Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

در یک مکالمه اتفاق افتاد


  یکی گفت: "خفه شو  لطفا عزیزم! طرف زن و بچه دارد و هیچ چیز نه روی زمین نه توی آسمان، نه این دنیا و نه آن دنیایی اگر باشد! کارت را توجیه نمی کند"

  آن یکی  آرام گفت: "ولی ، شاید روزی خودت توی این موقعیت قرار بگیری و آن وقت می فهمی که خیلی چیزها دست خود آدم نیست و آدم کاریش نمی تواند بکند!"

آن اولی هم بی هیچ حرفی پس و پیش برگشت و گفت:"دختری که با مرد متاهل روی هم بریزد فقط یک اسم دارد .که البته هم اسم اش و هم صفت اش و هم همه ی ذات نداشته اش است! من اگر توی این موقعیت قرار بگیرم...شده سر خودم را بِبُرم این اسم و صفت را با خودم این طرف و آن طرف حمل نمی کنم...بگذار این آقای مرد ِ آرزوهای تو، با هر کس که می خواهد باشد و بخوابد و دل بدهد و قلوه بگیرد...اما نگذار آن یک نفر با آن اسم که by the wayصفت اش هم هست، تو باشی!..تمام"


سکوت شدند و تمام . آن یکی اولی حرف های اش...آن دومی..دل اش!

vol vol vol vol


یکی از متدهایی که معلم عربی مان توی کلاس استفاده می کند این است که موقعیت یا مکانی را توصیف می کند و بعد من و همکار ِ تازه_پیوسته_ به _کلاس ِ فرنگی ام باید در موردش با هم دیالوگ سازی کنیم.

گفت آماده اید و گفتیم آماده ایم و شروع کرد...که مثلا باران تو مادر ِ خانه هستی و دیوید تو پدر ِ خانه. شما در یک خانه ی بزرگ زنده گی می کنید که باغ بزرگی در آن هست. پدر و مادر ِ باران هم با شما زنده گی می کنندو شما چهارتا بچه دارید و امروز روز تعطیل است و همه توی خانه جمع هستید. پسر بزرگ ترتان مشغول کمک کردن به باران است که کیک درست کنند. پسر کوچک ترتان دارد اسباب بازی های اش را جمع می کند. شما دو تا دختر دارید که یکی شان دارد با مادر بزرگ اش کتاب می خواند و آن یکی دخترتان هم دارد با پدربزرگ اش تلویزیون تماشا می کند...هوا آفتابی ست و آسمان آبی..

باران تو شروع کن ...

برمی گردم که دیوید را نگاه کنم. من برگشته ام اما او نه. هنوز توی داستان است. من چشم های ام می سوزند و هی تار می شوند از تصویر دخترک ام که دارد با بابا تلویزیون تماشا می کند و سه تا بچه ی دیگر که دور و برم بالا و پایین می پرند. تازه آن موقع است که دیوید برمی گردد. چشم های اش قبل از کلاس آبی بود اما حالا مشکی شده انگار... دماغ ام را می کشم بالا که اشک های ام پایین نیایند و بعد دست ام را می گذارم روی دست اش که روی میز است و توی چشم های اش زل می زنم و می گویم:"احبک..."



موزیقی این روزها...(لینک یوتیوب و فیلترشکن لازم!)

پ.ن. برای ریمیا : قول می دم نذارم دیگه خاک بخوری...به شرف ام!

سال ، نو شد و سه، چار شد و هفت سین چیده شد باز

اول بگویم که عنوان ِ بالا را اصلا قصد نداشتم آن طوری دمبک وار بنویسم...اما خودش آمد و من جلوی اش را اصلا نگرفتم. 

دوم هم بگویم که اهل عکس هفت سین گذاشتن و عید مبارک و نوروز پیروز و پر پول آرزو کردن هم نیستم. نه که اهل ِ اهل اش نباشم...اما اهل ِ حوصله اش را داشتن نیستم. ولی حتمن همه تان می دانید که آرزوی ام برای تان روزهای نو است بیشتر تا "نوروز"...

برای من بهترین چیز ِ این روزها نو شدن ِ سال و دید و بازدید ِ مسخره ی عید نیست. که تهران ِ خالی و هوای مثل کریستال شهر است...که مسیر یک ساعته تا استخر را بیست دقیقه ای می رسم و توی آب هم هیچ کس نیست جز من و خودم  و بعضی وقت ها مثل دنیای بچه ها طوری توی "جو" شنا می کنم که انگار آن جا استخر ِ طبقه پایین ِ خانه مان است!...برای من بهترین ِ این روزها صبح ها خوابیدن تا هر وقت که دل ام بخواهد است تا آن قدر که غذای گربه ها تمام شود و بیایند روی تخت و یکی موهای ام را لیس بزند و آن یکی از شکم ام به عنوان سکوی پرتاب برای پریدن روی کمد استفاده کند!...برای ام عید و هفت سین و هیچ چیز معنی خاصی ندارند و خب دست خودم نیست و زور زوری نمی شود به چیزهای بی معنی معنا بدهد آدم.

ولی روزهای این روزهای ام خوش است  وقتی خبری از دردهای مرموز ِ آقای نویسنده نیست و همه جا رفتن را پایه است با من.ریسیور ِ خانه به حکمت خدا سوخته و من توفیق اجباری نصیب ام شده که از روی مبل کنده شوم و به بقیه ی دنیا بپردازم.


آمده ام سر ِ کار و تقریبن تا قسمتی دقیقن، تنها انسان ِ موجود در آفیس هستم. .  می خواهم بنشینم یک دل سیر وبلاگ چرخی کنم و بعد کتاب خوانی و بعد زبان خوانی. این روزها آن قدر رویایی ست که دل ام می خواهد یک ماه ادامه داشته باشد و اگر یک ماه بود...به همه ی آرزوهای ام می رسیدم. انسان های بیچاره ای مثل من که دو سوم روز را کار می کنند و یک سوم اش را هم توی ترافیک پرپر می کنند...می فهمند که من از چه لذت ِ عجیبی حرف می زنم حالا. لذت ِ گناه آلود ِ "لذت بردن" از زنده گی...

 

وت ذ هل!

بنده را کردند مسوول فایل های هزار خم در پیچ ِ خر در چمن ِ اسرای سابق عراقی که بعد از آزادی شان در ایران مانده اند و معلوم نیست کجایند و چه می کنند و زنده اند اصلا یا مرحوم شده اند! پرونده ها آن قدر بی در و پیکر ند و آن قدر نقص دارند که حل کردن شان یک چیزی ست شبیه جواب دادن به  این سوال که "یه چیزی تو ذهن جد ِ پدرم بود وقتی مرحوم شد، اگه گفتی اون چی بود؟!!"

چهارصد و چمیدانم چند تا  پرونده ی پندینگ که فقط کائنات می دانند که چه شده و چه نشده را طی مراسمی به من تحویل دادند و خوشحال از این که گوش درازی شبیه من پیدا کرده اند، هزار تا مسیج به همه ی دلیگیشن ها زدند که من بعد ،ایشون ، باران خانوم ِ گوش دراز، گل و گلاب، علاقمند به کارهای بشردوستانه...جان اش فدای بشردوستی... مسوول این پرونده ها هستند و هر چه فریاد دارید بر سر ایشون بزنید و نه آمریکا!

یک هفته کُمای اینجانب طول کشید تا به هوش آمدم و فهمیدم که چه بر سرم آمده. در آن بین هم البته چند بار به هوش آمدم...ولی باز هرابر عمیق تر فرو رفتم در کما و چه بسا که کما فرو رفت در من!...

 یک پایل کاغذ به عظمت دماوند گوشه ی اتاق ام سر برآورد و ای کاش داستان همین جا تمام می شد. 

 وخامت داستان مربوط به سایز این پایل نبود که. مربوط به من در کما یا کما در من هم نبود که. خیر. وخامت آن جای ِ زبان ِ این برگه ها بود. "عربی"خ! . و من از بیخ هیچ سر در نمی آوردم.  خلاصه نشستم و خلوت کردم و به خودم فشار آوردم و عاقبت مثلا از هوش سرشارم استفاده کردم و به محض این که دوران نقاهت ام طی شد طی مراسمی  همه را جمع کردم و فرمودم که "بنده عربیخ  نمی دانم ایها الناس و اصلا هم خجالت نمی کشم و ندانستن که عیب نیست و خلاص عاقایان خانوما. خلاص. این فایل یک انسان مسلط به زبان عربیخ می خواهد و من شرمنده ی شمام. لدفن پراجکت دیگری را محول کنید به من و این صحبت ها!". این ها هم یک نگاه به هم کردند و یک نگاه به من و بعد رییس بالاسری من یک نگاه به رییس بالا سری خودش کرد و رییس بالا سری اش یک نگاه به رییس بالا سری خودش و دوباره آن از آن بالا یک نگاه به من و باز من یک نگاه به آسمان و دوباره همه نگاه به هم و دوباره همه نگاه به آسمان و یک دفعه یکی آن بالاسری ها که نمی دانم کدام یکی از خدا بی خبرشان بود، صدای اش را صاف کرد و از هوش سرشارترش استفاده کرد و خیلی سکزی برگشت و گفت:" خب عربی یاد بگیر خوشگل ام! برای ات معلم می گیریم. از همین فردا خوبه؟ تو چشم امید مایی و تو اگر کنار بکشی ما کور می شویم و دلبر مایی و خیلی هم این زبان به دردت می خورد در آینده!"

و این چنین بود که بنده باز به اغمای شدیدی فرو رفتم و یا اغما در من فرو رفت و از کما خبری نبود دیگر و خلاصه تا به هوش آمدم دیدم که نشسته ام و دارم تکرار می کنم "السلام علیک و علیکم السلام  و اسمی باران...انا ایرانیه...کُما فی انا و انا فی کُما الان...لی قطان...اسمه تورج و اسمها ترنج...انا این شیت!!!...و ...شکرا بحمدالله و بخیر ایضا.."

کلاس توی اتاق خودم صبح های کله سحر قبل از این که بقیه بیایند سر کار برگزار می شود و معلم ام بسیار با شخصیت هستند!...از شخصیت شان همین بس که تحمل می کنند پاسخ های مرا که اول ..فارسی می گویم...بعد انگلیسی...بعد فرانسه و ...آخرش اصلن یادم می رود که داستان چه بود و چه شد و ما چرا آن جاییم و اوشون کی هستن و من کی ام!...

_______________________________________

پ.ن.1. اس ام اس برادرک بعد از این که برای اش توضیح دادم چرا عربی می خوانم." فایل کشته شدگان هیروشیما رو بهت ندن صلوااات"..


تازه چمدان های مان را گرفته بودیم و بیرون فرودگاه منتظر دیگران ایستاده بودیم که آن ها هم چمدان های شان را بگیرند و بیایند بیرون. من چشم های ام بی هدف داشت بین مردمی که اطراف مان این طرف و آن طرف می رفتند می چرخید که یک دفعه حس کردم یکی از دور با لبخند دارد به طرف ام می آید. تا به خودم آمدم رسید به من و دست اش را گذاشت جلوی دهان ام و کشان کشان من را سوار ماشینی که توی یک قدمی مان بود کرد و رفت!...یک من ِ دیگر اما انگار ماند همان جا. آقای نویسنده را می دیدم که چه طور هراسان این طرف و آن طرف می دوید. من دست اش را گرفته بودم و ترسیده بودم و نگران خودم بودم و مدام تکرار می کردم که آن مرد با من توی ماشین دارد چه می کند اما آقای نویسنده نمی شنید. فقط این طرف و آن طرف می دوید و از این پلیس و آن پلیس می پرسید که آن ماشین را دیده اند یا نه. از فرودگاه رفت بیرون و من هنوز کنارش بودم و نگران ِ خودم!...رسیدیم به یک چیزی شبیه چک پوینت و آقای نویسنده هر چه تلاش کرد با آفیسر صحبت کند نگذاشتند که رد شود. آخرش هم آفیسر برگشت و گفت که "حالا شبه دیگه...فردا صبح بیا تا برات کاری کنم.."...من دل ام هری ریخت و بغض کردم که تا صبح چه بلایی سر ِ من ِ دزدیده شده می آید که یک دفعه آقای نویسنده برگشت سمت من. من را دید یک دفعه و نگاه ام کرد و گفت:" من هر جوری شده، همین امشب...به هر قیمتی شده...پیدات می کنم"...و یک لحظه بعد انگار دوباره من را ندید و باز شروع کرد به این طرف و آن طرف دویدن...و من همان جا ایستاده بودم و اشک های سورئالی ام توی خواب می آمدند و بعدش توی بیداری...


 

   امروز برای آخرین بار، خانه ی نیکول. همین چند کلمه اس ام اس و یک دنیا حرف...

که درست است که امسال تمرین های مان به خاطر بیماری و عمل اش نیمه کاره ماند و همه چیز تعطیل شد، اما عوض اش سه سال تمام هر هفته، پنج شنبه های اش را برای ما گذاشت و هر بار با بوی کیک و شیرینی های اش مست مان کرد. برویم که قبل از رفتن اش برای همیشه  یادش بیندازیم که یادمان  نرفته که او با ما دختر و پسرهای معمولی، کاری کرد که حس ستاره بودن داشتیم هزبار روی صحنه. که یادمان نرفته که او کسی بود که لذت آن لحظه ای را به ما داد که دیالوگ اخر نمایش گفته می شود و تماشاچی ها می ایستند و صدای دست زدن شان قطع نمی شود و ما یکی یکی  می آییم جلوی صحنه و تعظیم می کنیم.  که یادمان داد که پسرها باید مثل جنتلمن ها تعظیم کنند و دخترها مثل لیدی ها گوشه های دامن شان را بگیرند و روی زانو کمی خم شوند...که یادمان نرفته که به پسرها یاد داد که همیشه توی رقص تکیه گاه دخترها باشند و به دخترها یاد داد که اعتماد کنیم به پسرها و دست های شان دور کمرمان و با تمام وجود بچرخیم و بپریم و نگران افتادن نباشیم...

سعید را کشاندیم از چین و آن یکی را از ترکیه و آن یکی را از ماموریت  که این آخرین بار است بچه ها. این بار واقعن آخرین بار است. نیکول حال و روزش مساعد نیست و دیگر این شهر پر دود برای اش سم است. بیایید برویم و همه ی موزیک های نمایش های سال های گذشته مان را بگذاریم و دوباره توی چشم های هم نگاه کنیم و برقصیم و ترانه بخوانیم و عکس های دسته جمعی بیندازیم و مثل آن سال ها توی سر و کله ی هم بزنیم و یک شب خوش باشیم و یاد نیکول بیندازیم که یادمان نرفته  که  روزی ...زنی....به همه ی ما باوراند که ....رویا داشته باشیم....قبولاند که ستاره ایم...


عطش نامه- دو

تورج را با کازین تازه از فرنگ برگشته ی ترنج و تورج swap کردیم تا شاید فرجی شود به حال دخترک ام! جناب" مانی" تشریف فرما شدند به خانه ی ما و تورج خان ِکپلک ام رفت خانه ی مانی این ها! شب اول به چنگ و چنگ کاری ترنج و مانی گذشت و خواب حرام ما. مانی از آن گربه هایی ست که مادرش شاهزاده خانوم بوده و پدرش شاه و خودش قیمت اش بدون پروتز و لباس مارک دار، میلیونی ست! شبیه گربه های اشرافی ست اما من هیچ حس خوشایندی ندارم به اش. شاید چون  حس می کنم گربه ی مهربانی نیست و دو سه بار هم حمله ور شد به من و خط و خوط ام انداخت! شاید هم چون من بزرگ اش نکرده ام و وقتی فسقل اک بود مثل ترنج و تورج توی گردن من نخوابیده که  حالا حس کنم بچه ام است.اولین شب خانه مان بدون تورج پشمالو ام مثل  غمگین ترین شب سال گذشت. مخصوصا این که برادر آقای نویسنده زنگ زد و گفت که تورج غریبی می کند و مدام زیر مبل است و  میو میو های مظلومانه می کند و من دل ام ضعف رفت برای ابریشمی  طوسی ام . تحمل می کنم اما به خاطر ترنجک ام که ببینم دخترک ام بالاخره عطش اش می خوابد یا نه. بگذریم که اصلا اضافه کردن تورج به زنده گی مان فقط و فقط به خاطر ترنجک ام بود. خب...مثل خیلی چیزهای دیگر که توی زنده گی آدم برنامه ریزی می کند و آن طور پیش نمی رود که می خواهی..



عطش نامه- یک

حس کردم روابط عاطفی شان عجیب و غریب شده. جوری که انگار هم رابطه ای هست و هم نیست. دخترک درست مثل قبل تر ها که تنها بود همان طور مغموم و حرارت اش بالا بود. مطمئن بودم که "Zing" همدیگر شده اند اما چند باری که با دخترک رفتم دکتر، دکترشان فرمودند که ایشان هنوز ویرجین هستند!. بنده البته تبحر خاص و چندانی در روابط "Zing" ی ندارم ولی خب فهمیدن این که دو طرف می توانند بزینگند یا نزینگند اصلا تبحر خاصی نمی خواهد! به هر حال سن و سالی از بنده گذشته و اگر خیلی چیزها را نفهمم، خیلی چیزها را خوب می فهمم! خلاصه یک بار دل را زدم به دریا و به دکتر گفتم که actually ایشان این اِ ریلیشن شیپ هستند و هرازگاهی هم خبر دارم که zing بین شان برقرار است اما پس چرا انگار این طور شده که نباید بشود؟...دکتر جان با تعجب نگاه ام کردند و نگاهی هم به دخترک و چند تا سوال و جواب از من و بعد نگاه به دخترک و دوباره چند سوال و جواب از من و در نهایت فرمودند که پسرک در مرحله ی بی عرضگی بلوغ به سر می برد! 

دخترک را برداشتم و آمدیم خانه. 

از صبح نشسته ام و رفته ام توی فکر ِ پسرک نابلد و دخترک پر حرارت و  مانده ام که چه کنم برای دخترک...



پ.ن.1. zing و زینگیدن را از انیمیشن هتل ترنسیلونیا یاد گرفته ام!

پ.ن.2. ترنج و تورج!

 

من ِ نرم...

درد ِ زانو...زانو درد...زانوی پر درد...یک زانو پر از درد...دردی به نام درد زانو...


این ها کل چیزهایی است که توی هفته ی گذشته توی سرم باهاشان یک قل دو قل بازی شده است. مُسکن و پماد فلفل و عسل و قرص های آمریکایی هیچ کدام شان مرهم نشده به درد من. امروز صبح به این فکر می کردم که زنده گی عجب چیز لذت بخشی ست بدون زانو درد. یا درد زانو. یا یک زانوی پر درد...یا چه می دانم...یک زانو پر از درد. آخرش هم امروز دکترک برگشت و گفت که شما مبتلا به "نرم تنی" هستید! ..این البته ترجمه ی حرف های اش است. گفتم یعنی می توانم بروم توی سیرک و خودم را به آسمان و زمین گره بزنم و مردم را به وجد بیاورم؟. فرمودند خیر...ولی گویا شما با این مدل حرف زدن تان می توانید مردم را وجد بیاورید! بعد هم خانوم...آن نرم تنی با این نرم تنی فرق می کند. دکترک گفتند :"تا به حال دقت کرده ای که می توانی شصت دست ات را به مچ ات برسانی؟"...خندیدم. "هیچ کس نمی تواند".دست ام را کشید و شصت ام را بی این که دردی حس کنم رساند به مچ دست ام و گفت:" بعضی ها می توانند سرکار خانوم. نگاه کن...بعضی نرم تن ها"!...با دهان باز خندیدم. هیستریک. گفتم "یادم باشد توی رزومه ام این را اضافه کنم. دیگر چه کارهایی می توانم بکنم آقای دکترک که من خبر ندارم و شما دارید؟". نخندید. به جدیت اش ادامه داد. فکر کنم یک نفر به گوشش رسانده بود که جدیت به شدت به شان می آید و هات شان می کند!...پرسیدند:" آرنج تان چه قدر صاف می شود خانوم ِ با مزه؟..گفتم مثل انسان ها...صد و هشتاد درجه" دستم را کشید و صاف کرد و بعد هم صدای اش را صاف کرد که:" من به این می گویم دویست درجه خانوم...دویست درجه". و من باز متحیرانه به خود ِ کشف نکرده ام نگاه کردم و خندیدم. بعد هم به یک ام آر آی حواله ام کرد و گفت :"خوش آمدید خانوم ِ نرم تن!"...زمزمه کردم که خوش حالم چون کسی را توی خانه دارم که همین طور است و حالا شاید حال و روزش را بهتر بفهمم و یعنی آن هم در درد است؟...نگاهم کرد که "پدر یا مادر؟...گفتم "تندر"...برادر یا همسر؟...ای بابا...حلزون آقای دکترم. ایشان خانمآقای تندر هستند". عینک اش را برداشت و خندید و دیگر اصلا به هاتی ِ قبل نبود. کاش حرف تندر را پیش نکشیده بودم که نمی خندید و تا همیشه همان دکتر ِ هات می ماند که به من گفت نرم تن...

خداحافظ...خداحافظ...

سلام دنیا...من یک انسان نرم تن هستم!



زنگ می زنم به مادرک. با صدای آهسته می گوید:"سر کلاسم...بعدا زنگ بزن". قطع نمی کنم. گوش می کنم اش. که گوشی را می گذارد روی میزش و دوباره شروع می کند با دانشجویان اش از آن چیزهایی گفتن که هیچ کدام اش توی کله ی من و برادرک نرفت. ده دقیقه گوش می دهم اش. که با صدای مثل مخمل اش چه طور سعی می کند که توضیح بدهد،مثال بزند و بفهماند و به این فکر می کنم که توی تمام آن سال ها وقتی سعی می کرد که برای ام توضیح بدهد و به من بفهماند و برای ام مثال بزند...چه طور هیچ وقت به این فکر نکردم که صدای مادرک مثل شیشه صاف و مثل مخمل نرم است...



_________________________

پ.ن. امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم دوباره دل ام می خواهد بنویسم. "نوشتن" در این دهه ی مبارک به و"تن" ام بازگشت!

"سفر" هم مثل خیلی از چیزهای خوب و خوش دنیا مثل چشم به هم زدنی تمام شد. ماند یک عالمه خاطره ی رنگ به رنگ و هزار تا عکس و مگنت های روی یخچال که هر سفری می روم حتمن باید یکی برای یخچالک خانه بگیرم.

مامان اندازه ی چهل روز بابا نداشتن پیر تر شده . برادرک لاغر شده. تورج از بس خورده و خوابیده به نظرم دو کیلو چاق شده و ترنج انگار موهای اش بلند تر شده. این ها چیزهایی ست که به چشم های ام می آیند. چیزهایی هم هست که به چشم های ام نمی آیند اما حس شان می کنم خرکی. مثلا این که سفر نگاه آدم را به زیر و روی دنیا عوضی می کند. این که وقتی دور می شوی می فهمی که چه قدر ساده های زنده گی ات و خانه ات را دوست داری توی همین جا. و نیز هم زمان این که چه "ساده" هایی که حال ات را خوب می کند را توی زنده گی ات ،توی خانه و خاک ات و همین جا نمی توانی تجربه کنی و چه قدر دل ات می سوزد هر بار که به این ساده ها فکر می کنی.

به خودم با این آهنگ کمک می کنم که سینک شوم با کار و روزمره گی ها دوباره. سال جدید توی کار گویا آرام است. اتاق ام از ریتا جدا شده و حالا یک اتاق دارم برای خود ِ خودم که اتفاقا دوست اش هم دارم. 

بهترین تجربه و دلخوشی این شب های ام دیدن یک عالمه غریبه ی آشنا توی پیج اینستافلان ام است. که من نمی دانم کی اند اما می دانم که آن ها من را می شناسند. من نمی خوانم شان و از دغدغه ها و دلخوشی های شان خبر ندارم اما عکس غذاهایی که می خورند را می بینم...یا عکس بچه های شان...یا آن جایی که زنده گی می کنند را...یا این که چه طور لباس می پوشند...یا خیلی چیزهای دیگر. می دانم که این اپلیکیشن ها همه اعتیاد آورند اما مثلا مواظب ام که روزی بیش تر از صد بار چک نکنم صفحه را! به نظرم با خودم توی آشتی ام و این را از مهربان بودن ام با خودم می فهمم. دل ام می خواهد از آن چیزهایی که دیده ام توی سفر بنویسم این جا و حتمن این کار را خواهم کرد تا حال ام خوش است هنوز.

های.."دو هزار و پانزده"...خوب بمان و آرام ِ آرام.



پ.ن. به خوانندگان: چیزی بهم نهیب می زند که توی این پست بنویسم دوستتان دارم و بودن تان عجیب دلخوشی ست برای ام. از دیدن روز و شب های تان توی اینستا فلان مثل بچه ها ذوق می کنم.:)


 

پر از حرف ام و عکس...

پر از حس و بو و مزه....

پر از خودم های جدیدی که ندیده بودم تا به حال. دنیا پر ِآدم های خوب است ریمیا. پرِ چیزهای کوچک و بزرگ. به من حس کوچکی می دهد همه چیز نمیدانم چرا.

حماقت ام این بود که لبتاب ام را نیاوردم. یکی از حماقت های ام فقط! گوشی تلفن با وبلاگ نوشتن سازگار نیست. احمق ها چرا یک گجت نمی سازند برای بلاگر ها؟

رسیده ام به دریا. بارسلونا! ته سفرم. انگار می باید ته اش می رسید به مدیترانه.  یادم باشد بنویسم که چه طور برای جشن سه پادشاه بچه شدم...


پ.ن. بی شماره: پیج ِ در زیر آمده، حاصل یک جور بی خوابی مرموز است که صبح ها از حوالی چهار صبح سراغم می آید توی سفر و هیچ هدف خاصی را دنبال نمی کند الا دوست های بیشتر یابی:)

اینستافلان! : fridaplasticworld


روزهای اول به تنها چیزی که فکر میکردم این بود  که پاریس همان شهر آرزوهای من است. همانی که همیشه توی فیلم های فرانسوی می دیدم و عاشق کوچه ها و خیابان های سنگفرش اش بودم. پرزرق و برق، رمانتیک، خوشبوووووو، در و دیوارهای پوشیده از ذوق و هنر، خانم های شیک پوش با کیف دستی های گران گران، کافه های دنج و کم نور و دختر و پسرهایی که توی بغل هم نشسته اند و می عشقند!... اما هرروز که میگذرد، هر چه بیشتر توی کوچه پس کوچه ها قدم میزنی، هر چه با آدم های بیشتری حرف و گپ میزنی، میفهمی که پاریس همه ی این ها هست و نیست. من که میگویم پاریس شبیه دخترهای فاحشه است. یا شبیه معشوقه ی مردهای متاهل!. پرزرق و برق، هوس انگیز، زیبا، لوند، ملوس مثلا! اما از آن هایی که هیچ وقت حاضر نیستی عاشق اش شوی و باهاش زنده گی کنی. اما خب همیشه میخواهی اش. چشم ات دنبال اش است. تازه بعضی وقت ها هم میبینی لباس های رو و زیرش آن قدرها هم مرغوب و مارکدار نیست. فیک و الکی پرزرق و زورق است. 
از کوچه های نا نظیف و متروهای مهیب و نا نجیب اش که بگذریم، برای من پاریس را همان قبر صادق هدایت و موزه ی لوور و مونالیزا بس است. موزه ی اورسای و دیدن تابلوهای نقاشی اورجینال همان هایی که  کپی کرده ام شان را هم. برج ایفل و کلیسای نتردام اش را هم تا عمر دارم از یاد نخواهم برد. شراب داغ و پنیرهای جورواجورش... 
دروغ گفته ام اگر بگویم دلم نمی خواهدش. دل ام بدجوری هم گیر کرد آن جا. اما این جا همه چیز یک شکل دیگر است. با این جا ،"مادرید" ازدواج می کنم و پاریس همیشه حسرت ام خواهد بود...


حق با همه گیان است. سوییس بهشت است. آرام...مرتب...هوا و خیابان های براق...آدم هایی با چشم های پر از آرامش..

طبیعت همه جا پخش است. هر گوشه را نگاه میکنی یاد کارتون بچه های مدرسه آلپ می افتی.. خیلی جاها هم آنت و لوسین!...کوه های آلپ نفس ات را میگیرند...حالا میفهمم چرا نینو همیشه میگفت که میخواهد بیاید ژنو و آرام یک گوشه ای زنده گی کند. لحظه هایی هست که این جا حس می کنی مردمی که این جا زنده گی می کنند چه می دانمد آن طرف دنیا مثلا توی عراق، سوریه، اوکراین چه می گذرد؟ یا اگر هم بدانند مثلا اصلا مهم است یا نه؟ 

دنیا اصلا کوچک نیست... زیادی بزرگ است حتا اگر از من بپرسی. وسط اش گم می شوی روزی صد بار...





این چندمین جمعه ای است که مجبور شده ام بیایم سر کار. همین چند دقیقه ی پیش نیمه کاره های ام تمام شد و حالا نشسته ام و به طوفان هفته ها و روزهای قبل فکر می کنم. روز به روزش را شفاف به خاطر می آورم. مهم نیست که حالا با همه ی خسته گی ام باید رانندگی کنم و برگردم خانه. مهم این است که کمی...فقط کمی احساس می کنم دریای این روزهای ام آرام گرفته. پدر بزرگ را گذاشتیم کمی آن طرف تر از بابا که تنها نباشند. تمام مدتی که همه جمع شده بودند دور آن چاله ی عمیق و ضجه می زدند من نشسته بودم کنار بابا و دست ام را گذاشته بودم توی دست های سرد ِ سنگ برف رنگ اش و یاد گرمی دست های اش توی روزهای آخر بودم. چه باید می کردم. چه باید می گفتم. مرگ آن قدر قاطی ِ ما شده که شده جزو فامیل درجه یک!...بی دعوت همه جا می آید و من هیچ حرف مشترکی برای اش ندارم. کاش می شد که به بابایی بگویم سلامم را به بابا برساند. باید صبح بروم و از هردوشان خداحافظی کنم. در کمال ناباوری ویزایم رسید. سفر. و سفر درست همان چیزی ست که حالا می خواهم. با مامان و مامان بزرگ سبک خداحافظی کردم. بهشان گفتم یک ماه دیگر برمی گردم و خودشان را لوس نکنند. توی دل ام غوغا بود. فکر کردم یک همچین روزی می رسد که باید برای کانادا رفتن خداحافظی کنم و دل ام لرزید. حالا کمی آرام ترم. کارهای آفیس انجام شده. منشی جدید از هفته ی دیگر می آید سر کار و این یعنی باری به سنگینی زمین از روی دوش ام برداشته می شود. اتاق ام را از ریتا جدا کرده ام. فرم های فدرال را آماده کرده ام و فردا می فرستم. برای دوست جان های ام سوغاتی خریده ام. چمدان ام را که ببندم...دیگر همه چیز انگار آرام تر می شود. پاریس و اسپانیا را همیشه توی خواب دیده ام. حتمن این هم یکی از آن خواب هاست. خوب ام. گیریم که خسته...مهم نیست. نگرانی ام گربه های ام است. به سه نفر رشوه ها و باج ها و قول های سوغاتی های سنگین و رنگین داده ام که بیایند و به بچه گان ام سر بزنند!..یکی برادرک...یکی دایی اک...یکی یک نفر دیگرک. کاش یادشان نرود. پشمالوهای قصه ی من. دل ام می خواهد عکس شان را بگذارم اما دل ام می خواهد زودتر بروم خانه. شاید خانه...


یک روز خیلی عادی

نیمه ی اول روز

زنگ می زنم برای تاکسی و وقتی می روم جلوی در می بینم مادر هدیه است که منتظرم است!..شما کجا این جا کجا!...و او می رساند مرا تا پزشکی قانونی. برای ام دوباره از اول داستان هدیه را می گوید. نمی خواهم بشنوم اما چاره ای نیست..نمی خواهم جزییات این را بدانم که چه بلایی سر دخترک آمد اما او اشک می ریزد و تعریف می کند. قطره قطره خالی می شود  من ذره ذره پر می شوم. سرم اندازه ی دنیاست که پیاده می شوم. یک لحظه هم آن تصویر جسد سوخته ی دخترک با گوشواره ی صدفی اش از جلوی چشمم نمی رود. خفه گی دارد خفه ام می کند. فکر می کنم که برای اول صبح ام این داستان too much بوده است...


نیمه ی میان ِ روز

هزارتا برگه توی دست ام است و دارم سالن کنفرانس را بالا و پایین می کنم  برای مراسم اختتامیه که یک نفر در گوش ام می گوید:"کسی بیرون سالن ایستاده و با شما کار دارد". نیمه کاره رها می شوم و می روم بیرون. آقای نویسنده؟!...این جا؟...این وقت روز؟...نگاه ام می کند و من آن قدر احمق و ساده ام که نمی فهمم این نگاه یعنی چه. می خندم و می گویم من هنوز کارم تمام نشده و باید منتظر بماند..دست ام را می گیرد که "تمام شد!"...همه ی برگه ها از دست ام می افتند و پخش زمین می شوند. "بابایی..."...مگر قرار نبود شیمی درمانی شود؟...مگر نگفتند سرطان کبد و باید بجنگد؟...پیرمرد تسلیم شد؟..به همین زودی؟...دست ام را می گذارم روی لب های ام و محکم فشار می دهم. ریتا و علی از سالن کنفرانس می آیند بیرون. کیف و وسایل ام را می دهند دستم که "برو باران...باید پیش مادرت باشی...". اشک می ریزم بی صدا.  "مرگ"  بی رحمی اش را همان روزهایی که نرگس و ف و بابا را گرفت ،توی صورت ام تف کرد. اشک های ام بی اختیار می آیند اما فکر می کنم گرفتن تنها پدر بزرگ زنده گی ام،  طبیعی ترین صورت ِ مرگ است که می بینم. پدربزرگی که بعد از این همه سال دیگر نه توان جنگیدن داشت و نه توان درد.  می رسم خانه ی مادر بزرگ. توی جمعیت دنبال مادرک می گردم. بغل اش می کنم سفت و از روی روسری موهای اش را نوازش می کنم. هق هق می کند...بریده بریده می گوید:" مثل هم شدیم عزیزم...مثل هم..."


نیمه ی پایان روز

تنهای شان می گذارم که برگردم خانه و لباس های ام را عوض کنم. از حوالی بلوار کشاورز و آن بیمارستان پارس لعنتی دارم رد می شوم که یادم می افتد دیروز نازی توی وایبر برای ام زده بود که عمه اکم، کوچک ترین عمه ام که با بابا همیشه پچ پچ می کردند و ما می خندیدیم که "پچ پچ ته تغاری ها!" توی بیمارستان است. جلوی بیمارستان پارک می کنم و چند شاخه گل می خرم و می روم داخل. اسم اش را می گویم و توضیح می دهم که عمه اکم گویا کمردرد داشته و این جا بستری شده. پرستاری اسم عمه اک را سرچ می کند توی سیستم و با تعجب نگاه ام می کند و بعد می گوید:"طبقه منفی یک!"...لبخند می زنم و می گویم حتمن اشتباهی شده چون تا آن جایی که من می دانم منفی یک شیمی درمانی و پرتو درمانی ست و عمه اک من فقط کمرش درد می کند. پرستار بی حوصله چشم های اش را نازک می کند که نه خیر خانوم، عمه اک شما سرطان تیرویید دارند و حالا هم دارندشیمی درمانی می شوند و این گل را هم نمی توانید ببرید داخل . دست مریزاد می گویم به آن که روزهای این چنینی برای ام رقم زده!!...یک بارکی خب یک طناب اعدام از آسمان می فرستاد جلوی چشمم خب!..نیازی به این همه مقدمه چینی نبود که عزیزم!...گل را تحویل می دهم و می روم داخل. عمه اک می خواهد اشک بریزد از خوشحالی اما نباید بغض کند. بغض برای اش خوب نیست. تمام شدن بابایی را نمی گویم و خودش هم نمی داند. در اتاق را می بندم و کنارش روی تخت دراز می کشم و با هم تی وی می بینیم. می گوید" مثل باباتی...از مسخره بازی و شوخی کم نمیاری..."...به زور می خندم. با درد می خندم. بغض دارد خفه ام می کند و می خندم... پرستار می آید و عیش مان را به هم می زند. می خندیم. پرستار اما عصبانی ست. مهم نیست. عمه اکم باید حالا حالاها بیاید توی این بیمارستان کذایی و شیمی درمانی شود و فقط من می دانم که این روز و شب ها و این داروها چه می کنند با آدم. پرستار می خواهد از اتاق بیندازدم بیرون. عمه را سفت بغل می کنم و می بوسم و می زنم بیرون. دل ام می خواهد همان جا کنار پیاده روی بلوار کشاورز روی زین دراز بکشم و بخوابم...بی هوش شوم...بمیرم....

این قصه سر ِ...

پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان  دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:" سرطان کبد. شیمی درمانی ..."!!

درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف  و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟...

من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است  آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا...

باید با نوشتن آشتی کنم.باید با این جا آشتی کنم. این را توی این دو ساعتی که دو هزار بار پهلو به پهلو شدم و دویست هزار بار غلت زدم تا خوابم ببرد و نبرد فهمیدم. این چند وقت هر شب به این فکر می کردم که این خانه دیگر مثل ده سال پیش نیست که سوت و کور باشد. این خانه حالا مهمان هایی دارد که نباید هر شب بیایم و تلخ نویسی کنم که به قول بعضی ها مردم خودشان کم غصه ندارند که بیایند و روان پریشی های یکی دیگر را هم بخوانند. امشب دیدم نچ.  ننوشتن دل شیر می خواهد که من ندارم. من باید بنویسم تا بتوانم غذا بخورم و شب ها بخوابم...باید بنویسم تا بتوانم نفس عمیق بکشم و بغض خفه ام نکند. باید صبح های زود با ماگ ادوارد مونش ام توی آفیس بنشینم و وبلاگ بچه ها را بخوانم تا حس کنم دوستانی دارم و دارند زنده گی می کنند هرروز و پس زنده گی هنوز هست...

شک ندارم که تا ننویسم که توی سالن تشریح کهریزک بودیم که آن پدر و مادر و پدر بزرگ سر بریده را آوردند و گفتند پسرک شان شیشه کشیده  و این سه تا را سر بریده...آن تصویر تا آخر عمر شب ها خودش را جا می کند توی سرم. چه روز گاف و ه ای بود وقتی هیچ کدام از پزشک ها انگلیسی بلد نبودند و من یک پای ام توی سالن برای ترجمه بود و یک پای ام توی حیاط برای تر شدن چشم های ام. بعد آن یکی جوانک که وقتی آوردندش همه گفتند:" نه وحشتناک نیست...از بیمارستان اومده...مورد سرطانی بوده !"

از سرطان مردن وحشتناک نیست؟!...هه.  توی دل ام گفتم خیلی احمقید. بیایید تا برای تان بگویم که وقتی عزیزتان...نه...پدرتان..ذره ذره جلوی چشم تان تسلیم سرطان می شود...زنده گی تان تا آخر عمر وحشتناک می شود. هه...بیمارستان؟!...بعد همان شب مادرک زنگ می زند که بابای اش بیمارستان است و کبدش یک دفعه از کار افتاده. بابا بزرگ ام. "بابایی" ام. لباس می پوشم و سوییچ را بر می دارم و دارم از پله ها می روم پایین که به مادرک زنگ می زنم که "کدام بیمارستان؟"...و بغض می شود. هه!...همان بیمارستان لعنتی. همان دور برگردان احمقانه ی سر ِ اراج. همان کوچه ی تا همیشه ی خدا تاریک و تنگ. می نشینم روی پله ها. نه. من آن جا نمی آیم. بابایی را بیاورید خانه و من صبح تا شب می آیم خانه...ولی آن جا نه. یعنی بیایم و باز آن جایی را ببینم که پزشک اش جمع مان کرد و گفت:" فقط دو هفته "...و من دست ام را گذاشتم روی قلب ام که نایستد؟...یعنی بیایم و آن اتاق طبقه ی سوم را ببینم که بابا روی تخت اش هی دست من را می گرفت و می گفت"بریم خونه؟"...لعنت به دنیا. نه مامان جان..من آن جا نمی آیم. پله ها را برگشتم بالا. مگر آدم توی یک روز چه قدر می تواند با خودش تصویرهای لعنتی این ور و آن ور ببرد. نرفتم. تا دیشب. که برادرک زنگ زد و گفت بیا. بابایی را حالا حالاها خانه نمی فرستند گویا. رفتم. از در اورژانس بی این که اطراف ام را نگاه کنم مستقیم رفتم اتاق اش. کوچک و نحیف و زرد مچاله شده بودی روی یکی از تخت ها. دست اش را فشار دادم و پیشانی اش را بوسیدم. چشم های اش را باز کرد. گریه کرد. تمام شدم. با هیچ کس حرف نزدم و برگشتم توی ماشین اش. حتی از خاله اک نپرسیدم که دکترش چی گفته. می دانی ریمیا...آدم یک جاهایی بعضی وقت ها می رسد که دل اش نمی خواهد چیزی بداند. اگر می پرسیدم و خاله اک کلمه ای می گفت که من می دانستم یعنی چی . نه نه نه نه. من انگار دیگر نمی توانم. همه جوره کم دارم چیزی. امروز هم به هیچ کس زنگ نزدم. نه مادرک...نه برادرک. فقط خوابیدم. فکر کنم سیزده ساعت خوابیدم. دوره ی لعنتی از فردا شروع می شود و تا آخر هفته باید یک لنگه پا دنبال کار ها بدوم. چون آن یکی ماموریت است و آن یکی بیزی است و آن یکی دست و پا چلفتی و من گویا ظاهرم از همه سالم تر و خوشحال تر و تر و تازه تر است!!!!!!. دل ام می خواهد این هفته زود تر بشود چهارشنبه و بابایی را ببرند خانه و هفته ی بعد که می روم سفارت شینگن ام آماده باشد  و بعد بیایم خانه و  چمدان ببندم و بروم سوییس و بعد فرانسه و بعد اسپانیا و سال ام مثلا نو شود. یعنی می شود؟!

تحقیر شدن بد است. چه حق ات باشد چه نباشد. اندازه اش مهم نیست. چرا و چند و چون اش مهم نیست. حتی مطمئن نیستم که "تحقیر کردن" هم به بدی "تحقیر شدن" باشد. "تحقیر کردن" یک فعل مزخرف است که تا وقتی تو مفعول اش نباشی نمی فهمی اش. این هم مثل خیلی از اتفاقات دیگر زنده گی، یک دفعه و بی این که خبر کند می افتد. مثلا یک ساعت ورزش می کنی و بعد هم یک دوش عالی می گیری و برمی گردی خانه و یک دفعه...یک دفعه تحقیر می شوی!! ...آن چنان که با وجود یک هفته بی خوابی تا صبح نمی خوابی و به این فکر می کنی که "چرا واقعن؟" 

این وورک شاپ لعنتی و آن یکی ِ دو هفته ی دیگر جان برای ام نگذاشته. نه خواب دارم و نه خوراک. اسم اش را می گذارم "درد خسته گی"! این درد با یک روز استراحت آن چنان گورش را گم می کند که معلوم نمی شود از کجا آمده بود اصلا از اول. اما این درد ِ‌از دیشب ام...که حتی اسم هم روی اش نمی توانم بگذارم...فکر نکنم خوب شدنی باشد.  

تحقیر شدن تلخ و دردناک است.  خیلی.

home sweet home

 

بعضی از پدرها صبح می روند سر کار و شب برمی گردند خانه. بعضی های دیگر صبح می روند جنگ  و شب...؟، نه شب برنمی گردند خانه. شاید ماه ها طول بکشد. شاید هم سال ها. بعضی هاشان شاید سی سال!. خوب یادم است که وقتی بچه بودم و مثل این روزها موبایلی در کار نبود و بابا دیر می کرد، دل مادرک مثل سیر و سرکه می جوشید که چه شده یعنی؟...کجا مانده بابا؟..خیلی وقت ها حتی مامان می رفت و جلوی در با بغض می ایستاد تا بابا برگردد و من توی دنیای بچه گی ام هربار که بابا دیر می کرد فکر می کردم که تصادف کرده و.. . انگار همان شب ها بود که فهمیدم بی خبری هیچ هم خوش خبری نیست.

می نشینم توی فرودگاه. "منتظر"...که خبری شود و موبایلم زنگ بزند که بروم یا نروم. اولین بارم است که قرار است بروم و دلهره ام رسیده به آسمان. صف طولانی کانتر می رسد به آخر و من هنوز "منتظرم". از انتظار متنفرم. انگار همه چیز رنگ و مزه اش را از دست می دهد وقتی منتظر چیزی هستی. همه ی ذهن ات جمع می شود و کز می کند  گوشه ی دل ات و فلج می شوی زیر سنگینی ِ انتظار. بالاخره یک تماس و ..."می روم".

پرواز می کنم....کیلومترها..."آبادان"...هوا تاریک است که می رسم. از پنجره ی تاکسی چیزی نمی بینم اما حس عجیبی انگار توی شهر است که نیازی به نور ندارد برای دیدن. چیزی شبیه یک جور غربت ِ ناجور طوری...

اتاق هتل خوب و مناسب است و همه چیز تمیز است اما من مدام غلت می زنم. خواب ام نمی برد. مدام تصویر مامان با بغض جلوی چشم ام است که جلوی در توی کوچه ایستاده. فکر کن که یکی از آن شب ها بابا بر نمی گشت. فردای اش هم برنمی گشت...پس فردای اش هم...ماه بعدش هم...سال بعدش هم..سال های بعدش هم...سی سال؟!...گفتند هشتاد و دو "نفر" برمی گردند فردا خانه! هشتاد و دو "بابا"...هشتاد و دو "برادر"...هشتاد و دو تا "فرزند"...مهم نیست که بابا یا برادر یا فرزندت زنده است و کنارت راه می رود و با تو حرف می زند و می خندد...یا فقط یک تکه استخوان است. بابا همیشه باباست. برادر همیشه برادر است و فرزند همیشه فرزند.

شب تا صبح ام انگار ده سال طول می کشد. تاکسی می گیرم و می روم تا مرز.آن هایی که بعضی ها به اش می گویند" شلمچه" و برای بعضی های دیگر همین یک کلمه یعنی هزار تا کلمه. می رسم به مرز. تا چشم کار می کند نیروهای نظامی و سرباز است. به خودم می گویم:" امکان  ندارد بتوانی  بگذری و برسی آن طرف. این آدمیان مرد سالار!"...چند بار می روم سمت ِ سد ی که سربازها درست کرده اند وتگ ام را نشان می دهم که من از سازمان ِ فلانم  اما هر بار جلوی ام را می گیرند و محکم می گویند که "نه". شاید هزار مرد و هزار جفت چشم که دارند له ام می کنند. بی فایده است. "تگ" خدا را هم نشان می دادی به هیچ جای شان حساب ات نمی کردند.  چیزی به ذهن ام می رسد و یک دفعه محکم می روم و  با پررویی تمام دست به سینه می ایستم جلوی شان و خودم را می زنم به کری و مثل سنگ زل می زنم به آن طرف مرز که اگر همکاران عراقی ام آمدند ببینندم!...می دانم که سربازها نمی توانند بهم دست بزنند نامحرمم خب!. چند تا از درجه دار های شان می آیند و خواهش می کنند که کنار بایستم. من اما هنوز کرم.!...دست به سینه ام و قلب ام چنان می زند که دست های ام را محکم روی سینه ام هی فشار می دهم که مبادا کسی صدای قلب ام را بشنود. فکر کنم بیست دقیقه کر بودن ام طول می کشد تا بالاخره کسی می آید دنبالم و از جلوی دیوارهای نظامی و دهان های بازشان "مغرور" رد می شوم و می رسم آن طرف مرز. می خواهم بروم جلوتر اما پاهای ام انگار چسبیده اند به زمین. هشتاد و دو تا تابوت..جلوی چشمم آرام با وقار...روی زمین انگار نشسته اند. برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. آن خیلی دورترها انگار هزارتا مادر ایستاده اند جلوی در با بغض و این طرف فقط هشتاد و دو تا..هشتاد و دو تا بابا...هشتاد و دو تا برادر. بغض می کنم از فکر این که به   بعضی از این تابوت ها چه قدر بیهوده بزرگ اند برای یک تکه استخوان کوچک...

زیر لب می گویم:"خوش اومدین...دیر...ولی اومدین"..

یک لحظه احساس می کنم جثه ی کوچکی کنارم ایستاده. برمی گردم و نگاه اش می کنم. سلام می کند و می پرسد که می تواند چند لحظه وقت ام را بگیرد.  بعد از همسرش می گوید که هنوز برنگشته خانه بعد از سی و چند سال و این که می توانم برای اش پرس و جو کنم یا نه. بغض می کنم...می گویم اما این جا که نمی توانید نام و نشانی پیدا کنید. این جا فقط مراسم تبادل است. اگر خبری شود حتما خبرتان می کنند. می گوید" اما این جا امیدوارم می کند که هنوز دارند خیلی ها برمی گردند..شاید او هم یک روز...مثل همین ها" دست خودم نیست. بغل اش می کنم که اشک های ام را نبیند. آرام می گویم که شوهرش برمی گردد. شاید دیر...اما برمی گردد. همان طور که بغل اش کرده ام آن دورهای آن طرف مرز را نگاه می کنم و التماس وار میگویم:"  به خاطر بغض هایی که  تمامی ندارند تا نیایید...این جا تا همیشه چشم های چون این زنی به در است...برگردید..."

صبح آمدند و بی مقدمه پرسیدند که آیا می روی مرز به جای ریتا برای مراسم ِ فلان که سازمان مان باید حضور داشته باشد؟...گفتم"چرا که نه! من اصلا عاشق این جور هیجان های لب مرزی ام!"..بعد هی این پا و آن پا کردند و آب دهن شان را قورت دادند و دهان شان را جویدند و  من و من کردند و بالاخره فرمودند: "نظامی های کشورتان را که می شناسی! یک دخترک تک و تنها را تحویل نمی گیرند... رضا را با خودت ببر که تنها نباشی و معذب هم نباشی و نباشند!"

این ها هم یاد گرفته اند چه جوری روی سگ من را بالا بیاورند.  نمی دانند که ما زن ها چه قدر تازه گی ها حساس شده ایم  به این جامعه ی مرد سالار؟!...نمی دانند که ما چه قدر گارد گرفته ایم تازه گی ها برای این که دیده شویم در جامعه مثلا؟! پوزخند ِ رضا هنوز روی لب اش به بار ننشسته بود که از روی صندلی ام بلند شدم و گفتم:" بهتر است این قدر لی لی به لالای کشور ما و نظامی ها و انسانیان ِ راس امورش نگذارید!...رضا مترجم است. اتفاقا از آن مترجم های خوب هم  هست. هیچ کس هم روی دست اش نیست. زیر دست  و کنار دست و اصلا هیچ جای دست اش هیچ کس نیست!...ولی  ما که فردا نیازی به مترجم نداریم آن جا. فقط می خواهید راست راست با من روانه ی مرزش کنید که چه؟!...من تنها نباشم؟!...من دخترک تنها و غریب و کبریت فروشم و رضا خان قرار است بشود بادیگارد من با حفظ سمت!؟...لازم نکرده. من ضرورتی نمی بینم. اصلا بهتر است هم آن ها من را بشناسند و هم شما!...دل شان خواست می آیند جلو و با من حرف می زنند. دل شان نخواست...خودشان باید دنبال کسی بگردند که با ما وارد دیالوگ شوند!". Eve جا خورد و به رضا هم برخورد.  رضا متلکی شبیه این که "دخترا شیر شدن فمینیست شدن قارچ سینا شدن!" حواله ی من کرد و از اتاق بیرون رفت. Eve هم گفت هر جور که خودت راحتی و رفت و من ماندم و بازوهای قارچ سینایی ام!


***

کانتر داشت بسته می شد و من هنوز نمی دانستم که باید بروم یا نه.   Eve از این طرف ِ مرز زنگ می زد و می گفت که گرین لایت نگرفته ایم و Haifa از آن طرف مرز زنگ می زد که بیا شاید تا فردا گرفتیم!. بین زمین و هوا مانده بودم و یک کانتر آدم معطل یک گرین لایت لعنتی!...دقیقه های آخر بود که Eve زنگ زد و گفت که برنامه پندینگ است و پا در هوا و معلوم نیست که چه می شود و خودت تصمیم بگیر و ما نمی دانیم چه کنیم! گفتم که اگر بروم و برنامه کنسل شود، فقط "پول ِ سازمان و وقت ِ من" است که می سوزد...ولی اگر نروم و برنامه برگزار شود یک "فرصت" است که می سوزد. پس می روم!...کارت پرواز را گرفتم و آمدم...


***

"آبادان"


یک صدایی شبیه قران یا دعا پیوسته و مکرر از جایی پخش می شود. اضطراب مراسم فردا بی خواب ام کرده. دروغ چرا..."تنها بودن ام" هم!...ولی مثلا کم نمی آورم!...بابا اگر بود و برای اش می گفتم که فردا قرار است بروم ش.ل.م.چ.ه...چه ذوقی می کرد و حتمن صد تا خاطره از شلمچه می گفت برای ام. چه قدر دلتنگ است این جا بابا.  فردا قرار است تکه های استخوان های "هشتاد و دو تا" "بابا" را تحویل بگیرم  شاید!  و آن دورتر ها توی قصه ها...هشتاد و دو تا مادر ِ هنوز به چشم شان به در است که تکه ای برسد و بشود پسرشان... "مامان" و "بابا" عجب حکایت های غریب و عجیبی اند ریمیا.

مجبور می شوم برای این که خواب ماندن ام را جبران کنم و به میتینگ برسم، پیاده روی را بی خیال شوم و مسیر کوتاهی را سوار تاکسی شوم. دست بلند می کنم و تاکسی ای می ایستد و به محض این که می نشینم صندلی عقب، راننده از توی آیینه نگاه ام می کند و می پرسد:"خانوم ببخشید می پرسم...جسارتا این مانتوهای شماها چرا دکمه نداره دیگه؟...ما هر چی دختر می بینیم بی دکمه است!". همان طور که کیف پول ام را بیرون می آورم لبخند می زنم و عبارتی می پرد توی سرم و زیر لب می گویم " جامعه ی بسته...جامه های باز!" و مشعوف می شوم از کلمه بازی ِ اول صبح ام!...نگاه اش توی آیینه طوری ست که می فهمم خوشحال نیست از زمزمه ی من. دست ام را دراز می کنم سمت اش که کرایه را بدهم که زمزمه می کند:" همین کارا رو می کنید روتون اسید می پاشن...حقتونه!"...صورت ام می سوزد یک دفعه. آتش می گیرد سرتا پای ام انگار. چشم های ام سیاهی می روند و نفس ام به شماره می افتد.پول را پرت می کنم روی صندلی جلو و در ماشین ِ‌در حال حرکت را باز می کنم و داد می زنم :"پیاده می شم". دستپاچه می شود که "خانوم چرا همچین می کنی؟ ینی می گم خو درست لباس بپوشین....کسی هم کاری تون نداره!"...در ماشین را کامل باز می کنم و دوباره داد می زنم که "گفتم پیاده می شم..." می زند کنار. می لرزم و با رعشه پیاده می شوم. در ماشین را همان طور"باز" رها می کنم و جشم های ام را روی هم فشار می دهم و  رد اشک های ام آتش می گیرد روی پوست ام....

شوهر خاله ی محترم کله ی صبح زنگ زده که لطفا به جای عکس واتس آپ تون، یک عکس گل بگذارید!...این عکس توی در و فامیل و دوست و آشنا چهره ی خوشی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عکس یک صحنه از نمایش قبلی مان است که من دارم به یک دور دستی نگاه می کنم! همین!...لباس ام کوتاه است؟...پاهای ام لخت و عریان است؟...پیرهن ام بی آستین است؟....یقه ام باز است؟ خب بله. اما داستان این جاست که هیچ کدام این ها    توی عکس مشخص نیست!...عکس فقط کله ی کراپ شده ی من است. کله ی کراپ شده ی بی روسری من!...بی حجاب به قول خودشان!...با احترام به اش می گویم که اصلا خاطرم نیست که چه عکسی را آن جا گذاشته ام. پشت سرم داغ می شود. خاله ام و شوهرش و پسر خاله های ام از آن آدم هایی هستند که دوست شان دارم و بد جوری هم دوست شان دارم. همین یک خاله را دارم و بچه های اش برای ام مثل برادرک اند. گوشی را قطع می کنم اما دل ام می خواهد خودم را از دنیا قطع کنم. که دوست داشتنی ترین آدم های زنده گی ات به خودشان اجازه می دهند که به تو بگویند عکس پروفایل مجازی ات را گل بذار یا خر!...یاد بابا می افتم و دعواهای مان...یاد مامان و بحث های همیشگی مان...که این کار را نکن...آن کاررا بکن...این طوری لباس نپوش...روسری ات را بیار جلو!...گه می شود روزم. مساله عکس پروفایل نیست....مساله این است که من توی خانواده ام هیچ جوری مورد قبول نیستم . حتی حالا که سی و یک سال ام است و هشت سال است که ازدواج کرده ام! نه پیش مادرم که نزدیک ترین ام است می توانم خودم باشم...نه آن طرف تر که خاله و شوهرش هستند...همیشه تنها باید سفر کنم. تنها مهمانی بروم. تنها مهمانی بگیرم...چرا چون هیچ چیز زنده گی من با هیچ چیز زنده گی آن ها جور در نمی آید. اصلا من از مفهوم "خانواده" هیچ لذت ِ با هم بودنی را نبرده ام. هیچ وقت ریمیا. هیچ وقت.

دل ام نیامد و بدجوری خودم را کنترل کردم والا هر کس دیگری جای شوهر خاله هه بود حتمن فریاد زده بودم که به شما هیچ ربط مستقیم یا حتی غیر مستیقیمی ندارد که من چه غلطی توی زنده گی ام می کنم و چه جور عکسی ، لخت یا با چادر! کجا می گذارم و شما نه بابای من هستید و نه شوهر من و نه هیچ کاره ی من!..ولی نتوانستم. مجبور شدم خفه خون بگیرم و سکوت کنم. به خاطر مادرم که خاله و شوهر خاله ام مثل پروانه دورش می چرخند هرروز. به خاطر همین شوهر خاله ای که نزدیک ترین دوست ِ بابا بود و همیشه جیک و پیک شان باهم بود.

ولی بغض ام ریمیا. حرص ام ریمیا. خفه گی دارد می کشدم. دردم ریمیا. برای مریضی بابا دو سال غصه خوردم اما مریضی آدم های دور و برم انگار قرار است به فاک بدهد مرا! از این که دنیای شان اندازه ی پوست گردوست و عکس موهای کوتاه من اگر تبدیل به گل شود...دین و دنیا و آبروی شان برمی گردد سر جای اش!...دلگیرم. از همه ی آدم های زهر ماری دور و برم که من برای شان فقط یک دختر خراب ِ بی حجاب بی دین و ایمان ام که عکس پروفایل ام آبروی شان را برده! تهوع! دل ام می خواهد تف کنم به این تعصب عوضی که هیچ چیز ازش در نمی آید مگر اسید روی صورت دخترکان شهرش. به این مضحک بازی هایی که انسان های دور و برم به خودشان اجازه می دهند در بیاورند و به این مسخره ترین کلماتی که از دهان شان بیرون می آید و...هیچ...هیچ ...هیچ هم دل ام برای هیچ چیز این مملکت نفرینی تنگ نمی شود.  پول خوب در می آورم که در می آورم..مهمانی های آن چنانی می روم که می روم...خانه و ماشین دارم که دارم...عوض اش یک مشت آدم مریض دور و برم هستند که حاضرم قید پول و مهمانی و خانه و ماشین و همه چیز را بزنم و بروم جایی که لااقل تنهایی ام معنی پیدا کند. که بدانم کسی دور و برم نیست و تنهای ام. نه این که خانواده ات و مردم ات همه دور و برت باشند و باز هرروز فکر کنی که چه تنهایی!


"شبی" با باران و مهران!

انسان هایی به نام "شبنم"...یا انسان هایی به نام "مهران" درست همان وقتی در کافه را باز می کنند و می آیند تو و روبروی ات می نشینند که فکر می کنی نسل این جور انسان ها منقرض شده یا آن قدر نایاب اند که پیدا کردن شان غیر ممکن است.

فقط یک بار شد که فکر کردم "آه چه قدر از من کوچک ترند" و آن وقتی بود که حرف سن و سال شد. در بقیه ی ثانیه های باهاشان بودن، این آن ها بودند که هم بزرگ تر از من بودند و هم نو تر. 

  

گرچه که عکس سه نفره مان فقط یک صفحه ی تاریک است با سه تا لبخند...اما هدیه ی شبنم سیصد و نود صفحه ی روشن است با هر بار لبخند...


یک من ِ دیگر...

از فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و وایبر و اینستاگرام بازی  شبانه ام هر شب می زنم و به زور سرم را می کنم زیر بالش که زود بخوابم که بتوانم پنج و نیم صبح از خواب بیدار شوم که شش بزنم بیرون و به ترافیک ِ‌جهنمی ِ صبحگاهی حکیم و همت و یادگار و هر اتوبان خراب شده ی دیگری نخورم و در ضمن بتوانم یک نیمه جای پارک هم توی الهیه ی خراب شده که از زور ماشین شبیه میدان توپخانه شده است پیدا کنم. ساعت کار رسمی آفیس نه صبح است و من هفت تا هفت و نیم می رسم و دقیقن همین ساعت است که فقط می توانم دقیقن توی بن بستی که جلوی آفیس است جای پارک پیدا کنم و این یعنی "خوشبختی".

الان که دارم می نویسم می بینم چه انرژی خرکی ای توی همین استرس های شبانه و صبح گاهانه هرروز از من می رود آن هم بابت چی؟..."جای پارک"!...نه این که مشکلی داشته باشم برای این که ماشین ام را دورتر پارک کنم. نچ. مشکل این است که ماشین های انسان هایی که این حوالی کار می کنند همه شناسایی شده اند توسط جنابان "سارق" و هر بار که توی کوچه پس کوچه پارک می کنی..باید موقع برگشتن با خودت بازی "ینی چی دزدیدن از ماشین!" کنی!

امروز مثل همیشه ساعت هفت و نیم پیچیدم توی بن بست که دیدم نگهبانی که تازه گی ها استخدام اش کرده ایم پرید جلوی ماشین ام. فکر کردم منتظر "سلام صبح به خیر من است". عینک ام را زدم بالای سرم و شیشه را دادم پایین و سرم را از پنجره بردم بیرون و داد زدم"بونژوغ علی آقا...خوبین؟". دیدم انگار که اصلا من را نمی شناسد کلاه نقاب دارش را جا به جا کرد و آمد کنار ماشین و گفت:" از امروز نمی تونید این جا پارک کنید...آقای ب گفتن این جا مال کساییه که ساعت ده و یازده میان سر ِ‌کار!".

قسمت اول جمله اش که "از امروز نمی توانید این جا پارک کنید" مشکل چندانی نداشت...اما قسمت دوم اش اول صبحی آمپرم را چسباند به آن جایی که مدت ها بود نچسبیده بود. گفتم آقای "ب" غلط کردن که واسه دیر اومدن خودشون و تیم شون قانون وضع می کنن. کسی که ده یازده میاد سر کار کلا نیاد سر کار بهتره...". آمدم گاز بدهم که دیدم نه...مثل آن که پولی که از آقای ب و تیم اش گرفته بدجوری حسابی بوده. دست به سینه ایستاد جلوی ماشین و چشم های اش را بست و سرش را کرد به آسمان که" به من دستور دادن!". این چندمین باری بود که جلوی ام را با همین حرف مسخره می گرفت. دفعه های پیش حال ام خوش بود اما امروز صبح نداشتن آب گرم و دوش نگرفتن ام، سگ ام کرده بود. آن قدر عصبانی بودم که بدون عذاب وجدان می توانستم زیرش کنم و بعد هم دو سه بار از روی اش رد شوم. نگهبان قبلی را هم به خاطر همین کارها اخراج کردند. فکر کردم که تا هوار هوارم در نیامده و ماشین ام به خون او یا آقای ب آلوده نشده برگردم. فکر کردم که بیشتر مشکل ام دوش نگرفتن ام است تا جای پارک و پس چرا الکی کسی را بکشم؟! دنده عقب رفتم و بعد از بیست دقیقه جایی حوالی پل رومی!!!! پیدا کردم و مسیر را پیاده برگشتم تا آفیس. از کنارش که داشتم رد می شدم آرام گفت:" من بی تقصیرم خانومی!". قسمت اول اش که "من بی تقصیرم" باز مشکل چندانی نداشت...اما قسمت دوم اش "خانومی؟!"...با خودم مدام توی سرم تکرار می کردم" نزن اش...نفس عمیق...نزن توی دهن اش...نفس عمیق...نکوب توی سرش...نفس عمیق...کلاشو نکش روی صورت اش...نفس عمیق..."ایستادم. لبخند زدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:" علی آقا...اولن که خانومی ِ شما خانم ز و میم و فلان و فلان هستن که براشون جای پارک نگه می دارین چون ماشین یکی شون بی ام دابلیوست و آن یکی چشم و ابرو خوب می آید و آن یکی هم کیف پول خوبی دارد! (به گوششان برسد جر واجرم می کنند!)...دوما این که به آقای ب اگر من امروز ندیدم شون بفرمایید که بنده از فردا صبح ساعت شش می خواهم ماشین ام را پارک کنم جلوی در آفیس و ایشان اگر ناراحتند، یک قانون "سه حرفی"، شبیه همین قانون سه حرفی ِ "هر کی دیر برسه جا پارک بهتری داره!" برای شما وضع کنند که از شش صبح تشریف بیارین این جا و عبور و مرور من را کنترل کنید". گاهی از "آکله ی درون ام" متعجب ام خودم!..."پاچه ورمالیده گی" صفتی ست که مثل "جوش" یک روز از خواب بیدار می شوی و جلوی آیینه می بینی اش ناغافل!.

فقط می شنیدم که آرام می پرسید:"سه حرف ینی چی خانوم باران؟!"...بی این که برگردم و نگاه اش کنم کلید انداختم توی در و یک نفس عمیق و سبک کشیدم.لبخند زدم از فکر این که سلیطه بازی ام هیچ اگر نداشت...لااقل اسمم را از کلمه ی چندشی ِ "خانومی" به "خانوم باران" تغییر داد و همین بس است برای امروز این چونین ام!

برای عسل...برای سر به هوا

بهشان نمی گویم اما ته دل ام ذوق می کنم که برای دادن هدیه تولدم و دور هم جمع شدن مان اصرار می کنند.

اولین باری ست که سه تایی جمع می شویم و من اسم مان را توی هوای دیروز گذاشتم اولین "سه جانبه ی ابری".

از صبحانه و هدیه ی خوش رنگ و لعاب شان که بگذریم من از خود ِ‌خودم که آن قدر راحتم که می توانم جلوی شان گارسون ِ خوش تیپ را برانداز کنم و با او سر ِ نوشیدنی های مختلف "بلاسم" خوش ام می آید.

من از راحتی خودم و عسل که از "هورمون های هرزه ی سی سالگی مان" حرف می زنیم و چشم های سردرگم ِ "سر به هوا" که حیرت زده ما را نگاه می کند خوش ام می آید. من از این که یک جمله را نیمه بگویم و آن ها آن را دقیقا همان طوری تمام اش کنند که من می خواستم، هیجانی می شوم. این که بدانم این دو تا شب و روز من را می خوانند اما هیچ حس سانسور واری نداشته باشم دل ام قرص می شود.

یادم می افتد که روزهایی همین طوری سه تایی توی کلاس می نشستیم و استاد حرف می زد و ما جزوه می نوشتیم و  هیج وقت هم فکر نمی کردیم که ده سال بعد همان طوری بنشینیم دور یک میز و شش راند صبحانه بخوریم! و بگوییم که "نوشتن...چه قدر خوب است".



پ.ن.1. عسل...من هنوز هم می خندم بلند بلند، به پسرک گارسون که آمد کنار ما و رو به تو گفت:" من حس می کنم شما چیزی لازم دارین"!


پ.ن.2. سر به هوا من هنوز هم می خندم بلند بلند به تو که پابرهنه دویدی وسط سفارش من و گفتی:" یه چایی لطفن!"...انگار که آمده ایم قهوه خانه!!!


 



 برای مان گه گاه فرصت های شغلی جدید ایمیل می شود. امروز فکر کردم شاید کسی میان شما "دوستان جان ها" باشد که علاقمند و دنبال چنین فرصت هایی باشد.



http://un.org.ir/images/23sep2014-TOR_NA_SP3.pdf


 



 

کادو

می شود یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم ...

که اول بغض می شوم و بعد اشک از "اویی که کمی دورتر تر دولا شده و دارد یک تکه تخته را از روی زمین بر می دارد" و بعد می زنم زیر خنده از شیرین ترین برچسبی که تا حالا به من زده اند..."خانوم منقضی!"


مرسی گولو. گاهی آدم ها یک دفعه دل شان آن قدر گرم می شود که هیچ کس نمی داند چه قدر...



برای امیدی که شد برق توی چشم های اش...


کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:" باران جون نمی دونی چه قدر از دوباره اومدن ات خوشحالم" و بعد طوری که همه بشنوند می گوید:" بس که این بچه های کلاس بورینگ و بی مزه ن..." و همه می خندیم. قلم موها را می گذارم روی میز و بغل اش می کنم و می گویم:" منم دلتنگ شما بودم...شما بهترین های من هستید". شیما از آن طرف داد می زند که "باز این باران اومد با این مدل حرف زدن اش...زهره جون تو رو خدا این بورینگ نیست؟" بعد هم دهان اش را کج می کند و ادای من را در می آورد که" من هم دلتنگ شما بودم عزیزان من...شما نور و چشم و چراغ و لوستر من هستیییییییییییییید". و دوباره همه می خندیم. می خواهم قلم موهای ام را بردارم که زهره جون می گوید:" راستی...بابا چه طوره؟...بهتره؟...من که هر بار می رم شیمی درمانی و پرتو درمانی یاد تو و حرفات می افتم..و پدرت...الان خوبه؟ دیگه که پرتو درمانی نمی شه؟..راستی اونم همین بیمارستانی می رفت برای شیمی درمانی که من می رم نه؟"...سقف اتاق یک دفعه باز می شود و یک آیس باکت به بزرگی ِ آسمان روی سرم می ریزد و من نه می توانم فرار کنم و نه می توانم جیغ بزنم. یک سکوت ِ‌ناجوری یک دفعه توی اتاق می پیچد. زیر چشمی همه را نگاه می کنم و یادم می افتد که به همه سفارش کرده بودم که مبادا زهره جون قضیه ی بابا را بفهمد. بیماری زهره جون و بابا همزمان شروع شد و من مدام برای زهره جون از بابا می گفتم که چه قدر خوب است و شیمی درمانی و پرتو درمانی را تحمل می کند و بابا هم مدام از زهره جون می پرسید که "اون خانومه دوستت خوب شد؟"....همه ی بدن ام از کار می افتد و هنگ می کنم الا یک بغض لعنتی که انگار آدمیزاد بمیرد هم "بغض" تنها اتفاقی ست که اگر بخواهد بیفتد، می افتد و از هیچ عضو و کوفتی فرمان نمی گیرد!...در می مانم میان ِ‌خودم. می بینم که همه یک دفعه سرشان را می اندازند پایین و خودشان را مثلا سرگرم کاری می کنند. ثانیه ها کش می آیند انگار. زل می زنم به شیما که کاش دهن اش را کج کند و ادای من را در بیاورد و زهره جون یادش برود که چه پرسیده و من چه نگفته ام. ملتمسانه چشم می چرخان ام و دوباره می رسم به چشم های منتظر زهره جون. با خودم می گویم چرا دروغ بگویم. اصلا مگر "نبودن" چیز کوچکی ست که آدم راحت "نون" اش را بردارد و بشود "بودن"...نبودن و  نماندن بابا که دلیل چیزی نیست...زهره جون که بچه نیست...شصت و چند سال اش است و خوب می فهمد که عمر یکی به دنیا می ماند و عمر یکی نمی ماند...بعد هم بابا کنسر معده داشت و زهره جون کنسر سینه...بعد هم اگر زهره جون نداند که بر من چی گذشته...پس دوستی چندین ساله مان چی؟...دروغ بگویم که چی بشود مثلا...حالا که چند ماه گذشته و من ارام ترم به ظاهر و آن روزها دل ام نمی خواست زهره جون مسجد یا خانه مان بیاید و حالا که همه چیز دارد آرام می شود بهتر است بگویم. قلم های ام را از روی میز بر می دارم و نا خودآگاه دوباره می گذارم شان روی میز و رو به زهره جون می گویم:" خدا رو شکر...خیلی بهتره زهره جون...گاهی برای چک آپ می ره...اما خوبه خوبه...می ره کوه...میاد خونه ی ما...دوباره رانندگی می کنه...سیزده به در رفتیم پیکنیک...برامون آتیش درست کرد با کباب...خلاصه خوبه. شده بابای سابق...انگار نه انگار که اون روزای سخت رو داشت. من که گفتم بهتون...این مریضی رو باید تف کرد انداخت دور..."


برق ِ چشم های زهره جون را تا آخر عمر یادم نمی رود. لبخند ِ پر از هیجان اش را هم. صدای اش که از خوشحالی می لرزید را هم...انگار برای اولین بار "امید" را مجسم شده می دیدم...

  بماند که سنگینی ِ نگاه بچه ها له ام کرد تا خداحافظی کردم...بماند که اتاقک آسانسور از طبقه ی پنجم تا اول...کوچک و کوچک و کوچک و کوچک تر شد و هیچ از من نماند تا طبقه ی اول..

پیش-تولد-زر-نامه

"دو" تا پانادول نازنین را روانه ی معده ام کردم و منتظرم که از حجم و درد سرم کم شود. مطمئنم این پانادول های دو قلو را از قصد دو تا دوتا کنار هم گذاشته اند. یک ایده ی روانکتینگ شناسی پشت اش است. (منظور از این کلمه روانشناسی مارکتینگ است!). طرف می دانسته که انسان ها طبیعتن برای دردهای شان یک قرص می اندازند بالا...اما اگر درد مردانه و جدی باشد خودشان را با فکر انداختن "دو" تا قرص بالا آرام می کنند. این "دو" یعنی قطعا و حتمن و حکمن الان خوب می شوم. چرا چون عوض یکی "دو" تا بلعیده ام و همان فکر ِ "دو" لامصب نصف دردهای آدم را خوب می کند.


می خواهم بخوابم اما فکر این که فقط دو ساعت ِ دیگر سی ساله هستم و از دو ساعت دیگر سی و یک ساله هستم، نمی گذارد. (این نوع "دو"، از آن نوع "دو" هایی که پیش تر ذکر شد، نیست!. این "دو" ، فزاینده ی درد است و دیگر هیچ!)...

تولد این خارجکی ها که می رویم، از ساعت هشت شروع می کنیم به خوردن و رقصیدن و ویییییییییی بازی کردن و کل کل کردن و ساعت که دوازده می شود، تازه طرف کیک اش را می آورد و می خواهد قبل از فوت کردن اش نیم ساعت هم "ز" و "ر" بزند که چه حسی دارد. همیشه ی خدا هم ما آن قدر مست و خسته و داغانیم ساعت دوازده نیمه شب، که هی زیر گوش هم با گریه می گوییم"چرا فوت نمی کنه پ؟"...هربار توی دل مان غر غر می کنیم و من یک جورهایی سردسته ی غرغر چی ها هستم! اما حالا که دو ساعت مانده به سی و یک سالگی ام، انگار خودم همان مرض ِ "ز" ،  "ر" زدن را گرفته ام! خوشحال ام که تنها روی تخت ام نشسته ام و نرگس و سپی نیستند که هی زیر لب فحش های رکیک بدهند و می توانم با خیال راحت "پیش -تولد- زر" های ام را بزنم! 


سی سالگی ام عجیب ترین سی سالگی ِ عمرم بود!... از جان گرفتن ام توی یک سازمان عجیب الغریب ِ بشر دوست، تا آمدن نینو توی زنده گی ام و شب و روز گذراندن های ام بااو...

شب و روز گذراندن های ام توی آن بیمارستان لعنتی که هنوز وقتی به آن دوربرگردان سر ِ اقدسیه می رسم، هق هق می شوم...

نیمی از سی سالگی ام را بابا داشتم و نیمی اش بی بابا بودم.

 همان روزهای بیماری بابا بود که دخترکی که یازده سال توی دپارتمان مان بود یک دفعه هوای کانادا زد به سرش و رفت و دپارتمان مان ماند و این که حالا کی بشود جای دخترک؟...پست به این مهمی؟!...آگهی دادند توی روزنامه.  من هم هوای پروموشن برم داشت و اپلای کردم و گفتم به من اعتماد کنید و می توانم جای او باشم. یک روز Eve و ریتا آمدند توی اتاق ام و گفتند که قبول نکردن تو به معنای اعتماد نداشتن به تو نیست و فقط مساله این است که ما برای این پست یک پورش می خواهیم!...خندیدم و گفتم "من حتما موتوربایک ام..نه؟"...خندیدند و به قول خودشان از بین همه ی اپلیکنت ها یک پورش انتخاب کردند. من هم ماندم سر همان پست قبلی و توانستم روز و شب برسم به بابا و بالای سرش باشم هر شب و روزی که با ما بود...

 "پورش" دپارتمان که تحصیل کرده ی فرنگ بود و چنان و بهمان، اول تازید و بعد افتاد به ریپ زدن!...آن چنان که تصمیم به اخراج اش از یک صبح تا ظهر طول کشید!...خون همه را کرد توی شیشه. آبروی همه را برد...تیشه زد به ریشه ی هر آن چه "بشر دوست بود"...و ...اخراج شد دو ماه پیش. بلی دو ماه پیش که نامه ی مصاحبه ام آمد و داستان های کلاس رفتن و فرم پر کردن ام شروع شد و  هرروز با خودم فکر می کردم که چه خوب شد که من را انتخاب نکردند وگرنه فرصتی برای درس خواندن نداشتم!...بعد هم زد و مصاحبه قبول شدم و...بعد هم گاو صندوق مان را زدند و ما شدیم دو عدد کانادایی ِ بی پس انداز!...بعد هم بهنام و آن داستان ها و نازی و ....هه.

 خب بالاخره سی سالگی باید با یک داستان عجیب غریبی تمام بشود که بگویند "سی سالگی خیلی خاص است" دیگر!...فکر می کردم آخری اش همان گاو صندوق و بهنام است اما نچ!...دیروز Eve آمد توی اتاق ام که "ما مایلیم..و یک جورهایی التماس ات می کنیم که بشوی پورش ِ ما!"...وات د فاک!!!...حالا؟!...حالا وقت این حرف هاست؟...می گذاشتید سی ام تمام شود و توی سی و یک سالگی از این حرف های سنگین بارم می کردید. گفتم:" بات..."..گفت :" ما اشتباه کردیم...باید ایمان می آوردیم به تو و از این حرف ها..."

دو روز است که سرم از اصرار های شان پر است...مخ درد گرفته ام اما گذاشته ام اش به حساب آخرین اتفاق سی سالگی ام. نگران آینده و روزهای سی و یک سالگی ام هم هستم و هم نیستم. به چیزی به اسم"خدا" ایمان آورده ام و خیلی وقت ها آرام می نشینم کنار تا ببینم چه  غلطی می کند برای ام و دنبال همان را می گیرم و می روم...


خب...سی سالگی عزیزم، وقت رفتن ات است کم کم. دل ام می خواهد بدانی که می فهمم همه ی سعی ات را کردی که اتفاق های خوبی برای ام رقم بزنی...می فهمم که سعی می کنی درد ِ نبودن بابا را خوب و جبران کنی...اما عزیزم..دلبندم..سی ِ من...من را هد ِ میشن هم بکنی باز از دل ام در نمی آید که بابای ام را گرفتی. "دو" تا "دو" تا پست و مقامم بدهی..."روانکتینگ" وار "دو"تا "دو" تا پانادول،  روانه ی زنده گی ام کنی...باز خوب بشو نیست این حجم و درد...

 گفتم که بدانی..گفتم که به سی و یک و سی و دو و سی و سه و هر چندی که قرار است عمر کنم خبر بدهی..که همه ی دنیا را هم بهم بدهید...با هم بی حساب نمی شویم. اگر مردانه می خواهید بازی کنید...اگر جرات اش را دارید...همه ی خوشی های ام را پس بگیرید...قبولی مصاحبه و پروموشن و همه ی گاو صندوق های  زنده گی ام را بزنید...اما بابا را برگردانید...

سی سالگی جانم، کمی مانده به رفتن ات حالا. مرسی برای لحظه های خوب ات. می بخشم ات برای همه ی لحظه های تلخ و بدت...الا...آن نفس عمیق که بابا را با آن از ما گرفتی...

همین!


سوغاتی های برادرک...مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز را توی آفیس به شان نگاه می کنم مدام و بعد هم نگاه ام  به ساعت که کی بشود ساعت پنج و بزنم بیرون و بروم و مادرک و برادرک را ببینم و بعد هم نازی...


نگاه ام به ساعت کامپیوتر است...پنج...وقت رفتن...هنوز خوش حالی تمام شدن روز توی ام ته نشین نشده که آقای نویسنده زنگ می زند..."گاو صندوق خانه را زده اند!"...این یک جمله...همین یک جمله ی ساده...یعنی پس انداز ِهشت سال...یعنی یکی توی خانه راه رفته و ...سکه ها و طلاها و دلار ها را برداشته و ...

سرم گیج می رود از اتاق به هم ریخته و لباس های کف زمین...کشوهای شکسته و گاو صندوق مچاله شده...

 حالت تهوع می گیرم...بگیر و ببند و پلیس و کلانتری و سی اس آی و کوفت و زهر مار...

به نازی زنگ می زنم که بگویم چه شده.


_"نازی؟...بغضی؟...تو هم؟....چی شده کوچولو اکم؟"...

_"باران...بهنام...تموم شد!"...

.این یک جمله...همین یک جمله ی ساده...


پیام زنده گی گاهی بسیار خواناست!..نیازی به رمز گشایی ندارد اصلا...

" زیادی خوش بوده ای باران جان...بچرخ تا بچرخم...."


حالم از همه چیز دارد به هم می خورد. همین لحظه هاست که خودم و دنیای ام را بالا بیاورم پشت و رو! تف تف تف تف تف....به غیرت نداشته تان "روزها"...که با یک دست خوشی تعارف می کنید و با آن یکی دست سیلی...

می خواهم بخوابم اما از تصور لحظه ای که قرار است نازی را ببینم دل ام پر از زلزله های زیر اقیانوسی می شود...


دوستان جان،

از تک به تک شما اندازه ی بی نهایت سپاس گزارم. مصاحبه ی ما در واقعیت، واقعا و حقیقتن رفت به سوی ریجکت شدن...

اما یک لحظه یک لحظه و فقط یک لحظه، انگار اتفاقی توی اون اتاق افتاد که ما به جای "نه" ، "بله" شنیدیم...

من انرژی هایی رو حس کردم که از فکر کردن به اش هنوز تن ام می لرزه و متحیرم. سه نفر درروزهای قبل از ما و دو نفر بعد از ما همگی ریجکت شدن و ما به طرز غریبی و عجیبی انگار هل داده شدیم به سمتی...

ممنونم از همه ی دوستان جان های ام که توی فکرم بودند. دنیای ام با شما جای بهتری ست. شما از هر واقعی ای واقعی ترید...

بیدار که شدم دیگر خواب ام نبرد. نشستم و دوباره همه ی برگه های ام را مرور کردم. راه رفتم توی اتاق. از این سر به آن سر. سیگار کشیدم...رادیو گوش دادم...اشک های ام آمدند چندین بار...

توی آیینه ی آسانسور به نگرانی ام زل زد. بغل ام کرد که" هیچ چیز مهم تر از تو توی زنده گی مان نیست باران...به هیچ چیز فکر نکن...تو بیشتر از آن چه که باید تلاش کرده ای. همه یا هیچ نکن این مصاحبه ی لعنتی را...". 

ابوظبی مال. طبقه ی دهم.

 موبایل ها را تحویل دادیم. سردی اتاق شبیه آن روزی بود که توی سفارت استرالیا ریجکت شدیم...یا شبیه تر به آن روز توی سفارت اسپانیا که گفتند no. نشستیم روی یکی از صندلی ها تا در یکی از آن شش تا اتاق باز شود و صدای مان کنند. "مادام فلونی...موسیو فلانی...اتاق شماره ی یک". در زدیم و آن قدر اتاق کوچک بود که نزدیک بود از دهن ام بپرد که خانم این جا که "اتاق" نیست و "سلول" است!...نشستیم. دیوار شیشه ای بین مان و یک سینی فلزی برای رد و بدل کردن ها. هه. چه قدر دل ام برای مان سوخت. پنجاه دقیقه توی سکوت و فقط به چک کردن مدارک گذشت. یک "عمر" کاغذ از جلوی چشمم گذشت. توی سرم فقط این می چرخید که "زنده گی کاغذی"..."دنیای پلاستیکی"..."سرنوشت شیشه ای". از پشت شیشه می دیدم که چه فرستاده ایم...کتاب های ام که ترجمه کرده ام آن جا بود...برگه های موسسه کیش که هر کدام را با چه دردسری از مدیرهای داغان موسسه گرفته بودم...برگه های برنامه های شب و روز رادیو سراسری ِ آقای نویسنده...برگه های روز و شب دویدن های مان. مدام سر بر می گرداندم و نگاه اش می کردم. همیشه وقتی کت و شلوار می پوشد و کراوات می زندفکر  می کنم که این خواستنی ترین مردی است که توی زنده گی ام دیده ام. نگران اش بودم. دو ماه بیشتر نیست که فرانسه می خواند و اضطراب توی چشم های اش موج می زد. دست ام را گذاشتم روی زانوی اش. دست اش را گذاشت روی دست ام. خانوم ِ آفیسر از فرانسه حرف زدن ام تعریف کرد و تعجب کرد که چرا نمره ی فرانسه ام این قدر عجیب و غریب پایین است. گفتم پدرم همان روزها...و سعی کردم بغض نکنم.

تست زبان از هردوی ما...فرانسه و انگلیسی...سوال های عجیب و غریب از کبک و مونترال و کانادا و محله ها و کوجه پس کوچه های آن جا!... کمی عصبانی شد که چرا این قدر پراکنده offer شغلی گرفته ایم و اگر می خواهیم برویم مونترال پس چرا این قدر شرق و غرب خودمان را زده ایم. من لبخند زدم. توی دل ام گفتم مهم نیست. خسته شده بودم. یک ساعت و چهل دقیقه گذشته بود و فقط دل ام می خواست برویم بیرون. همه چیز را جمع و جور کرد و گفت:"متاسفانه زبان آقای نویسنده آن قدر ها که این جا نوشته اید خوب نیست...آفر های کاری تان هم درست و حسابی نیست...متاسفم. شما ریجکت شده اید". بلند شدیم. آقای نویسنده متوجه نشده بود که خانوم آفیسر چه گفت و چه نگفت. با تعجب نگاه ام  کرد که "رفیوز شدیم؟"..سرم را تکان دادم که "بله عزیزم...اما مهم نیست"..برگه ها را جمع کردیم. به خانم آفیسر گفتم فردا سالگرد ازدواج مان است. سرش را تکان داد که متاسفم و...من یک ذره هم متاسف نبودم...

موبایل های مان را پس گرفتیم. آرزوهای مان برای آینده را هم. توی آسانسور زل زدم به خستگی اش...به بلا تکلیفی اش. بغل اش کردم و گفتم:"این بدترین اتفاق زنده گی مان نیست اما تو بهترین اتفاق زنده گی ام بودی..."

...ابوظبی مال...طبقه ی اول

  

ادامه مطلب ...

خواب دیدم بابا دست اش را مشت کرده و می گوید:" برو جلو...قوی!...حتی اگر مثل من کم بیاری و مجبور به تسلیم شی...اما بجنگ..."!

پریدم از خواب...

 نشسته ام روی زمین و اصلا مهم نیست که کف اتاق ِهتل تمیز است یا کثیف. توی زنده گی چیزهای مهم تری از تمیز یا کثیف بودن کف اتاق هتل وجود دارد. خودم نشسته ام روی زمین و زنده گی ام روی هواست. از همین فردا، چه قبول شوم و چه نشوم برنامه ی زنده گی ام عوض می شود. برنامه ریزی های ام هم. با خودم صحبت کرده ام عجیب توی این دوروز و این چهاردیواری. چهارسال صبح و شب دویدن برای روزی که فرداست. 

قرار است بگویم که من سه سال روزها پتروشیمی بودم و بعد از ظهرها تا نه شب کیش! ...قرار است بگویم که من نقاشی می کشم و تاتر بازی می کنم و همیشه بهترین نقش ها و بهترین بازی ها را داشته ام... می خواهم پز بدهم که دو تا رمان ترجمه کرده ام توی بیست و سه سالگی و این یعنی خیلی!...می خواهم بگویم ایلتس هفت دارم و توی سازمان بشردوستانه کار می کنم و هشت تا همکار توی طبقه مان از هشت تا کشور مختلف اند و این یعنی من هرروز بزرگ می شوم...می خواهم توی چشم های آفیسر زل بزنم و بگویم این منم و همه ی من. همیشه سخت تلاش کرده ام و جنگیده ام به قول میم برای چیزهایی که میخواسته ام. زیاد قبول شده ام و زیادتر حتی رد! از رد شدن های ام ناامید نشده ام و از قبول شدن های ام مغرور. 

اگرقبول نشوم... یعنی سرنوشتم جای دیگری و طور دیگری ست. دو نفر دیروزو امروز رفیوز شدند و رفیوز شدن هم یک جور جلو رفتن است به نظرم. 

آرامم و منتظر برای فردا...

مثل دلشوره ی چند ساعت قبل از پرواز...

مثل چمدان ِ  نیمه باز ِ "چه می دانم چه کنم! "...

مثل حس ِ این که انگار چیزی را فراموش کرده ای...

مثل حس این که کاش زودتر پنج شنبه ساعت نه و نیم صبح شود...

مثل یک جور بلاتکلیفی ِ خالص!

مثل ِ یک جور ِ ناجور...

ده به یازده

شمارش معکوس ِ‌منحوس!

ده روز مانده فقط. یازده سپتامبری که زنده گی مان را عوض کرد و بعدش هر چه نصیب ام شد فقط مهر "ریجکت" بود!. حالا توی همان روز کذایی قرار است دوباره یا ریجکت شوم یا "اکسپته". درجه ی care کردن ام متغیر است. یک روزهایی انگیزه ام می رسد به منفی ِ بی نهایت و بی خیالی طی می کنم. یک روزهایی هم کل چهار سال می آید جلوی چشم ام و یکی بوق می زند! و انگیزه ام برای ماندن می شود صفر و درجه ی مصمم بودن ام می رسد به مثبت بی نهایت...

هیچ وقت این قدر توی زنده گی ام درگیرِ سرم نبوده ام. برای اولین بار دل ام می خواهد بروم پیش یک فالگیر و زودتر به ام بگوید که اره یا نه. خسته ام از فکر کردن به اش...بدجوری



بعدن نوشت: دوستان آن چه از کامنت ها بر میاد...گویا همه یه دستی...پایی...انگشتی...ناخنی..توی فال گیری و فال بینی و فال گویی و فال بری و غیره دارند!...لطف کنید هر چه در توان دارید رو کنید...هم اکنون نیازمند ِ...:)

غلت زدم...کولر را روشن کردم...پتو را از روی ام زدم کنار...لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم...غلت زدم دوباره...کولر را خاموش کردم...لباس ام را دوباره عوض کردم...سرم را بردم زیر بالش...بالش را انداختم روی زمین...در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام...ترنج آمد توی بغل ام...چراغ را روشن کردم...آب خوردم...قرص خوردم...سرم را کردم زیر پتو...تیون این گوش دادم...چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم...بالش ام را برگرداندم سر جای اش...سر و ته شدم توی تخت...تیون این را خفه کردم...چراغ مطالعه را هم...دوباره بالش را انداختم پایین...کتاب گذاشتم زیر سرم...تورج و ترنج را بیرون کردم از اتاق...پنجره را باز کردم...لباس ام را دوباره عوض کردم...

ساعت شد سه و نیم...همه را با گر یه!...چند تا تصویر از بابا...از روزهای آخر...از آن نفس ِ‌عمیق ِ آخر...از آن یک هفته ی آخر توی خانه...به جان ام که می افتد ول ام نمی کند. نفس ام را بند می آورد...خواب به ام حرام می شود...غذا برای ام زهر می شود...تصویرها می چسبند به هم و می شوند مثل یک زنجیر دور گردن ام...درد ِ جدیدی ست که تا حالا نداشتم اش...دهن ام مزه ی مرگ می گیرد...بوی موهای بابا موقعی که چشم های اش برای همیشه بسته بود و بوی اش کردم می پیچد توی دماغ ام و دلتنگی ام می شود شبیه جنون...صدای اش مثل اکو می پیچد توی گوشم و می شوم شبیه کابوس ِ مستاصل...

گور به گورم می کند بعضی شب ها..."بی بابایی"...

ایران ِ نا مهربان

نمی دانم حرف های ام ته کشیده، یا نوشتن یادم رفته یا از بس مخ ام پر از سوال و جواب های مصاحبه شده جایی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نمانده برای ام. یک جور ربات واری شده ام. می روم سر کار و بعد می روم کلاس "سوالات مصاحبه"*!( این حیرت آور ترین عنوانی ست که تا به حال شنیده ام). بعدش می آیم خانه و مثل پاسوخته ها آماده می شوم که بروم "جیم"، "ژیم"! و بعدش هم تا وقتی چشم های ام یاری کنند "سوال" می خوانم که حدس بزنم آفیسر ممکن است چی بپرسد و چی نپرسد!  این هم یکی دیگر از خوشبختی هایی ست که برای خودم دست و پا کرده ام! 

خیلی وقت ها استاد محترم دارد همین طور "بگو و نگو" می کند و من دستم زیر چانه ام است و دارم خمیازه می کشم که یک دفعه صدای اش قطع می شود و تنها صدایی که می آید این است که:"چرا اصلا باید برام مهم باشه که آفیسر چه خریه و چه فکری می کنه...به درک! به جهنم...هر فکری که می کنه. من همین ام. ایرانی هستم یا نیستم...تروریستم یا نیستم...مسلمونم یا نیستم...به زنا توی کشورم اهمیت می دن یا نمی دن....آزادی بیان داریم یا نداریم...حق طلاق داریم یا نداریم...اصلا هر کوفتی که هستیم یا نیستیم به خودمون ربط داره. چرا باید استرس ِ قانع کردن کسی رو داشته باشم که چهار سال از عمرم رو توی فکر رفتن یا نرفتن به مملکت اش گذروندم؟.. همین فردا زنگ می زنم و می گم دیگه کلاس نمیام و می مونم همین جا توی وطن ام ایران و  شهر عزیزم تهران !و کلی پول درمیارم و یه ماه دیگه یه ماشین شاسی بلند می خرم و بعدش هم یه خونه توی سعادت آباد و بعدش به امید خدا واسه بستن ِ دهن ِ اطرافیان دوقلو می زایم! و کنار خانواده م به خوشی و  خرمی می زی ام!...مثه همه!...مثه همه بابا!!...مثه تقی...مثه اصغر...مثه کوکب...مثه کبری....بقیه چی کار می کنن پس؟...همه می رن؟...فلونی رفت پشیمون شد برگشت...نه. اگرم قبول شم نمی رم و می مونم که مملکت پر از بچه ب.س.ی.ج.ی نشه و اصلا بابا همه چیز به این خوبیه که و به قول رضا کلی فروشگاه برند و مال ِ فنسی داریم و همه سمارت فون دارن و پارتی و درینک مون هم که به راهه و کلی کافه و رستوران ِ خعلی خوب و باحال داریم و همه چی ارزونه و  پس مهاجرت چه مرگته باران؟! " 

...بعد کم کم صدای ام fade می شود و صدای استاد پررنگ می شود که " برای این که کانادا کشوری ست پر از امکانات و برابری و کوفت و زهر مار...". 

 هی ساعت ام را نگاه می کنم تا کلاس تمام می شود بالاخره. 

 می نشینم توی ماشین و با اینترنت سیم کارت ام "رادیو" *را کانکت می کنم (واقعا چی آدم می خواهد دیگر؟!) و حواس ام به پیدا کردن یک استیشن ِ جدید پشت چراغ قرمز می شود. 

 چراغ سبز می شود و سرم را بلند می کنم که می بینم پیرزنی آرام آرام دارد از روی خط عابر پیاده رد می شود. هنوز به وسط خیابان هم نرسیده با آن قدم های آهسته که صدای بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق ماشین های پشتی خیابان شریعتی را می کند قیامت و آن طرف تر هم پلیسی که دارد زیر لب بد و بیراه می گوید.  

توی آیینه ی جلو، راننده ی ماشین پشتی را نگاه می کنم. یک دست اش روی بوق است و دست دیگرش به جلو اشاره می کند. همان طور چشم توی چشم اش، لبخند می زنم و سیگارم را روشن می کنم و ماشین را خاموش . پک اول را می زنم و دودش را فوت می کنم توی آیینه توی تصویر صورت ِ مردی که شبیه سمایلی ِ یاهو، کبود شده از عصبانیت. خدا خدا می کنم که از ماشین اش پیاده شود و بیاید یک دعوای اساسی! حیف.انگار  آن قدر که "بوق" دارد ...آن یکی "سه حرفی" را ندارد!شاید ده ثانیه خاموش بودن ماشین بیشتر طول نمی کشد اما همان برای رد شدن پیرزن و نقطه ی جوش ِ "مردک" را به هزار رساندن کافی ست. دوباره دود سیگار را فوت می کنم توی آیینه و استارت می زنم. 

 

______________________________________________________________

 

پ.ن.1.* این آیکون ِ موجود ِ پلیدی ست به نام ِ "Tunein" که شب و روز برای ام نگذاشته. هم دنیاست هم آخرت. هم دوست است هم فک و فامیل! به گمان ام اندرویدش هم موجود باشد. از قصه ی ظهر جمعه و شب به خیر کوچولو هم اعتیاد آورتر است. از من گفتن بود!




پ.ن.2. "کلاس سوالات مصاحبه"! از آن روزی که این را شنیده ام مدام توی سرم می چرخد که می شود از آموزش ِ خیلی چیزها توی این کشور پول در آورد. آموزش ِ چگونگی ِ ملاقات با خواستگار در جلسه ی اول. آموزش چگونه دل ِ پورش سوار را به دست آوردن. آموزش چگونه دهان ِ بعضی ها را سرویس کردن..!!

آنتونوف ِ مرگ

بدن های متلاشی شده...چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند...دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند...


این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟..."باران"!


نه من از مرگ نمی ترسم...نه انفرادی اش و نه جمعی اش!

...من از مرگ غمگین ام.

فقط.


جان می دهم تا بعد از ظهر...

صحنه ی آشنای بدن بی جان و هزارتادستگاهی که دور و بر تخت بیمارستان بیپ بیپ می کنند... اولین بار عمه ی زیبای ام، مادر نازی...بعد عزیز خانومم.... بعد ف.... حالا هم بهنام.پرستار در گوش ام ویز ویز می کند که اگر دستگاه ها را قطع کنیم ...

می روم کنار تخت اش...بغض ندارم... گریه ام هم نمی آید... یاد این می افتم که نازی اکم این چند ماه چه طور مثل پروانه دور بهنام چرخید...به قول خودش" اندازه ی ده سال توی این چند ماه آشپزی کرد برای بهنام.

سرم را می برم کنار گوش اش. بوی بی جانی می دهد. من بوی مُردن را می شناسم. سرم را می برم کنار گوش اش و آرام می گویم:"باید باید باید زنده بمونی. زنده گی تو و نکبتی ای که توش دست و پا می زنی برام مهم نیست...راست اش مردنت هم برام مهم نیست... اما نازی... نازی...اگه با رفتن ات مویی از سرش کم شه...اگه بمیری و اضافه شی به غصه های دخترکی که معلوم نیست براش چی نوشتن توی داستان زنده گی ش..." . بغض می کنم. دل ام می خواهد بگویم تف تف تف تف به غیرت نداشته ات که زحمت های نازی را این طوری جواب دادی. می خواهم بگویم تف که نگاه ام می ماند روی دست اش... همانی که آن روز برد توی جیب اش که تاکسی را حساب کند و... 

سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم  توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که  بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های خالی مان کردیم و بعد ما را تا چهارراه نزدیک خانه ی مادرک رساند و خودش دنبال کارهای دیگر مراسم رفت. داشتیم از چهارراه رد می شدیم که احساس کردم کسی آن طرف چهارراه زل زده به ما. "نازی، اون بهنام نیست؟" . بهنام بود اما انگار دل ام میخواست بپرسم و نازی بگوید "نه، شبیهشه". بهنام بود. آن مرد ژنده پوش با موهای  جو گندمی و عینک ته استکانی که انگار داشت توی ته مانده ی حافظه اش دنبال ما می گشت بهنام بود. از چهارراه رد شدیم و من قدم های ام کند شد و نازی قدم های اش تند. چند کلمه بین شان رد و بدل شد و من حس کردم نازی دارد رعشه میگیرد. رفتم طرف شان و سلام کردم و پرسیدم کجا می رود. "خونه ی شما... واسه بابات". به نازی اشاره کردم که برویم. برای اولین تاکسی ای که رسید دست بلند کردم و بعد در جلو را باز کردم برای بهنام و گفتم:"بفرمایید، قدمتون روی چشم" و خودم و نازی هم عقب نشستیم. کلمه ای رد و بدل نشد بین من و نازی. نیازی به کلمه و حرف و کوفت و زهرمار و هیچ نبود. چند ماهی بود که خبری از بهنام نداشتیم. نازی میگفت مواد ویران اش کرده و زن و بچه اش از خانه بیرون اش کرده اند و معلوم نیست کجاست و فقط هرازگاهی زنگ می زند به نازی که "زنده ام". کیف ام را باز کردم و پرسیدم "چه قدر می شه آقا؟".بهنام همان طور که پشت اش به ما بود دست چپ اش را برد توی جیب اش و گفت:"اجازه بدین..." ! و بعد سکوت شد. دست اش تا جاوی در خانه همان طور توی جیب اش ماند و من هنوز جای درد آن صحنه توی قلب ام تیر می کشد. آن روز را با همان حال نزار و پچ پچ اطرافیان توی خانه مان ماند و شب هم رفت خانه ی نازی. گفت " باران من ترک اش می دم....برادرمه . نمی ذارم دوباره بره توی خیابون...!" . درد آن روزهای مان کم بود انگار. گفتم این از آن ترک بکن های اش نیست و بفرستیم اش کمپ .. اما نازی زیر بار نرفت. گفت برادرم است و جز من کسی را ندارد. بهنام "خانه ی نازی نشین" شد! نازی اکم نصف حقوق ناچیزش را هرماه بابت میوه و غذا و هر چیزی که بتواند کمی جان به بهنام بدهد می داد. بهنام بهتر و بهتر شد. آخرین باری که دیدم اش لباس مرتب تن اش بود و شبیه ادم حسابی ها شده بود. گفت که زنده گی اش را مدیون نازی است و خواهرش برای اش مادری کرده. نازی اکم...مهربان ترینکم. هفته ی پیش به این فکر می کردم که لااقل نازی اک حالا تنها نیست و کی نزدیک تر از برادر؟....که داستان همان فردای اش به گه کشیده شد. نازی با یک تور دوروزه رفت اصفهان برای دیدن چند تا از دوست های اش و بهنام هم گویا توی تنهایی همین کار را کرده بود و رفته بود پیش "دوست"های اش و شیشه و کوکایین و اکس و...کُما! 

نازی اکم چه طوری خودش را رساند تهران، بماند. من چه طوری دیگر نمی توانم نازی را آرام کنم، بماند! خانواده و شکی که توی آن فرو رفته اند هم بماند...

من شب و روزم مثل خر نگران نازی ام که اگر بهنام نماند...نازی می ماند؟ اصلا این سرنوشت است یا سگ نوشت؟...

پنجاه تا روز

کل دور روز قبل را توی اغما گذراندم! رییس و هم اتاقی ام ریتا هم دیروز رفت میشن و درست یک روز قبل از حادثه ی واقعه ی سپتامبر برمی گردد و من مانده ام حیران از این زمان بندی!
 فقط خدا می داند که آن قدر به مادرک و برادرک و نازی و ترنج و تورج فکر کرده ام که مغزدرد گرفته ام. خواب شب هم که 
کلا در این روزهای آخرین ِماه مبارک! شده مثل روزه ی عید فطر بر ما! نمی گویم که به نرفتن و بی خیال شدن فکر نکردم....نه. ثانیه ای صد بار از ذهنم گذشت که ایمیل را دیلیت کن و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و کل چهار سال انتظارت را بی خیال شو و بنشین سر زنده گی ات در کشورت! 
ولی یک چیزی هم توی کسر کمتر از ثانیه درون ام مدام مدام محکم می کوبد که این نیمه تمام چهارساله ی لعنتی را برسان به تمام و بعد فکری به حال و روز خودت و زنده گی ات کن. 
همه ی حساب کتاب ها و برنامه ها و فلسفه و  نظریات و افکار و ارزوها و توهم ها و فانتزی ها و نگرش ِ نداشته ام! توی این چهار سال تغییر کرده. ولی راه پس کشیدن ندارم. یعنی آدم ِجا زدن نیستم. آدم ِ فرار نیستم. آدم ِ این که "نرو سخته...بمون راحت تری" نیستم. شغل بشردوستانه ام بدجوری وسوسه ام می کند. پیشرفت ام روز به روز است و این را حتی هد ِ میشن هم فهمیده است. اتفاقات عجیب و غریبی دارد می افتد و یکی بعد از آن یکی من را مهم تر و بزرگ تر و توانا تر می کند توی کار. همه ی مشکلاتی که اسم شان "پول" بود حل شده و هیچ دغدغه ای ندارم راست اش. چهار سال پیش هیچ کدام این ها را نداشتم اما حالا هرجوری فکر می کنم می بینم هدف ام هم آن روزها از اپلای کردن، داشتن این جور چیزها نبود. می توانم ساده بمانم و یک سال دیگر، هم پوزیشن بگیرم و هم گریدم بالا برود و هم خانه و ماشین را عوض کنم و سالی سه تا مسافرت کاری و دو تا مسافرت شخصی بروم. ولی حس نمی دانم چندمم می گوید که این چیزی نیست که از دنیا و زنده گی می خواهم. اگر از خودم بپرسم دقیقا هم چه می خواهم نخواهم دانست! ولی لااقل اش مطمئنم که پول و پوزیشن شماره یک های زنده گی ام نیستند و نخواهند بود. 
نرفتن برای مصاحبه توی مخ ام نمی رود. اصلا کسی چه می داند...شاید قبول هم نشدم و بعد با آغوش آویزان به وطن باز گشتم!...ولی حالا توی این لحظه ی very moment ، پنجاه روز وقت دارم که نه برای مصاحبه...که برای "می توانم" ِ خودم آماده شوم. 

امروز که چک لیست کارهای قبل از رفتن  و مطالب برای بلغور کردن توی مصاحبه را می خواندم یک لحظه سرم را گرفتم بین دست های ام و همه ی هیکل ام شد "ژو نو پو پ"!...سر تا پای ام شد "نمی توانم". پرینت های ام را برداشتم و پنج طبقه ی آفیس را با پله آویزان آویزان آمدم پایین و تا خانه نیم باکس را حرام فکر های صد تا یک غاز و حلال ریه های ام کردم! دل ام می خواست کسی کنارم می نشست و دست ام را از روی دنده بر می داشت و می گذاشت روی پای اش و می گفت :"نگران نباش...این هم یک داستان مثل همه ی داستان های زنده گی ات...فکر کن نمایش جدیدتان است...فکر کن باز باید سی صفحه حفظ کنی و تو نقش اولی...مثل مادام شامپوده...نمایش با تو شروع می شود و با خودت هم تمام...قبلا هم این کار را کردی...نگران نباش...همیشه چیزهایی هست که آدم ها نمی دانند..اعتماد کن به دانسته های ات و بیشتر تر به نادانسته های ات!"..

دست ام را می بوسد و صدای اش توی گوش ام است که:" باران جان... آرام...زنده گی بزرگ تر و عمیق تر از مهاجرت و این حرف هاست...ته ته ِ ته ِ ته اش هر اتفاقی بیفتد تو می دانی که هستم و دوستت دارم. جغرافیا لزوما آن جایی نیست که ما فکر می کنیم توی آن زنده گی می کنیم..."

گریه می شوم...آرام نه هنوز..

خودم را باید جمع و جور کنم و می دانم و می دانم و می دانم که باید.

برج سپتامبر

مسیج می دهد که :" امشب میای خواهرک؟". لبخند ِ استیکری برای اش می زنم و پشت سرش هم "برای بار ششصد و چهل  و پونصدم، بعله!". بلافاصله می زند:"هورا. ولی کلا کم میای پیش مون خواهرک! گفته باشم ها". دل ام می لرزد و بعد انگار می ریزد.


 پا روی دل ام می گذارم که نمی آیم...پا روی همه  ی وجودم می گذارم که هر روز آن جا نیستم...خیال ام خیال رفتن است  و باید عادت کنید از همین حالا...دارم مثلا تو و مادرک را آماده می کنم برای روزهایی که نخواهم بود...دل سنگ ام می دانم اما رفتن ِ باران ِ آخر هفته ها از رفتن ِ باران ِ هر شب شاید کمی و فقط کمی ساده تر باشد برای تان. یاد شبی افتادم که از مسجد برگشتیم و گوشه ی اتاق بابا کز کردم و بی انگیزه دست ام رفت سمت چک کردن ایمیل ام و همان جا خشک ام زد. بعد از چهارسال سال "ایمیل آمادگی برای مصاحبه"!..درست همان شب؟!..درست وقت نبودن ِ بابا؟...دو شب گذشته بود از رفتن بابا و من تمام آن شب تا صبح را به "رفتن" فکر کردم. به "کندن"...به "نرفتن و ماندن" بیشتر. 


برای اش می زنم:" قربون ات اگه برم یازده بار حله؟" و یک قهقه ی استیکری و بعد هم یک بغل و بوس استیکری می فرستد برای ام.

از افطار گذشته که می رسم . سفره انداخته اند یاد بابا که می گفت :"از صبح روی صندلی نشستم...دلم می خواد روی زمین بشینم. بچه ها سفره!" و همیشه به راه بود غر و لند  من و برادرک و کشاندن کل چیزهایی که روی میز چیده بودیم به زمین. غُران غُران.

 سفره ی رنگی رنگی. درست مثل روزهای بودن بابا. که همیشه باید یخچال پر می بود و سفره رنگین!


 ماشین بابا را چند وقت پیش فروختیم و برای مامان یک ماشین نو خریدیم که انگیزه داشته باشد و برود کلاس رانندگی.  ذوق مندانه گفت که امروز برای اولین بار خودش تنهایی رانده و رفته برای امشب خرید. بغض ام را با زولبیا قورت دادم و اشک ام را با پنیر تبریز!

خواستم خواب ام را برای شان تعریف کنم. که بابا را دیدم و بابا من را بغل کرد و بغض کرد و چند بار نگاه ام کرد و دوباره دست های اش را انداخت دور گردن ام و بغل ام کرد. اما دیدم در توان ام نیست. بعضی چیزها را اگر بگوییم می میرم. نباید گفت و مرد. باید نگه داشت و زنده گی کرد با ثانیه ثانیه اش. 


برادرک از سر و کول ام می رود بالا. مادرک نیمچه غر می زند که آرام بگیرید. من زیر چشمی چشم از عکس بابا برنمی دارم...دینگ دینگ موبایل ام و میان ِ خنده ی برادرک و غرچه های مادرک....ایمیل را باز می کنم..."مصاحبه...یازده سپتامبر"....رنگ ام انگار بدجوری می پرد که مادرک می پرسد:"چی شده؟"...زل می زنم به چشم های مشکی و درشت برادرک. فقط اوست که می داند...برمی گردم روی لباس مشکی مادرک و موهای سفیدش که انگار توی این چند ماه ده برابر شده. "نه..چیزی نیست...مسیج تبلیغاتی"...و دست ام را می برم توی موهای پر و وحشی ِ برادرک و ...فرو می ریزم انفجار وار...انگار کن که از برخورد یک هواپیما وار...


بنویس که عشق آخرم باران است 

این چتر همیشه بر سرم باران است 

بگذار که پاک ابرویم برود 

بنویس که دوست دخترم باران است 

 

 

 

این شعر پر نمک را یک نفر مثل نمک پاشید روی زخمم امروز و اما جای درد لبخندم آمد.  

 

_ یک ریپورت" ساده و مختصر"!! از ز.ه.ر.ا  ک.ا.ظ.م.ی و "آقای"!!!! م.ر.ت.ض.و.ی می شه بنویسی پلیز؟


توی سرم داد زدم که "ساده و مختصر"؟!..."آقای"؟!...بعد یادم می افتد که کی هستم و آن طرف کی هست و اصلا ما این جا چه می کنیم و چه نمی کنیم و فقط می گویم : sure


ده تا پیج و کوفت و زهر مار باز می کنم...

از آن صفحه سرم محکم می خورد به آن یکی صفحه...

از آن تصویر پرت می شوم به آن یکی تصویر...

از آن فیلم کشان کشان می برندم به آن یکی فیلم...

ناخن های ام تیر می کشند و صدای شکستن انگشت های ام توی سرم می پیجد انگار...


پنج ساعت است که نه ریپورت ساده و مختصر!!م جمع می شود و نه اشک های ام...


بینینو

 

نینو رفت.

این هم یکی دیگر از مسخره بازی های این کار کوفتی است. یکی می آید که برای یک سال همکارت شود اما آن قدر نزدیک می شوید و حرف ها و روزها و شب های تان به هم گره می خورد که دوست ات می شود.  ناخواسته. "دوست ناخواسته" شبیه "بچه ی ناخواسته" است. نه راه پس داری و نه پیش. نمی خواهی اما پیش آمده. نه دل ِ نبودن اش را داری و نه جرات ِ فکر کردن به بودن اش. یک سال هرروز کافی ِ صبح را با کسی توی تراس خوردن و سیگار کشیدن و او از دنیای اش و تو از دنیای ات گفتن، کوچک چیزی نیست. یک سال، هرروز روزی چند بار روی کاناپه ی اتاق ِ بغلی ولو شدن و درد دل کردن و خندیدن و گریه کردن با چشم های دخترکی پر از شیطنت، شوخی ِ ساده ای نیست.

فردا صبح زودِ همان شب کذایی، همان موقع که فهمید چرا مهمانی اش را نرفته ام آمد توی آفیس و دو دقیقه ی تمام محکم بغل ام کرد. انگار همه ی کذایی ات ِ آن بیست و چهارساعت مثل برف از روی سرم آب شد و ریخت پایین پای ام.

تارت توت فرنگی را گذاشت وسط آفیس و نشستیم روی زمین. من این طرف ِ تارت و نینو آن طرف اش. گرسنه گی ویران ام کرده بود. تارت تارت، اشک ریختم و توت فرنگی توت فرنگی حرف زدیم. همین شد تصویر آخرین ساعت با هم بودن مان. استراسبورگ و فرانسه برای ام تا همیشه "نینو" می ماند. ته خیابان استانبول، طبقه ی اول آن خانه همیشه همیشه همیشه برای ام خانه ی نینوست. خانه ای که می شد توی اش مست کرد و ولو شد روی زمین و بولشیت گفت...خانه ای که دخترک خوش قلب اش، همیشه با پنیرهای عجیب و غریب از تو پذیرایی می کرد...همان دخترکی که هرروز قصه ای از شهرت داشت...همان دخترکی که هرروز تصویری از آدم های دور و برت داشت.بله...به مسخره گی ِ تمامِ کلمه ی "رفتن" ، رفت!



پ.ن.1.دلتنگی ها را باید نوشت...دست بردار نیستند از سر آدم...مقاومت برای ننوشتن بی فایده است. تصمیم احمقانه ای بود که این جا را تخته کنم و خیال ام را تخت. دیشب که برزیل هفت تا خورد ترسیدم!...نکند ننویسم و ننویسم و یک دفعه "هفت تا طوری" گریه کنم.

پ.ن.2. بابت نگرانی های تان متاسف ام. پیغام های همه تان شد قد همان بغل دو دقیقه ای. خوبم.

هه. چه احمقم که فکر می کنم ممکنه زنگ بزنه و بگه برگرد.

می خوابم توی آفیس. مهم نیست. وقتی سراغی ازت گرفته نمی شه ینی یو ار نات ولکام انی مور. 

زنده گی یه شوخیه که یه روز بدجوری جدی می شه!

امروز را مرخصی گرفته بودم که هم برای مهمان های امشب تو کارها را انجام دهم و هم برای امشب که مهمانی خداحافظی نینو ست حال خودم خوش و خرم باشد. 

 یک هفته است که  با نرگس و سپی و نینو حرف های مان خلاصه شده توی این که چه کنیم و چه نکنیم، چه بپوشیم و چه نپوشیم، کی را دعوت کنیم و کدام یکی را دعوت نکنیم، دی جی چه بخواند و چی حق ندارد بخواند. چه کوفتی را با چه زهرماری ای قاطی کنیم که کوکتل اش حسابی شود. چی بپزیم و چی بخوریم و چی نخوریم. چهل نفر انسان دعوت کردیم..که چهارتایی مان توی این یک سالی که نینو این جا بود، باهاشان چهل ها خاطره داشتیم... هه. هه. شِت. حالا با این حال گه آمده ام آفیس و میس کال پشت میس کال است که می افتد و من گریه امان ام نمی دهد. اتاق ام بوی گند ِ سیگار گرفته. باورم نمی شود که بحث و جدل مان آن قدر بد بود که وقتی سوییچ را برداشتم حتی از من نپرسیدی کدام گوری می روم. آمدم آفیس چون جای دیگری را نداشتم. لااقل این جا آرام و تاریک است و تنهای ام. لااقل می توانم این جا فکر کنم به حرف های ات. به توهین های ات. به حق دادن ها و حق ندادن های ات...به فکرها و بی فکری های ات... 

متاسف ام برای روزها و شب های مان که دارند یکی بعد از آن یکی این طوری به گاف و الف می روند. حالا حتما مهمان های ات آمده اند و حال ات کمی بهتر شده. فقط انگار قرار بود خانه را خراب کنیم روی سر هم که من به این مهمانی خداحافظی نروم انگار. متاسف ام. گاهی دونفره ها به شت کشیده می شوندو دست هیچ کس نیست جز خودمان. خراب و آویزان ِ دنیای ام. حرف های ات یادم نمی رود...روی مخ ام بند بازی می کنند...خراب ام. همین!