Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

کمک کن با تن ِ هم پل بسازیم...

هنوز برای ام عادی نیست که درباره اش حرف بزنم. با آن تصمیم "کبری" یی هم که گرفته ام که به هیچ کس حرفی نزنم تا بچه اک به دنیا بیاید، خودم مانده ام و خودم و هرازگاهی دوستان ِ خواننده ی این جا!...قرار گذاشته ام با خودم که هیییچ کس حتا مادرک و برادرک و نازی ندانند و هزار و یک دلیل برای نگفتن دارم و فقط یک دلیل برای گفتن شاید.  گهگاهی هم با میم حرف اش را می زنیم اما برای ام هنوز عادی نیست که در مورد بچه اکی حرف بزنم که توی ِ من است! . اما زیاد زیاد به اش فکر می کنم. صبح های زود که نمی دانم چرا بیدار می شوم، می نشینم روی صندلی و پرده را کنار می زنم و به کوچه ی خلوت و هرازگاهی عبور ِ رهگذری ، نگاه می کنم و به اش فکر می کنم. یا وقت هایی که توی مترو صندلی خالی کنار پنجره است، می نشینم و به اش فکر می کنم. آن قدر که یادم می رود چند بار قطار از توی تونل رد شده است و چند ایستگاه دیگر می رسم. یا وقت هایی که دارم غذا درست می کنم و موزیک گذاشته ام و ترنج بالای یخچال خواب است و تورج کف زمین، جلوی پنکه ولو شده است و خانه پر از آرامش است، مدام به جای این که به غذا درست کردن فکر کنم، به اش فکر می کنم. به چی اش فکر می کنم؟...به این که چه شکلی است؟ نه. به این که چه می شود؟...نه اصلا. به این که چه خواهد شد؟..نه اصلا. برای من عجیب ترین و شگفت انگیز ترین چیز در مورد این داستان، همان چند هفته ای است که نمی دانستم هست، اما بود!. من هیچ نمی دانم که همه ی آن هایی که بچه دار شده اند این ها را تجربه کرده اند یا نه. دوستی ندارم که از این تجربه با او حرف بزنم و او بگوید که این طور بوده یا نه. اما من به آن چند هفته ی شبیه معجزه زیاد فکر می کنم. به آن شب که آبجو خورده بودم و سیگار پشت سیگار و نصفه شب از دل درد و کمر درد از خواب بیدار شدم و تا دستشویی چهار دست و پا رفتم و از رنگ ِ پریده ام توی آیینه وحشت کردم. دردی شبیه این که یک ماشین سنگین از روی دل و کمرم رد شده بود و حالت تهوعی که انگار همه ی استخوان های ام را داشتم بالا می آوردم. درست از فردای همان روز، خستگی ها شروع شد. مسیری که هر روز پیاده می آمدم نصفه جان ام کرد. چند جا کنار خیابان نشستم و گفتم دیگر نمی توانم. بعد درد های عجیب و غریب شبانه ام شروع شد. یک شب تا صبح انگشت درد داشتم!...یک شب دیگر دنده های ام درد می کرد، یک شب دیگر پاهای ام تیر می کشید!...یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم زانو ها و آرنج های ام درد می کند. این ها توهم نبود چون من هنوز نمی دانستم که چه شده و چه نشده و اصلا چه!..ولی حالا که فکرش را می کنم می بینم انگار تمام آن روزهایی که سلول سلول و عضو عضو ش داشته تکثیر می شده و شکل می گرفته، من حال عجیب و غریبی داشتم. حتی یادم است که آن روز که با ندا برای تتو ی شانه اش می رفتیم ازش پرسیدم تا به حال شده صورت درد بگیری؟  ندا خندید و گفت که تو دردهای ات هم آدمیزادی نیست و خندیدیم. خندیدیم اما من صورت درد داشتم!..فکر کردن به آن روزهای "نمی دانستم و او کار خودش را می کرد" شگفت زده ام می کند.  یک جورهایی شبیه داستان های تخیلی ست برای ام. فکر کردن به آن روزها، از آن صدای قلب هم برای ام عجیب و غریب تر است. و بعد آن روز ِ عجیب که دعوای بدی کردیم و من مدام حس می کردم چیزی سمت راست شکم ام منقبض شده و میان ِ دعوا هی دست ام را می گذاشت ام روی دل ام و خم می شدم به جلو و تا ساعت ها یک گلوله ی سفت را سمت راست ِ شکمم حس می کردم و ساده لوحانه فکر می کردم که از بس عصبی شده ام، معده ام به هم ریخته و این حتما زخم معده است!...بعد تر ، آن روز دکتر گفت که بچه اک ِ شما، طرف ِ راست رحم تشکیل شده و کپیتالیست است! و من آه از نهادم بلند شد که مگر می شود؟!...این که اصلا نمی شود به اش گفت "موجود" حتا، چه برسد به این که منقبض و گلوله شود؟! ...من به این ها فکر می کنم ریمیا. به این ها و حس های ِ جدیدم بیش از همه چیز فکر می کنم. به اش عادت نکرده ام اما دوست اش دارم. باهاش حرف نمی زنم اما گاهی که آرامم به آرامش اش فکر می کنم. گاهی که قدم می زنم و کوچه پس کوچه های تابستانی ِ  مونترال زیبا را می بینم یک دفعه می گویم کاش او هم می دید. هنوز آن قدر برای ام ملموس نیست که برای اش حتا چیزی بخرم. اما گاهی که یادم می افتد "هست" دلم مور مور می شود. این که عاشق بروکلی بودم و حالا بروکلی شده دشمن  ِ خونی ام و بوی اش به جنون می رساند من را، به خنده ام می اندازد. انگار من یک ربات بزرگ هستم و یک نفر دیگر جای خودم نشسته توی اتاق کنترل و هی دارد مثل کارتون ها دکمه های مختلف ِ پنل کنترل را می زند و من فقط دستور می گیرم و بس!. از این که پنیرپارمزان روی پاستا عشق اول و آخر زنده گی ام بود اما الان توی هزار تا ظرف در بسته می گذارم اش که بوی اش به ام نخورد، خب خنده ام می اندازد. برای ام طعم های جدیدی که دوست شان دارم جالب است و از این که دارم عوض می شوم، سرگردان ام. فکر کردم که بنویسم تا یادم نرود که این حس، به قول لیلا جون، شگفت انگیز ترین چیزی ست که به عمرم تجربه کرده ام و از دیدن این روزها و داشتن این حس ها و ....بودن اش... خوشحالم.  

نظرات 31 + ارسال نظر
سهیلا 1395/04/25 ساعت 19:26 http://nanehadi.blogsky.com

من زمان حاملگی فقط شاخ و دم در نیاوردم،یادمه هربار که ناراحت و دلخور میشدم مثل سنگ میچسبید یه گوشه و سفت میشد،وقت خوشحالی لگد پرونی میکرد،انقدر خسته و بیحال میشدم که از صورتم همه میفهمیدن،بازم برات تعریف کنم

دختر نارنج و ترنج 1395/04/25 ساعت 22:57

چه خوبه که حس هات رو می نویسی باران.............
حتی این تغییرات کوچک رو. بنویس لطفا.... برای من بی نهایت جالبه!
فکر کنم وقتی به دنیا بیاد دوباره برگردی به حالت های طبیعی خودت. خییییییییییییلی مواظب خودت باش....

فکر می کنم اگر ننویسم یادم می ره این ریزه ریزه ها رو. :)

دزیره 1395/04/26 ساعت 00:26

مزه مزه کن این طعم عجیب غریب و تازه رو که اگه هزاران بار باردار بشی هر بار تازه و متفاوته، که بزرگترین معجزه دنیا همینه، باران مادر شدن شیرین ترین شکنجه دنیاست، زیبا پر شکوه و سخت.... که قلبت یواش یواش پر از حضور اون میشه و بی اونکه بدونی یهو میبنی مادری و عاشق، عاشق بوی تنش ، نفسش ، وجودش، که اگه نباشه تو هم انگار نیستی دیگه هرگز و هرگز نمی تونی خودتو بدون اون تصور کنی ، از لحظه لحظه های کنارش بودن لذت ببر.... راستی مبارک باشه مادری.

مرسی دزیره ی عزیز. بی نهایت .

رها 1395/04/26 ساعت 09:08

یه کنجد که می تونه دنیای سی و چند ساله ی آدم رو دگرگون کنه! خداییش این کنجدها خیلی قدرتمندن ها :)

khorshid 1395/04/26 ساعت 10:16

سلام
اولین کامنتم بعد از مدتها خواننده بودن به میمنت وجود فرشته کوچکی در بطن شما. ان شالله به سلامتی

من چه قدر خوشبختم از بودن چون شماهایی:)

با این پست اشک ریختم
برای سلامتی خودت و اون موجود نازنین دعا کردم
ولی نمیدونی چقدر ادم هستند که حسرت لحظه لحظه های این حس ها را دارند

امیدوارم این حسرت برای هیچ کس نباشه و منم نا شکر نباشم:)

زری 1395/04/26 ساعت 12:48

فریدا جان من بارداری اولم کاملا یه بارداری با برنامه ریزی بود و اما ا ین دفعه نه، و من اخلاقا حتی دقیقه ای نمیتونم و نتونسته ام به سقط فکر کنم و از همون اول با اینکه یهویی همه ی برنامه هام رو بهم ریخت، اما فکر کردم میخوامش و دوستش دارم و فکر کردم شاید برنامه هام رو سختتر کنه اما به هیچ وجه مانع نیست. بنابراین من هم یه ماهی میزبان موجودی بودم که خبری ازش نداشتم. من کلا در دوران بارداری اینقدر استرس سالم بودن بچه را دارم که نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم و کلا مدل من اینجوریه که از وقتی هم بچه دنیا میاد تازه روزبروز حس و ارتباط من باهاش بیشتر و محکمتر میشه. بنابراین در مورد احساسات دوران بارداری نمیتونم چیزی بگم اما میدونم با متولد شدنش لذتهای بیشماری منتظرت هستند
در مورد اینکه به مادرت نگفتی، من نمیدونم به چه دلایلی این تصمیم را گرفته ای، فقط از تجربه ی خودم میگم که فهمیدم شیرین ترین لحظه ی زندگیِ یه مادر، خبر از بارداری دخترشه. حیفه مادرت را از این لذت محروم کنی. بذار اون هم بشینه خیال بافی ها ی شیرین خودش را بکنه، بذار دقیقه دقیقه از تصور گردالی شدن تو قند تو دلش آب بشه. مامانت میتونه چند ماه بیشتر با دونستن این خبر شیرین شادتر باشه و از همه مهمتر اینکه تو با اراده ی خودت این تصمیم را گرفته ای و خواسته ای نی نی را نگهش داری و اطمینان از اینکه این تصمیم خود تو بوده، باعث میشه مامانت با خیال راحت ذوقهای مادربزگانه داشته باشه.
بنظرم بجای مامانت تصمیم نگیر و این خبر را بهش بده.
راستی در مورد اون دردهای عجیب، وااای خواهر دست رو دلم نذار که من فکر کنم آدم بارداری دهم هم باشه باز هم یه چیزایی هست که آدم رو غافلگیر میکنه.
راستی نمیدونم اونجا برنامه و کلاسهای بارداری اش چه جوره که حتما از اینجا بهتر و کاملتره:) اما در ایران برای زایمان طبیعی از نیمه ی بارداری کلاسههای مخصوص بود که من در بارداری قبلی ام رفتم و فوق العاده عااالی بود، تونستم یه زایمان طبیعی خیلی خوب داشته باشم بنظرم از این کلاسها و ورزشها غفلت نکن، فریدا جان الان دقیقا هفته ی چندم هستی؟

زری جان ، از این همه گپی که با من زدی ممنونم:) بعضی از جاهاش خنده م گرفت و مطمئن باش به قسمت مادرک فکر می کنم. به فکر کلاس ها هستم و حتمن دنبال اش می رم:)

بهروز 1395/04/26 ساعت 15:39

چی بگیم جز >:)<

پاشو بیا تا کل ترکیه نریختن آلمان:)))

Sheyda fandogh 1395/04/26 ساعت 23:23

اینروزا مثل قبلا هر روز میام میخونمت تا ذره ذره تجربه ات رو حس کنم چیزی که هیچوقت ممکنم نبست بارانکم
مباااارک باشه قدم این جوجه شیرین

بیا و بخون و بعد من میام و می خونم و تو عوضی جان یاد بگیر که نگی "هیچ وقت":)

سولماز 1395/04/27 ساعت 00:16

خیلی وقته خواننده خاموشم ولی این یکی رو نتونستم ننویسم ، من شبی که بیبی چکم مثبت شد مست و پاتیل بود م و نطفه هم تو یه شب کل کل شات زنی بسته شد
دو ماه بود که حامله بودم و نمی دونستم ، دو ماه بعدش هم بغیر از همسرم از همه مخفی کردم ، کلی با خودم کلنجار رفتم ، باورم نمی شد ، یه روز گریه می کردم و یه روز می خندیدم ، پاک خل شده بودم

الان مامان یه فرشته پنج سال و نیمه هستم که بخاطر یه تار موش دنیا رو بهم می ریزم

:))) چه قدر داستان ها شبیه هم اند سولماز عزیز. چه قدر ادم ها شبیه هم اند. چه قدر قصه ی تو لبخند کرد منو:)

آفرودیت 1395/04/27 ساعت 00:53

من همیشه خاموش میخونمتون،فوریه ۲۰۱۴،ما تازه اومدیم کانادا و ماجرای منم مثل شما،اگه دوس دارین پیغام بدین بهتون زنگ بزنم

سلام آناهیتای عزیز. بسیار خوشحال می شم. این هم ایمیل من
Bma564@gmail.com

بهروز 1395/04/27 ساعت 04:01

همه‌اش دود بود خبری نبود از کلاب بابا. الکی تا سه صبح با چشمان وق زده خیره به توئیتر بودم. آخرین که کودتا نشد :)))

حییییییییف حیییییییف ازون چشم های ملتی که تا صبح وق زد و اخرش هییییچ:(

مریم 1395/04/27 ساعت 07:48

باز هم تبریک فراوان
مواظب خودت باشو خوشحال باش برای لحظه لحظه این روزها
در مورد گفتن به مامانت هم با زری خانوم موافقم...

وقتی خواهرم فوت شد همه به من میگفتن یک بچه بیار که روحیه مامانت خوب بشه
حیف که من زندگیم اونجوری نیست که بتونم یکی دیگه رو بدبخت کنم
خیلی ناراحتم که نمی تونم همچین شادی رو به مامانم بدم
تو ازشون دریغ نکن....

مریم عزیز. می فهمم تو رو و با زری جون هم موافقم. ولی کمی داستان من پیچیده ست و ...باید بهش فکر کنم. باور کن

پرنده گولو 1395/04/27 ساعت 10:54

سلام دخترک رنگین کمانی
راستش هزار بار خواسته ام تبریک بگویم
ولی جمله ی درستش را پیدا نکرده ام
امروز دیگر حوصله ام از خودم سر رفت
دلم می خواهد تن ترد تو و نخودچی درونت را بغل کنم حسابی
قربان آن دردهای بی منطق و عجیبت بشوم که هیچ چیزت به دنیای خاکی نبرده

هزار تا بوست کنم هم کم است

گولوووووووو گولووووووو فکر کردم پر زدی از دنیای مجازی :) منم بغل می کنم تو رو و بووووس به بووووس

باران جان خیلی خیلی برات خوشحالم مخصوصا از تصمیمی که گرفتی امیدوارم از هر لحظه اش لذت ببری و امیدوارم این لذت نصیب منم بشه

منم امیدوارم نصیب ات شه زوووود تر ازونی که فکرشو بکنی

امید 1395/04/27 ساعت 14:28

"عنوان" ی که گذاشتی خودش یه دنیا حرف بود.
بازم بنویس
بازم میخونم
و تو باز می نویسی
و یه روز
اونی که باهاش پل ساختی
میخون ش
نوشتن یعنی جاودانگی
یعنی بودن

امید:) گاهی یادم میره هستی. اما هستی :)

شبنم 1395/04/27 ساعت 20:57 http://unknowncr.blogfa.com

نی نی ت هم مثل خودت بوسیدنی میشه و من چقدر لحظه هایی را که گفتی توی آشپزخانه غرق آرامشی دوست دارم. چقدر فاصله دارم تا این روزهای تو و کاش تو غرق آرامش باشی تا دلم خوش باشد به خوشحالی این روزهای تو.

می رسی به این روزها و خودت هم باورت نمی شه که چه زود رسیدی:) بیا گاهی حرف بزنم شبی:)

کامشین 1395/04/28 ساعت 08:17 http://www.kamsin.blog,ir

باران جان
مواظب خودت باش. به نظرم الان اونی که از همه مهم تره خودتی. یعنی همیشه از همه مهم تر خودت هستی. اگه تو خوب باشی بقیه خوبن. خوب تر هم می شوند. زیاد هم به اون کوچه و رهگذرهاش نگاه نکن. نمی دونم چرا دلم می گیره مامان نارنج و ترنج را کنار پنجره تصور کنم که دست زده زیر چونه اش و باران را تماشا می کنه.

کامشین، مسیج ات رو چهارصبح خوندم. درست وقتی که از صدای بارون بیدار شده بودم و پشت پنجره نشسته بودم و به زمین پیاده رو و قطره های بارون زیر چراغ کوچه نگاه می کردم. غصه نخور... باید بگذرونم چه خوب و چه بد:)

سیمین 1395/04/28 ساعت 13:39

پر از حس های غریب و دور ام
حرف های ات من ی را که بچه دار شدن را خیلی سخت می گیرم عمیقا فکری می کند!
منی را که هیچ چیز را در زندگی ام تا به این اندازه سخت نگرفته ام...
چقدر حرف دارم که بزنم. چقدر بین خواستن و نخواستن اش پیچ و تاب خورده ام و چقدر گییییج ام...
.
لحظات خوب اش گوارای وجودت!

من نمی تونم هیچ توصیه ای کنم سیمین. هیچ کس نمی تونه. تو خودت بهتر می دونی و بهتر تر از هر کس. من اما مجبورم بنویسم برای این که یادم نره...از سختی ها و آسونی هاش...از خوبی ها و شاید بدی هاش. ولی مطمئنم یه روزی میاد که با خودت به توافق می رسی . برای حتا نداشتن اش:)

لاله 1395/04/28 ساعت 21:35

حسی که من هیچ وقت تجربه نمیکنم . برات و براش بهترین ها رو آرزو دارم . از نظر من مادر حق دو نستن داره دیر یا زود ولی زود تر از همه .البته خوب تو هم دلایل خودت رو داری

چرا می گی هیچ وقت لاله؟!...مگر اصلا "هیچ وقت" جز برای "مرگ" برای چیز دیگه ای هم صادقه؟:(...خوشی ِ مادر فقط قسمت ِ خوب ماجراست. بقیه ی ماجرا می شه اضطراب و استرسی که قراره بهم وارد شه برای برگشتن و ندیدن من و ...هزار تا قصه ی دیگه که همیشه وقتی باهاش حرف می زنم هست و اذیتم می کنه مدام. :(

Monika 1395/04/28 ساعت 23:02

همیشه تورو میخونم،الان یه لحظه خودمو گذاشتم جای تو،خوشحالی منتظر موندن برای اومدن یه فرشته رو از مامانت دریغ نکن باران،البته این فقط یه نظره

مونیکای عزیز. مامان ها گاهی مهربونی و لطف شون اون قدر زیاد می شه که تبدیل به استرس و غصه می شه و این همون چیزیه که من نمی خوام. نمی دونم شاید حالا خیلی زوده و بعد تر تصمیمم عوض شه اما فعلا ترجیح ام اینه که با آرامش بگذرونم این روزها رو...

Azar 1395/04/29 ساعت 02:59

Baran azizam baraye shoma va nini arezoye salamati mikonam, akh k cheghad kabkhand miad ro labam vaghti mikhonamet ke dariiiiish, khob movazebesh bash vase manam doa konid k in heso darda ro tajrobe konam

مطمئنم زود زود تجربه ش می کنی:) ممنونم

فاطمه 1395/04/29 ساعت 12:02

من این حس ها رو دو بار تجربه کردم بار اول غافلگیر شدم با تمام سلول های بدنم نمیخواستمش جیغ زدم گریه کردم غر زدم اما کار بجایی رسید که دیدم دارم باهاش حرف میزنم و حسابی رفیق شدیم درست همون موقع بود که از دست دادمش بار دوم چهار سال بعد بود که با تمام سلول های بدنم میخواستمش نیامده باب رفاقت را باز کرده بودم همه جوره حواسم بود که اب در دل کنجدی اش تکان نخورد با صدای قلب این یکی کابوس صدای قلب قبلی رهایم کرده بود که باز هم از دست دادمش و من ماندم و کابوس صدای دویدن اسب هایی که هیچ وقت قرار نیست به جایی برسند. و حالا
غمگینم
همچون مادری که قلب کودکش
تپید
تپید
و دیگر نتپید
ببخش اگر حرفام خوشایند نیست اما این صدای قلب بزرگترین کابوس زندگی منه همونطور که شنیدنش بزرگترین معجزه بود

فاطمه ی عزیز. غمی که از کلمه کلمه ت به دلم نشست گفتنی نیست. کاش می شد هم رو بغل کنیم تا بهت بگم که توی دنیا هیچ چیز به قطعیت مرگ وجود نداره. فقط اونه که از هیچ قانونی تبعیت نمی کنه. نگو که "هیچ وقت" چون خودت هم می دونی که معنی ای نداره. اگر قرار باشه که باشه...میاد اگر هم نه خودت می دونی که مادر شدن سخت نیست و همیشه راهی هست.

سیمین2 1395/04/29 ساعت 13:27

بارانک ام
وقتی حس های این روزهات رو میخونم، لبخند میشم و دلم پر میکشه برای دلت
بهت گفتن که از وقتی کنجد رو خواستی چقدر لطیف تر شدی و صبورتر
بی شک شایسته مادری هستی، مبارکت باشه عزیزم

کنجد:)))))) ممنونم لطیف جان:)

فی فی 1395/04/30 ساعت 13:31

سلام مبارک باشه نی نی
میشه لطفا به من بگید تو ایران اون کار بشردوستانه کجا بود و چطوری پیداش کردید و چطوری میشه کسی اقدام کنه ؟
چه تخصصایی می خواد ..من انگلیسی و آلمانی بلدم البته فقط ...
خوب ... چون اونورید می دونم که قطعا خلق و خوشونو دارید و کمکی از دستتون بربیاد و راهنمایی ... دریغ نمی کنید ... پس .. پیشاپیش از راهنماییتون ممنون

سلام دوست جان. ایمیل تون رو بذارید :)

آنا 1395/04/30 ساعت 15:35

باران من خیلی تو رو دوست دارم

:)))) عزیزم. ممنونم. من هم.

فی فی 1395/04/31 ساعت 08:40

سلام مامان نی نی
مرسی از پاسختون ..ایمیلم
sadmah7@yahoo.com
بازم متشکرم مراقب خودتون و نی نی جان هم باشید لطفا

پاسخ شما ارسال شد:)

من هنوز وقتی مدل غمگین شدن و عصبی شدن و استرس های گیلانشاهم رو می بینم، یاد مدل غم و استرس و عصبانیت روزهای کانگرویی ام می افتم! و هی می گم باید بیشتر خود دار می بودم، بیشتر آرام می بودم، بیشتر به فکر می بودم! اما بلد نبودم!

حس من هم می گوید که آرامش این روزهای ام شاید آرام اش کند بعد تر ها.

سمیه 1395/05/02 ساعت 03:39

برام خوندن نوشته های مادرانت لذت بخشه ... چشمام رو میبندم و با اون تصورات قبلیم مقایسه ات میکنم ... در مورد نگفتن خبر بارداری به مادر باهات موافقم... شاید به خاطر اینه که هنوز با دوری ما کنار نیومدن و حالا قراره از راه دور مادربزرگ هم بشن

دقیقن همینه که گفتی. چه خوب فهمیدی من رو:)

Maryam 1395/05/07 ساعت 19:23

باران عزیزم بی نهایت بتوانNبزات خوشحالم،کم کامنت میذارم ولی اونقدر شادمان شدم که نتونستم،لاو یو و اون توت فرنگی کوچیکت

سلام مامی جووون . تازه پیدات کردم و دوست دارم بخونمت . اگر دوست داشتی آدرس جدیدت لطفا

سلام. لطفا برام ایمیل میزنید؟:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد