Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

UP

سخت است کنار آمدن و نشستن کنارش توی یک خانه. هرروز که می گذرد نه عادی می شود و نه تکراری داستان اش و داستان شان.  مجبورم منطقی باشم و طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. به هر حال به خاطر وضعیت موجود مجبور است خانه ی ما باشد و نمی دانم تا کی.  سکوت و حال خراب اش پریشان ام می کند. از سنگ که نیستم. از آن طرف هم روزهایی که به بچه اک  و غزل سر می زنم، حال و روز ِ غزل روان ام را به هم می ریزد.

همه ی اتفاق ها دارد پشت سر هم می افتد و فرصت نفس کشیدن ندارم. مدیکال ام آمد و فرستادم اش و باید منتظر ویزا باشم همین روزها و بروم نروم افتاده به جان ام! غزل و بچه اک و مرد و داستان شان و داستان های خودم و آقای نویسنده  تنیده شده اند به هم لایه به لایه. یک روز این یکی..و یک روز آن یکی!...روزگار شوخی اش گرفته با من انگار. من این روزها غزل ام و غزل باران. نامه های دو نفره مان را دیگر توی وبلاگ ام نمی گذارم. انگار توان ِ پاسخ ِ محبت های "چی شده و چه طور" شده و سو تفاهم ِ ایجاد شده برای خوانندگان ام را ندارم. دل ام نوشتن می خواهد زیاد اما از پس ِ خودم بر نمی آیم. کامنت ِ آن نفری که هم نام ِ خودم بود منتها آزاد تر ِ من ، freeda ! تکان ام داد. به کلمه کلمه اش فکر کردم. به غزل گفتم بگذار این مرد بچه اش را ببیند...من دارم تو ی خانه ام مردن اش را می بینم. اشتباه کرده و دارد تاوان پس می دهد...ولی حرف بچه اش جداست. گفت تو و آقای نویسنده هم باید باشید. گفتم تا ته ِ دنیا. به خاطر ِ بچه اک...به خاطر ِ تو. بچه اک را بردیم کوروش که عاشق آن جاست. چون می تواند توی آن طبقه های بالایی تا دل اش می خواهد بدود. من با غزل و بچه رفتم و آقای نویسنده با برادرش! آمد. بچه از دور که مرد را دید...وحشیانه خودش را از توی بغل ام پرت کرد پایین و با سر دوید. مرد هم از آن طرف دوید. بچه ای که از گوشت و خون آدم نباشد را می شود گاهی از بچه ی خود آدم بیشتر دوست داشت. من این را دیده ام با چشم های ام.  هه...درست شبیه فیلم ها. ما توی یک فیلم زنده گی می کنیم این روزها ریمیا. بچه و مرد دو ساعت چرخ زدند و من و غزل و آقای نویسنده دو ساعت دور ِ یک میز توی بالاترین طبقه نشستیم و سکوت گفتیم و سکوت شنفتیم!  غزل به مردش فکر می کرد و اشتباه اش و اشتباه شان و من به مرد ِ خودم و اشتباه اش  اشتباه مان و سه تایی مان یک وقت هایی مشترک به بچه اک! بچه و مرد آمدند. غزل بلند شد که برود. بچه از سر و کول من بالا رفت مثل همیشه. به آقای نویسنده اشاره کردم که تنهای شان بگذاریم. به غزل با چشم گفتم که بمان و حرف بزن. بچه با خوشحالی توی بغل ام برای شان دست تکان داد. کوچک اک را دوتایی بردیم که مغازه ها را ببیند. اعتراف؟...اولین تجربه ی دو نفر ه با هم ِ با بچه مان بود. دو ساعت ِ تمام. هر چه با انگشت نشان می داد آقای نویسنده برای اش می خرید. گفتم این طوری بچه را لوس می کنی...دست اش را انداخت دور کمرم و موهای ام را بوسید و گفت لوس تر از تو هم مگر توی دنیا هست؟. دروغ است اگر بگویم دلم نلرزید. ده جور بادکنک برای اش خرید. ده جور خوراکی ِ مسخره ی بی خاصیت هم!... بچه به همه ی مردم با آن چشم های درشت ِ مشکی می خندید و آدم ها یک لبخند به او و صد تا لبخند تحویل من و آقای نویسنده می دادند. عجب حس عجیبی ست این حس  ِ مرموز ِ پدر و مادر بودن...حس عجیب ِ مالک ِ یک موجود ِ آن قدری بودن. بچه تا شیطنت اش گل می کرد یک دفعه مثل اسب می دوید و آقای نویسنده دنبال اش. من نخ های ده تا بادکنک را به  کفش های پسرک گره زده بودم که خنده اش قطع نمی شد موقع راه رفتن. مدام می گفت UP UP. انیمیشن ِ مورد علاقه اش که پر از بادکنک است. از بس کلمه یادش داده ام هربار که من را می بیند کلمه ها را طوطی وار تکرار می کند. Run...jump...amazing...stop...wait...

غزل مسیج داد من با این مرد حرفی ندارم ...پسرک را بیاور که بروم...سعی کردم انسان باشم و نه زن. گفتم حرف های نداشته ات را بگو پس...بگذار بداند. به آقای نویسنده گفتم به برادرت بگو شاید این تنها وقتی باشد که بتواند با غزل حرف بزند...بگو یک ساعت وقت دارد که غزل را دوباره عاشق خودش کند. توی چشم های ام زل زد که من چه قدر وقت دارم باران؟...بچه دست ام را کشید سمت ِ پله برقی...چه قدر وقت دارم اش بی جواب ماند. نیم ساعت ِ بعد که خبری از غزل نشد فهمیدم که دارد گوش می دهد. مسیج دادم که بچه را می بریم خانه تان..خواب اش می آید. بچه توی ماشین زنده شد دوباره. سان روف را زدم و ده تا بادکنک را فرستادم توی آسمان و نخ های شان را گره زدم به ترمز دستی. پسرک جیغ می زد از سرخوشی و چند بار اشتباهی به من گفت مامان...look...up..

از بس این طرف و آن طرف دویده بود بدون هیچ مقاومتی خوابید. غزل برگشت خانه و گفت که مرد هنوز توی مال است. آقای نویسنده رفت دنبال اش که بروند خانه. من ماندم و غزل و بچه و گربه اک شان. چیزی نپرسیدم. چیزی نگفت. فقط صبح موقع خداحافظی که بغل اش کردم...شنیدم که توی گوش ام گفت: من دیگر مرد را نمی شناسم باران...هیچ نمی شناسم اش. همان طور که بغل اش کرده بودم چانه ام را گذاشتم روی شانه اش و به بچه که هنوز توی تخت اش خواب بود نگاه کردم و آرام گفتم...من هم نمی شناسم اش  غزل...من هم...

بغض ام را تا توی ماشین نگه داشتم. با خودم گفتم گریه نمی کنی و خفه می شوی تا آفیس!... سوییچ را چرخاندم...دست ام که رفت سمت ترمز دستی... انگشت های ام گره خورد به ده تا رشته نخ... توی آیینه ی جلو نگاه کردم و ده تا بادکنک ِ آرام گرفته روی صندلی ِ عقب. یاد بچه اک افتادم که چه طور آرام خوابیده بود ...یاد آقای نویسنده که دست اش را انداخت دورم و موهای ام را بویید و بوسید...یاد ِ این که باید بروم...یاد ِ این که دل ام می خواهد بچه داشته باشم...یاد این که گم و حیران ام...

خفه شدم...گریه کردم تا آفیس...

نظرات 13 + ارسال نظر
رویا بانو 1394/04/07 ساعت 12:10

سلام واقعا روزگار پیچیده ای دارین...من که دارم گیج میخورم بین کلماتت

نوشین 1394/04/07 ساعت 13:11 http://nooshnameh.blogfa.com

من کاملا گیج شدم باران جان

سیمین 2 1394/04/07 ساعت 14:51

باران جان
چه روزهای سخت و سنگینی رو میگذرونی
کاش میدونستم چه کاری و یا چه کلمه ای میتونه حجم این همه درد تو رو کم کنه و تسکین بده.باور کن با سر میدویدم به طرفت و برات همون کار رو میکردم.

من چه کنم با این همه لطف سیمین جان ِ دو

دریا 1394/04/07 ساعت 16:00

باران جان هر دوبرادر مرتکب یک اشتباه شده اند آن هم همزمان؟
می دانم که حال و حوصله نداری ولی برایم کمی گنگ بود.پسرک مگر پسرک تو و آقای نویسنده نیست؟

کاملن هم زمان! پسرک پسرک ِ من نیست دریا جان.

د ک 1394/04/07 ساعت 17:38

دوباره های تکراری ... پس کم تر زر بزن ... کم تر قصه بساز ... کم تر ناله کن ... خفه شو ... و بازی ی دوباره را تکرار کن .م..

تو انگار هوس ِ کشته شدن به دست منو کردی؟؟؟ها؟؟؟هووووی

نیوشا 1394/04/07 ساعت 20:16

راستش من خیلی متوجه منطق پشت این نوشته‌ها نمیشم، تا پست قبلی گویا انگار اتفاق تو خونه‌ی شما جریان داشت، اما حالا انگار فرد خطاکار برادر آقای نویسنده بوده! ... در هر صورت امیدوارم یک جوری آرامش به خونه‌تون و خونه‌شون برگرده هر چه زودتر...

رها 1394/04/08 ساعت 08:20 http://rahaomidvar.blogfa.com

من هم دقیقا همان کامنت بالایی

د ک 1394/04/08 ساعت 13:46

وحشی ی غرغرو ... هم من و هم "دیگران ها" می دانند که تکرار خواهد شد این " دوباره یی ها "... تو چه می گویی این وسط ؟ هان ؟ می خواهی .... همین !

تکرار می شوم...درست مثل بد و بیراه های تو به من...درست مثل تو و من...تکرار ...تکرار...تکراری!

p 1394/04/08 ساعت 16:44

من احساس میکنم از گفتن داسانتون پشیمون شدین

:) احساس تون قابل احترامه. پشیمون یا غیر پشیمون من چیزایی رو می نویسم که از ذهن ام می گذره...می نویسم که له نشم...درست یا غلط...راست یا دروغ

دختر نارنج و ترنج 1394/04/08 ساعت 16:50

چه روزهای غریبی داری باران.........
به هر حال خوشحالم که نوشتی و فهمیدم اوضاع به آن بدی که من فکرش را می کردم نیست. البته امیدوارم الان بد نفهمیده باشم :)

رها 1394/04/09 ساعت 04:12

اونوقتی که من نوشتم، کامنت بالایی سیمین بودا!:)) ما منظورمان آن کامنت بودخانوم جان:*
الهی که خوب باشی همیشه

زری 1394/04/10 ساعت 00:55

عزیزم تو چه موقعیت سختی قرار گرفته ای. امیدوارم زودتر تموم بشه هر چند تو رو در موقعیتهای اجباری قراربده، به نظرم گاهی اوقات اجبار راحتتر از تحمل فشار اختیار و انتخابه.

فرانی 1394/05/07 ساعت 22:22

فریدا خیلی وقته میخونمت...از زمان تصادف "ف"
تو یه شهر کوچک زندگی میکنم حرفاتو قد خودم میفهمم...
بعد کلنجار رفتن های زیاد "بچه" با کمال خودخواهی انتخاب کردم...با همه چه کنم ها

از داشتن مثل تو هایی خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد