آن روزی که عکس های پیدا شدن شان را توی جلسه نشان مان دادند...یک چیزی توی دل ام ذره ذره آب می شد و از چشم های ام می ریخت پایین...دست های ام روی کیبورد...یک دقیقه گزارش تایپ می کرد و یک دقیقه می رفت سمت صورت ام که اشک های ام را پاک کند...دل ام می لرزید اما ته دل ام خوشحال بودم که هیچ کدام از آن مادرها...یا خواهرها...که شاید مادر و خواهر این ها باشند، این عکس ها را نخواهند دید...این ها چیزهایی نیست که آدم ببینید و یادش برود...
امروز صبح آمدم و اولین صفحه ای که باز کردم..آه از چهار ستون بدن ام بلند شد...
که کاش نبینند این ها را...کاش نشان شان ندهند این ها را...به مادرک های شان...به خواهرک های شان...به پدرها...
http://multimedia.tasnimnews.com/Media/Gallery/762148
به همین مظلومیت بودند نه؟
من هم چند دقیقه ی قبل دیدم
من هم گرم چکیدم روی گونه ها
بندها، بندهای پارچه ای و سیمی
بندها بند دل ادم را پاره میکند
کاش نبینن منم دیروز دیدم و خیلی رنج کشیدم از دیدن عکسها...
چرا این عکسا رو گذاشتن؟
من دارم دیوونه میشم. خدا به داد خانواده شون برسه....