Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

لب های اش آسمان...

اولین چیزی که زل زل ام کرد، نیمرخ بینی  و لب های اش بود. چشم نمی توانستم بردارم ازش. پلک نمی زدم و خیره شده بودم به  پلک های اش که بسته بود. یکی از دست های اش را مشت کرده بود و  سمت دهان اش بود. انگار داشت شصت اش را می خورد. به آن یکی دست اش که کنارش بود نگاه کردم. می توانستم انگشت های اش را بشمارم. یک...دو...سه...چهار...پنج. دهان ام خشک شده بود. نمی دانم چه شد که یک دفعه با یک حرکت چرخید و  پشت اش  را به من کرد. "راه ِ شیری" گویا  از گردن اش  تاااااا کمرش. می خواستم آب دهان ام را قورت بدهم اما نمی توانستم.  کف پاهای اش را می توانستم ببینم که سمت من بودند . پاشنه ی  مینیاتوری پاهای اش و پنج تا مروارید جلوی هرکدام. شمردم...یک...دو ...سه...چهار...پنج...یک، دو، سه..چهار...پنج.  دل ام می خواست دوباره برگردد و من زل بزنم به نیمرخ اش تا ته دنیا. دست ام را بردم سمت اش. نمی توانستم صدای اش کنم اما لمس اش کردم از روی پوست ام . دوباره چرخید. این بار سرش پایین بود و راه شیری اش شد  قوس ِ رنگین کمان وار توی آن تاریکه واری  که توی اش بود.  زانو های اش را جمع کرده بود توی شکم اش. حالا برجستگی ِ آن گوشی که سمت من بود را می دیدم. صدای ایمان آوردن ام را می شنیدم! دخترکی که آن دستگاه قلمی را روی  دلم می چرخاند چند تا ضربه ی آهسته روی پوست ام زد و ...دوباره در یک ثانیه چرخید. شنا وار. غوطه ورانه. قلب ام از دیدن ِ آن نقطه ی ضربان دار توی سینه اش داشت می ایستاد.صدای ویبره ی موبایل می آمد. به موبایل ام نگاه کردم که دست آقای نویسنده بود. نمی شنید. نگاه اش کردم. سرش بالا بود و غرق شده بود توی مانیتور. انعکاس آن موجود شش سانتی از توی مانیتور افتاده بود روی شیشه ی عینک اش. حک شد  آن لحظه انگار. دخترک پرسید چرا جلوی اشک های ام را می گیرم. انگار منتظر اجازه اش بودم. دست های ام را گذاشتم روی چشم های ام و از لای انگشت های ام به آن راه شیری و آن مروارید ها که مدام توی آن فضای کوچک این طرف و آن طرف می رفتند نگاه کردم. تار ِ تار ِ تار...   

نظرات 13 + ارسال نظر

سلام مادرک

غوطه خوردم توی کلماتت
می دانی حسودی ات را میکنم و حسودی دخترک را؟
چرا فکر میکنم دختر است؟
باری دلم برای این کلمات برای طعم نوشته هایت تنگ شده بود.
نوشته هایت را مینوشم و هزار بار میخوانم
مادر شدن تو مثل مادر شدن حوا بدیع و زیباست برایم

دلم برایت میرود باری

من هم توی کلمات تو گولو. نه این که برای ام فرق داشته باشد اما فکرت که دخترک است قند ته دل ام آب می کند. دل من هم برای تو بهترین گولوی مجازی واقعی

آنت 1395/05/11 ساعت 09:40

ای خدااا چفدر زیبا بود این نوشته! چقد زیبا از ایمان آوردنت نوشتی باران.

رها 1395/05/11 ساعت 12:59

مثل متن امتحان که آدم باید چند بار بخونه تا خوب توی کله اش جا بشه و یادش نره، تیکه تیکه خوندم و تصور کردم و حظ بردم.
نوش جونت باشه این تجربه ی ناب، این حس غریب و قریب.
دارم اندازه می زنم با خط کش روی میز که شش سانتی متر چه قدر می تونه تو خودش عشق جا کنه... اصلا مگه میشه اندازه زد ؟

:) حیرت من هم از همین بود. که شش سانت و این همه داستان؟! این همه جزییات؟ این همه حس؟؟؟

[ بدون نام ] 1395/05/11 ساعت 13:28

قدمش مبارک باشه برات
الهی کنار هم شاد باشین همه عمر

:)

وای بارااااااننننننننننن ....شادم از تک تک احساسات خوبت

باران،دخترک توی سونوگرافی ها انگشت شصت پاش تو دهنش بود مدااااام :)))) گفتم بدونی که اگه دیدی تعجب نکنی:)))) تازه بعضی هاشون سکسکه میکنن و مامانا متوجه میشن:)))فک کنننن

عسل؟؟؟؟؟؟؟ شصت پا؟؟؟؟؟ سکسکه ؟؟؟ چی میگی؟! باورم نمی شه. عسل کاش پیش تو و میم بودم و حرف می زدیم ساعت ها....

وحیده 1395/05/11 ساعت 14:46

منم حس می کنم دختره!!:
کاش امروز یک دختر داشتم .از آن دخترهایی که تا گوشواره شان هم عروسک ِ کیتی است و می روند مهد کودک.تا بروم دنبال اش و ببرم اش سوپر استار تا حسابی بازی کند و بعد روی یک میز دو نفره بنشینیم و او ساندویچ اش را گاز بزند و من نگاه اش کنم و فکر کنم که چه قدر دوست اش دارم.بعد هم برویم خانه و با هم روی تخت بخوابیم ...و بعد از ظهر بیدار شویم و با هم ژله با بستنی بخوریم و بعد اسباب بازی های اش را بیاورم و بنشینم کنارش و باهاش خاله بازی کنم.بعد یک سه پایه ی کوچک داشته باشد که بگذارم کنار سه پایه ی خودم و بنشینیم و حرف بزنیم و نقاشی کنیم.بعد یک دفعه آسمان رعد و برق بزند و شروع به باریدن کند و ما با هم بپریم پشت پنجره و بیرون را تماشا کنیم و همان وقت همه ی غم ِ عالم بریزد توی دل ِ من و آروز کنم که کاش لااقل دخترک ام توی این خراب شده به دنیا نمی آمد ، و ...

وحیده...این رو من ننوشتم روزی؟!!!

آی سودا 1395/05/11 ساعت 18:30

تجربه کردم این حس رو ،و چه لحظه شگفت انگیزیه !!!! آرزو می کنم کاش می شد تمام این لحظات خوب رو توی یه جعبه نگه داشت تا هر وقت که دلت تنگ شد در جعبه رو باز کنی و اون لحظه رو نفس بکشی......
از لحظه لحظه مادر شدنت با تمام وجود لذت ببر که تکرار نشدنیه،از خوندن خط به خط نوشته ات گریه م گرفت،دلم برای اون روزها خیلی تنگ شده.

"نوشتن "شاید همون جعبه ای باشه که می خوام نگه اش دارم...

سارا 1395/05/11 ساعت 22:40

باران جانم باران جانم خداوند مهربان این فرشته را حفظ کند.قدر خوشبختیت رو بدون.

چشم سارای عزیز. ممنونم

لاله 1395/05/11 ساعت 23:20

بمیرم برات با این حس های ناب و خاص
به شخصه معتقد هستم کاش ادمهایی مثل تو با این همه شعور و روح و جان بچه داشته باشند و به بچه ها راه نشان بدن تا بشه به نسل های بعد افتخار کرد . من هم دوست دارم دختر باشد چون دنیا به دختران خاص نیاز بیشتری دارد .

لاله جان باور کن که این حس ها مطمئنم برای همه ی آن هایی که این روزها را تجربه کرده اند بوده و هست. عجیب تر از هر عجیبی

Azar 1395/05/12 ساعت 00:50

Azizaaam

وحیده 1395/05/12 ساعت 08:26

خخخخ الان مشخص شد شخم زدم وبلاگت رو تا این نوشته رو پیدا کردم؟
مورخ: سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 90!!!
باران من خواننده خیلی خیلی قدیمی ات هستم .. برو به دوران اوج وبلاگ نویسی آیدا و گولو و لاله ...
*
الان نمی دونم چه کششی وادارم می کنه برات کامنت بگذارم ..
چه دختر باشه وچه پسر همین که این احساسات عجیب غریب رو به آدم می ده خیلی خوبه!

وحیده دقیقن شخم زدی تو. من از دیروز مات و مبهوت اون متن ام که خودم هم فراموش کرده بودم اش. چه طور یاد تو مونده بود آخه؟؟؟؟؟...چه قدر "تو ها" را داشتن خوبه:)

غرق شدم تو تک تک کلماتت
مادر شدن، داشتن یه شیش سانتی عوضی که اینجوری محو و مبهوتت میکنه و غرق لذتتتت.. فکر میکنم نداشته باشیم مثلش.. فکر میکنم خیلیییی خوبهههه خیلی قشنگه.. اشکمو دراوردی
مبارکت باشه نی نی گولو
ایشالا زندگیتو رنگی کنه حسابیییی

شش سانت و این همه داستان؟؟:))

وحیده 1395/05/13 ساعت 09:21

متاسفانه و یا خوشبختانه من از اون مدل خواننده هام که هر از چند وقت کرم وجودش فعال میشه تا بیخ خره وبلاگ نویس بینوا رو بگیره وپرتش کنه به خاطرات گذشته ...
*
ومن دوباره غرق شدم در تو باران جانم ... میدونی اون قسمت خوبش کجاست؟ اینکه همه ی غم عالم تو این نخواهد بود که فرزندت، تو این خراب شده بدنیا بیاد :)
*
می بوسمت مراقب خودت باش :-*

ممنونم وحیده ی عزیز. از این همه لطف و از یادآوری اون نوشته که حالا هرروز بهش فکر می کنم و فکر می کنم که زنده گی چه بازی هایی که نداره:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد