دانم چه کاره...از زن بودن اش خجالت نمی کشید وقتی می آمد و توی خانه ی ما راه می رفت؟...روی تخت مان خوابیده بود؟...گربه اکمان را نوازش کرده بود؟...توی آیینه ی اتاق خواب خودش را تماشا کرده بود؟...توی آشپزخانه مان برای او هم سوشی درست کرده بودی که بیاید و از پشت بغل ات کند و بگوید سوشی های تو به پای هیچ کس نمی رسد؟...بچه اکمان را پیش اش برده بودی؟...به اش دست زده بود؟...

حال تو بد و خراب است و من سعی می کنم درک کنم...ولی..ولی تو چه می دانی که یک زن تنها و تنها و یک بچه ِ تازه اداپت شده و غروب جمعه توی این شهر خراب شده یعنی چی...نپرس که می خواهم چه کنم...که خدای ام هم نمی داند هنوز...فعلا این منم که دارم توی گندی که زده ای دست و پا می زنم و تو هم بهتر است برای این که حال ات بهتر شود از همان زن ِ نمی دانم چه کاره بخواهی که بیاید ترکیه پیش ات و دست بکشد توی موهای ِ جو گندمی ات و حال ات را خوب کند. حال ِ من چون تا ته دنیا مرگ است.


زن ها باید یک دوست صمیمی توی زنده گی شان داشته باشند که اگر روزی مردی به تلفن همراه شان زنگ زد و گقت :"زن من با شوهر شما رابطه ای چند ساله دارد و بیایید فلان جا تا بریف تان کنم"..با آن دوست صمیمی برود سر قرار و وقتی مرد می گوید:" به دوست تان بگویید آن طرف تر بنشیند چون حرف های ام ناخوشایند است..." بتواند برگردد و محکم بگوید:" دوست ام نیست...خواهرم است...". زن ها، همه شان باید یک همچین دوست صمیمی ای داشته باشند توی زنده گی شان.