Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

به رنگ موکا

موهایم را برای اولین بار در عمرم رنگ کردم. در سی و دو سالگی. دوازده سال ِ تمام (بله دقیقن از بیست سالگی) مجبور بودم که برای همه گان توضیح دهم که رنگ موهای ام را دوست دارم و دل ام نمی خواهد عوض اش کنم. حالا هم نمی دانم چه شد که بی هوا و بدون هیچ تصمیم قبلی، رفتم و نشستم روی صندلی آرایشگاه و گفتم : "موکایی لطفن!". نتیجه از آن چیزی که فکر می کردم بهتر شد. گرچه که من دو سانتی متر مو بیشتر ندارم و شاید آن قدرها هم به چشم نیاید ولی همین که موهای ام توی آیینه از جو گندمی تبدیل به  غیر ِ جو گندمی شده، حس خوبی دارم.

یک جور حس و قدرت زنانگی ِ  انگار تو خالی و الکی!

داستان خیلی انگار عادی شده. انگار اصلا از اول هم همین طور بوده. که مرد تنها زنده گی می کند و می رود سر کار و  هفته ای دو روز هم بچه را می بیند و زن هم تنها زنده گی می کند با بچه! و صبح ها بیدارمی شود و صبحانه ی بچه را می دهد و بعد لباس می پوشند و بچه می رود مهد کودک و زن می رود سر کار و بعد از ظهر هم با هم برمی گردند خانه و ...انگار همه چیز اصلا همین طور بوده از اول. خب می دانی ریمیا؟ به نظرم همه ی اتفاق های متاثر کننده ی دنیا از همین قانون پیروی می کنند. اول اش می چسبانندت به ته ِ دنیا و شیون و مویه می کنی. بعد می گذرد و می گذرد و آن چنان حل می شوی توی روزها که اصلا نمی توانی فکرش را کنی که قبلن چه طور بوده. یک جوری با داستان کنار می آیی که انگار سال ها برای این لحظه ی تلخ آموزش دیده بودی. درست مثل نبودن ِ بابا...مثل ِ نبودن ِ ف توی دو نفره های مان با نازی...مثل نبودن ِ نرگس...مثل ِ نبودن ِ بابایی...مثل دیدن ِ مادر هدیه ،وقت هایی که تنها می نشیند سر ِ خاک اش.کاش همیشه وقتی توی آن اتفاقی...بفهمی و بتوانی خودت را ببینی و جمع و جور شوی که دردت کمتر شود. که کمرت نشکند. که پوستت چروک نخورد. غم های ام رسوبی شده اند ریمیا. یعنی مثلا توی روز لحظاتی را اختصاص می دهم که به شان فکر کنم و بعد..دوباره مشغول کار می شوم!..چون می دانم نه کاری از دست ام بر می آید و نه توان ِ درگیری باهاشان را دارم. از ویزای ام خبری نیست و نمی دانم کجا مانده و خودم هم نمی دانم کجا مانده ام. بعضی روزها دل ام می خواهد بمانم توی همین کشور و همین جا با همه ی آن هایی که دوست شان دارم، زیر ِ همین آسمان ِ همه جا این رنگی زنده گی کنم. بعضی روزها اما می نشینم و گریه می کنم که هیچ هم دل ام برای هیچ کس و هیچ چیز این جا تنگ نمی شود و می روم و آن جا بچه ام را بزرگ می کنم! توی زنده گی ام کم پیش آمده که این قدر متزلزل باشم و همین نگرانم می کند. تصمیم گیری برای ام همیشه ساده بوده. یا این طرفی..یا آن طرفی...یا هیچ طرفی. از سی گذشته ام و این را خوب می فهمم!...همدم ِ این روزهای ام نرگس است. دنیای اش متفاوت است اما با من رو راست است و من را می خنداند و می شناسدم. باید یک روز بنشینم و از لحظه های ام باهاش بنویسم. آن لحظه هایی که می نشینیم پشت در ِ مزون و روبرو را نگاه می کنیم و اشک می ریزیم و باز روبرو را نگاه می کنیم و حرف می زنیم. یا شب ها که بیدار می شوم و مسیج می دهم و بیدار می شود و من اشک می ریزم و او گوش می دهد. انگار تازه پیدا کرده ایم هم را...و همین روزها شاید از دست بدهیم هم را...