Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دو ساعت است که توی مطب دکتر نشسته ام. آن قدر اضطراب دارم و سرم پر از فکر و خیال است که حتی خسته هم نشده ام. دو تا منشی نه چندان خوش اخلاق مدام با تلفن حرف می زنند و قرار و مدار فیکس می کنند و گاهی هم یک سری قیمت ها را پشت تلفن می گویند. صد و بیست دلار هر ویزیت یا دویست و پنجاه دلار هر فلان. اولین باری است که پای ام را توی مطب پزشک می گذارم و نمی دانم که اصلا این جایی که آمده ام باید پول بدهم یا این که همان کارت بیمه ی درمانی ام کفایت می کند.مدام با خودم فکر می کنم که اگر بروم ویزیت شوم و بعد بیایم بیرون و بگویند باید دویست دلار بدهم چه؟!...یا چه می دانم اصلا تو بگو پنجاه دلار. برای من ِ بیکار ِ تازه وارد ده دلار هم ده دلار است. دلم نمی خواهد از کسانی که توی اتاق انتظار با لبخندهای پهن نشسته اند چیزی بپرسم.  هنوز حسی ته ِ دلم چیزی را پس می زند. نه به زن های خوشحال توی سالن نگاه می کنم و نه بهشان لبخند می زنم و نه هیچ. مثل برج زهر مار نشسته ام. درون خودم را هر چی می گردم می بینم بدم نمی آید که بروم و دکتر بگوید که مثلا این بچه نیست و کیست است!. یا آن بیبی چک ِ "دلارامایی"* درست کار نکرده و اصلا بچه ای در کار نیست. هرازگاهی زیر چشمی نگاهی به شکم بعضی های شان می اندازم اما به محض این که می خواهند چشم در چشم شوند با من ، نگاهم را می دزدم و یک طرف دیگر را نگاه می کنم. فکر هزینه ی ویزیت اذیت ام می کند. بلند می شوم و می روم پیش منشی و آرام برای اش توضیح می دهم که من دفعه ی اول ام هست و از هزینه ها مطلع نیستم. یک لبخند نه چندان گرم تحویل ام می دهد و می گوید که با کارت بیمه درمانی ام همه چیز مجانی ست. خیال ام راحت می شود. کمی بعد ترش صدای ام می کنند و می روم داخل. دکتر مرد مسنی ست با موهای جو گندمی که پیراهن اسپرت و شلوار شش جیب پوشیده است. خوش قیافه است و لهجه  ی کبکی ندارد. برگه ای که موقع رسیدن به مطب پر کرده بودم را نگاه می کند و می گوید :"خوشحالی؟". هیچ نمی گویم. سکوت ام که طولانی می شود نگاه ام می کند. می گوید "باران...اسم یک فیلم ایرانی است...درسته؟"...می گویم :" بله". می پرسد که اسم کارگردان را می دانم یا نه. می گویم "کارگردان فیلم حضرت محمد!...آقای مجیدی!". می خندد. می گوید که بروم توی اتاق کناری و آماده شوم برای سونوگرافی. دل ام می ریزد. آخرین باری که سونو گرافی کردم، هجده سالم بود و سه ماه بود که پریود نشده بودم و مادرک مرا از این دکتر به آن دکترمی برد. کیف ام را برمی دارم  و می روم توی یک اتاق دیگر. یک مانیتور بزرگ روبروی تخت است و کلی دستگاه های عجیب و غریب کنار تخت. شلوار و لباس زیرم را در می آورم و یک پارچه ی نازک یک بار مصرف که روی تخت گذاشته اند را می اندازم روی پاهای ام و زانو های ام را بغل می کنم و می نشینم. چند دقیقه ی بعد دکتر در می زند و وارد می شود . سرش توی موبایل اش است و دنبال چیزی می گردد. اشاره می کند که بخوابم و کف پاهای ام را روی آن دو تا میله ی پایین تخت بگذارم. یک دفعه انگار که آن چیزی که خواسته را پیدا کرده می گوید یسسسسسس. بعد موبایل اش را جلوی صورت ام می گیرد و می پرسد این را می شناسی؟...چشم های ام گرد می شود. با مجید مجیدی توی یک قایق نشسته است و انگار دارند می روند ماهیگیری. خیلی صمیمی. خیلی دوست وار. می گویم دوست شماست؟...می خندد. همان طور که دارد روی یک دستگاه مایع لزجی را می زند شروع می کند از تعریف کردن ِ خاطرات اش با مجید. وسط حرف های اشتوضیح می دهد که الان چیزی شبیه دوربین را وارد بدنم می کند تا ببیند که چه خبر است. زل می زنم به مانیتور. خاطره گویی اش را قطع می کند . نقطه ای را نشان ام می دهد و می گوید که این جا یک کیست است. شوکه می شوم. می خواهم بگویم حدس می زدم که یک دفعه صدایی از همه ی بلند گوهای اتاق پخش می شود. دوپ دوپ دوپ دوپ. سریع ترین ضربانی که به عمرم شنیده ام. دکتر را نگاه می کنم که:" این قلب ِ کیست است؟"...خیلی جدی می گوید"نه خیر. این قلب بیبی است".  و بعد روی مانیتور هاله ای را نشان ام می دهد. حس می کنم از درون می لرزم. سردم شده است. چانه ام هم می لرزد. دکتر دستکش های اش را در می آورد و برگه ای را از دستگاهی شبیه پرینتر برمیدارد و می گذارد روی دلم و می گوید:" این هم اولین عکس یادگاری شما دو تا. تمام. لباس ات را بپوش و برگرد اتاق ام."همان طور که خوابیده ام گردن ام را بلند می کنم و  به برگه ی روی شکمم با ترس نگاه می کنم. نمی دانم چرا اما "سلامم" می آید. با نوک انگشتم روی عکس و هاله ی خاکستری رنگ دست می کشم. چانه ام هنوز می لرزد. صدای آن دوپ دوپ رعشه انداخته به جان ام.  برگه را می گذارم کنار تخت و همان طور که لباس می پوشم مثل دیوانه ها با خودم تکرار می کنم ...که این هاله ی خاکستری رنگ... بچه ی من است...بچه ی من... 


___________________________________________________________________________________

* دولاراما اسم یکی از فروشگاه های زنجیره ای مونترال است که اجناس اش بین یک تا سه دلار است. تقریبن همه چیز توی آن پیدا می شود. از وسایل آشپزخانه گرفته تا لوازم آرایشی و اسباب بازی و خلاصه همه چیز تقریبن.  اما خوب و بدش دیگر با خداست. 

نظرات 19 + ارسال نظر
سربه هوا 1395/04/06 ساعت 08:53

عموما اولین تجربه ها یه حس خاص دارن.... اما گمونم این یکی حس اش خییییلی خاص تره...شیرینه...
امیدوارم که تمام لحظات تو این نه ماه واست شیرین باشن عزیزم

کاش بودیم:)

مریم 1395/04/06 ساعت 09:47

من تبریک میگم چه بخواهی چه نخواهیش
داشتن همچین موجودی آرزوی خیلی هاست با تمام سختی هاش
تو شجاعی باران
و جسور
و قوی
تو میتونی بهترین مادر باشی...

شما که تبریکت و گفتی حرفاتم زدی:) ممنونم

سارا 1395/04/06 ساعت 09:58

باران جانم نمی دونم هنوز اجازه دارم که بهت تبریک بگ یا نه؟!
هر چند می دونم که این بیبی توی غیر قابل پیش بینی ترین لحظه زندگیت داره بهت هدیه داده می شه ولی ایمان دارم که همه غیر قابل پیش بینیها هم بد و ناگوار و سخت نیستند و بعضی هاشون می شن یه لحظه بینهایت زیبا و رویایی.
کی می دونه زمان چی واسش در نظر گرفته؟کی می دونه فردا قراره چی بشه؟امیدوارم که هر تصمیمی که می گیری و هر اتفاقی که می افته واست نتایج شیرین و دوست داشتنی به همراه داشته باشه.

سارا جان، حقیقتن احساس می کنم چیزی زورش از من و برنامه ریزی هام بیشتر بوده. این اتفاق رو درست روزی فهمیدم که کارت بیمه ی درمانیم اومد!...انگار من نبودم که چیزی رو برنامه ریزی کردم.

سیمین 1395/04/06 ساعت 12:06

چقدر سخته حرف زدن
آدم یادش میره حرفاش، اینقدر که حس های متفاوت می ریزه به قلبش!
الهی که پر از عشق و سلامتی باشی باران جانم

خودم هم حالا که می خونم متن رو می بینم چه قدر چیزها می خواستم بنویسم و یادم رفت. ممنونم سیمین جانم

.... 1395/04/06 ساعت 12:12

این همه لجوج نباش و بذار خوشحال باشی. این همه خوددار و بی احساس بودن که چی؟ مگه تا حالاش فرقی کرده؟ مگه تونستی جلوی اتفاقی که نباید را بگیری ؟

مثل ادم خوشحال باش و بذار خوشحالیت را بیبی حس کنه

شما انگار زورت از بیبی هم بیشتره ها!

>:*<

همین طوره!..درسته!...آبجو سیگار چی؟!!:(

غ ـزل 1395/04/06 ساعت 15:46 http://life-time.blogsky.com/

منم همزمان با پستت فکر میکردم خبری باشه
میگفتم زوده
اما اگرم باشه سپاس
ولی نبود :دی

مبارکه مادر شدنت

به وقتش سر و کله ش پیدا میشه:)

بهروز 1395/04/06 ساعت 16:23

سیگار که من کلا خوشم نمیاد و می گم که بذار کنار . آبجو هم یه نه ماه نمی‌خوری . کولی بازی در نیار دخترم . به اون توپ زرده فکر کن :دی

اخ اخ :؛)))) کانگوروئه....

دزیره 1395/04/06 ساعت 22:58

پس از یک عمر قهر و اختیار کفر.... به خاطر تو باران و به خاطر جوجه ات کلی دعا کردم.... منم تمام این راه و که رفتی رفتم.... و الان خوشحالم که دارمش ....خوشحال باش تمام چیزای غیر منتظره قرار نیست وحشتناک باشه.... نمی دونم چرا ولی ایمان دارم که خیلی خوب خواهد بود...ایمان باران، ایمان....

ممنونم برای دعا. اره میتونه وحشتناک نباشه. باید ایمان داشت به هستی و اتفاقات اش

دختر نارنج و ترنج 1395/04/07 ساعت 11:36

هم دیروز که توی اینستا مطلبت رو خوندم و عکست رو دیدم، هم الان اینجا، بغض کردم. یک زمانی آرزوی داشتن بچه را داشتم، اما بعدش خیالش از سرم پرید. حالا، حالا خب آدمی به زندگیم آمده. می گه که قراره آینده ای با هم داشته باشیم، حالا گاهی به داشتن یه بچه فکر می کنم. توی چهل و یک سالگی خیلی ترسناکه برام تصور این که یه روزی، مادر یه دختر یا پسر بچه باشم. اما راستش دلم می خواد.... دلم می خواد بچه داشته باشم، اما می ترسم...........
اونجا هم برات نوشتم: خوش به حال بچه ای که مامانش تو باشی باران............

اروم اروم با هم دوست داریم میشیم. تو هم همین طور، اروم اروم دوستش خواهی داشت. ترس عجیبیه میفهمم. اما باید تجربه ش کنی. خوش به حال مارلی و اون ادم جدید زنده گیت که تو رو دارند و قلب بزرگت رو:)

ستاره 1395/04/08 ساعت 10:38 http://nst.blogfa.com

عزیزم حالا که تصمیمت رو گرفتی از صمیم قلب بهت تبریک میگم. باور کن دنیا با بچه ها جای خیلی خیلی بهتری است. آنهم بچه ای که مادر نازنینش تو باشی

زری 1395/04/08 ساعت 12:00

باران جان میکشمت باز از تردید بگی ها دوست دارم پست بعدی ات در مود مراقبتهای بارداری و اینکه چگونه مامان شاد و سرزنده باشیم و چطور از بودن با نی نی لذت ببریم، باشه... دختر تو فوق العاده هستی و بهترین لحظات منتظرت هست فقط بخواه که درکشون کنی ... بووووس و بغل

دلی 1395/04/08 ساعت 17:58

باران جون خواننده قدیمیم .خیلی وقته نبودم.. چه اتفاقایی افتاده..مهاجرت تو.وجود نی نی ..مبارکهههه..دلم یه جوری شد باران..مامان وداداش چطورن؟

اتفاق هایی به اسم زنده گی. ممنونم خوبن:)

[ بدون نام ] 1395/04/08 ساعت 23:42

راه سختی در پیش داری باران جان،ولی میارزه،مطمئن باش میارزه

دوپ دوپ دوپ؛ مثل تاختن اسب های ترکمن تو صحرا! تند و پرشتاب، هیچی نمی تونه مانع رسیدنشون به مقصد بشه! ایشالا صحیح و سلامت هبوط کنه! ظرف دلت شد پر از عسل باران!
وای باران چه مامان بچه لوس کنی به نظر میای از الان!
وقتی اومد می فهمی که زندگی قبل از اون چه کم رنگ بود!

زن مش ماشالله بی درد 1395/04/09 ساعت 13:22

وای وای وای چقدر هیجان زده ام برات

مهری 1395/04/12 ساعت 10:15

تو انقدر کامل و قوی هستی که بهترین تصمیم میگیری چند ساله خواننده خاموش شما هستم با دیدگاه متفاوت شما اشنا هستم تجربه سقط دو بچه در شرایط خیلی بدتر از تو رو داشتم الان خیلی حالم بد میشه وقتی بهش فکر میکنم و بدبختانه تموم هم نمیشه سالهاست در مواقع ناراحتی خودشو نشون میده و حس گناه کشتن یهموجود زنده اونم توسط مادرش

شاه بلوط 1395/04/13 ساعت 20:17

میدونی باران انگار این نی نی خیلی دلش میخواست بیاد
هر چی منتظر موند با ناز و عشوه و کارت دعوت و فرش قرمز خوش آمد گویی بهش بگین،دید خبری نیست
این طوری شد که خودش سرزده اومد
الان اینا رو بیشتر از اینکه به تو بگم دارم به خودم میگم
بعد هشت سال هنوز به روی خودمون نمیاریم

میگن ناخونده ها عزیز ترن

فقط الان میتونم بگم که خوشحال به مامان داشتم میگفتم نی نی تو راه داری یهو دخترک با ذووووق پرسید ینی الان ترنج حامله س یا تورج؟؟؟؟!!!! یعنی اصلا تصور هم نکرده باران هم ممکنه باردار باشه :)))))))))
مبارک و شیرین باشه برات از الان و هر لحظه ش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد