مجبورم اسباب کشی کنم از این وبلاگ. شاید هم دیگر وقت اش بود. همه ی آن هایی که با من اشک ریختید و با من لبخند زدید، بیشترتان را می شناسم و جای دیگری از این سرزمین مجازی خواهم دیدتان.
همین. زنده گی شخصی و متن های روزمره و به شدت خصوصی و روزهای آرامم را قربانی هیچ چیز نمی کنم.
به همین ساده گی :)
در ایمیل من همیشه به روی غریبه گان آشنا تر از هر آشنایی باز است ، دوستان جان.
Bma564@gmail.com
خواب های ام یک طوری شده اند. بله خوانده ام در این جا مثلا یک چیزهایی که خواب ها فلان می شوند و بهمان می شوند. اما آن قدر دارند جالب می شوند که شب ها به امید دیدن یک خواب هیجان انگیز به خواب می روم!...این طور که من سریال های خواب ام را دنبال می کنم، F.R.I.E.N.D.S را آن سال ها دنبال نمی کردم.
یک شب خواب دیدم که به دنیا آمده و برادرک است!...بعد تر خواب دیدم که تا به دنیا آمد، پرستار آن را برداشت و زد زیر بغل اش و پا گذاشت به فرار و من توی خواب به زبان الکن فرانسوی سعی می کردم فحش های رکیک بدهم!...یک شب دیگر خواب دیدم که به دنیا آمد اما چند تا نفس کشید و مرد. اما من خیلی عادی به دکتر گفتم که می برم اش خانه و آن جا ازش مراقبت می کنم تا زنده شود!...یک شب دیگر که یادم نیست کی بود، خواب دیدم به دنیا آمده و سیاهپوست است. احتمالن از بس توی دل ام قربان صدقه ی این نوزادها و بچه های سیاه می روم این جا. بس که شبیه شکلات فندقی هستند با آن موهای ویزگیل ویزگیل شان. یک شب دیگر که بعد از آن شب بود، خواب دیدم که به دنیا آمده و موهای طلایی و چشم های آبی آسمانی دارد. همان داستان قربان صدقه رفتن من، در مورد نوزاد ها و بچه های بلوند هم خب البته صادق است. هفته ی پیش خواب دیدم که پزشکی که قرار است بچه ام را به دنیا بیاورد جاستین ترودو است. خانوم ها آقایون، بگویم که من هیچ فانتزی ای با ایشان نداشته و ندارم و از همین جا اعلام می کنم. یا همین دو سه شب پیش خواب دیدم که به دنیا آمده و نه دزدیدن اش، نه مُرد، نه سیاه است و نه بلوند و نه دکتر جاستین جان است. فقط سریع گذاشتن اش آن ور تا آن دو تای دیگر هم از دل ام خارج شوند و من فقط می گفتم وادفاک!...آن دو تای دیگر مال من نیستند و برای ام شکم پوش* حتمن درست کرده اند! عجیبی این خواب ها این است که آن قدر واقعی و شفاف و قابل باور هستند که وقتی بیدار می شوم دور و برم و گاهی زیر پتو و زیر تخت را نگاه می کنم و دنبال چیزی می گردم. یک شب فراموش نشدنی هم دیدم که به دنیا آمده و گربه است و من خوشحال ام که ترنج و تورج دیگر تنها نیستند و به همه می گفتم که نمی دانستم بچه یا پسر می شود یا دختر و یا گربه!...مدام هم فکر می کردم که اگر فنجون بفهمد چه می گوید و چه غوغایی حتمن می خواهد به پا کند که یک پشمالوی دیگر به ما اضافه شده! دیشب هم که خواب دیدم رفته ام برای چک آپ و دکتر دست اش را کرد درون این جانب و بچه را آورد بیرون و چک کرد و گفت همه چیز اوکی است و بعد دوباره هل اش داد درون ِ بنده! .
این شد که فکر کردم مبادا این خواب های مهیج را فراموش کنم و پس بگذار بنویسم شان. صرفن همین!
_____________________________________
*شکم پوش: لفظی در مایه های پاپوش!
اولین چیزی که زل زل ام کرد، نیمرخ بینی و لب های اش بود. چشم نمی توانستم بردارم ازش. پلک نمی زدم و خیره شده بودم به پلک های اش که بسته بود. یکی از دست های اش را مشت کرده بود و سمت دهان اش بود. انگار داشت شصت اش را می خورد. به آن یکی دست اش که کنارش بود نگاه کردم. می توانستم انگشت های اش را بشمارم. یک...دو...سه...چهار...پنج. دهان ام خشک شده بود. نمی دانم چه شد که یک دفعه با یک حرکت چرخید و پشت اش را به من کرد. "راه ِ شیری" گویا از گردن اش تاااااا کمرش. می خواستم آب دهان ام را قورت بدهم اما نمی توانستم. کف پاهای اش را می توانستم ببینم که سمت من بودند . پاشنه ی مینیاتوری پاهای اش و پنج تا مروارید جلوی هرکدام. شمردم...یک...دو ...سه...چهار...پنج...یک، دو، سه..چهار...پنج. دل ام می خواست دوباره برگردد و من زل بزنم به نیمرخ اش تا ته دنیا. دست ام را بردم سمت اش. نمی توانستم صدای اش کنم اما لمس اش کردم از روی پوست ام . دوباره چرخید. این بار سرش پایین بود و راه شیری اش شد قوس ِ رنگین کمان وار توی آن تاریکه واری که توی اش بود. زانو های اش را جمع کرده بود توی شکم اش. حالا برجستگی ِ آن گوشی که سمت من بود را می دیدم. صدای ایمان آوردن ام را می شنیدم! دخترکی که آن دستگاه قلمی را روی دلم می چرخاند چند تا ضربه ی آهسته روی پوست ام زد و ...دوباره در یک ثانیه چرخید. شنا وار. غوطه ورانه. قلب ام از دیدن ِ آن نقطه ی ضربان دار توی سینه اش داشت می ایستاد.صدای ویبره ی موبایل می آمد. به موبایل ام نگاه کردم که دست آقای نویسنده بود. نمی شنید. نگاه اش کردم. سرش بالا بود و غرق شده بود توی مانیتور. انعکاس آن موجود شش سانتی از توی مانیتور افتاده بود روی شیشه ی عینک اش. حک شد آن لحظه انگار. دخترک پرسید چرا جلوی اشک های ام را می گیرم. انگار منتظر اجازه اش بودم. دست های ام را گذاشتم روی چشم های ام و از لای انگشت های ام به آن راه شیری و آن مروارید ها که مدام توی آن فضای کوچک این طرف و آن طرف می رفتند نگاه کردم. تار ِ تار ِ تار...
قرار گذاشته ام با خودم که به خودم سخت نگیرم این روزها را. به قول کبکی ها تابستان کوتاه است و winter is coming . راست اش آن قدر ها هم تحت فشار نیستیم و چند ماه دیگر می توانیم بدون کار بگذرانیم. ندا اصرار دارد که برای بانکی که توی آن کار می کند رزومه بفرستم و او هم سفارش ام را بکند و می گوید که شانس ام زیاد است. اما خوب که فکرش را می کنم می بینم حالا که از همه چیزم دل کنده ام و آمده ام این طرف دنیا، دل ام نمی خواهد که درگیر ِ کاری شوم که نه دوست اش دارم و نه از آن لذت می برم. بانک و تلفن زدن به مشتری ها هیچ به گروه خونی من نمی خورد. بیمه و حقوق اش را هم نمی خواهم. ترجیح می دهم شش ماه دیگر بیکار باشم و سخت بگذرانم اما بعد تر هرروز صبح خودم را سرزنش نکنم و به خاطر حقوقی که می گیرم نه راه پس داشته باشم و نه راه پیش. دل ام می خواهد تدریس کنم و با این که حقوق بالایی ندارد اما هرروز با هیجان بروم سر کار. این روزهای باقی مانده از اولین تابستان را هم دارم در نهایت آرامش می گذرانم. از غذا درست کردن لذت می برم. چیزی که ده سال به خاطر کار کردن همیشه فراموش کرده بودم. صبح ها بقچه بندیل می کنم و می روم توی پارکی که کمی دورتر از خانه است می دوم و ورزش می کنم و بعدش می پرم توی استخرش و آفتاب می گیرم. برنامه های فرهنگی ِ آبکی ِ! ایرانیان مونترال را گهگاهی می روم و هرروز دنبال فستیوال و نمایش ها و برنامه های شهر هستم. راست گفته اند که مونترال قلب فرهنگی و هنری کاناداست. یک وقت هایی سرم سوت می کشد از برنامه هایی که توی خیابان راه می اندازند. یک روز بند بازی ست، یک روز سیرک است، یک روز آب بازی، یک روز تاتر، یک روز رقص، یک روز خنده. بخواهی به همه اش برسی باید هشت صبح بزنی بیرون و هفت صبح روز بعد برگردی خانه!...این جماعت برای کذراندن زمستان سخت شان، سه برابر از آن چه انتظار داری تابستان شان را پر از برنامه می کنند.
می دانم که شاید این اولین و آخرین تابستانی باشد که می توانم بی هیچ دغدغه ای برای خودم باشم و به خودم فکر کنم. حالا که این طور غافلگیرانه بچه اکی وارد زنده گی ام شده، می خواهم از آرامش این روزها نهایت استفاده را بکنم. گاهی آن قدر آرام و بدون استرس ام که ترس سر تا پای ام را می گیرد که نکند خواب باشم...نکند همه ی این ها رویا ست. تنها غمم دلتنگی برای مادرک و برادرک است و غم بزرگ ترم مادرک. که همه ی آن هایی که این جا قرار است بچه دار شوند اولین کاری که می کنند کاغذ بازی های شان برای آوردن مادر و پدرشان توی ماه آخرشان است . برای من اما داستان فرق دارد. داستان من همیشه فرق داشته است. برای مادرک از روزهای این جای ام نمی توانم بگویم. اگر بگویم استخر می روم، حتمن توی اسکایپ چشم های اش را نازک می کند و اولین چیزی که می پرسد این است که "استخر مختلط؟"..و بعد هم یک هفته با من قهر می کند. یا اگر بگویم که فلان، حتمن می گوید فلان و باز دل اش می شکند ازین که من شبیه او نیستم و من دل ام می شکند که من را هیچ وقت آن طور که بوده ام ندیده است و نمی خواهد ببیند. چند روز پیش که با برادرک حرف می زدم ، مادرک سرک کشید توی اسکایپ و تا سلام کردم یک دفعه شروع کرد به توضیح این که من چه قدر بی حیا هستم که با تاپ دکلته نشسته ام و با برادرک ام حرف می زنم!...برادرک همه چیز را شوخی شوخی کرد و رفت روسری سر خودش کرد و نشست!...مادرک قهر کرد و گفت با من حرف نمی زند. من نخندیدم حتی به روسری سر کردن برادرک. دل ام اما تیر کشید. برای همه ی آن چیزهایی که توی سر مادرک هیچ وقت نگذاشت که با هم بنشینیم و مادر و دخترانه گپ بزنیم. فکر کردن به این روزهای خودم و روزهایی که مادرک من را توی شکم اش داشته و ...فکر کردن به بابا، بدجوری غصه ام می دهد ریمیا. دیشب خواب بابا را می دیدم اما صورت اش واضح نبود و صدای اش هم. توی خواب گفتم لااقل بگذار چشم های ام را ببندم تا صدای اش را واضح بشنوم. بعد چشم های ام را توی خواب بستم و صدای اش...صدای اش...صدای اش....صدای اش...صدای اش...صدای اش...صدای اش...صدای اش...با کلمه کلمه ای که می گفت و یادم نیست که چه بود اشک می ریختم و بیدار که شدم، صورت ام خیس خیس بود. راستی بچه اک ِ دایی اک ِ کوچک به دنیا آمده و سر ِ مادرک و خاله اک و مادر بزرگک حسابی گرم است. باورم نمی شود که عکس های اش را می فرستند و هرروز دارد بزرگ می شود و من نمی توانم بغل اش کنم. دایی اک ِ هم بازی بچه گی های ام حالا بچه اک اش را بغل می کند و عکس می فرستد برای ام. دخترک اش را. "هانا" ی زیبای شبیه عروسک های اش را. باید البته که کم کم عادت کنم به این بغل نکردن ها، به ِ این نبودن ها، به این دلتنگی ها و به همه ی سختی هایی که کنار این آرامش ِ عجیب دارم تجربه می کنم. می دانم که انتخاب درستی کرده ام و باید پای اش بایستم. پای همه ی این اشک هایی که نمی دانم از کجا می آیند هر وقت می خواهم بنویسم. پای همه چیز.