حالا گویا آن اتفاقی که ده سال همه منتظرش بودند افتاده. چراغ دارد سبز می شود و هیچ کس باورش نمی شود. فکر کن ریمیا، حالا!...حالا که می توانستم همه ی credit این داستان را از آن خودم کنم و موقعیت ام از یک اسیستنت تبدیل شود به یک file holder .
زل می زنم به کامیل. چشم های ام از اشک پر و خالی می شوند. دوباره می نشینم روی صندلی. باورم نمی شود. هد ِ دلیگیشن اگر بفهمد از تعطیلات اش پیاده برمی گردد ایران تا جشن بگیرد!...سرم را می چرخانم و به جوانا نگاه می کنم. دفترش را می گذارد روی میز و می آید سمت ام. از آن بغل های سفت مرا می کند و چند بار تکرار می کند که . it is happening...yes it is happening. مثل بچه ها با لب و لوچه ی لرزان و آویزان می گویم: now that Im leaving
باورم نمی شود ریمیا. زنده گی دارد چپ و راست ام می کند انگار این روزها. می دانم که داشتن شغل بشردوستانه دلیل ِ ماندن توی شهری که عذابم می دهد نیست...اما انگار همین کار بشردوستانه دارد هر لوندی ای که بلد است برای ام رو می کند که بگوید من را رها نکن. یک نفر بیاید من را بغل کند و بگوید تصمیم درستی گرفته ام. لطفن یک نفر بیاید و همین الان من را بغل کند و بگوید زنده گی کار بشردوستانه نیست و این کار را می توانم دوباره یک جای دیگر دنیا داشته باشم. یک نفر بیاید لطفن من را همین الان بغل کند و بگوید که مهم نیست که آن کسی که بعد از من می آید پز ِ آن فایل را می دهد و مهم آن خانواده هایی هستند که قرار است زنده گی شان به خاطر این اتفاق تکان کوچکی بخورد. یک نفر ِ لعنتی بیاید من را همین الان بغل کند که از هم نپاشم. لطفن
این که هی توی ذهن ات چک نویس درست کنی و بگویی سر فرصت می نشینم و می نویسم شان، نان و آب نمی شود برای ذهن ِ درب و داغان ات. گره های مغزی ات مثل نقاشی اند، تا بلند نشوی و از دور نگاه اش نکنی نمی فهمی که چه غلطی کرده ای. احساس ام این چند وقت شبیه این است که فیزیک ات شش ماه به تو بگوید که داری پریود می شوی اما نمی شوی!...شش ماه...فکرش را بکن. اگر تجربه ی زایش داشتم حتمن به جای مثال پریود، می گفتم که شش ماه قرار است که بزایی اما نمی زایی. اما خب تجربه ی زایش از آن تجربه هایی ست که همیشه حرف اش را ما زن ها می زنیم اما فکر نکنم تا تجربه اش نکرده ایم بدانیم که چه داریم می گوییم. "بنویس بنویس" های بهروز از یک طرف و حس انفجار گونه ام انگار امروز صبح که صلح اتمی/ حافظ ناظری را شنیدم متلاشی ام کردو باور کردم که هنوز عمر وبلاگ نویسی ام به دنیاست و هنوز نوشتن ام می آید و آن هم چه وحشیانه طور. که میان زمین و آسمان و وقتی که میرنا و علی نشسته اند توی سالن صبحانه و منتظرم هستند، تکست بدهم که حال ام خوش نیست و شما صبحانه تان را بخورید و من دلم چیزی به غیر از صبحانه می خواهد...
قرار است که یک هفته اصفهان باشیم برای برگزاری دوره ی "انسان شناسی". یک هفته کار که حتی اگر بخواهم هم نمی توانم به چیزهای دیگر فکر کنم و چه عجیب نیاز داشتم به این هفته و هفت روزش. که هفت روز بی خیال این شوم که بلیط ام یک بلیط یک طرفه است ، روز هشتم فروردین 1395. یعنی درست همان وقت هایی که تهران دلبری می کند با هوای صاف و خیابان های خلوت اش. هفت روز نمی خواهم به این فکر کنم که "مهاجرت" قرار است من را بزرگ کند و شاید مادرم را پیر!...
می خواهم هفت روز فقط کار کنم و بعدا به همه ی آن چیزهایی فکر کنم که درد مغز درد را هم به همه ی دردهای ام اضافه کرده...بلی. این هفته، فقط هفته ی کار است و آلبوم حافظ ناظری را مزه مزه کردن توی تنهایی اتاق ام. اولین بار کجا بود که این آلبوم را شنیدم؟...هان. محرم بود و من توی تاکسی بودم و شاید هم تنها نبودم و دور و برمان دسته و دود اسفند بود و انگار توی فیلم بودم. همممممممم....زنده گی و بازی های بزرگانه اش....
بگذرم ....باید کم کم بروم...