Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

کمک کن با تن ِ هم پل بسازیم...

هنوز برای ام عادی نیست که درباره اش حرف بزنم. با آن تصمیم "کبری" یی هم که گرفته ام که به هیچ کس حرفی نزنم تا بچه اک به دنیا بیاید، خودم مانده ام و خودم و هرازگاهی دوستان ِ خواننده ی این جا!...قرار گذاشته ام با خودم که هیییچ کس حتا مادرک و برادرک و نازی ندانند و هزار و یک دلیل برای نگفتن دارم و فقط یک دلیل برای گفتن شاید.  گهگاهی هم با میم حرف اش را می زنیم اما برای ام هنوز عادی نیست که در مورد بچه اکی حرف بزنم که توی ِ من است! . اما زیاد زیاد به اش فکر می کنم. صبح های زود که نمی دانم چرا بیدار می شوم، می نشینم روی صندلی و پرده را کنار می زنم و به کوچه ی خلوت و هرازگاهی عبور ِ رهگذری ، نگاه می کنم و به اش فکر می کنم. یا وقت هایی که توی مترو صندلی خالی کنار پنجره است، می نشینم و به اش فکر می کنم. آن قدر که یادم می رود چند بار قطار از توی تونل رد شده است و چند ایستگاه دیگر می رسم. یا وقت هایی که دارم غذا درست می کنم و موزیک گذاشته ام و ترنج بالای یخچال خواب است و تورج کف زمین، جلوی پنکه ولو شده است و خانه پر از آرامش است، مدام به جای این که به غذا درست کردن فکر کنم، به اش فکر می کنم. به چی اش فکر می کنم؟...به این که چه شکلی است؟ نه. به این که چه می شود؟...نه اصلا. به این که چه خواهد شد؟..نه اصلا. برای من عجیب ترین و شگفت انگیز ترین چیز در مورد این داستان، همان چند هفته ای است که نمی دانستم هست، اما بود!. من هیچ نمی دانم که همه ی آن هایی که بچه دار شده اند این ها را تجربه کرده اند یا نه. دوستی ندارم که از این تجربه با او حرف بزنم و او بگوید که این طور بوده یا نه. اما من به آن چند هفته ی شبیه معجزه زیاد فکر می کنم. به آن شب که آبجو خورده بودم و سیگار پشت سیگار و نصفه شب از دل درد و کمر درد از خواب بیدار شدم و تا دستشویی چهار دست و پا رفتم و از رنگ ِ پریده ام توی آیینه وحشت کردم. دردی شبیه این که یک ماشین سنگین از روی دل و کمرم رد شده بود و حالت تهوعی که انگار همه ی استخوان های ام را داشتم بالا می آوردم. درست از فردای همان روز، خستگی ها شروع شد. مسیری که هر روز پیاده می آمدم نصفه جان ام کرد. چند جا کنار خیابان نشستم و گفتم دیگر نمی توانم. بعد درد های عجیب و غریب شبانه ام شروع شد. یک شب تا صبح انگشت درد داشتم!...یک شب دیگر دنده های ام درد می کرد، یک شب دیگر پاهای ام تیر می کشید!...یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم زانو ها و آرنج های ام درد می کند. این ها توهم نبود چون من هنوز نمی دانستم که چه شده و چه نشده و اصلا چه!..ولی حالا که فکرش را می کنم می بینم انگار تمام آن روزهایی که سلول سلول و عضو عضو ش داشته تکثیر می شده و شکل می گرفته، من حال عجیب و غریبی داشتم. حتی یادم است که آن روز که با ندا برای تتو ی شانه اش می رفتیم ازش پرسیدم تا به حال شده صورت درد بگیری؟  ندا خندید و گفت که تو دردهای ات هم آدمیزادی نیست و خندیدیم. خندیدیم اما من صورت درد داشتم!..فکر کردن به آن روزهای "نمی دانستم و او کار خودش را می کرد" شگفت زده ام می کند.  یک جورهایی شبیه داستان های تخیلی ست برای ام. فکر کردن به آن روزها، از آن صدای قلب هم برای ام عجیب و غریب تر است. و بعد آن روز ِ عجیب که دعوای بدی کردیم و من مدام حس می کردم چیزی سمت راست شکم ام منقبض شده و میان ِ دعوا هی دست ام را می گذاشت ام روی دل ام و خم می شدم به جلو و تا ساعت ها یک گلوله ی سفت را سمت راست ِ شکمم حس می کردم و ساده لوحانه فکر می کردم که از بس عصبی شده ام، معده ام به هم ریخته و این حتما زخم معده است!...بعد تر ، آن روز دکتر گفت که بچه اک ِ شما، طرف ِ راست رحم تشکیل شده و کپیتالیست است! و من آه از نهادم بلند شد که مگر می شود؟!...این که اصلا نمی شود به اش گفت "موجود" حتا، چه برسد به این که منقبض و گلوله شود؟! ...من به این ها فکر می کنم ریمیا. به این ها و حس های ِ جدیدم بیش از همه چیز فکر می کنم. به اش عادت نکرده ام اما دوست اش دارم. باهاش حرف نمی زنم اما گاهی که آرامم به آرامش اش فکر می کنم. گاهی که قدم می زنم و کوچه پس کوچه های تابستانی ِ  مونترال زیبا را می بینم یک دفعه می گویم کاش او هم می دید. هنوز آن قدر برای ام ملموس نیست که برای اش حتا چیزی بخرم. اما گاهی که یادم می افتد "هست" دلم مور مور می شود. این که عاشق بروکلی بودم و حالا بروکلی شده دشمن  ِ خونی ام و بوی اش به جنون می رساند من را، به خنده ام می اندازد. انگار من یک ربات بزرگ هستم و یک نفر دیگر جای خودم نشسته توی اتاق کنترل و هی دارد مثل کارتون ها دکمه های مختلف ِ پنل کنترل را می زند و من فقط دستور می گیرم و بس!. از این که پنیرپارمزان روی پاستا عشق اول و آخر زنده گی ام بود اما الان توی هزار تا ظرف در بسته می گذارم اش که بوی اش به ام نخورد، خب خنده ام می اندازد. برای ام طعم های جدیدی که دوست شان دارم جالب است و از این که دارم عوض می شوم، سرگردان ام. فکر کردم که بنویسم تا یادم نرود که این حس، به قول لیلا جون، شگفت انگیز ترین چیزی ست که به عمرم تجربه کرده ام و از دیدن این روزها و داشتن این حس ها و ....بودن اش... خوشحالم.  

لعنت به هر چی رفتنه...

از صبح یک سره دارد باران می آید.  هوای مودی ِ این جا را دارم باور می کنم کم کم. یک روز آفتاب آن چنان می تابد و هوا آن قدر گرم است که نفس ات بند می آید و روز بعد آن قدر خنک می شود که مجبور می شوی دوباره آستین بلند و ژاکت بپوشی حتی. صبح یکی از دوستان ِ نه چندان صمیمی ِ دوران مدرسه ویدیویی را توی پیج فیس بوک اش گذاشته بود. شب است و باران می بارد و  دارد راننده گی می کند توی فیلم. نور ماشین های روبرو با قطره های باران پخش شده و روزبه نعمت اللهی دارد نفس نفس را می خواند..".لعنت به هر چی رفتنه...این بغض سنگین با منه...سنگین تر از خواب زمستون...حالم بده بده...نفس نفس بند اومده...دارم می خونم تو خیابون..."

 نشسته ام توی ماشین ام. ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته و دارم از میهمانی برمی گردم. سرم سنگین است و طبق معمول قاطی خورده ام...شیشه را داده ام پایین و روسری ام افتاده...صدای موزیک را زیاد کرده ام و اشک های ام می آیند و سیگار می کشم و دارم از پارک وی رد می شوم ...بعدش میله...هتل استقلال را نگاه می کنم...بعدش اوین و آن کافی شاپ ِ کوچک ِ همان حوالی...بعدیادگار جنوب و یک دفعه راهم را کج می کنم  و ...میدان ازادی و چند دور دورش می زنم..".بغضم با گریه وا نمی شه...باید فراموشت کنم اما نمی شه..."..ضلع جنوبی میدان می زنم کنار و زل می زنم به میدان که رنگ اش عوض می شود مدام و منتظرم تا سیگارم تمام شود.دوباره راه ِ آمده را برمی گردم و آرام می رانم تا خانه. ساعت از یک هم گذشته. کلید می اندازم و هنوز در را کامل باز نکرده ام که دماغ های کوچک  ِ ترنج و تورج از لای در می آید بیرون. کیف ام را می اندازم روی مبل و جفت شان را بغل می کنم و می برم شان توی اتاق خواب که کمی ذوق کنند. لباس های ام را می اندازم روی صندلی و با صورت ِ نشسته و کرم ِ دور چشم نزده، می روم توی تخت. ساعت موبایل ام را تنظیم می کنم پنج و نیم صبح و لعنت می فرستم به خودم و دیر خوابیدن ها و زودبیدار شدن ها و خسته و کوفته بودن ها.  تورج می پرد روی دلم و ترنج می خزد زیر پتو و من آقای نویسنده را از پشت بغل می کنم."اومدی؟" "بله" "خوش گذشت؟" "بله" "خوبی؟" "بله" "ترنج و تورج این جان؟" "اوهوم"  "شب به خیر" "شب به خیر" ...

بیدار که می شوم، هنوز دارد باران می آید. آهنگ روزبه نعمت اللهی  توی گوش ام است. هزاران بار خوانده و هزاران بار توی خواب بغض کرده ام حتمن. آقای نویسنده روی صندلی اش نشسته و تورج و ترنج کنارم نیستند.  پنجره ی کنار تخت که فقط کمی بالاتر از سطح ِ پیاده رو است را باز می کنم و باران را بو می کنم. می دانم که دلتنگی سخت ترین قسمت ِ داستان ام است و باید باهاش کنار بیایم. بلند می شوم. باید به مادرک زنگ بزنم و با برادرک کمی سربه سرش بگذاریم  و برای شان از کار داوطلبانه ام بگویم و ...باور کنیم که همین که حال مان خوب است و سالم هستیم ، خوب است و دوری و آن سر دنیا بودن، آخر دنیا نیست.


موزیقی توی ماشینی. روزبه نعمت اللهی ، نفس نفس

"ما"نترال نامه نویسی

امروز آخرین روز ِ دوره ی زبان فرانسه است. به قول خودشان دوره ی "فغانسیزاسیون" یا همان فرانسیزه شدن خودمان. اوایل فکر می کردم که قرار است  دوباره بنشینم سر کلاس و گرامر های بی سر و ته زبان فرانسه را برای صدمین بار مرور کنم. این دوره ی فشرده و سه ترمه را دولت برای تازه واردین به صورت مجانی در سطح کلاس های دانشگاهی برگزار می کند. هفته ای هم یک چک صد دلاری دم خانه تان می فرستد که  نگران هزینه ی ناهار و قهوه تان نباشید!. کلاس ها از نه صبح شروع می شود و  تا چهار و نیم بعد از ظهر بدون هیچ شوخی و جا زدنی  ادامه دارد. اگر فکر کنی که می توانی دو روز پشت سر هم با پنج دقیقه تاخیر بروی سر کلاس، سختتتتتتتت در اشتباهی جانم. اگر فکر کنی که چون کلاس ها مجانی ست، پس استادان اش یک مشت جوان ِ بی تجربه ی جویای نام هستند، سخخخخخخخخت تر حتا در اشتباهی. سرشان برود کارشان نمی رود. تا دقیقه ی آخر برای ات برنامه دارند و اگر یک دقیقه زودتر کارشان تمام شود، یک دقیقه ی باقی مانده را برنامه ریزی می کنند. آن قدر با جان و دل کار می کنند که گاهی می شد که به خودم می گفتم من در شصت سالگی می توانم این طوری کار کنم؟!...نه می پیچانند و نه می گذارند بپیچانی! یک روز فرانسه می خوانی، یک روز اصطلاحات کبکی را یاد می دهند، یک روز برای ات از تاریخ کبک می گویند، یک روز رستوران ها و کافه ها را معرفی می کنند، یک روز فقط می نشانند تو را پای یک کامپیوتر که کل برنامه های اش به زبان فرانسه است و بهت رزومه ساختن یاد می دهند، یک روز برای مصاحبه های کاری آماده ات می کنند، یک روز لیگ ِ نمایش های فی البداهه شان را که خیلی هم بهش می نازند را بهت معرفی می کنند، یک روز باید خودت نمایش فی البداهه بازی کنی و امتیاز بگیری، یک روز کل برنامه ها و فستیوال های تابستانی را برای ات توضیح می دهند، یک روز بازارهای میوه را نشان ات می دهند و خلاصه این که فکر کن همه ی آن چیزی که شاید خودت یک سال طول بکشد تا کشف کنی را توی هر جلسه به تو می گویند و راه و چاه را نشان ات می دهند. آن هم نه از روی دلسوزی و نه با تحقیر و نه به چشم این که آآآآه بیچاره ها قربانی مهاجرت اند!...نه. آن قدر به شما اعتماد به نفس و روحیه می دهند که بعضی روزها در خودت می بینی که حتی بروی پایین و سر کارگرانی که دارند توی حیاط کار می کنند داد و بیداد کنی و بگویی صدای شان مزاحم درس خواندن شماست!..اوایل فکر می کردم که کاش این دوره این قدر زود شروع نمی شد و کمی وقت برای خودم داشتم اما حالا ازین ناراحت ام که آخرین ترم قبول ام کردند و امروز تمام ِ تمام می شود. با بچه ها و معلم مان قرار گذاشته ایم که هر کس یک غذا از کشورش درست کند و برویم پیکنیک. آه که این جایی ها عاشق پیکنیک اند. البته گناهی هم ندارند بنده گان خدا. نصف بیشتر سال را دارند توی منفی  ده تا سی درجه دست و پا می زنند و خب معلوم است که این سه چهارماه تابستان ،هوابرای شان معجزه است و باید نهایت استفاده را بکنند. کل دیشب را داشتم سالاد اولیویه درست می کردم و البته که سالاد اولیویه غذایی ایرانی نیست و می دانم. ولی بنده دست و پای آن چنانی در خودم نمی بینم که غذای ایرانی ای درست کنم که سردش خوشمزه باشد.

 همکلاسی بودن با بچه هایی از همه جای دنیا، جالب تر از تجربه ی کاری گذشته ام بود حتا. دیدن و شنیدن ِ  لهجه ها و شیطنت ها و رفتارها و مدل های آن قدر متنوع ، هرروز خودش یک پا کلاس بود برایم. همین که هنوز پای ام به این جا نرسیده، با بیست نفر که شرایط شان شبیه خودم است دوست شده ام، خودش موهبتی ست.  


پیکنیک که تمام شود باید بدوم و برسم به اولین جلسه ی کار ِ داوطلبانه ام!.فکر کردم تا وقتی کار درست و حسابی پیدا کنم، می توانم کارهای در راه رضای خدا انجام دهم به قول مادرک!. حقوق و مزایایی در کار نیست اما سابقه ی کار داوطلبانه داشتن توی این کشور، کم از تخصص و فوق لیسانس ندارد. هم وارد بازار کار می شوی، هم با مردم قاطی می شوی و هم حوصله ات سر نمی رود. موسسه ای که قرار است برای شان کار کنم، یکی از موسساتی ست که خدمات اجتماعی هم به مردم مونترال و هم به تازه واردین می دهد. گویا کلاس های زبان انگلیسی شان خیلی پر بار و شلوغ است و من را برای یکی از کلاس های مکالمه شان قبول کردند.  فعلا تا ترم قدیمی شان تمام شود هفته ای یک روز می روم اما ممکن است از ماه بعد کلاس های بیشتری بگیرم. از آخرین باری که سر کلاس بودم سه سال می گذرد و هیجان ام برای دوباره درس دادن و آتش سوزاندن توی کلاس گفتنی نیست. کلاس ها "دو معلمه" برگزار می شود و همین برای ام تجربه ای است. معمولا یک معلم کسی است که زبان انگلیسی زبان مادری اش است و از تدریس هیچ نمی داند و آن یکی معلم،  کسی است که سابقه ی تدریس دارد. دل ام می خواهد زودتر بعد از ظهر شود و بروم و ببینم که شاگردها کی هستند و از کجا هستند و آن یکی معلم کی است و چی هست. یادم باشد که بعدن درمورد کار داوطلبانه ای که برای "تورج" پیدا کرده ام هم بیایم و بنویسم! 


از امروز که کلاس های دانشگاه تمام شود، باید بگردم و خودم را پیداتر کنم. انرژی ای که باید بگذارم صد برابر است اما این جا پر از واقعیت های ریز ریز ی است که صدبرابرتر، انرژی ای که می گذاری را جبران می کند و این همان چیزی ست که من این جا دوست اش دارم. که انرژی از بین نمی رود و فقط یک طور بهتری به خودت برمی گردد. 

Be careful what you wish for 'cause you just might get it

مثل همیشه از آن در مترو می آیم بیرون که سه دقیقه ی پیاده روی تا خانه را از توی پارک رد شوم . از وقتی آمده ام عادت ِ هندزفری توی گوشم را داشتن را گذاشته ام کنار. دل ام می خواهد بیشتر به صداهای دور و برم گوش کنم تا موزیک های مورد علاقه ام.  مردهایی که از روز کاری شان با هم حرف می زنند،دانشجوهایی که نگران پروژه ی آخر ترم شان هستند، زن هایی که در مورد غذای مورد علاقه شان حرف می زنند، بچه هایی که در مورد سرسره آبی و استخر و کاراکترهای بازی های کامپیوتری حرف می زنند و همه و همه برای ام جالب تر از غرق شدن توی موزیک های غمبار ِ موبایلم است. هنوز وقت نکرده ام آپدیت شان کنم. لیست ام هنوز غم و دلتنگی ِ آن روزهای تهران را دارد. دارم از پارک رد می شود که می بینم ده پانزده تا بچه ی فسقل و نیم وجبی نشسته اند توی چمن ها و دو تا مربی هم روبروی شان ایستاده اند و دارند چیزهایی را توضیح می دهند که تقریبا جز یکی از بچه ها، آن هم همانی که روبروی مربی نشسته ، هیچ کدام گوش نمی کنند!..دو تا دو تا دارند یا پج پچ می کنند، با توی کیف شان را به هم نشان می دهند و یا یک آتش یواشکی می سوزانند. کمی راه ام را کج می کنم که از نزدیک شان رد شوم. قدم های ام را آهسته می کنم تا ببینم آن دوتا دختربچه ای که یکی شان سیاه است و آن یکی مثل برف و هردو موهای فرفری دارند به هم چه می گویند. " ببین...باید همه رو پشت سر هم این طوری بخونی ..." و بعد مثل فرفره شروع می کند به خواندن که...گاوه ما ما می کند و بزه مع مع می کند و گوسفنده بع بع می کند و گربه هه میو میو می کند و بولمون گلو گلو می کند و خروسه قوقولی قوقو می کند و مرغه قد قد می کند وجوجه هه...جیک جیک. ملودی این شعرک برای ام آشناست اما هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که کجا شنیده ام. از کنارشان رد می شود و تا خانه با خودم تکرار می کنم که " گاوه ماما می کند و بزه مع مع و گوسفند بع بع و. می رسم خانه و اولین کاری که می کنم گشتن دنبال آهنگ است. یادم می آید. توی وبلاگم سرچ اش می کنم. این جا. حتی نوشته ام که چرا از این آهنگ خوشم آمده. سال نود و یک. صدای اش را زیاد می کنم و نمی دانم چرا از صدای ماما و میومیو و مع مع این جک و جانور ها اشک جمع می شود توی چشم های ام...


دو ساعت است که توی مطب دکتر نشسته ام. آن قدر اضطراب دارم و سرم پر از فکر و خیال است که حتی خسته هم نشده ام. دو تا منشی نه چندان خوش اخلاق مدام با تلفن حرف می زنند و قرار و مدار فیکس می کنند و گاهی هم یک سری قیمت ها را پشت تلفن می گویند. صد و بیست دلار هر ویزیت یا دویست و پنجاه دلار هر فلان. اولین باری است که پای ام را توی مطب پزشک می گذارم و نمی دانم که اصلا این جایی که آمده ام باید پول بدهم یا این که همان کارت بیمه ی درمانی ام کفایت می کند.مدام با خودم فکر می کنم که اگر بروم ویزیت شوم و بعد بیایم بیرون و بگویند باید دویست دلار بدهم چه؟!...یا چه می دانم اصلا تو بگو پنجاه دلار. برای من ِ بیکار ِ تازه وارد ده دلار هم ده دلار است. دلم نمی خواهد از کسانی که توی اتاق انتظار با لبخندهای پهن نشسته اند چیزی بپرسم.  هنوز حسی ته ِ دلم چیزی را پس می زند. نه به زن های خوشحال توی سالن نگاه می کنم و نه بهشان لبخند می زنم و نه هیچ. مثل برج زهر مار نشسته ام. درون خودم را هر چی می گردم می بینم بدم نمی آید که بروم و دکتر بگوید که مثلا این بچه نیست و کیست است!. یا آن بیبی چک ِ "دلارامایی"* درست کار نکرده و اصلا بچه ای در کار نیست. هرازگاهی زیر چشمی نگاهی به شکم بعضی های شان می اندازم اما به محض این که می خواهند چشم در چشم شوند با من ، نگاهم را می دزدم و یک طرف دیگر را نگاه می کنم. فکر هزینه ی ویزیت اذیت ام می کند. بلند می شوم و می روم پیش منشی و آرام برای اش توضیح می دهم که من دفعه ی اول ام هست و از هزینه ها مطلع نیستم. یک لبخند نه چندان گرم تحویل ام می دهد و می گوید که با کارت بیمه درمانی ام همه چیز مجانی ست. خیال ام راحت می شود. کمی بعد ترش صدای ام می کنند و می روم داخل. دکتر مرد مسنی ست با موهای جو گندمی که پیراهن اسپرت و شلوار شش جیب پوشیده است. خوش قیافه است و لهجه  ی کبکی ندارد. برگه ای که موقع رسیدن به مطب پر کرده بودم را نگاه می کند و می گوید :"خوشحالی؟". هیچ نمی گویم. سکوت ام که طولانی می شود نگاه ام می کند. می گوید "باران...اسم یک فیلم ایرانی است...درسته؟"...می گویم :" بله". می پرسد که اسم کارگردان را می دانم یا نه. می گویم "کارگردان فیلم حضرت محمد!...آقای مجیدی!". می خندد. می گوید که بروم توی اتاق کناری و آماده شوم برای سونوگرافی. دل ام می ریزد. آخرین باری که سونو گرافی کردم، هجده سالم بود و سه ماه بود که پریود نشده بودم و مادرک مرا از این دکتر به آن دکترمی برد. کیف ام را برمی دارم  و می روم توی یک اتاق دیگر. یک مانیتور بزرگ روبروی تخت است و کلی دستگاه های عجیب و غریب کنار تخت. شلوار و لباس زیرم را در می آورم و یک پارچه ی نازک یک بار مصرف که روی تخت گذاشته اند را می اندازم روی پاهای ام و زانو های ام را بغل می کنم و می نشینم. چند دقیقه ی بعد دکتر در می زند و وارد می شود . سرش توی موبایل اش است و دنبال چیزی می گردد. اشاره می کند که بخوابم و کف پاهای ام را روی آن دو تا میله ی پایین تخت بگذارم. یک دفعه انگار که آن چیزی که خواسته را پیدا کرده می گوید یسسسسسس. بعد موبایل اش را جلوی صورت ام می گیرد و می پرسد این را می شناسی؟...چشم های ام گرد می شود. با مجید مجیدی توی یک قایق نشسته است و انگار دارند می روند ماهیگیری. خیلی صمیمی. خیلی دوست وار. می گویم دوست شماست؟...می خندد. همان طور که دارد روی یک دستگاه مایع لزجی را می زند شروع می کند از تعریف کردن ِ خاطرات اش با مجید. وسط حرف های اشتوضیح می دهد که الان چیزی شبیه دوربین را وارد بدنم می کند تا ببیند که چه خبر است. زل می زنم به مانیتور. خاطره گویی اش را قطع می کند . نقطه ای را نشان ام می دهد و می گوید که این جا یک کیست است. شوکه می شوم. می خواهم بگویم حدس می زدم که یک دفعه صدایی از همه ی بلند گوهای اتاق پخش می شود. دوپ دوپ دوپ دوپ. سریع ترین ضربانی که به عمرم شنیده ام. دکتر را نگاه می کنم که:" این قلب ِ کیست است؟"...خیلی جدی می گوید"نه خیر. این قلب بیبی است".  و بعد روی مانیتور هاله ای را نشان ام می دهد. حس می کنم از درون می لرزم. سردم شده است. چانه ام هم می لرزد. دکتر دستکش های اش را در می آورد و برگه ای را از دستگاهی شبیه پرینتر برمیدارد و می گذارد روی دلم و می گوید:" این هم اولین عکس یادگاری شما دو تا. تمام. لباس ات را بپوش و برگرد اتاق ام."همان طور که خوابیده ام گردن ام را بلند می کنم و  به برگه ی روی شکمم با ترس نگاه می کنم. نمی دانم چرا اما "سلامم" می آید. با نوک انگشتم روی عکس و هاله ی خاکستری رنگ دست می کشم. چانه ام هنوز می لرزد. صدای آن دوپ دوپ رعشه انداخته به جان ام.  برگه را می گذارم کنار تخت و همان طور که لباس می پوشم مثل دیوانه ها با خودم تکرار می کنم ...که این هاله ی خاکستری رنگ... بچه ی من است...بچه ی من... 


___________________________________________________________________________________

* دولاراما اسم یکی از فروشگاه های زنجیره ای مونترال است که اجناس اش بین یک تا سه دلار است. تقریبن همه چیز توی آن پیدا می شود. از وسایل آشپزخانه گرفته تا لوازم آرایشی و اسباب بازی و خلاصه همه چیز تقریبن.  اما خوب و بدش دیگر با خداست.