Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"ما"نترال نامه نویسی

امروز آخرین روز ِ دوره ی زبان فرانسه است. به قول خودشان دوره ی "فغانسیزاسیون" یا همان فرانسیزه شدن خودمان. اوایل فکر می کردم که قرار است  دوباره بنشینم سر کلاس و گرامر های بی سر و ته زبان فرانسه را برای صدمین بار مرور کنم. این دوره ی فشرده و سه ترمه را دولت برای تازه واردین به صورت مجانی در سطح کلاس های دانشگاهی برگزار می کند. هفته ای هم یک چک صد دلاری دم خانه تان می فرستد که  نگران هزینه ی ناهار و قهوه تان نباشید!. کلاس ها از نه صبح شروع می شود و  تا چهار و نیم بعد از ظهر بدون هیچ شوخی و جا زدنی  ادامه دارد. اگر فکر کنی که می توانی دو روز پشت سر هم با پنج دقیقه تاخیر بروی سر کلاس، سختتتتتتتت در اشتباهی جانم. اگر فکر کنی که چون کلاس ها مجانی ست، پس استادان اش یک مشت جوان ِ بی تجربه ی جویای نام هستند، سخخخخخخخخت تر حتا در اشتباهی. سرشان برود کارشان نمی رود. تا دقیقه ی آخر برای ات برنامه دارند و اگر یک دقیقه زودتر کارشان تمام شود، یک دقیقه ی باقی مانده را برنامه ریزی می کنند. آن قدر با جان و دل کار می کنند که گاهی می شد که به خودم می گفتم من در شصت سالگی می توانم این طوری کار کنم؟!...نه می پیچانند و نه می گذارند بپیچانی! یک روز فرانسه می خوانی، یک روز اصطلاحات کبکی را یاد می دهند، یک روز برای ات از تاریخ کبک می گویند، یک روز رستوران ها و کافه ها را معرفی می کنند، یک روز فقط می نشانند تو را پای یک کامپیوتر که کل برنامه های اش به زبان فرانسه است و بهت رزومه ساختن یاد می دهند، یک روز برای مصاحبه های کاری آماده ات می کنند، یک روز لیگ ِ نمایش های فی البداهه شان را که خیلی هم بهش می نازند را بهت معرفی می کنند، یک روز باید خودت نمایش فی البداهه بازی کنی و امتیاز بگیری، یک روز کل برنامه ها و فستیوال های تابستانی را برای ات توضیح می دهند، یک روز بازارهای میوه را نشان ات می دهند و خلاصه این که فکر کن همه ی آن چیزی که شاید خودت یک سال طول بکشد تا کشف کنی را توی هر جلسه به تو می گویند و راه و چاه را نشان ات می دهند. آن هم نه از روی دلسوزی و نه با تحقیر و نه به چشم این که آآآآه بیچاره ها قربانی مهاجرت اند!...نه. آن قدر به شما اعتماد به نفس و روحیه می دهند که بعضی روزها در خودت می بینی که حتی بروی پایین و سر کارگرانی که دارند توی حیاط کار می کنند داد و بیداد کنی و بگویی صدای شان مزاحم درس خواندن شماست!..اوایل فکر می کردم که کاش این دوره این قدر زود شروع نمی شد و کمی وقت برای خودم داشتم اما حالا ازین ناراحت ام که آخرین ترم قبول ام کردند و امروز تمام ِ تمام می شود. با بچه ها و معلم مان قرار گذاشته ایم که هر کس یک غذا از کشورش درست کند و برویم پیکنیک. آه که این جایی ها عاشق پیکنیک اند. البته گناهی هم ندارند بنده گان خدا. نصف بیشتر سال را دارند توی منفی  ده تا سی درجه دست و پا می زنند و خب معلوم است که این سه چهارماه تابستان ،هوابرای شان معجزه است و باید نهایت استفاده را بکنند. کل دیشب را داشتم سالاد اولیویه درست می کردم و البته که سالاد اولیویه غذایی ایرانی نیست و می دانم. ولی بنده دست و پای آن چنانی در خودم نمی بینم که غذای ایرانی ای درست کنم که سردش خوشمزه باشد.

 همکلاسی بودن با بچه هایی از همه جای دنیا، جالب تر از تجربه ی کاری گذشته ام بود حتا. دیدن و شنیدن ِ  لهجه ها و شیطنت ها و رفتارها و مدل های آن قدر متنوع ، هرروز خودش یک پا کلاس بود برایم. همین که هنوز پای ام به این جا نرسیده، با بیست نفر که شرایط شان شبیه خودم است دوست شده ام، خودش موهبتی ست.  


پیکنیک که تمام شود باید بدوم و برسم به اولین جلسه ی کار ِ داوطلبانه ام!.فکر کردم تا وقتی کار درست و حسابی پیدا کنم، می توانم کارهای در راه رضای خدا انجام دهم به قول مادرک!. حقوق و مزایایی در کار نیست اما سابقه ی کار داوطلبانه داشتن توی این کشور، کم از تخصص و فوق لیسانس ندارد. هم وارد بازار کار می شوی، هم با مردم قاطی می شوی و هم حوصله ات سر نمی رود. موسسه ای که قرار است برای شان کار کنم، یکی از موسساتی ست که خدمات اجتماعی هم به مردم مونترال و هم به تازه واردین می دهد. گویا کلاس های زبان انگلیسی شان خیلی پر بار و شلوغ است و من را برای یکی از کلاس های مکالمه شان قبول کردند.  فعلا تا ترم قدیمی شان تمام شود هفته ای یک روز می روم اما ممکن است از ماه بعد کلاس های بیشتری بگیرم. از آخرین باری که سر کلاس بودم سه سال می گذرد و هیجان ام برای دوباره درس دادن و آتش سوزاندن توی کلاس گفتنی نیست. کلاس ها "دو معلمه" برگزار می شود و همین برای ام تجربه ای است. معمولا یک معلم کسی است که زبان انگلیسی زبان مادری اش است و از تدریس هیچ نمی داند و آن یکی معلم،  کسی است که سابقه ی تدریس دارد. دل ام می خواهد زودتر بعد از ظهر شود و بروم و ببینم که شاگردها کی هستند و از کجا هستند و آن یکی معلم کی است و چی هست. یادم باشد که بعدن درمورد کار داوطلبانه ای که برای "تورج" پیدا کرده ام هم بیایم و بنویسم! 


از امروز که کلاس های دانشگاه تمام شود، باید بگردم و خودم را پیداتر کنم. انرژی ای که باید بگذارم صد برابر است اما این جا پر از واقعیت های ریز ریز ی است که صدبرابرتر، انرژی ای که می گذاری را جبران می کند و این همان چیزی ست که من این جا دوست اش دارم. که انرژی از بین نمی رود و فقط یک طور بهتری به خودت برمی گردد. 

نظرات 6 + ارسال نظر
کامشین 1395/04/16 ساعت 16:35 http://www.kamsin.blog,ir

سلام باران جان
مرحبا به تو.
من یک خانم لبنانی می شناختم که از همین کلاس ها به عنوان معلم کمکی وارد شد و کار بسیار خوبی هم پیدا کرد. موقعی که من باهاش خداحافظی می کردم یک هفته بود که خانه خریده بود و پسرش را برای تحصیل فرستاده بود مک مستر. تو بیست سال جلوتری. این را هم ببین
https://www.youtube.com/watch?v=CNrluRPfLP4

کااااامشین، این جالب ترین و خنده دار ترین ویدیویی بود که این چند وقت دیدم. مرسی دخترکم.:) راست اش که اصلا به این داستان ها فکر نکرده بودم. واقعن؟!!!

کامشین 1395/04/16 ساعت 18:42 http://www.kamsin.blog,ir

باور کن باران جان! :)

تنها 1395/04/16 ساعت 19:08

چه خوب!
از وقتی ایران بودید خاموش میخواندمتان . خیلی خوشحالم که مسیرتون رو پیدا کردین.
ضمنا نوشته هاتون برای من که دوست دارم دخترکم رو برای مهاجرت آماده کنم خیلی مفیده .ممنون که مینویسین.

أمیدوارم بداموزی زیاد نداشته باشم:)))خوشبختم از شناخت شما

بهروز 1395/04/17 ساعت 12:11

الویه؟ یه خاطره برات تعریف کنم پس.
بنده زمانی که حضرت باقالی پلو با ماهیچه زنده بودن، بهشون گفتم که آقا! ما بعد از شما چی کار کنیم تو غربت؟ هیچ کس رو نداریم که ما رو با خودش ببره. حضرت فرمودن چرا ندارین؟ همین آقای کشک بادمجان یا میرزا قاسمی :دی

شما دیوانه اید به خدا:)))

دختر نارنج و ترنج 1395/04/19 ساعت 10:25

چه خوبه باران، این که دوباره تدریس رو شروع کردی.... این که سرت گرم می شه و حوصله ت سر نمی ره....... چه خوبه چنین فرصتی برات وجود داره، امیدوارم روز به روز بیشتر به وضعیت عادت کنی و موفق تر بشی.

اره ترنج . این اون کاریه که من همیشه با جون و دل انجام میدم و امیدوارم بتونم اینجا هم همین رو ادامه بدم

سارا 1395/04/19 ساعت 10:57

باران جان می تونم بپرسم شما که در مونترال زندگی می کنید چرا باید زبان فرانسه و اصطلاحات و قواعد مربوط به کبک را یاد بگیرید؟ در حالی که زبان انگلیسی را بلدید؟ یه توضیحی می دی عزیزم؟

سارا جان همون طور که حتمن میدونی زبان اول ایالت کبک فرانسه ست و خب مونترال یکی از شهرهای مهم کبکه که مثل همه ی شهرهای دیگه ش، اکثریت مردم به زبان فرانسه حرف میزنن. البته که با زبان انگلیسی به تنهایی میتونی زنده گی ت رو بگذرونی و همه معمولن دو زبانه هستند اما اگر بخوای وارد بازار کار شی و موقعیت های بهتری برای کار داشته باشی، باید زبان فرانسه رو خوب بلد باشی. مخصوصن این که کلا کبکی ها تعصب خاصی روی کبک و زبان شون دارن و خیلی هاشون خودشون رو "کانادایی " نمی دونن و می گن که "کبکی " هستن و سال های خیلی دور حتی رفراندومی هم گذاشته شد که ببینن کبک باید از کانادا جدا شه یا نه که با اختلاف مورچه واری اونایی که مخالف جدایی بودن برنده شدن:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد