Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

اولین آخر ِ هفته

دو هفته گذشته است. دل ام می خواست روز به روزم را می نوشتم اما راست اش زبان نوشتن ام بند آمده بود. شهر آن شبی که رسیدیم شبیه همه جا بود. اتوبان اش شبیه اتوبان، خیابان اش شبیه همه ی خیابان ها و  آدم های اش شبیه همه ی آدم ها خب! هیچ احساس جدید و تازه ای برای ام نداشت. فردا صبح اش "آبی " جان به تلگرامم پیغام داد و یک ساعت بعد با یک قابلمه پر از آش رشته و چند تا سیب زمینی و پیاز و رب و برنج آمد خانه مان. با"آبی "جان توی گروه تاتر نیکول آشنا شدم و   یک ماه زودتر از ما آمد این جا. خوشمزه ترین آشی بود که تا به حال کسی برایم پخته بود. روزهای اول فقط گذشت به کارهای مربوط به تازه واردین. باز کردن حساب بانکی، گرفتن شماره اجتماعی، کارت اتوبوس و مترو ، گرفتن کارت بیمه، ثبت نام برای دوره های اینتگریشن، ثبت نام برای دوره ی زبان ، خریدن سیم کارت و خرید های اولیه برای خانه. 

هرروزم یک جور ِ خاص"سِر" گونه  ای بود. انگار که آمده ام ماموریت . یا توریست ام و آمده ام به گشت و گذار. یک هفته طول کشید تا خواب ام تنظیم شود. تا مادرک عادت کند به ساعت ِ خودشان و ساعت ِ این طرف!..تا عادت کنم که وقتی ما خوابیم آن ها بیدارند و وقتی ما بیداریم آن ها خواب. تا عادت کنم که مادرک که تصویرم را توی IMO می بیند و گریه می کند را نمی توانم توی گوشی بغل کنم و بهش بگویم "خوشگلکم". تا عادت کنم که برچسب ِ قیمت همه چیز را باید این جا بخوانم!...پدیده ای که در ایران عمرن خودم را درگیرش نمی کردم و نیازی هم نبود راست اش. تا کم کم یادم بیفتد که توریست نیستم و همه چیز را خوش خوشک نباید نگاه کنم و باید تحلیل وار و بررسی وار نگاه کنم. 

موبایل ام، عزیزجانم ، "سیب" جانم!...تنها راه ارتباطی ام با این کشور و شهر جدید است. شده است سگ ام یک جورهایی.  تنها همدم و غمخوار و راهنما و دلبر و دلدارم. اینترنت و نقشه اش اگر نباشد، یک دقیقه هم طول نمی کشد که خط مترو و اتوبوس را اشتباهی سوار شوم! بس که این شهر رگ و راه ارتباطی دارد. توی هرچهار طرف چهارراه ها دو تا ایستگاه اتوبوس دارد و من هنوز شمال و جنوب شهر را قاطی می کنم اگر سیب اکم  نباشد. برای رفتن به هر فروشگاهی باید سرچ کنم و ببینم که تخفیفی روی فلان چیزش دارد یا نه. یا این که فلان جا تا چه ساعتی باز است.


 امروز اولین آخر هفته ای بود که بالاخره حواسم بود چند شنبه است .این دو هفته هرروزو هرساعت و شب و روزم مثل رنگ های آب رنگ توی هم و در هم و برهم بود.سرچ کردم که ببینم شب های تعطیل ِ آخر هفته را ملت کجاها می روندو چه می کنند این جا. یک لیست بلند بالا و طولانی از بارها و کافه ها و کلاب های جذاب و پر هیاهو و هیجان به من داد. عجب شوخی ای!... هه.  ده سال دیر شده است انگار عزیزکم. فقط ده سال!...

می زنیم بیرون اما. برای قدم زدن. توی ذهن مان شب های جمعه ی تهران و خیابان های پر از ترافیک و مال ها و مغازه های پرنور و شلوغ و پلوغ است اما می خوریم به خیابان های خلوت و مغازه ها و فروشگاه های بسته. از کنار کافه ها و بارها البته که رد می شویم گوش تا گوش آدم نشسته است. سوز ِ منفی ِ سه درجه ای می خورد توی صورت ام اما همچنان قدم می زنیم. به هر ایستگاه اتوبوس که می رسم زمان آمدن اش را چک می کنم و تازه می فهمم که فواصل ِ آمدن اتوبوس آخر هفته ها به جای پنج دقیقه به پنج دقیقه، بیست دقیقه و حتی سی دقیقه به سی دقیقه است. سکوتیم. راه می رویم. هرازگاه آدم هایی هم که توی خیابان می بینیم یک بطری توی دست شان است و با سرعت راه می روند که برسند به آن جایی که باید بروند. مدام مرور می کنم آخر هفته های چند سال گذشته ام را. ماشین اتومات ِ زیبا و گرم و نرم ام را. دوستان و دور همی های ام را. همکارهای خارجکی و پارتی کردن های لوکس طورم را!...انگار فکرم را می خواند. می گوید:"دلتنگی؟"...پوزخند می زنم: " منظورت از دلتنگ پشیمونه؟...نه. به هیچ وجه. این انتخاب ام بوده و انتظار روزهای خوش و راحتی هم این جا ندارم". راست اش را گفتم ریمیا. از ته قلب ام گفتم. درست است که توی این دو هفته اندازه ی کل عمرم توی ایران اتوبوس و مترو سوار شده ام. درست است که با یک حساب و کتاب سردستی به این نتیجه رسیدم که پولی که آورده ایم فقط برای شش ماه مان کافی ست و باید زودتر کاری پیدا کنیم. درست است که می دانم شاید حالا حالا ها نتوانم ماشین بخرم ، نتوانم خانه ی دو خوابه داشته باشم، نتوانم خرید های آن چنانی بکنم اما ته قلب ام محکم است و ایمان دارم به تصمیمی که گرفته ام.  می دانم و مطمئن ام که روزهای سخت گذشتنی هستند و اگر بخواهم به چیزی برسم می رسم. درست است که بیست ساله نیستم اما خب شصت ساله هم نیستم که کاری از دست ام بر نیاید. این شهر ِ کوچک توی همین دو هفته آرامشی به من داده که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. از مردمان اش آن قدر لبخند و روز به خیر و شب به خیر شنیده ام که حس غربت نداشته ام. آن قدر توی این مدت به خاطر تازه وارد بودن ام احترام دیده ام که گاهی خجالت می کشم. می دانم که زنده گی به آدم فرصتی نمی هد و این منم که فرصت ها را درست می کنم . "کندن" سخت ترین تصمیم زنده گی ام بوده و تا آخرش می ایستم.  "پولدار شدن " اولین چیزی نیست که توی لیست خواسته های ام از این دنیاست. پول کمی هم داشته باشم، اما بتوانم نقاشی کنم، تاتر بروم، کتاب بخوانم، ورزش کنم و  سفر کنم، خوشحال و راضی ام و شک ندارم که این شهر به قول کامشین با من مهربان خواهد بود. مطمئن ام. خواهی دید.


نظرات 19 + ارسال نظر
رها 1395/01/22 ساعت 08:26

اوهوم! این شهر هم اهلی تو میشه حتما و تو هم اهلیش میشی حتمن تر!
وطن اونجاس که دل خوش باشه. گیریم حالا یک و بام و دوهوا داشته باشه آدم به خاطر آدمهاش که این ور خط هستن.
اما میشه هی بپر ، بپر کرد از این ور خط به اون ور خط و این مشکل یک بام و دو هوا رو هم رفع و رجوع کرد :)
هه هه تازه یه چیزی ! یه مگنت ماتروشکایی هم از روسیه رسیده دستم گذاشتم کنار برات :))))

مگنت ماتروشکایی برای چی؟؟؟؟:) ایا بین من و تو و مگنت ماتروشکا و روسیه قصه ای بوده و من خنگ شدم ؟؟؟

رها 1395/01/22 ساعت 09:32

عه! ننه یادت رفت ؟
ماتروشکای سرامیکی که سر جاشه ، علاوه بر اون یه دونه مگنتی هم سوغاتی برام اومده برات گذاشتم کنار1
از اون لحاظ!
بنده اینجا رها می باشم خانم جان:))))

اخخخخخخخ رهاااا جانم. رهای مهربانم که من تا همیشه شرمنده تم. این همه مهربونی و من بی برنامه و بی ادب! :)

رها 1395/01/22 ساعت 11:23

من می درکمت شدید! اصلا نیازی به این حرفا نیس ننه!
خدا رو چه دیدی یا من میام پیشت، یا تو میای پیشم یا پست زحمتشو می کشه بلخره :))))
می دوستمت ندیده جان!

نه نه پست نه. خودت بیااااا و بیاااار سوغاتی هامو

بهروز 1395/01/22 ساعت 13:39

خوبه باز تو سوار اتوبوس می شی ، من اندازه ی بیست و نه سال پیاده راه رفتم تو این شش هفت ماه :))
ماشینم نگران نباش، کار پیدا کنی فرتی خریدی :دی

فعلن که اوضات خوبه ، با همون فرمون برو جلو رئیس >:دی<

رییس جان پیاده روی رو نگووووو که این اتوبوس و مترو واسه وقتاییه که درجه هوا منفی شیش و هفته!!!... .....تو هم همون فرمون ایشتینباخناتسانشاخ رو بگیر بیا اینور بابا.

سیمین 1395/01/22 ساعت 15:10

حتما همه چی خوب میشه وقتی ته دلت روشنه!
شاد باش!

حتمن. باید باشه سیمین جانم.

سربه هوا 1395/01/22 ساعت 17:36

منم مطمعنم باران

بغلللللللللل محکم. محکم تر ازونی که موقع خدافظی توی میدون تجریش ...:(

مهدیس 1395/01/22 ساعت 18:47

مثلا فکر کن این شهر بتونه با باران مهربون نباشه!عمرااااا
خوشحالم دوستت قبل تو رفته بوده کانادا و اینقدر مهربونه. تجربه مهاجرت شهر به شهر دارم ولی کشور به کشور نه اما تو خیلی زود به شرایط جدید خو میگیری مطمئنم.
من آدم مهاجرت نیستم ولی روزی چندبار تو مخم میچرخه کاش اینجا نبودم و یه جا دیگه بودم اینم از محاسن بی بدیل کشور ماست که همزمان هم دلت میخواد توش باشی هم نباشی!

محاسن بی بدیل...دقیقا:)

tahmineh 1395/01/22 ساعت 19:12

سخت ترین کار دنیا رو کردی
دل کندن
انگیزه بهم دادی ممنون

دل کندن یکی از اون "کندن" هاست فقط!

سمی 1395/01/22 ساعت 20:34

من هم همین چند وقت پیش با همه اینایی که گفتی کنار اومدم . فقط مادرکم هنوز نمیدونه نمیشه به همون محکمی که من و پسرم رو بوس میکرد ، تصویرمون توی ایمو رو هم ببوسه. هر دفعه که با همون هیجان و احساس میبوستمون به خاطر لمس صفحه ارتباط قطع میشه و من حالم بد و بد بدتر از همیشه...

صد بار و هزار بار تصویری که گفتی اومد جلو چشمم و چشمام اشک شد ...صد بار...

دختر نارنج و ترنج 1395/01/22 ساعت 22:41

دخترک نازنین من
دخترک خوب من
خوشحالم که با همه سختی ها پشیمون نیستی و این عااااالیه.... من هم مطمئنم بارانکم............

:) کاش می شد همه اونوریا بیان اینور اینوریا برن اونور

فنجون 1395/01/23 ساعت 08:42

بارانی که من میشناسم انقدر پوستش کلفت شده که شرایط هرچی که باشه مطابق میلش تغییر میده :) بابت بردن اون پشم ها هم کلی ازت متشکرم ... بلکه هرکی دوتا دوتا، ده تا ده تا با خودش ببره دیگه فکر کنم کم کم از لحاظ تعدادی آرامش در شهر برقرار بشه :)
خوبی رفتنت اینه که حداقل تند به تند آپ مینمایی :) اصلن هرجور فکر میکنم خوب شد که رفتی :))))
شاد و پیروز و موفق باشی

فنجووووون فقط خوندم و خندیدم. آرامش در شهر !!!!؟؟؟؟؟ تو خوبی؟؟؟ نی نی گولو کوو؟؟؟!!!

کامشین 1395/01/23 ساعت 21:48 http://www.kamsin.blog,ir

باران جان
از اینکه یادم کردی شاد شدم.
مگه می شه با باران مهربان نبود
پیشی ها خوبن؟
به زودی امتحانم را میدهم و یک عالم وقت آزاد دارم. دوست داری بیایی پیشم؟
راستی یادم نبود بگم که حتما دوچرخه بخر.

یادتم و هرازگاهی ایمیلت رو می خونم:) مفید ترین و واقع بینانه ترین حرفایی بود که توی این مدت کسی بهم زده بود. در فکر دوچرخه هستم اتفاقن:) زود امتحاناتو بده و بیست بگیر!:)

شاه بلوط 1395/01/26 ساعت 11:26

خدا رو شکر زبانت عالیه
تجربه خیلی چیزها رو داری
قطعا سریعتر از چیزی که فکرشو میکنی راه میفتی و اوضاع دستت میاد

سارا 1395/01/28 ساعت 05:38

بنویس دیگه

می خوانمت
بگو
از روزهای نزدیک من بگو ...

شب زاد 1395/02/04 ساعت 10:57 http://unknowncr.blogfa.com

یه دختر فرنگ رفته با وقت آزاد یه سر بزنه به وبلاگ شبنمش خب. جدای از شوخی، منم دلم به رفتنه. و کاش دست راستت روی سرم. و راست می گی که کندن سخته. ولی ممکنه. و بغل محکم در این دمای هشتصد درجه بالای صفر تهران و گرما برات میفرستم از توی دلم.

شبییییییی شبیییی....من هستم. همیشه. میام می خونمت. اینجا گرما نیست بفرستم...اما دلگرمی هست.

امید 1395/02/07 ساعت 09:39

"رفتن" که بهانه نمیخواهد ،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده ...

رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى !

"ماندن" اما بهانه مى خواهد ،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنى،
دوستت دارمهایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...

وقتى بخواهى بمانى ،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى ...

میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

آرى ،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ......

سهراب سپهری

امید؟ تو هنوز اینورا میای؟:)

دلربا 1395/02/13 ساعت 18:57

رفتی باران جون.......خدا به همرات...غریب دور از وطن دستت خدا تو دستات

زری 1395/02/19 ساعت 12:31

باران جان، خوبی عزیزم؟ عزیزم بیا و از خوش شانسی ها و رو غلطک افتادن کارهات برامون بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد