Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

مرد نشست توی ماشین.

سلام...سلام...سلام...

غزل طلاق گرفته!

آه...آه...آه...

حق طلاق داشته...از حق اش استفاده کرده. حق برای طاقچه که نیست. برای استفاده است. بچه؟...بسوزد و بسازد برای بچه؟...این را زنی می کند که هیچ کاری از دست اش بر نیاید و از تنهایی دست و پای اش بلرزد. نه غزل...که همین طوری اش ماهی یک جاب آفر از شرکت های خفن ِ آن طرف ِ آبی دارد. بچه پدر و مادر می خواهد؟ آه for God sake  این حرف ها قدیمی شده دیگر. بچه بزرگ می شود . حالا گیریم کمی سخت. اصلن چرا غزل باید خانومی کند و فراموش کند؟...عشق؟...خاطره؟...عجب کلمه های دهن خفه کنی!...چه طور مرد این کلمه ها را یادش نبود وقتی با معشوقه جان اش وقت می گذراند؟...

مرد گریه کرد. آقای نویسنده سکوت. من به ف الف کاف رفتم...از دیدن مردی که روبروی ام اشک می ریخت...چیزی درون ام شکست و صدای اش را شنیدم. از فکر کردن به این که غزل به جای بخشیدن، انتقام گرفته...از فکر کردن به این که اگر من با مردی پنج سال می بودم...شاید شش سال حتی!...و بعد زن اش می آمد و همه چیز را به آقای نویسنده می گفت...آقای نویسنده چه می کرد؟...مرد چه می کرد اگر داستان ِ او، داستان غزل بود...اگر این من بودم که  رابطه ی پنهانی ام ، رو شده بود...چه حرف هایی برای گفتن داشتم؟...بچه...بچه...بچه اکم چه می شد؟...

من و دنیام!

این بلاگ اسکای چه بلایی به سرش آمده دیگر. چرا این شکلی ِ غریب شده. قبلن شبیه یک اتاق زیر شیروانی بود که آدم می نشست و زر "اش" را با خیال راحت می نوشت. الان شده شبیه صحنه ی تاتر که مجبوری زرت را فریاد بزنی و همه هم چشم دوخته اند به تو و لب های ات. دنده ی چپ و کج ِ امروزم  همین را کم داشت انگار.

حرف های ام تمام شد و نگاه کردم دیدم با چشم های از حدقه بیرون زده دارند من را نگاه می کنند. "باران تو اما دیروز نظرت فرق داشت...خیلی روشن تر و مهربون تر بودی...اینا چیه الان گفتی؟...واقعن این طوری فکر می کنی؟...پس انسانیت و اخلاق چی می شه؟". خیال ات را راحت کنم عزیزم. اگر شما مردها آن طوری هستید که وقتی زن تان به قول خودتان "همه" ی نیازهای تان را برآورده نمی کند می افتید دنبال معشوقه،  ما زن ها هم همینیم. هر کی نداند فکر می کند "همه" ی نیازهای شما واقعا یک مفهوم ِ پیچیده و غیر قابل هضمی ست خیر سرتان!...اصلا ما هم همینیم. بعضی روزها روشنفکر و مهربان و صبوریم و بعضی روزها اصلا بی علت ،وحشی و عقب افتاده و خریم. به کسی هم ارتباطی ندارد اگر من بخواهم از ساعت ِ دو تا ساعت ِ دو! توی پول پارتی باشم و با همه بلاسم و دل بدهم و قلوه بگیرم و اصلا ته اش لب بدهم و لب بگیرم!...آن روانشناس ِ زهر ِ ماری ِ این روزها هم ته ِ مخ اش این است که مرد اگر پرید، نیازهای اش براورده نشده و زن اگر پرید، آخ آخ آخ خراب و هرز است.  غزل حق دارد هر کاری دل اش می خواهد با بچه اش بکند و بای د وی این هم به کسی ارتباطی ندارد. تکلیف اش را روشن کند؟...اصلا دل اش نمی خواهد تکلیف اش را روشن کند. دوست دارد با تکلیف ِ تاریک زنده گی کند. شما چه زود فراموش می کنید آقایون گندهای زده تان را. پشیمانید که پشیمانید. پشیمانی هم شد status محض رضای خدا؟...که شما اشتباه کنید کرور کرور و ما انسان باشیم ناز ناز؟...روی بد دنده ای افتاده ام. "خاطره" برای ام اندازه ی ارزن هم ارزش ندارد. چشم بسته طرف ِ غزل ام و می دانم که این درست نیست. نمی خواهم حس ام را به زور برگردانم سمت ِ چیزی. فکر می کنم اگر این طوری ام...باید خالی شوم حتمن. نباید سخت بگیرم به خود ِ عزیزم!...خود ِ طفلکی ام. خود ِ وحشی ام!...تصمیمم را برای ترنج و تورج و تندر گرفته ام. ویزای ام بیاید...می برم شان. گفتم که بدانی ریمیا که هم می روم و هم می برم شان. نازی دارد با وکیل مشورت می کند. اصلا نازی باید هر کاری دل اش می خواهد بکند. با بچه فرار کند و دست همه را بگذارد توی پوست گردو!..خیلی هم خوب و عالی. دنیا سر و ته ندارد. نه این ورش..نه آن یکی ورش..اگر وری باشد در کار. گفت داغ ِ بچه را به دل ات می گذارم...گفتم من هم داغ تو را به دل خانواده ات!...بچرخید بچرخید..بچرخیم بچرخیم...


پ.ن. اول و آخر.داستان ها و شخصیت ها و موقعیت ها و زمان های این وبلاگ از این به بعد کاملا تخیلی می باشند. لطفا ذهن ِعزیزتان را درگیر این اراجیف نکنید. با تشکر. من و دنیام!

من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: "دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟"..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید...بابا چاق شده. سال هاست که به خاطر بیماری اش وزن اش زیاد نشده اما حالا انگار یک آدم ِ سالم و سرحال است. مادرک و برادرک می روند توی رستوران. دارم دنبال شان می روم که یک دفعه توی خواب یادم می افتد که بابا مُرده!...از روی پله ی اول برمی گردم و می ایستم به تماشای بابا. دل ام خوش می شود که بابا الان می رسد نزدیک و من می بینم اش و بغل اش می کنم و دل ِ بی صاحب ام آرام می گیرد...بابا قدم برمی دارد و قدم بر می دارد و قدم برمی دارد....اما نمی رسد و نمی رسد و نمی رسد...قدم بر می دارد اما نزدیک نمی شود...بغض می شوم. می نشینم روی زمین جلوی در ِ رستوران و به همان هاله ی دور که می دانم باباست زل می زنم و اشک های ام می آیند و می آیند و می آیند اما بابا..نمی آید و نمی آید و نمی آید...



UP

سخت است کنار آمدن و نشستن کنارش توی یک خانه. هرروز که می گذرد نه عادی می شود و نه تکراری داستان اش و داستان شان.  مجبورم منطقی باشم و طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. به هر حال به خاطر وضعیت موجود مجبور است خانه ی ما باشد و نمی دانم تا کی.  سکوت و حال خراب اش پریشان ام می کند. از سنگ که نیستم. از آن طرف هم روزهایی که به بچه اک  و غزل سر می زنم، حال و روز ِ غزل روان ام را به هم می ریزد.

همه ی اتفاق ها دارد پشت سر هم می افتد و فرصت نفس کشیدن ندارم. مدیکال ام آمد و فرستادم اش و باید منتظر ویزا باشم همین روزها و بروم نروم افتاده به جان ام! غزل و بچه اک و مرد و داستان شان و داستان های خودم و آقای نویسنده  تنیده شده اند به هم لایه به لایه. یک روز این یکی..و یک روز آن یکی!...روزگار شوخی اش گرفته با من انگار. من این روزها غزل ام و غزل باران. نامه های دو نفره مان را دیگر توی وبلاگ ام نمی گذارم. انگار توان ِ پاسخ ِ محبت های "چی شده و چه طور" شده و سو تفاهم ِ ایجاد شده برای خوانندگان ام را ندارم. دل ام نوشتن می خواهد زیاد اما از پس ِ خودم بر نمی آیم. کامنت ِ آن نفری که هم نام ِ خودم بود منتها آزاد تر ِ من ، freeda ! تکان ام داد. به کلمه کلمه اش فکر کردم. به غزل گفتم بگذار این مرد بچه اش را ببیند...من دارم تو ی خانه ام مردن اش را می بینم. اشتباه کرده و دارد تاوان پس می دهد...ولی حرف بچه اش جداست. گفت تو و آقای نویسنده هم باید باشید. گفتم تا ته ِ دنیا. به خاطر ِ بچه اک...به خاطر ِ تو. بچه اک را بردیم کوروش که عاشق آن جاست. چون می تواند توی آن طبقه های بالایی تا دل اش می خواهد بدود. من با غزل و بچه رفتم و آقای نویسنده با برادرش! آمد. بچه از دور که مرد را دید...وحشیانه خودش را از توی بغل ام پرت کرد پایین و با سر دوید. مرد هم از آن طرف دوید. بچه ای که از گوشت و خون آدم نباشد را می شود گاهی از بچه ی خود آدم بیشتر دوست داشت. من این را دیده ام با چشم های ام.  هه...درست شبیه فیلم ها. ما توی یک فیلم زنده گی می کنیم این روزها ریمیا. بچه و مرد دو ساعت چرخ زدند و من و غزل و آقای نویسنده دو ساعت دور ِ یک میز توی بالاترین طبقه نشستیم و سکوت گفتیم و سکوت شنفتیم!  غزل به مردش فکر می کرد و اشتباه اش و اشتباه شان و من به مرد ِ خودم و اشتباه اش  اشتباه مان و سه تایی مان یک وقت هایی مشترک به بچه اک! بچه و مرد آمدند. غزل بلند شد که برود. بچه از سر و کول من بالا رفت مثل همیشه. به آقای نویسنده اشاره کردم که تنهای شان بگذاریم. به غزل با چشم گفتم که بمان و حرف بزن. بچه با خوشحالی توی بغل ام برای شان دست تکان داد. کوچک اک را دوتایی بردیم که مغازه ها را ببیند. اعتراف؟...اولین تجربه ی دو نفر ه با هم ِ با بچه مان بود. دو ساعت ِ تمام. هر چه با انگشت نشان می داد آقای نویسنده برای اش می خرید. گفتم این طوری بچه را لوس می کنی...دست اش را انداخت دور کمرم و موهای ام را بوسید و گفت لوس تر از تو هم مگر توی دنیا هست؟. دروغ است اگر بگویم دلم نلرزید. ده جور بادکنک برای اش خرید. ده جور خوراکی ِ مسخره ی بی خاصیت هم!... بچه به همه ی مردم با آن چشم های درشت ِ مشکی می خندید و آدم ها یک لبخند به او و صد تا لبخند تحویل من و آقای نویسنده می دادند. عجب حس عجیبی ست این حس  ِ مرموز ِ پدر و مادر بودن...حس عجیب ِ مالک ِ یک موجود ِ آن قدری بودن. بچه تا شیطنت اش گل می کرد یک دفعه مثل اسب می دوید و آقای نویسنده دنبال اش. من نخ های ده تا بادکنک را به  کفش های پسرک گره زده بودم که خنده اش قطع نمی شد موقع راه رفتن. مدام می گفت UP UP. انیمیشن ِ مورد علاقه اش که پر از بادکنک است. از بس کلمه یادش داده ام هربار که من را می بیند کلمه ها را طوطی وار تکرار می کند. Run...jump...amazing...stop...wait...

غزل مسیج داد من با این مرد حرفی ندارم ...پسرک را بیاور که بروم...سعی کردم انسان باشم و نه زن. گفتم حرف های نداشته ات را بگو پس...بگذار بداند. به آقای نویسنده گفتم به برادرت بگو شاید این تنها وقتی باشد که بتواند با غزل حرف بزند...بگو یک ساعت وقت دارد که غزل را دوباره عاشق خودش کند. توی چشم های ام زل زد که من چه قدر وقت دارم باران؟...بچه دست ام را کشید سمت ِ پله برقی...چه قدر وقت دارم اش بی جواب ماند. نیم ساعت ِ بعد که خبری از غزل نشد فهمیدم که دارد گوش می دهد. مسیج دادم که بچه را می بریم خانه تان..خواب اش می آید. بچه توی ماشین زنده شد دوباره. سان روف را زدم و ده تا بادکنک را فرستادم توی آسمان و نخ های شان را گره زدم به ترمز دستی. پسرک جیغ می زد از سرخوشی و چند بار اشتباهی به من گفت مامان...look...up..

از بس این طرف و آن طرف دویده بود بدون هیچ مقاومتی خوابید. غزل برگشت خانه و گفت که مرد هنوز توی مال است. آقای نویسنده رفت دنبال اش که بروند خانه. من ماندم و غزل و بچه و گربه اک شان. چیزی نپرسیدم. چیزی نگفت. فقط صبح موقع خداحافظی که بغل اش کردم...شنیدم که توی گوش ام گفت: من دیگر مرد را نمی شناسم باران...هیچ نمی شناسم اش. همان طور که بغل اش کرده بودم چانه ام را گذاشتم روی شانه اش و به بچه که هنوز توی تخت اش خواب بود نگاه کردم و آرام گفتم...من هم نمی شناسم اش  غزل...من هم...

بغض ام را تا توی ماشین نگه داشتم. با خودم گفتم گریه نمی کنی و خفه می شوی تا آفیس!... سوییچ را چرخاندم...دست ام که رفت سمت ترمز دستی... انگشت های ام گره خورد به ده تا رشته نخ... توی آیینه ی جلو نگاه کردم و ده تا بادکنک ِ آرام گرفته روی صندلی ِ عقب. یاد بچه اک افتادم که چه طور آرام خوابیده بود ...یاد آقای نویسنده که دست اش را انداخت دورم و موهای ام را بویید و بوسید...یاد ِ این که باید بروم...یاد ِ این که دل ام می خواهد بچه داشته باشم...یاد این که گم و حیران ام...

خفه شدم...گریه کردم تا آفیس...