Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

هورمون های هرزه ی سی سالگی!

خوابم میادمثه سگ... 


مربی آلمان نمی ذاره! 



اجراهای یواشکی

روز اجراست.

شب و روزم را از هفته ی پیش گم کرده ام. کار و تمرین و تمرین و کار. خسته میخوابیدم و خسته تر بیدار میشدم. بی ماشینی هم یک طرف. بله ماشین را خواباندند! احتمالا فکر کردند که این دخترک خودش نمی خوابد، لااقل کاری کنیم ماشین اش استراحتی کند و چشمی روی هم بگذارد! به جرم ِآزادی های یواشکی! اصلا دل ام نسوخت. داشتم لذت باد روی پس ِ گردن ام را تجربه میکردم. به درک. مهم نیست. 

امروز صبح که چشم باز کردم دیدم سعید و ندا و کیهان توی یک گروه وایبری پیغام صوتی گذاشته اند برای بچه ها که " شما بهترینید و مثل همیشه به اجرا فکر نکنید و فقط خوش بگذرانید روی صحنه و دل ما از چین و تورنتو و ال ای با شماست و جای مان پیش تان خالی، و آخرش هم سعید پیغام گذاشته که باران دل ام برای نقش های لوندی و کصافت کاری های ات روی صحنه تنگ شده خرکم!". بغض کردم عوضی ها. کاش بودید. سعید خرکم. کاش نمی پاشید گروه مان برای آزادی های یواشکی و غیر یواشکی این خاک پر گهر! کاش میشد اجرای مان عمومی باشد لااقل و نه مثل زندانی ها توی نیمچه خاک فلان سفیر و عمارت فلان سفیر! آن وقت شاید کار بشر دوستانه ام را هم بی خیال میشدم و هنرپیشه می شدم، کسی نمی داند.

نه اضطراب دارم و نه هیجان. بیشتر غمگین و دلگیرم. از همه چیز و همه کس و همه ی خودم و...پفففففف بی خیال. فعلا صحنه صحنه صحنه...صحنه....

جو گیریات

غرور ملی و سعید (جان) ِ معروف و با کلاس بودن ِ والیبالی هامون و افتخارات پشت سر هم شون و پنجه های طلایی شون و  و این که همه شون تتو های جذاب دارن و تکنیک هاشون و دوبل های پشت و جلو و سرویس های موجی و پرشی و آبشارها و جاخالی ها... البته که همه درست و محترم!

 ولی بنده بازی رو فقط و فقط محض خاطر ثانیه هایی که دوربین، اسلوبودان جان، رو نشون می ده تماشا می کنم و بعله!

 البته که همه ی اون چیزهای بالا که گفتم "هم" خب مهم اند! معلومه که آره!!!   



مناسبت های بی بابا

یک ساعت تمام. بالا و پایین و ورجه و ورجه و موزیک و دمبل و... خیس ِ خیس حتی قبل از دوش می روم سراغ موبایل ام که ببینم کسی مرا دوست دارد یا نه! پنج تا مسیج تبریک " نیمه ی شعبان"!

مناسبت های این طوری مصیبت برادرک بود! چون بابا مجبورش می کرد که با کامپیوترش یک مسیج تبریک یا تسلیت را به همه ی کانتکت لیست بابا بفرستد. موبایل باباکه حالا شده موبایل مامان از آن قدیمی هایی غیر اندرویدی بود و وصل کردن اش به پی سی داستان بود. بابا اهل مسیج بازی و موبایل نبود. ولی نمی دانم چرا اصرار داشت همیشه مناسبت های تقویمی را تبریک و تسلیت بگوید.

یادم است یک روز آقای نویسنده گفت که از مسیج های باباست که می فهمد توی تقویم چه روزی ست. 


تقویم و روزهای اش بی تو گم اند بابا. جای خالی ات قرار نیست کوچک تر شود انگار... هی بزرگ و بزرگ و بزرگ تر... فقط.

یک هشتم بطری، نوشابه ی زیرو مانده بود و هفت هشتم اش خالی. مثل عوضی ها، شش هفتم ِ آن هفت هشتم را ویسکی  ریخته ام و نشسته ام تا بازی برزیل و کرواسی شروع شود. نه برزیل برایم مهم است و نه کرواسی و نه اصلا مثل کاوه از فوتبال سر در می آورم . من فقط یک انسان جو زده ام که قرار است یک ماه خودم را مچل ِ این کنم که کی می برد و کی نمی برد. قرار بود توی فردای همچین شبی اجرای مان باشد. آژانس گرفتم که به موقع برسم به تمرین. راننده قاسم بود. گفت "لانگ تایم نو نیوز خانوم باران. آخرین بار همان روزی بود که بردم تان مرکز عکس برداری کوروش و سیتی اسکن پدرتان را گرفتید و بعد بردم تان سید خندان که وقت بگیرید برای پدرتان و بعد بردم تان آن یکی مطب و... راستی پدرتان بهتر شده؟" . و من داشتم  سرم را می کوبیدم به پنجره. مدام...بی وقفه...نان استاپ...چند بار. تُف به آن همه امید. تُف به آن همه دلخوشی. تُف به آن همه که ما plan...و آن بالایی ئه laugh. تٌف به همه ی آن همه دلخوشی که برای بابای ام داشتم..هق زدم تا سالن تمرین. با چشم های ورآمده و بر آمده و آویزان رفتم توی سالن تمرین. ته مانده ی اشک ام هنوز روی صورت ام بود. چشم های گشت دنبال نیکول. بچه ها آویزان تر از حال و روز من بودند. گفتم نیکول؟....گفتند بیمارستان پارس. قلب اش ناخوش تر شده...آخ... آخ. آخ...دو تا دست ام را گذاشتم روی سرم...قلب ام سوخت. آتش گرفتم. بیمارستان شب و روزهای ام...بلوار کشاورز... بیمارستان شیمی درمانی ها و پرتو درمانی های بابا...بلوار  ِ آن روز ِ جمعه ی غمگین و برگ ها و باد...کنار زدن و گریه کردن...آخ آخ...آخ... اجرا؟...اجرایی در کار نیست فعلا. نشستیم روی زمین مثل یتیم ها. دل ام سوخت برای خودمان. یک دفعه در باز شد و موسیو؟!...گفت که زانوی غم نگیریم و تمرین کنیم. این نمایش باید اجرا شود و نیکول نگران است. شاید یک هفته بعد...شاید یک سال!... پنج هفتم ِ این زهر ماری را بدون هیچ مزه ای سر کشیده ام ودو هفتم اش مانده. چسبیده ام به زمین انگار. ترنج و تورج نخورده مست اند و ولو شده اند. به درک که برزیل می خواهد قهرمان فوتبال بشود یا نه. برزیل تا همیشه برای من با سامبا ی اش قهرمان است. چند وقت است که جمعه ها می روم و با بابا و برادرک و مادرک دور  هم صبحانه می خوریم. درست مثل بچه گی ها...مثل آن وقت ها...مثل آن جمعه ها و "صبح جمعه با شما" های اش. یک مرضی گرفته ام و آن این است که هر غلطی که می کنم فکر می کنم که نکند بابا ببیند و آزرده شود؟...سیگار...درینک...بدون روسری رانندگی کردن...ک.و.ک...پارتی و غلط های دیگر. بعد فکر می کنم..نه...بابا دنیای حالای اش بزرگ تر از این حرف هاست...بعد یاد خواب های ام می افتم که با من دعوا می کند و بعد دوباره گاف و ه می زنم به حس و حال ام. درهم و برهم ام. تعادلات ام متزلزل شده و...سخت... خسته ام این روزها و سخت مست...شب ها!...بازی شروع شد. باید چشم بدوزم که از دست ندهم کوچک ترین شوت ها را. نه برزیل برای ام مهم است و نه کرواسی و نه هیچ جای دنیا...دنیای من توی سرم است و سخت درهم و برهم و مست...

دوباره انگار زنده گی معنی پیدا می کند. انگیزه های ات برای ادامه دادن یک دفعه از زیر آوار جان سالم به در می برند و زنده بیرون می آیند. دوباره فکر می کنی که می توانی برنامه ریزی کنی و ادامه دهی. یک دفعه گلوی ات از خفه گی رها می شود. خسته گی ِ چشم های ات از بار ِ اشک در می رود. قلب ات دوباره طوری می زند که ضربان اش را می شنوی و لبخندت می آید. روزنه های پوست ات باز می شوند و انگار نفس می کشند سلول های ات. فکر می کنی دنیا آن قدرها هم تنگ و کوچک نیست و هم بزرگ است و هم توی مشت ات. همه ی آدم های آزاردهنده ی دور و برت توی سرت مهربان و غیر آزاردهنده به نظر می آیند یک دفعه و هیچ چیزی دور و بر روی مخ ات نیست. یک دفعه اعتماد به نفس به باد رفته ات برمی گردد سر جای اش. حس می کنی می توانی چهل صفحه نمایش حفظ نکرده ات را برای دو هفته ی بعد حفظ کنی. احساس زشتی نمی کنی که موهای ات توی مهمانی نیم سانت است و براشینگ نکرده ای. احساس به درد نخور بودن نمی کنی و برعکس فکر می کنی که خیلی هم مفیدی...


همه ی این ها و همه ی خیلی بیشترش بعد از دوساعت مشغولیت به پدیده ای به نام ورزش اتفاق می افتد برای یک زن چون منی که منم.


سوالی سخت جدی:  آن زن های دنیا که ورزش نمی کنند با حس های گند و "گاف" و ه و "گاو" شان، با یائسگی ِ مغزی شان، با حرکات ِ بورس وار ِ هورمون های شان، با احساسات ِ زنانه شان، چه غلطی می کنند به راستی؟! باید این حس ها را عرق کرد وگرنه پس چه کرد؟؟

این چهارنفر

بعد از ظهر همان روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک، من و نازی و برادرک و چند نفر دیگر دوباره برگشتیم بهشت زهرا. دل کندن کار آسانی نیست گاهی. حالا چه از یک آدم باشد...چه از یک وجب خاک. برادرک عکس بابا را گذاشت و نشستیم دورش. یادم نیست چه قدر نشستن و "گریه خاطره" مان طول کشید. شاید سال ها...سی سال برای من و بیست و هفت سال برای برادرک شاید.

 نگاه ام روی عکس بابا بود که یک دفعه دیدم یک "زنده ی میلی متری" روی عکس بابا راه می رود. همان طور اشک آلود سرم را بردم نزدیک تر و نگاه اش کردم. "حلزون"!...یاد ِ  آن روز آتش ام زد. بابا همیشه از اسم "خانمآقای تندر" می خندید.  به زحمت از روی عکس برداشتم اش. آن قدر "نوزاده" بود که لاک میلی متری اش نرم بود و فرو می رفت. گفتم:"می برم اش خانه ، بابا". با فلسفه های مسخره ی خودم داستان ساختم که آن حلزون بی علت روی عکس بابا نیامده و از این اراجیف که توی سر من همیشه پیدا می شود. با مصیبت چند روزی خانه ی مادرک نگه اش داشتم و بعد هم آوردم اش خانه.


 حالا دو ماه و چند روز است که جمعیت خانه از آنی که بود بیشتر شده است. بله زنده مانده. بزرگ می شود روز به روز.خیار می خورد کیلو کیلو. از "تندر" سواری می گیرد راه به راه.

 امروز که چهارتای شان دور هم جمع بودند و خانه را گذاشته بودند روی سرشان!! حیف ام آمد که ننویسم شان.      


خانمآقای توربو...تو خوش قدم نبودی مثل تندر...ولی خب، همان روزی که بابا رفت سر و کله ات پیدا شد و این یعنی این خانه خانه ی تو هم هست تا همیشه. 


 خوش آمدی "چهارمی".



عکس دسته جمعی

دست می کشم روی موهای ف و دست های بابا و دل ام می خواهد دست بکشم از زنده گی...  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حس خوب ِ متنفر نبودن!

بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار "خوشم نمی آد ازش" ِ من! 

اعتراف اش ساده نیست اما من آدم کثیفی هستم اگر داستان ام بشود ایگنور کردن ِ یک نفر. آن قدر زشت و زننده این کار را می کنم که همه ی ماهیچه های مغزم از زور انقباض درد می گیرند. می روم توی جمع و همه را می بوسم و سخت بغل می کنم و آن یک آدم را هیچ!...یا دارم با یکی حرف می زنم و آن یک آدم سر می رسد و نظری می دهد و من بحث را عوض می کنم که یعنی تو هیچ!...نه که ندانم کار بدی ست. نه که ندانم چه قدر زشت است این کار. نه. می دانم. ولی گاهی آدم ها خودشان طوری رفتار می کنند که انگار پلاکارد گرفته اند دست شان و می گویند:"متنفر شو از من...هی تو...از من متنفر باش!". این شدید ترین تجربه ی نزدیک من از متنفر بودن بوده است تا به حال. مشاهدات ام از خودم و حس ام این است که "تنفر" آدم را خسته می کند...آدم را عصبی می کند...نامهربان و زشت می کند. حسادت را تجربه نکرده ام اما حس ام می گوید تنفر به مخربی ِ حسادت است.   

از سفر برگشتم و یک راست رفتم سر ِ‌تمرین. لیست ِ کوپل های رقص را دادند دست ام...من و مارتین فاکس ترات...من و فرهاد تانگو... من و"پ" مرنگه؟!!!!...وحشت زده سرم را از روی لیست بلند کردم . دیدم آن هایی که داستان من و پ را می دانستند دارند نگاه ام می کنند و نزدیک است منفجر شوند از خنده. من با پ؟...پ با من؟....برقصیم؟!...آن هم "مرنگه"؟!!..یعنی دست اش را بگذارد روی کمر من و دست ام را بگذارم روی شانه اش و سینه های مان را بچسبانیم به هم و توی چشم های هم نگاه کنیم و بخندیم و بچرخیم؟! دست مان را بگذاریم پشت گردن ِ‌هم و بعد از روی گردن آن یکی دست مان را سر بدهیم روی بازو و بعد مچ و بعد دست های هم را بگیریم؟!..من و پ؟! 

 جلوی نیکول سر تکان دادم و لبخند زدم به پهنای ِ رشته کوه البرز. بعد اما مارتین و ف را کشیدم توی اتاق و یک پس گردنی و یک نیشگون نثارشان کردم که" باز من دوروز نبودم گاف و ه زدین به گروه؟...منو گذاشتین با پ برقصم عوضی های نامرد؟". قسم و آیه آوردند که همه تلاش کرده اند که نشود اما چون نقش های مان به هم مربوط است نیکول گفته که "باید و باید و خفه شید!". آویزان آمدم بیرون. قرار شد یک دور بدون کوریاگرافی با موزیک برقصیم. با مارتین و فرهاد تقریبا روی هوا بودیم تا نوبت شد من و پ. نمی دانم به چه افتضاحی رسیدم که نیکول داد زد:" باراااااااااان...چرا مثل گربه جا خالی می دی؟ داری با یه آدم می رقصی...نگاش کن...دستشو بگیر...با درخت که نمی رقصی!" 

 بچه ها پشت نیکول کبود شدند از خنده. من کبود از استیصال...از ضعف...از تنفر. فقط گریه نکردم. همان جا تمام اش کردم و گفتم روی مود نیستم. همه ی آن شب را درگیر بودم با خودم. فکر کردم که هرروز ِ تمرین اگر قرار باشد همین طوری بگذرد، نه لذتی برای ام می ماند و نه انرژی ای و نه اخلاقی!  دیروز دوباره تمرین داشتیم. موقع بالا رفتن توی آیینه ی آسانسور نگاه کردم. انگشت ام را گذاشتم روی آیینه رو به خودم و بلند گفتم: 

"بدبخت...تمرین و رقص و همه ی فان ِ‌نمایش رو از خودت می گیری که چی؟...متنفری ازش؟!...اونم یه آدمه...یه مَرده...توی زنده گیش خیلی ها رو دوست داره و خیلی ها دوسش دارن. آدم بد یا خوب به خودش ربط داره. قرار نیست باهاش بری کافی شاپ...قرار نیست باهاش ب#خ#وابی...قرار نیست عاشق اش شی. مثل دو تا انسان قراره یه نمایش اجرا کنید و چند دقیقه برقصید. همین بدبخت. دنیا بزرگ تر از حس های مسخره ی توست...تموم اش کن. تموم اش کن!". و انگار چیزی "تق" توی سرم صدا داد.  

رسیدم طبقه ی پانزدهم. پ در را باز کرد. باهاش دست دادم و بغل اش کردم برای اولین بار. و رقصیدیم. انگار سبک شده بودم. انگار دیگر چیزی روی شانه های ام سنگینی نمی کرد. خودم را باور نمی کردم. اول اش کمی معذب بود به خاطر حس های گند ِ سابق من. مواظب بود زیاد به من نچسبد یا با نوک انگشت های اش دست ام را می گرفت. یا نگاهم نمی کرد بیچاره. زدم روی شانه اش و ابروهای ام را طبق عادت ام چند بار بالا و پایین کردم و خندیدم و گفتم:" راحت باشید..باید خوب برقصیم!". او هم بهتر شد. به گمانم وایب ِ غیر ِ‌تنفری من را حس کرد. تمرین تمام شد و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی بچه ها به اش گفتم که خانه اش توی مسیرم است و می رسانم اش و تا سر کوچه شان از زمین و زمان حرف زدیم. پیاده که شد از خودم و حس های کودکانه ام شرمنده شدم. از این که به خودم اجازه می دهم که بگویم من از فلان آدم بدم می آید. امروز هم که نیکول برنامه ی تمرین این هفته را فرستاد، دیگر نگران این نبودم که باید با پ باشم و فلان و فلان. 

 زنده گی ام از یک حس گند خالی شده و ...سبک ام سبک. 

مرا به طوفان داده ای...خودت کجایی...

نشسته بودم توی ماشین و سرم گرم بازی بودم که زمان بگذرد. هرازگاهی هم سر بلند میکردم و اطراف رانگاه می کردم که مبادا پلیس بیاید و دوبله ام را به رخ ام بکشد. یکی از همان سربلند کردن ها بود که دیدم اش. آن طرف خیابان روی یکی از نیمکت های پیاده رو نشسته بود و روزنامه میخواند. مات ام برد روی صورت اش. صدای دینگ دینگ گیم گوشی که توی دست ام بود هزار بار آمد که هزار بار شروع شد و من هزار بار گیم اور شدم . میترسیدم چشم ازش بردارم و گوشی را خاموش کنم مبادا روزنامه اش تمام شود... مبادا برود...مبادا منتظر کسی باشد و یک دفعه آن نفر سر برسد و بروند...

نمی دانم چند صفحه از روزنامه را ورق زد و من چند هزار تصویر از جلوی چشمم گذشت. یک آن ، کمتر از ثانیه فکر کردم که باید همان کاری را بکنم که باید. از ماشین پیاده شدم و تا وسط خیابان رفتم. یاد چیزی افتادم و از نیمه ی خیابان دوباره برگشتم و از صندلی عقب برداشتم اش. دوباره از خیابان رد شدم و بی این که چشم ازش بردارم رفتم سمت اش. سرش توی روزنامه بود. کنارش نشستم "سلام". بی جواب نگاهم کرد. بی مقدمه اعلامیه را باز کردم و گرفتم روبروی اش. " این پدرم بود...تا همین دو ماه و چهارروز پیش. خیلی شبیه شماست...نه؟". از بالای عینک اش به عکس نگاه کرد. نمیتوانست بگوید نه. انکار کردنی نبود شباهت شان. کمی از بابا پیرتر بود اما موها و چشم ها و ابروها و ریش و همه چیزش شبیه بابا بود.زل زد به عکس و بعد به من. روزنامه را تا کرد و گذاشت روی پای اش و بعد نیم خند آرامی زد. " بله. عجیبه. خدا بیامرزدش...". این "خدا بیامرزدش" همیشه مثل پتک است برای ام. مثل کشیدن ماشه ی گلوی ام است. مثل جرقه توی انبار باروت دل ام است. نگاه اش کردم. لب های ام را محکم روی هم فشار دادم . " می تونم بغلتون کنم؟". انتظار داشتم جا بخورد اما فقط چند ثانیه سکوت بین مان رد و بدل شد. سرش را تکان داد و گفت:"حتما بابا جان". همان طور که کنارش نشسته بودم دست های ام را انداختم دورش و پیشانی ام را گذاشتم روی شانه اش."دلم خیلی خیلی خیلی تنگ شده بابا". حس کردم که بغض کرد با بغض من. دوباره پیشانی ام را فشار دادم و گفتم:" خیلی بابا...خیلی خیلی". و همه ی تلاشم بیهوده شد و گریه شدم. یادم افتاد که توی خیابانم و او غریبه است. جدا شدم.  چشم های اش اشک بود. "دل من هم بابا جون...دل من هم...". گریه امان و توان ِ خداحافظی نداد. اعلامیه را برداشتم و دویدم سمت ماشین. مُردم توی آن "دل من هم بابا"....دل من هم..."...

سوء استفاده ی تجاری و خصوصی از یک وبلاگ غیر تجاری و عمومی

مخاطبان جان،


خلاصه بگویم؟ یکی از بازیگر های نمایش ما دچار نقص فنی شده و ما کلا همه گی در گِل ایم عمیق.

 زبان فرانسه دان ِ علاقه مند به تاتر با قابلیت حفظ متن در یک ماه یافت می شود این جا؟ متن سخت و پیچیده نیست فقط نیازمند وقت و تمرین است! یافت می شود؟:(

برای اطلاعات بیشتر با اینجانب که نقش اول ِ گردن شکسته ی نمایش نیز هستم و با فرد ِ نقص فنی دارای دیالوگ های متمادی هستم تماس بگیرید و یک گروه را از نگرانی و نیکول را از سکته برهانید.



سپاس


Bma564@gmail.com

"what happens in "Flow"...stays in"Flow

بچه ها با اولین شات گرم می شوند و شروع می کنند. من یک و دو را می روم بالا و بعد چشم می چرخانم و صندلی  ِ خالی ِ گوشه ی کلاب را نشان می کنم و به زور از لای جمعیت رد می شوم و می نشینم. احساس می کنم امن ترین جای دنیا را دارم آن گوشه. دینگ دینگ ِ وایبر چند ثانیه بعد." behind you". برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. لبخند می زند.  بی زحمت و تلاش به دل ام نشسته. خم میشود و پیشانی ام را می بوسد و می پرسد بهترم؟. توی خودم می گردم ببینم ازین کار ناراحت شده ام یا نه. "نه. به هیچ وجه". شات بعدی را میهمان میشوم.  شل می شوم...حرف می شوم. حرف می شوم. حرف می شوم...شل می شوم...

چند قدم عقب عقب می رود و دست اش را دراز می کند سمت ام. می توانم لبخند بزنم و حماقت کنم و بگویم ببخشید من با مردان نامحرم خوش تیپ و خوش بو نمی رقصم چون متعهدم!... دست ام را می گذارم توی دست اش و توی کمتر از ثانیه می چسبیم به هم. می گویم:" ببخشید من چون متعهدم، فقط با مردان خوش تیپ و خوش بو می رقصم"!...می خندد. می رقصیم. می گوید رقص از کجا یاد گرفته ای؟...می گویم تاتر!...می چرخیم...می رقصیم... می رقصیم...می رقصیم... یک لحظه نمی دانم حواس من نیست یا حواس او یا حواس هیچ کدام یا حواس هر دو مان که روی لب های ام حس اش می کنم. می خواهم سرم را بکشم عقب اما لذت اش نا گفتنی ست. عشقی در کار نیست...رابطه ای در کار نیست...خاطره ای در کار نیست...صرفا لذت محض است و بس. رها می کنم خودم را.  "مردانه" وار. "یک باره" وار. از او هم همین قدر مطمئنم. که به حساب هیچ نمی گذارد یک بوسه ی مست را. هیچ کلمه ای رد و بدل نمی شود...در آستانه ی ویرانی و آشفتگی ام از کاری که کرده ام اما پشیمان نه. می دانم که خواهم دیدش به خاطر میتینگ ها و هزار تا فیلد مشترک کاری مان و فکر می کنم که نکند قضاوتم کند. اما هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر به اش اعتماد می کنم. خیلی راحت می توانست چند بار دیگر اتفاق بیفتد. اما همان یک بار بود. بعدش فقط لبخند بود و رقص و شوخی...


بچه ها کم کم جمع می شوند که برویم. ساعت نزدیکی های چهار است. کنار خیابان منتظریم تا پسرها تاکسی بگیرند. دست اش را می اندازد دورم و می پرسد که بی اخلاقی اش را می بخشم یا نه؟...نگاه اش می کنم و می گویم اسم چند ثانیه لذت را بی اخلاقی نمی گذارم چون می شناسم اش و می دانم که کیست و چیست و مهم تر از همه این که خودم را می شناسم و تکلیف ام با همه ی دنیا و آدم های زنده گی ام معلوم است و می دانم چه می کنم و چه نمی کنم. می گوید "اعتماد به نفس و محکم بودن ات توی گفتن احساس ات نفس آدم را می گیرد"...می خندم که" عطر شما هم!"...چشمک می زند که :"موهای تو هم"....می گویم " what happens in Vegas"....بلند می خندد که " for sure stays in Vegas"...


درد و دل نامه/سه

فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش!.( همین امروز بود که یادمان دادند که ایمان داشته باشیم و روی مردم کشورها اتیکت نزنیم و خلاصه همه برادر و خواهر و بی طرفیم. علامت تعجب. باز من می گویم این دوره اسم واقعی اش brain wash است و باز هیچ کس باور نکند. علامت تعجب.)

فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش. از بوق صبح تا کله ی سگ مجبور باشد سر کلاس بنشیند. بعدش،  از هزار لحاظ عاطفی و عشقی و دلتنگی و جنسی و جنسیتی زیر فشار هم باشد. بعد یک روز سر و کله ی "موبایل" *ها پیدا شود و یک جا افتاده شان با کت و شلوار و بدنی ورزیده و برنزه و عطر ِ مرموز بیاید کنار آدم بنشیند.(این در حالی ست که من به نوبه ی خودم ، رسما بعضی روزها با همان لباس خواب ام می روم سر ِ کلاس!...انسان مگر چه قدر توان دارد؟ وقتی کلاس را می گذارند توی همان هتلی که شده همه ی زنده گی مان، خب فکر این جا را هم بکنند! پسرها که دیگر انگارقسمت شده و  با ما وصلت کرده اند! با دمپایی و باکسر و کلاه حصیری حضور به هم می رسانند!). حالا توی آن فضا، یک "موبایل" با کت و شلوار و عطر و شیو و واکس و عطر و وای عطر و وای عطر بیاید کنار آدم بنشیند.بعد  از قضا...از قضا...از قضا کلنل ِارتش یک کشور ِ خیلی سکسی و شیک باشد و کارش مشاوره ی نظامی دادن و این حرف ها باشد و بعد که کلاس تمام می شود چشمک بزند به تو و بگوید:" چه موهای کوتاه قشنگی!". یا موقع ناهار بیاید سر میز دخترها بنشیند هرروز! یا توی تیم ورک ِ canyon،  وقتی بین زمین و زمان داری تاب می خوری و مثل موش ِ آب کشیده جیغ می زنی و مرگت نزدیک است مثل راکی بپرد و توی هوا بغل ات کند و مثل اسپایدر من بگذاردت روی زمین و بعد وقتی  داری هلاک می شوی از جذابیت ِ نجات دهنده ات، قبل از این که دهن ات باز شود برای تشکر، چشمک بزند و بگوید "د ِ نادا گوآپا".

 آدم توی غربت آن هم از نوع عرب اش، بوق صبح تا کله ی سگ...فشار های عاطفی عشقی روانی جنسی جنسیتی،...

آدم آب از دهان اش نباید راه بیفتد؟!...دختریم، حساسیم، احساسات قوی داریم. آدم نباید حرف زدن یادش برود؟..کلاس از سرش بپرد؟ گردن درد بگیرد از بس کلنل را می پاید؟!..واللا. این دوره شد؟...این کلاس شد؟...این یاد گرفتن شد؟! این برابری و برادری و بی طرفی شد؟ باز من می گویم این ها همه برنامه ریزی شده است و شستشوی مغزی ست و باز برخی می گویند نه!اوضاع بدی شده.معذب شده ایم! دیگر نمی توانیم با قلبی آرام برویم سر کلاس!...باید هرروز دوش بگیریم، لباس مرتب بپوشیم، هی توی حرف زدن مان نگوییم"فاک" و خلاصه عرصه تنگ شده. سخت مان شده با کلنل هم کلام شویم و ایشان اصرار خاصی در هم کلام شدن با ما دارند!

 چاره چیست؟...باید ماند و تحمل کرد. سوخت و ساخت. عطر وای عطر...وای عطر...!



* موبایل ها، جانورانی هستند که مثل ِ چون ما "سرزمین نشین" نیستند. "موبایل" ها در سازمان ما بیس  ِ خاصی ندارند و 

هر شش ماه در گوشه ای از دنیا به سر می برند. در بین این موجودات فقط آن هایی خوش شانس هستند که ماموریت شان می شود ایران و تهران و الهیه و خانه ی دویست متری و رنوی داستر زیر ِ پا و صلح و آرامش طنین می اندازد توی زنده گی شان. آن "موبایل" های دیگر، در "کشاور ِ "دیگر  جز افسردگی و مالاریا و بمب و موشک چیزی نثارشان نمی شود. 

اردن نامه/ دو

فی الواقع انگار و ظاهرا همه چیز خوب است. دوره کند پیش می رود اما از هر لحظه اش انگار "سال ها" یاد میگیرم. به هم دوره ای ها عادت کرده ام و آن ها هم به من. آن قدر اخت شده ایم که توی تاکسی سرم را بگذارم روی شانه ی یکی و اشک های ام بیایند و هیچ نگوید و فقط دست اش را بیندازد دورم و حتی روز بعدش هم نپرسد که چه شد مرا و فقط بپرسد که بهترم یا نه. آن قدر اخت شده ایم که برویم بار و تا دیر وقت dare or truth بازی کنیم. 

پترا را دیدم و حالا مانده آن یکی عجایب های دنیا برای دیدن. دریای مرده و آن دو ساختمان بلند ا.و. رشلیم و خلاصه همه چیز مهیاست برای خوش گذشتن. ..جز من . جز من ریمیا...که انگار کم دارم چیزی.

اسمم را گذاشته اند "weirdo" توی کلاس. چون همیشه یک مرگم است. نشسته ایم و میخندیم و من یک دفعه به پهنای صورتم اشک میشوم. یا برنامه ی شام بیرون میچینم و آخرین لحظه حال خودم گاف و ه میشود و مینشینم توی هتل و هق میزنم. یاد پشمالوهای ابریشمی ام میفتم و عر میزنم. توی وایبر با هرکس که دستم می رسد دعوا میکنم و بعدش که خیلی دیراست متاسف میشوم. دلتنگم. کوچک ترین چیز مرا پرت می کند توی روزهای سیاهی که داشته ام. دیشب وسط ان همه خنده و خوشی ، کیف ام را برداشتم و خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و برگشتم هتل. شب های ام سخت تر از روزهاست. روزها حواسم پرت تر است. دوست دارم بنشینم روبروی بابا که بببیندم و بداند که چه قدر چه قدر چه قدر چه قدردلم برای اش می میرد لحظه ای صد بار. لحظه ای درد بار. لحظه ای نتوانستن بار...

دوست دارم برگردم و باشد. دوست دارم زنگ بزنم خانه و بپرسد نمی آیی این جا؟ ... 

دوری از آن جایی که خوابیده، دوری از برادرک  و خانه دارد مریضم می کند و بله، من مصمم ام برای " مهاجرت" !!!! و هه. هزار تا "هه" و پوزخند به آدم و آرزو های اش...

عکس بابا شده سخت ترین ِ شب و روزم. باور این که از بابا فقط "عکس" است ازین به بعد و دیگر... هیچ. 

اذیت ام و ... تنها. تنها.

even wars have limits

اردن نامه/ یک


این اولین بار و شاید آخرین بار توی زنده گی ام باشد که بنشینم توی کلاسی با بیست نفر از بیست جای کره ی زمین.

امروز قرعه کشی شد برای گروه ها. شدیم ایران، آمریکا، انگلیس، روسیه، اسراییل!. همه خندیدند.گفتم از عمد این کار را کردید و دوباره همه خندیدند. خودم هم.

 عجیب ترین اکتیویتی ِ امروز نقشه ی نظامی ای بود که به هر گروه دادند و باید برای اش عملیات اتک طراحی می کردیم.. استراتژی پیاده می کردیم. با مشخص کردن نوع سلاح ها حتی!(یادم باشد درباره شان بعدا بنویسم!). گفتم ولی ما قرار نیست روزی بجنگیم!...گفتند قانون اش را باید بدانیم تا روزی بتوانیم بفهمیم و بفهمانیم. بله جنگ قانون دارد. غیر نظامی ها نباید آسیب می دیدند. خانه های مسکونی باید مصون می ماندند. مدرسه و بیمارستان و مهد کودک؟...به هیچ وجه.  هر چه بیشتر پیش می رفتیم، غم انگیز تر می شد داستان. هدکوارتر کنار خانه های مسکونی بود...بیمارستان کنار انبار مهمات...من گفتم صلح کنیم. هیچ کس نخندید. کثیف تر از آن نقشه به عمرم ندیده بودم.

این سه تا حرف "ج" ، "ن" ، "گ" ، هیچ وقت این قدر سنگین و مهلک برایم نبودند.

 

هراس ِ بی تو ماندنم ادامه دارد...

 روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم صبح اش بروم سر کار و کارهای نیمه کاره ام تمام نشد و بعد هم تمرین، چون چند هفته ای نخواهم بود و بعد مسجد و بعد مراسم خانه و خداحافظی از مامان و برادرک که شد "سخت ترین" ِ روز. مخصوصا برادرک که بدجوری بغل ام کرد و سرش را گذاشت روی شانه ام که"خوبه که زود برمی گردی" و من مرض ِ ویرانی گرفتم برای یک روزی که باید خداحافظی کنم و شاید "زود برنگردم!".از خانه تا فرودگاه شدم سکوت و سیگار. "چهل روز".  جاده ی به فرودگاه و بغضم را نگه داشتم تا آن جا که تابلویی نوشته بود"بهشت زهرا". گفتم:"به بابا نزدیکیم"...."من هم توی همین فکر بودم"...

دست های ام را گذاشتم روی قلبم و به همان سمت که پر از تاریکی بود نگاه کردم. یاد روزی افتادم که نشستم پیش بابا و برای اش گفتم دل ام می خواهد مصاحبه ی کاری را قبول شوم و از کار این جا برای اش گفتم واز سفرهای عجیب و غریبی که خواهم کرد و گفت:" آره.اگه بشه خیلی خوب می شه". و شد. شد اما این بابا بود که نشد. تا کار را یاد گرفتم و خواستم از بابا برای فایل های جنگ کمک بگیرم...شد مریضی. شد ضعف. حالا یکی از همان سفرهای عجیب و غریب و ...بابا که نیست که بگوید" چه خوب!"

ماشین توی جاده می رفت و من زل زده بودم توی تاریکی."خداحافظ بابا. می سپارمت به خدایی که "اگر" باشه..." و اشک های خودم، بدرقه ی  راه خودم...

"بهترین" ِ روزوشب اما شد بودن ِ تو. کنسل کردن تاکسی و بردن ام به فرودگاه. که ماندی و وقتی عوارض را دادم و رفتم برای چمدان ام دیدم که هنوز ایستاده ای پشت شیشه. زنگ زدم که چرا نرفتی، گفتی قهوه ی دو نفره مان مانده. چمدان را دادم و آمدم بیرون دوباره و...قهوه. همان قهوه و نگاه های دوستت دارم ات شد بهترین ِ این چند وقت و آن حس ِ اضطراب وار ِ دوباره ی " خوبه که هستی" و این خوب است برای من. توی این روزهای من...شب های من. دست های ام را دور گردن ات حلقه کردم برای خداحافظی. اولین بار است که این همه طولانی قرار است نباشم. چیزی از من کنده شد انگار موقع "مراقب خودت باش. همیشه" ات.  دور شدم و هی پشت سرم را نگاه کردم تا دیگر ندیدم ات.

نشستم  توی هواپیما و گوشم پر از باران تویی ِ چهارتار و...کنده شدم...


 

هدیه

ایستاده ام روبروی"بابا"!...من می گویم "بابا" و نمی گویم مثل همه "سر ِخاک ِ بابا". "سر ِ خاک" و "خدا بیامرزدش" چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی "بابا". ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور می افتد روی صورت ام. سرم را می چرخانم و نگاه اش می کنم. چشم در چشم می شویم و راه می افتیم سمت ِ هم. مادر هدیه. این جا چه می کنی باران جان؟. پدرم!. شما این جا چه می کنید "مامان ِ هدیه؟". هدیه!. اگر آدم قبل از این که سکته ی مغزی کند حسی داشته باشد، من همان حس را دارم. چشم های ام سیاهی می رود و می نشینم روی زمین.


***

سه چهار جلسه بیشتر سر ِ‌کلاس نیامد. بعد از یک هفته مادرش آمد موسسه و از وسط کلاس صدای ام کرد و گفت که دخترک اش افسردگی شدید دارد و مدتی ست مدرسه نمی رود و عاشق زبان خواندن است و از شما خوشش آمده و اگر می شود بیایید خانه ی ما و به اش درس بدهید. و همین شد یک سال رفتن ِ‌من به خانه ی هدیه و مادرش. پدری در کار نبود. فقط یک مادرکی بود که هیچ وقت خانه نبود و مجبور بود مثل خر کار کند و دخترک عجیب و غریبی با چشم های عسلی و زیبا که خانه نشین ِ قرص های عجیب و غریب ترش بود. کمی درس می خواندیم..کمی حرف می زدیم..کمی درد و دل. کار جدیدم شروع شد و نشد که ادامه دهیم.

***

سه هفته به عید بود که رفتیم برای بازدید کهریزک. ریتا آن جا را ندیده بود و اصرار کرد که قبل از عید برویم. از میزهای تشریح گذشتیم و سردخانه. پرسید که این "بی جان" ها را تا چند وقت نگه می دارید و دکتر فلانی توضیح داد که تا وقتی مطمئن شویم که "بی نشان" اند. "مثلا این دخترک پانزده ساله که گویا آتش اش زده اند را دو هفته است که نگه داشته ایم اما هنوز هیچ خبری..." و من دل آشوبه شدم و تنها چیزی که دیدم و خاطرم هست گوشواره ی صدفی ِ دخترک بود.


***

بلندم می کند از روی زمین. می پرسم چه شد. دو ماه قبل از عید از خانه فرار کرد با پسرکی!...دنبال اش نگشتید؟..موبایل اش خاموش بود. کجا را می گشتم؟. دل ام می خواست مادرش را همان جا توی یکی از آن قبرهای خالی دفن کنم وقتی این را گفت؟!...همین؟...خاموش بود؟...بله! گاهی مسیج می داد که خوبم! تا دو روز پیش کسی زنگ زد و گفت که خیلی وقت است توی سردخانه ی پزشکی قانونی ست و آتش اش زده اند و رفتم و دیدم اش و همان گوشواره ی صدفی گوش اش بود!...دخترم را کشتند باران جان. "کشتند؟"..."کشتی!"...این همه وقت نبود و دنبال دخترک ات نرفتی و نگشتی که موبایل اش خاموش بود؟!...چه قدر خودم را نگه داشتم که انگشت های ام را حلقه نکنم دور گردن مادرش. چه قدر لب پایین ام را دندان دندان کردم که نگویم هدیه توی آن خانه با پدرهای "موقتی" که تو برای اش خانه می آوردی چه می کشید. دندان های ام را با همه ی توان روی لب ام فشار می دهم که "فقط" گریه کنم."فقط" گریه کنم و چیزی نگویم. دل ام می خواهد دفن اش کنم همان جا. بی هیچ عذاب وجدانی. که دخترک گذاشت و رفت و تو چه غلطی کردی پس؟!...روی ام را برمی گردانم و بی خداحافظی برمی گردم پیش بابا.

***

سه شب است که روان ام به هم ریخته. می خوابم اما انگار بیدارم. تنهای ام اما هدیه همه جا هست. می پرم از خواب وقتی می بینم که روی تخت کنارم دراز کشیده. همان طور سوخته. با حفره ی چشم های اش که عسلی نبودند دیگر. می بینم که برای ام هم چای اورده و هم شربت و نشسته ایم و دارد از دوست های اش می گوید برای ام. خودش بود ریمیا. مگر چند تا دخترک پانزده ساله ی سوخته با گوشواره ی صدفی می ماند توی سردخانه. اصلا اگر هم آن نبوده...برای من حالا با این داستان ها... شده"آن"...

چرا ؟...چرا؟...چرا هدیه؟...چرا من؟...

هزار بار "بار"

به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از "دخترها" و "کارش" فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد...

بابا؟...تو و این همه کار ِ‌ناتمام؟...تو و این همه دلمشغولی؟...تو و این همه کار؟...تو که آدم ِ‌کارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که چه قدر این بار غافلگیر شدی که حتی نرسیدی نیمه کاره های ات را تمام کنی. قلب ام می ایستد چند بار. "بار" حس می کنم بابا. همان باری که روی دوش تو بوده و من ازش خبر نداشتم. از مادرک انتظاری نیست. نه جان اش را دارد و نه روحیه اش را. برادرک؟...برادرک ها هیچ وقت آن قدر بزرگ نمی شوند که خیال آدم ازشان راحت شود. تا بیاید و خودش را جمع و جور کند یک سال طول می کشد. کارهای تو اما بابا باید زودتر تمام شوند. من آدم ِ باور ِ خواب و خیال نیستم ولی چرا هر بار که توی خواب می پرسم خوبی..هنوز به دل ات اشاره می کنی و می گویی:" یه کم درد می کنه"؟!.. هر چه که باور دارم و ندارم و به هر چه که ایمان و اعتقاد دارم و ندارم، از این مطمئنم که آدم ها درد های شان را با خودشان نمی برند. درد یک چیز ِ "این جایی"ست به نظرم. تو اما هنوز انگار قطع نشدی. انگار هنوز کنده نشدی که درد داری. مثل مادربزرگ ها فکر می کنم می دانم. برادرک به ام می گوید"ننه باران" گاهی. ولی حسی به ام می گوید آزاد و رها نیستی هنوز .این کارهای ناتمام و قسط های نپرداخته و برخی شان "دیر شده" تنها چیزی بود که همیشه توی فکر می برد تو را و من هنوز غصه می خورم و می میرم برای آن جمله ات که "کلی کار دارم و به خاطر اونا باید زنده بمونم"!

"بار" حس می کنم بابا. "بار". ولی من دختر جوانی هستم. سالم و سر حال ام و خدا را شکر مشکلی ندارم. کار ِ‌خوبی دارم و سر ِ‌خانه و زنده گی ام هستم. مثل مامان تنها نیستم و مثل برادرک بلا تکلیفی سرتاپای ام را نگرفته. همه ی "بار" های پنجاه و نه سال ِ‌زنده گی ات هم اگر روی دوش ام بیفتد، خیالی نیست بابا جان. نگران نباش. من خوشحالم بابا. خیلی. که شانه های  ات سبک شد. خوشحالم بابا. خیلی. باور کن. باور کن از صمیم قلب. نگران هیچ چیز نباش. درست شان می کنم. من شبیه تو ام. trust me


مخدوشیت!

 متهم می شوم به "خودم نبودن". هر بار به "خودم نبودن". منی که توی زنده گی ام به تنها چیزی که فکر کرده ام"خودم بودن و شبیه کسی نبودن" بوده. عادی شده است برای ام که شناسنامه ام را نشان دهم و طرف یکی از ابروهای اش را  بیندازد بالا (معمولا ابروی چپ، چون بیشتر آدم ها راست دست هستند و راست دست ها ابروی چپ شان را راحت تر می اندازند بالا!)و زیر چشمی نگاه ام کند و بگوید:"واقعا؟!". خب یکی نیست بگوید "خرها جان"، آدم سی ساله اگر قرار بود شبیه شانزده سالگی اش بماند که خب همان شانزده ساله می ماند. چه مرضی بود که بزرگ شود؟. یا من اگر قرار بود همان هشتاد کیلو بمانم که احتمالا همان سال ها به علت چاقی یک مرضی گرفته بودم و مرده بودم.


ترتیب به روز رسانی کارت ملی و گواهینامه را که دادم، گفتم این شناسنامه ی "ناخودی" را هم "خودی" کنم بلکه مردم با ابروی خودشان و آبروی من کمتر درگیر شوند.


دخترک نگاهی به شناسنامه ام انداخت و بعد سرش را انداخت بالا و با صدای لوندی گفت:"نچچچچچچچچچچچچچچچچچ نمی شه. فعلا فقط طرح تعویض شناسنامه های مخدوش و ناخوانا و پاره ست. شناسنامه ی"مادر"ِ شما که سالمه!"

"مادر" شدم در کمتر از ده ثانیه. به نظرم "مادر" واقعی شدن هم همین ده ثانیه یا کمی بیشتر و کمتر طول می کشد! "شدن" اش به ثانیه است اما بعد همه ی عمرت مادری. حتی وقتی می میرند مادر ها هم باز مادرند. پدر ها هم. همین است که من "آن" ِ سه حرفی ِ بچه دار شدن را ندارم! بعضی ها را هم می شناسم که کمتر و کوتاه تر از همان اتفاقی که مادرشان می کند، به "مادر" شدن فکر کرده اند و آن ها از عجایب خلقت اند!

گفتم:"خانوم محترم من مشکل دارم با این شناسنامه ی "مادرم" که از قضا برای خودم هم هست!". دخترک انگار که از دسیژن میکر های کاخ سفید است دوباره با لب و لوچه و لوندی خاصی بی این که نگاهم کند گفت:"چند بار بگم؟ نمی شه." 

چند بار؟...یک بار مگر بیشتر گفت؟ زیبای کودن!...نشد ما یک زیبای مخ دار ببینیم دور و برمان. نشسته آن پشت و پای اش را انداخته روی پای اش و چای می خورد و "نمی شود نمی شود" راه انداخته. عصبی وار، پشت ام را کردم که بروم بیرون اما کمتر از ثانیه نشد که چیزی از ذهنم گذشت. برگشتم و روبروی لوند کند ذهن ایستادم با یک لبخند ِ بسییییییییار خاص و عمیق. توی چشم های اش زل زدم و همان طور که چشم توی چشم بودیم دست ام رفت سمت لیوان چای اش و تا آمد نگاه کند که چه شده و چه خواهد شد، چای اش ریخته شده بود روی اول ترین صفحه ی شناسنامه ام. او تنها کاری که توانست بکند یک جیغ کوتاه بود و یک "روانی" خطاب کردن ِ من و من به غیر از لبخندی که سعی سعی سعی کردم لوندانه تر از او باشد، نیز توانستم بگویم:" آآآآآآآآآآآآخ دیدین چی شد؟...مخدوش شد! ناخوانا شد...حالا باید عوض شه وگرنه پاره هم می شه الان! لطفا"! و با خیال راحت نشستم روی صندلی های انتظار تا "خودم" ترین کارم را مزه مزه کنم.

سحر ندارد این شب تار

دیشب شد اولین شبی که تنها ماندیم. خاله و مادربزرگ رفتند و ماندیم من و مادرک و برادرک. اولین سه تایی ِ بعد از بابا. چای ریختم و سه تایی نشستیم  همان جا توی اتاقی که تخت بابا بود. دایی ها، تخت بابا را همان هفته ی اول عید، از توی اتاق جمع کردند. اما من هر وقت از راه می رسم بی اختیار سرم را کج می کنم و می روم توی همان اتاق. همان جا می خوابم. همان جا با تلفن حرف می زنم. همان جا می نشینم روی زمین و پاهای ام را دراز می کنم و با لبتابم کارهای ام را انجام می دهم. برادرک هم که پاتوق اش جلوی تی وی بود، حالا بیشتر همان جا می نشیند. مادرک هم آن اتاق شده اتاق خواب اش. بابا را که آوردیم خانه می ترسیدم که توی خانه تمام شود و ما تا ابد توی آن خانه و آن اتاق آرام و قرار نگیریم. اما اشتباه می کردم ریمیا. نمی دانستم. نمی دانستم که همان اتاق و همان نقطه می تواند بشود تنها جایی که دل مان آرام خواهد گرفت. بشود آن جایی که سه تایی بنشینیم و چای بخوریم و حس کنیم که بابا هم نشسته کنارمان و شوخی می کند و می خندیم. آن اتاق و جای تخت اش شده "بابا" برای مان انگار. و این خوب است. اگر بابا توی بیمارستان این طور می شد ما تا همیشه توی خانه در به در می ماندیم انگار .. بابا. 


***

مامان را دوست های اش راضی کردند که از امروز برود سر کار. به اش گفتم که صبح می رسانم ات و برای اولین بار گفت: "باشه"! . مامان هیچ وقت توی این سال ها سوار ماشین من نشده بود، کنارم. همیشه می گفت که خجالت می کشد کنار من بنشیند و دوستان اش من را ببینند و بفهمند که دخترش چادر سرش نمی کند و موهای اش پریشان است! دیشب اما گفت: "باشه!". بی هیچ حرفی و من تا خود صبح از این "باشه" نخوابیدم. یک جور لذت. یک جور هیجان. یک جور غم. یک جور حس خاص مادرانه - دخترانه. 

سر ِ کوچه ی دانشگاه که رسیدیم، با این که باید بعدش همان خیابان را مستقیم می رفتم پایین، اما نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و رفتم کمی جلوتر دور زدم و کمی بالاتر ترش و یک طور عجیب ِ دوبله واری کنار یک بن بست ترمز کردم. برگشتم که مامان را ببوسم و خداحافظی کنم که دیدم همه ی صورت اش خیس است؟! بریده بریده گفت: "درست همون جور ِ خنده داری دور زدی و همون جایی نگه داشتی که بابات صبح ها من رو پیاده می کرد". وا رفتم. گلوی ام به ثانیه پر از بغض شد، اما لبخند زدم. بوسیدم اش. دیس خرماهای اش را که دیروز درست کرده بود از صندلی عقب برداشت و منتظر ماند تا بروم. من هم منتظر ماندم که از خیابان رد شود. اشاره کرد که بروم و من هم اشاره کردم که اول تو. خندید و از خیابان رد شد و ثانیه شمار بمب ِ گلوی ام به صفر رسید و هزار تکه شدم ... .


***

 جایی را اشتباه پیچیدم و وارد طرح شدم و تا به خودم بجنبم یکی از پلیس ها دست بلند کرد که بایستم. شیشه را دادم پایین و بی این که بتوانم آرام شوم با گریه گفتم که نمی دانستم صیاد طرح است و می خواستم بروم سمت حکیم. "کارت ماشین؟" .. "همرام نیست"، "گواهینامه؟" .. "بله .." ، "این نود و دو منقضی شده! کارت ملی؟".. "بله". "اینم تا نود و دو بوده ..! یه کارت شناسایی ندارید؟. کارت شناسایی کاری ام را نشان دادم. "یعنی چی که پشت کارتتون نوشته مقامات نظامی و غیر نظامی به شما اجازه ی ورود بدن؟! اصن کی به این سازمان مجوز کار داده این جا؟! .. "به به .. این کارتتون هم منقضی شده یک ماه پیش که!"  

ورودی به اتوبان باریک بود و  داشت ترافیک می شد. سوار ماشین ام شد و گفت "برو جلوتر". «چهار تار» می خواند و قطع اش نکردم. برگه های جریمه اش را گذاشت روی پای اش و گفت: "جریمه ش سنگینه .. مشکلی نیست؟ نه کارت داری .. نه مدرک شناسایی معتبر .. نه طرح .. حتی می تونم بفرستم ات پارکین،. گواهینامه تو بگیرم. حالا چی کار کنم؟..چه قدر تخفیف بدم به نظرت؟". این جمله ی آخرش اشک ام را بند آورد. سگ ام کرد. عینک دودی ام را برداشتم و گفتم: "نظرم؟... نظر من؟؟؟ «تخفیفی شده» تخلف های رانندگی؟!؟". می دانستم منظورش چیست. نمی دانم چرا زنجیر پاره کردم. کمربندم را باز کردم و کیف ام را از صندلی عقب برداشتم و گفتم: "این مملکت همین جوریش زنده به گوره، اگه فک می کنید من به خاطر ده روز پارکینگ و صد تومن جریمه، یه مشت خاک کمک می کنم به زنده گور کردن اش، نه خیر. اون مدارک منقضی م رو بدین و از ماشین من پیاده شین و بفرمایید ببرین اش پارکینگ!". بعد هم جلوی چشم های گرد شده اش دست ام را بردم سمت داشبورد و بسته ی سیگارم را برداشتم و پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین و دست به سینه ایستادم. دو تا از همکارهایش از کمی دورتر آمدند و خودش هم از ماشین پیاده شد و چند دقیقه به پچ پچ گذشت. بعد از چند لحظه آمد سمت ام و مدارک ام را داد و آرام گفت: "بفرمایید خانوم. شما انگار حالتون خوب نیست. از همین ورودی اول یه کوچه است می تونید برید سیدخندان و از اون جا .. حکیم". مدارک را گرفتم و  عینک ام را از بالای سرم برگرداندم روی چشم ام و بی هیچ حرفی نگاه اش کردم و  توی دل ام گفتم: "ممنونم، ممنونم .. ممنونم". داشتم در ماشین را باز می کردم که آمد سمت ام و گفت: "خانم ِ منقضی .. مدارکتون رو به روز کنید؛ وقتی حالتون خوب شد!" .. شوکه شدم.

 «خانوم منقضی» را همیشه بابا به مامان می گفت، بس که مامان حواس اش به تاریخ انقضاها هیچ وقت نبود و همیشه توی یخچال شیر و پنیر "منقضی" پیدا می شد. خندیدم. بغض وار خندیدم. گفتم: "چشم .. بابا" و .. آمدم.


http://www.iransong.com/g.htm?id=63544

اولین سیگار ِ سال را بعد از هفده روز نباید کشید.  نه نباید کشید. 

 

 

 

 

نه 

 

 

 

 

نباید "فقط" کشید. 

باید بوسید و کشید. 

 باید بوووووووووووووووویید و کشید.

برای لبخند ِ‌ اولین روز

 برادرک زنگ زد و گفت سی چهل نفر، گوش تا گوش توی خانه نشسته اند. گفتم داشتم می آمدم آن جا اما حوصله ندارم و امروز شنبه است و هیچ کس توی آفیس نیست و می روم آن جا تا ایمیل های کاری ام را چک کنم و تا مهمان ها هم بروند. در ِساختمان را کلید انداختم و  باز کردم.  در ِطبقه مان را هم. اما جلوی در اتاق ام که رسیدم فهمیدم کلیدش را جا گذاشته ام. احمق من!... نه خیر من با جا سوییچی میانه ای ندارم. کلید های ام جدا جدا و مستقل زنده گی می کنند توی کیف و جیب و هر جایی که دل شان بخواهد!  

من ِ پشت ِ در اتاقِ خودم مانده و صدای ِ سکوتِ ساختمان ِ‌خالی و فلیپ چارتِ توی راهرو که فقط یک برگ اش خالی و سفید مانده بود و جعبه ی تنهای مداد رنگی ِ پسرک ِ Eve روی میز ِ میتینگ و لعنت پشت لعنت به خودم که حالا یعنی کلید اتاق ام تک و تنها کجاست و چه می کند. 

 

چهل دقیقه ی بعدش، مهمان ها رفته بودند و من توی راه ِ‌خانه ی مامان بودم و تنها برگ ِ فلیپ چارت دیگر خالی و سفید نبود و مداد رنگی ها از تنهایی در آمده بودند و تابلوی اعلانات ِ‌جلوی در هم. 

 

شروع فصل بی رحم تنهایی...

http://www.bia2.com/music/29814


پارسال توی دقیقا همین جور سیزدهی، از پیش تو و بقیه برگشتم خانه و این را نوشتم. نوشتم که خدایا مرسی که به من و خانواده ام رحم کردی و سه نفره مان نکردی! نوشتم فکرش را نمی کردیم اما بابایم را خوب کردی و دیگر روی تخت بیمارستان نیست. نوشتم از سرطان اش دیگر خبری نیست...نوشتم درست است که بابا، بابای سابق نیست اما هست!...غذا کم می خورد بابااکم چون معده ای ندارد، اما هست و کنار ما سر سفره می نشیند و حرف می زند و گپ می زند و هست و هست و هست. نوشتم آتش هنوز با باباست و همیشه با باباست و این تنها تنها تنها دلخوشی من است و ...بود. بود آن روز. 

چند هفته ی بعدش هم اینجا برای شاه بلوط نوشتم، که گریه کن فرزانه جان...گریه کن برای پدرت و خاطره های اش را بگو...داد بزن تا آن جا که توان داری...و به مادرت دلداری بده. نوشتم که ما خوشحالیم که بابای ات دیگر درد نمی کشد...

هه. یک سال. فقط یک سال ادامه داشت دلخوشی من و حالا این خودمم که باید با همه ی توان ام داد بزنم و گریه کنم و دلداری ِ مادرم باشم. این بیشتر شبیه یک قصه ی کثیف و نامردی ست تا تکرار این که "دنیا همین است" و "همه رفتنی" هستیم و از این جور حرف هایی که ته اش این است که اگر این را نگوییم چه بگوییم. تو مثل بابای شاه بلوط راحت شدی بابا. از درد...از کلافه گی...از سرنگ...از سرم...از همه ی دردهای دنیا راحت شدی بابا. که من دیگر تحمل یک شب بیشتر درد کشیدن ات را هم نداشتم. ولی ما...ماندیم بابا. جا ماندیم با یک خروار خاطره و هزارتا عکس از تو و لبخندها و آتش های ات که دیگر گرممان نخواهد کرد. جا ماندیم بابا...بدجوری...

این را توی آخرین سفری که رفتیم انداختم. با صد تا عکس دیگر از تو. حالا که نگاه می کنم می بینم از لحظه به لحظه ات عکس دارم توی آن سفر. یک ناخودآگاهی انگار که می گفت ثبت کن ثانیه به ثانیه های بابایی را که سال دیگر نخواهد بود و دیگر سفری با تو نخواهد بود و دیگر ...نخواهد بود.

نیم خندهای ات را دوست داشتم بابا...دوستت دارم بابا...همیشه. بوسیدن ات از روی مانیتور شده کار روز و شب ام. چه تنهام بابا. چه تنهام. هفت سینی که برای ات چیده بودم را امروز جمع کردم. خودم چیده بودم و خودم هم جمع اش کردم. 

زنده گی جدیدت...سفرت...بی دردی ات...سال نوی ات مبارک بابا و سال های بی توی ِ ما تا همیشه، تا آخر دنیا،  نامبارک ...



 



 

چرا رفتی؟

https://www.youtube.com/watch?v=ydlLBigOeMM


این کلمه ها، این آهنگ، این صدا، این سوال ِ التماس وار، این بغض، این استیصال...نمی ذاره کار کنم. نمی ذاره برگردم...نمی ذاره دور شم، نمی ذاره فراموش کنم...نمی ذاره گریه نکنم...نمی ذاره خوب شم.

نه ریمیا.  به آهنگ ربطی نداره. من حالا دارم می فهمم. که بعضی دردها، برگشتنی نیست...بعضی دردها دور شدنی نیست...نه...فراموش کردنی نیست...گریه نکردنی نیست...نع.نع...خوب شدنی نیست.

بابا من خیلی شبیه تو ام. همه می گن. قوی و خود دارم. گریه می کنم، اما نه اون طوری که کسی دل اش برام بسوزه. فقط دلم برات تنگ شده بابا. دیشب ازون شبایی بود که همه جای خونه بودی. بوت همه جا میومد. بوی موهای یک دست سفید و برفیت وقتی می بوسیدمشون و چند ثانیه مکث می کردم و نفس می کشیدمشون. بوی دست هات. اون اتاقی که تو توش هفته ی آخر خوابیدی و اون دو تا نفس عمیق رو کشیدی، هر بار که واردش می شم، با همه ی هیکل اش آوار می شه روی سینه م. روزی ده بار اگر واردش شم...ده بار می مونم زیر آوارش. نه نمی میرم بابا. اما هربارش زخم می شم. هر بار ِ خداش قلب ام تیر می کشه. دیشب توی خونه بودی بابا. همه جاش بودی. بدجوری بودی. نمی ذاشتی به چیزی جز تو فکر کنم. سر ِ شام که برادرک رو صدا زدم، نزدیک بود تو رو هم صدا کنم. حتی دهنم رو باز هم کردم...اما همون طوری خشک شدم و بعد به جای صدا کردن ات، بغض شدم. مامان دیشب می گفت پریروز که نرفتم اون جا، خونه چیزی کم داشته و من گفتم:" من باشم یا نباشم این خونه همیشه چیزی کم خواهد داشت".اونی که کمه من نیستم. تویی بابا. خونه کم آورده تو رو. تراس و گلدون ها تو رو کم آوردن بابا. حوله ی وضوت که هنوز کنار حوله ی معمولی ت آویزونه...لباس هات..اون بلوز سرمه ایه که برات خریده بودم...کیف ات...عینک ات...موبایل ات...جعبه ی پر از میلیون تا آچار و انبردست ات...همه همه همه. کم ات آوردن بابا. کم آوردیم ات بابا. به همین زودی. هنوز چیزی نشده. هنوز نرفته. کم دارم ات بابا. جوری که هیچ وقت هیچی رو این طوری کم نداشتم. تو به قول خودت همیشه یه کاریش می کردی. هر چی می گفتم...هر چی می خواستم. نه نمی گفتی. همیشه حرفت این بود."باشه...یه کاریش می کنم". نرگس که برنگشت...ف که برنگشت...تو نمی شه برگردی؟...بابا نمی شه؟...بابا نمی شه این بار و واسه آخرین بار...یه کاریش بکنی؟...دلم خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده. جات خیلی خیلی...خیلی به توان ِ‌بی نهایت خالیه و من هنوز نمی دونم که چی کار باید بکنم با این همه خیلی و با این همه خالی.

نود و سه یِ ثم (سم!)سنگین

آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و  بیایم سر ِ‌کار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز 307 شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی سیاه است که نمی دانم چای است یا کافی. هرروز موقع قفل کردن ِ‌در اتاق ام به خودم می گفتم:" بذار بابا خوب شه، یه روز میام و  اتاق  رو حسابی تمیز می کنم" و این تنها آرزو و امیدم بود. حالا برگشته ام. نه بابا خوب شد و نه اتاق ام را مرتب کردم و نه دیگر آرزویی دارم حتا. گاهی آدم ها دیگر آرزویی ندارند ریمیا . چرا چون به آن رسیده اند. یا اگر هم نرسند لااقل امیدِ رسیدن به آرزوی شان زنده نگه شان می دارد. اما بعضی وقت ها آرزویی ندارند چون آن قدر بیچاره اند که حتا امید ِ‌رسیدن به آرزوی شان را هم از دست داده اند و این خیلی سخت است. این خیلی unfair است. این خیلی من است.

پنجاه تا ایمیل توی میل باکسم است اما هنوز حتی نگاه شان هم نکرده ام.  

باران ِ درب و داغانی را توی خودم دارم تجربه می کنم. نمی شناسم ام. نه حس و حال کار دارم...نه حس و حال نشستن توی خانه...نه دل و دماغ ِ قدم زدن و نه هیچ چیز. بیشتر ترجیح می دهم بخوابم ساعت ها اما می دانم که خوب نیست و مدام توی جنگ ام با خودم. خسته ام. خوشبختانه همه توی طبقه مان مرخصی اند و سکوت آفیس خوب است اما هیتینگ ِ اتاق کار نمی کند و سردم است و این خوب نیست. روزها حالم بهتر از شب هاست. شب ها موقع خواب چیزی دور گردن ام می پیچد. هزار هزار تا تصویر و صدا از روزهایی که داشتم و دارم و خواهم داشت. دل ام می خواهد بروم برج میلاد و روی یکی از آن کاناپه های کنار پنجره اش ساعت ها بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. این قوی ترین و مهم ترین چیزی ست که می خواهم. دل ام می خواست با آرامش می نشستم توی خودم و با آرامش خوب می شدم اما باید به خیلی چیزها فکر کنم. روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک و برگشتیم ایمیل ِ مصاحبه ی کانادا رسید! آفرین به زمان بندی و زمان سنجی شان. دو سه ماه ِ ناقابل فرصت دارم برای دو سه هزار کار! درست توی همین دو سه ماه بودجه ی سالیانه مان را باید ببندیم و این یعنی یک ماه هرروز میتینگ و هرروز فشار. سفر ِ‌خودم و آقای نویسنده هم بگذارم روی شان و گاف و ه زیادی ای که نوش جان کردم و یک ماه پیش به نیکول گفتم نقش اول ِ نمایش جدید را بدهید به من و گل از گل همه شکفت و دو دستی تقدیم ام کردند و حالا گاف و ه و گُل و گِل ام با هم قاطی شده! سه صفحه هم to do دارم که ددلاین همه اش قبل از سیزدهم فروردین است و نمی دانم...نمی دانم...واقعا نمی دانم چه باید بکنم. برنامه ریزی غیر ممکن است چون دیگر باید بیشتر وقت ام را با مامان و برادرک باشم. چرا؟...چون من قوی ام!...چون من جان سخت ام!..چون من باید پشت شان باشم! چون روی من حساب می کنند!..چون من یک آدمی هستم که خوب می دانم که حالا واقعا نمی دانم چه کنم و دارم زیر ثم (سم!)هی نود و سه له می شوم.

چند روز بیشتر اگر مانده بودی...سال ما هم تحویل می شد:(

تو نرفتی نه تو هنوزم این جایی...

شش صبح است که می رسیم بهشت زهرا. باد سرد روح آدم را جدا می کند. بابا را یک جایی خاک کرده اند که انگار ته دنیاست. نه درختی...نه زمین ِ همواری...نه خیابانی...هیچ. هیچ. از ماشین پیاده می شویم. چند نفر بیشتر نیستیم. همه خسته تر از آنی بودند که بتوانند پنج صبح بیدار شوند. به مادرک هم نگفتیم که می رویم بهشت زهرا. در اتاق اش را بستیم و زدیم بیرون. من، برادرک، نازی که رفتن ِ بابا تیر خلاص زنده گی اش بود. بس که بابا همیشه حواس اش به نازی و غصه های اش بود. آقای نویسنده، دایی اک و دو تا پسر خاله ها که یارهای بابا توی کوه رفتن های هر جمعه بودند. باد ِ سرد..باد ِ وحشی...نازی از یک طرف بغل ام کرده و برادرک از یک طرف دیگر. ایستاده ایم روبروی گل های پر پر شده ی روی  خاک. می لرزم. برادرک اصرار می کند که بروم توی ماشین اما نمی توانم. حرف دارم با بابا. دنبال کلمه می گردم . نمی دانم چه قدر می گذرد اما یک دفعه پشت مان گرم می شود. همه با هم بر می گردیم. یکی از کارگرهای آن اطراف، که نمی دانم دقیقا آن موقع صبح چه می کرد توی آن ناکجا آباد، یک مشت الوار را آتش زده و نگاه مان می کند. متوجه آمدن اش نشده بودیم. هیچ کدام مان. چه طور آمده بود و ما نفهمیده بودیم؟..چه طور آن همه چوب را آتش زده بود و ما متوجه حضورش نشده بودیم؟...به هم نگاه می کنیم. درست پشت سر ماست. پایین پای ِ بابا. بابایی که هر کجای دنیا که با او می رفتیم باید آتشی روشن می کرد. پسرخاله ها و دایی اک، صبح های زود ِ روز تعطیل شان فقط و فقط به این امید بیدار می شدند و با بابا می رفتند کوه که بابا آتشی روشن کند و چای زغالی بخورند. هر جای روی زمین که پیکنیک می رفتیم بابا اولین و تنها کسی بود که می افتاد دنبال هیزم و بعد آتش. اصلا بیرون رفتن ِ ما با بابا همیشه به ذوق  یک چیز بود. که "بابا آتش روشن کند"...

حالا...این جا...توی ناکجا آباد بهشت زهرا...شش صبح...سگ لرز زدن ِ ما ...بابای زیر خاک و آتش کنار ِ خاک اش؟...من زانو می زنم روی زمین پاهای ام سست می شود از گریه. برادرک هم با من. کارگر با تعجب نگاه مان می کند. قلب ام دارد می ایستد اما دیگر نمی لرزیم. توی آن باد لعنتی، آتش گُر گُر می سوزد و ما دورش ضجه می زنیم. من چشم می چرخانم به دور و بر. بابا همین جاست. می فهمم اش. حس اش می کنم. می بینم اش که آتش برای مان روشن کرده. برادرک سرم را می چسباند به سینه اش و توی گوشم بریده بریده می گوید:" بابا مواظبمونه...دیگه غصه نخوریم"و من همان طور که سرم به سینه ی برادرک چسبیده دوباره چشم می چرخانم . همه جا را . می بینم اش...کمی دورتر تر که دولا شده و  دارد یک تکه تخته از روی زمین برمی دارد...

بابا...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...


بابا...یک لایه خاک...یک لایه گل های شب بو...یک لایه قطره های باران...دوباره یک لایه خاک...گل های شب بو...قطره های باران...

فکر می کردم این تصویر وحشتناک ترین و درد آورترین تصویر این چند وقت خواهد شد. اما نشد. حتی پارچه ی سفید را انداختن روی بابا برای این که کسی دست به بابای ام نزند...حتی شب تا صبح با تن ِ بی جان بابا توی اتاق ماندن و صورت اش را بوسیدن هم.

سخت ترین و دردناک ترین اش هشت ِ صبح بود که زنگ خانه را زدند و همه زمزمه کردند  "آمبولانس...دخترش را بلند کنید" و به زور بلندم کردند و توی اتاق برادرک ضجه می زدم که از جلوی چشم های ام توی آن برانکارد لعنتی رد شد و ...رفت. این آخرین توی خانه بودن اش...این آخرین این جوری رفتن اش از توی خانه ای که هر ثانیه توی بیمارستان آرزوی اش را می کرد...آن برگشتن توی اتاق و تخت خالی اش را دیدن...آن...همان...سخت ترین ام بود. قلب ام از جای اش تکان خورد اما من ِ لعنتی نمردم. من لعنتی نمردم که نبینم نماز میت خواندن آن جمعیت و تابلوی کوچکی که یکی آن جلو برده بود بالا و اسم بابای من روی اش بود. ...بابای من.

این آخری ها صبح ها که زنگ می زدم و مامان می گفت:"بابا رفته اداره" مثل سگ عصبانی می شدم. زنگ می زدم به بابا و دعوای اش می کردم که چرا با این حال و روز می رود آن اداره ی آموزش و پرورش کوفتی و اگر انرژی دارد باید برای خودش بگذارد نه آن ها. بابا هم همیشه ی خدا جواب اش یک چیز بود. که" دلخوشی ام این جاست...با همکارام خوشم..."و من خفه خون می گرفتم. قبل از بهشت زهرا بردیم اش سازمان برای خداحافظی... همان جایی که دل اش خوش بود همیشه. همان جایی که یک عمر صبح رفته بود و عصر برگشته بود. آمبولانس وارد حیاط بزرگ سازمان شد و یک دفعه ترمز کرد. از جمعیتی که حلقه زده بودند دور حیاط. از رییس سازمان تا آبدارچی ها. فکرش را نمی کردم .هیچ کس فکرش را نمی کرد. بابا ی پیچیده توی چارچه ی ترمه و غرق گل را گذاشتند وسط حیاط و همه ی همه ی همه و همه و همه...دورش حلقه زدند. شاید دویست نفر...شاید بیشتر...و خداحافظی کردند...یادم نیست چه شدم و کی من را کشان کشان توی ماشین برد. ولی مطمئنم که بابا داشت لبخند می زد...به آن حیاط  و حلقه ای که دورش بود...به آن همه خاطره ...به آن همه خوبی ای که پشت سرش می گفتند.

حالا همه چیز تمام شده و خیلی چیزها شروع.  تازه شروع نبودن های باباست و شروع دلتنگی های مان. و فقط یک چیز...یک چیز آرامم می کند و آن این که مطمئنم بابا دیگر درد ندارد. همین. درد ِ ما به درک بابا جان. تو نداشته باش.تو بخواب . آرام. تو...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...

نفس ِ عمیق. دو تا. همبازی ِ بچه گی های بابا دست ِ بابا را گرفته بود و داشت خاطره می گفت برای اش...

نفس ِ عمیق. دو تا و تمام. با دو تا نفس ِ عمیق بازی به نفع ِ مرگ تمام شد. بابا را گرفت. جِر زد. نامردی کرد. بابا مریض و بی دفاع بود. بابا ضعیف و نحیف بود. همه ی این مدت قدم به قدم و ثانیه به ثانیه با مرگ بود و آخرش هم باخت. مرگ ِ موذی و کثیف. مرگ ِ نامرد. جر زدی. بابا مرد بود اما تو مردانه بازی نکردی. این را یادم نمی رود. تا آخر عمر یادم نمی رود که نامردی کردی . اوایل سال ف را ..و یک هفته مانده به آخر سال، بابا را. این که روی اش پارچه ی سفید انداخته اند و پوست اش مهتابی شده و چشم های اش را آرام بسته، تا همین چند ساعت پیش بابای من بود.این دستی که سرد و بی جان است و من از بوسیدن اش سیر نمی شوم، تا همین امروز صبح دست ِ من را فشار می داد و من الکی داد می زدم که "دست ام شکست" و سریع رهای ام می کرد. جر زدی خدا. نامردی کرد مرگ ِ موذی و پلیدت با بابای ضعیف و نحیف و بیمارم. کاش صبح نشود که بیایند و بابا را ببرند. کاش صبح نشود که بابا را بگذارند توی خاک. مگر نگفته بودی فرصت؟...من که سیر نشده بودم. از بوسیدن و بغل کردن اش...سیر نشده بودم از خرد کردن یخ برای اش تا عطش اش فروکش کند...فرصت؟...همین؟...همین قدر؟...مردانگی ات همین قدر بود؟...دو تا نفس ِ عمیق؟... دو تا نفس ِ عمیق و بابا را گرفتی؟...حالا چی؟...حالا چه کنیم؟...چه قدر فریاد بزنم که بدانی چه قدر نامردی...چه قدر ناعادلانه بازی کردی...که بفهمی...اینی که با دو تا نفس عمیق گرفتی...اینی که پوست اش مهتابی شده و آرام خوابیده...تا همین چند ساعت پیش...بابای من بود...


بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان. 

لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و ... از این چیزها. 

نیم ساعت پیش چشم های اش را باز کرد و من پریدم پشت پنجره که دیدم یک کفترک جا خوش کرده لبه ی تراس. سریع داد زدم که برادرک کمی برنج بیاورد که بابا گفت "نه"! مادرک گفت بابا مدت هاست که دیگر به این کفترک های چاق غذا نمی دهد. با تعجب به بابا نگاه کردم که "بابا آره؟!"چشم های اش را روی هم فشار داد که یعنی آره. با شیطنت پرسیدم "اونوخ چرا آقای معلم؟". آب دهان اش را به زحمت قورت داد و زمزمه وار گفت:"تنبل شدن خپلا"! من با تعجب گفتم "وااااااااا بدبختا!بابا؟؟؟" . برادرک و مادرک خندیدند. بابا هم برای اولین بار.


حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به "امید" و صبح و شب دعا می کردم و به همه می گفتم که بابا خوب می شود. اما حالا...اما حالا...نمی دانم چه کنم. حالا می فهمم که روز و شب هایی که برای ف داشتم چه قدر ساده می گذشتند در برابر این روزهای حالای ام. 

بابا را آوردیم خانه. روبروی پنجره ی تراس. همان تراسی که گلدان های اش، دبه های ترشی و سرکه های اش، ظرف های دانه دادن به کبوترهای اش، منقل کباب اش و خلاصه همه ی سرگرمی های اش آن جاست. آقای نویسنده پرده را برای اش کنار زد و بابا برای اولین بار توی این چند روز دست اش را گذاشت پشت سرش و به آسمان نگاه کرد. هوشیارانه. ارادی. عمیق. همان طوری که دراز کشیده بود،  یک پای اش را انداخت روی آن یکی پای اش. دل ام ضعف رفت. موهای اش را از روی پیشانی اش با دست آرام کنار زدم و بوسیدم اش. این روزها اندازه ی تمام سال هایی که بغل اش نمی کردم و نمی بوسیدم اش بغل اش می کنم و می بوسم اش. همیشه دل ام می خواست دیوارهای نمی دانم از چه ، بین من و بابا بریزد و بابا یک بار بی بهانه من را بغل کند و بگوید:"دخترم". نشد. هیچ وقت توی این همه سال نشد. ولی مهم نیست بابا. می دانم که هیچ وقت بغل ام نکردی برای این که این روزها خاطره اش جان به لب ام نکند. می دانم که همیشه دور ایستادی و مراقب مان بودی برای این که نکند نزدیک شوی و ما بچسبیم به تو و توی همچین روزهایی نتوانیم روی پای مان بایستیم. می دانم بابا. می دانم ات. حالا هم می دانم ات. می دانم که مانده ای تا از بوسیدن ات سیر شوم. مانده ای تا بو کنم موهای سفیدت را.  مانده ای تا دستت را توی بغل ام بگیرم و مثل بچه گی ها کنارت بخوابم. می دانم بابا. تو فکر همه جا را کرده ای. فکر من و برادرک را. آمده ای خانه تا خاطره های این روزهای کنار هم بودن مان پر کند همه ی آن فاصله های سال ها را. تو همیشه به همه جا فکر می کردی و هنوز هم. حواس ام به توست بابا. تو هم حواست ات بدجوری به ماست. باش. توی خانه ی خودمان. من تا هر وقت که بخواهی، دستت را بغل می کنم، موهای ات را نوازش می کنم، می بوسم ات، پاهای ات را ماساژ می دهم و برای ات روزنامه می خوانم. مانده ای تا یاد بدهی...که به قول شان "از تهدیدها فرصت بسازم" و بس. مانده ای که کم کم بروی و یک دفعه نروی که من بمانم و حسرت نبوسیدن و بغل نکردن ات.  می دانم ات بابا. می دانم ات.

مرگ تدریجی
این آن چیزی ست که بابا دارد تجربه می کند اما انگار این ما هستیم که داریم لحظه به لحظه می میریم. مایع زرد رنگ لعنتی طاعون وار دارد توی بدن بابا پخش می شود. تا آخر دنیا از زرد متنفر خواهم بود می دانم. می دانم. سیستم هوشیاری اش آن قدر کم رنگ شده که هربار که چشم درچشم میشویم سلام می کند و میپرسد که آقای نویسنده کجاست. یا به تلویزیون توی اتاق اشاره می کند که این کیست! یا دست ام را می گیرد و مثل بطری آب معدنی سر می کشد! . کاش بمیرم همین حالا.مطمئن نیستم که بداند چه میگوید اما یک جمله را بدجوری مصرانه تکرار می کند. " بریم خونه!". آتش ام میزند هربار. پزشک اش گفت تا هر وقت که بخواهید می توانید توی بیمارستان بمانید، اما این جا از دست های ما کاری بر نمی آید و... متاسفم.
هه. این را همیشه توی فیلم ها دیده بودم. این "متاسفم" را. به مامان گفتم "نه نه نه و نه، هزار بار نه" . آن خانه باید همیشه تا آخر دنیا پر باشد از خاطره های بابای سرحال ، نه بابای زرد، نه بابای بی حواس، نه بابای بی جان. هنوز هم همین را میگویم. ولی "بریم خونه" های بابا تمامی ندارد. انگار این جمله را هنوز هوشیارانه می گوید. قبول اش یعنی بابا را ببریم خانه و منتظر بمانیم تا...؟ یک طرف این انتظار گه است که نمی خواهم بیاید توی وجودمان و وجودخانه مان و یک طرف "بریم خونه" های بابا. تصمیم برای من و مادرک و برادرک کشنده است .اما آقای نویسنده می گوید " آخرین خواسته ی بابا" را زیر خاک خودخواهی ها و ترس های تان نکنید. باشه. قبول بابا. می بریم ات خانه. به درک که آن خانه تا ابد میشود خانه ی خاطره ی رفتن ات. بگذار تو راحت باشی و آرام. بگذار تو توی خانه ی خودت آرام بگیری. باشه بابا جان. مهم نیست که حواس ات هست یا نه، مهم نیست که چند روز یا چند ساعت، مهم این است که آن خانه بدون تو اصلا "خانه" بشو نیست دیگر. 
می بریم ات. همین امروز. چشم بابا. قبول بابا...
مرگ تدریجی
تو داری تجربه اش می کنی و این ماییم که داریم می میریم...

گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:" چیز مهمی نیست...همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.".

دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت "jundice" دل ام می خواست یک نفر بزند پشت ام و لبخند بزند و بگوید:" چیز مهمی نیست...همه ی پدرها زردی می گیرند و نگران نباش...اصلا مهم نیست!" . اما نه کسی آن جا توی مطب کنارم بود و نه حتی اگر بود، این حرف را می زد. نه پدرها توی دنیا زردی نمی گیرند. نباید بگیرند اصلا. بابا چرا گرفته ، نمی دانم. بهش گفتیم باید بستری اش کنیم و از همان وقت انگار از ترس یا دلهره، دیگر همان یک قدم را هم راه نرفت. گفتند اگر بتوانند سه چهار روزه باید کنترل اش کنند. گفتم اگر نتوانید؟...گفت همین!. دل ام می خواست مثل داستان ِ ف داد و هوار کنم و بگویم مرده شور خودتان و بیمارستان تان را ببرند، اما بیمارستان یکی از بهترین هاست و پزشک های اش از متخصص ترین ها. سرم را انداختم پایین و از اتاق آمدم بیرون. نمی توانیم دور و بر بابا نباشیم اما بابا مدام چشم های اش خجالت زده است. به آقای نویسنده گفت که بغل اش کند و آن طرف تخت بنشاندش که نماز بخواند. گفتم بابا همین طرف هم قبول است اما آقای نویسنده اشاره کرد که بگذار همان کاری را بکند که آرام اش می کند. عطش گرفتم وقتی دیدم برای آن طرف تخت نشستن باید بغل شود بابااکم. من هیچ وقت به چیزهایی که بابا و مامان اعتقاد دارند اعتماد نداشته ام.  اما حالا فقط دعا می کنم و امیدوارم که همان چیزهایی که برای اش روز و شب ها نماز خوانده اند، کمک شان کنند. دل ام می خواهد همان خدایی که بابا روز ها و شب ها ذکرش را گفته است، آرام اش کند و نگذارد که از چیزی بترسد. من اگر روی توی موقعیت بابا باشم، نمی دانم باید از فکر کردن به چی و خواندن چه دعایی آرام بگیرم. ولی بابا که خدا دارد و این همه سال نماز و روزه دارد...باید باید باید نیرویی توی این شرایط قوی تر ازما داشته باشد.

دیدن بابا توی این حال و روز آسان نیست اما چاره ای هم نیست. نمی شود تنهای اش گذاشت.

من فقط می ترسم ریمیا. بابا هم می ترسد. این را می بینم توی چشم های اش. هر پزشکی که می اید توی اتاق، بابا وحشت زده نگاه اش می کند. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی می ترسم. همه ی هیکل ام را ترس برداشته است و حالا می فهمم که ترس از همه ی حس های دنیا ویران کننده تر است.


خوب ها... بد ها ...سخت ترین ها

خوب ها

بیست دقیقه ی تمام با نازی اکم حرف زدم و گریه کردیم. دل ام خوش شد که دل اش به بودن ام خوش است.

درست وقتی که دل ام داشت آتش می گرفت و زانوهای ام داشت سست می شد، بغل شدم.   نیفتادم. نمردم.    


بدها

بویی که توی سالن های ساختمان پزشکی قانونی کهریزک می آمد امروز و بعد هم ناهار منت گذاشتند سرمان و جوجه کباب گذاشتند جلوی مان!



سخت ترین ها

این که بابا امروز به عمه اک، مادر ِ ف، گفته بود که ببردش بالای کوه ِ کنار خانه و بعد به زحمت یک جا نشسته و شهر را تماشا کرده. همان کوهی که خودش هر هفته تک و تنها با لوازم کوهنوردی ِ نه چندان حرفه ای اش می رفت بالا. این نصف عمرم را کم کرد وقتی شنیدم.

این که امشب نتوانست با پای خودش برود آزمایشگاه و برای اش ویلچر آوردند.

این که فقط شربت آب و عسل از گلوی اش پایین می رود و هیچ چیز دیگری نمی خورد و این همه چیز را برای ام زهر مار کرده.

نوزاد تازه به دنیا آمده ی تازه مرده ی روی میز سالن تشریح که امروزدیدم!..انگار خواب بود انگار. یکی از زیبا ترین تازه به دنیا آمده هایی که دیده بودم. چرا ترسیدم و نازش نکردم زیبای مرده را؟ احمقم. هنوز می ترسم.





پ.ن.1.دوستان جان ام، ببخشید این روزهای تلخ  ام را. همین. ننویسم جان می دهم.

چسبیده ام به صندلی. دست های ام را از پشت با طناب به هم بسته اند. چشم های ام را هم. ترسیده ام اما فکر می کنم این طوری شاید بهتر هم باشد. فکر می کنم که احتمالا صدای یک تیر خواهم شنید و بعد یک سوزش یک ثانیه ای  توی قلب یا سرم و بعد ...خلاص.

صدای موبایل ام...هق هق مادرک. سلول های سرطان توی غدد لنفاوی بابا چادر زده اند...قلب ام می سوزد. آتش می گیرم...باید بمیرم طبیعتا اما نمی دانم چرا نه. به زانوی ام خورده حتمن. درد می کشم.

زنگ ِ برادرک دومی است. پیشرفته است و غیر قابل جراحی ست و هیچ راهی نیست و لوله ی مری اش به تنگی ِ چند میلی متر شده و...اسید وار درونم چیزی می سوزد...یعنی چی؟...بنشینیم و بابا را تماشا کنیم که روز به روز کم می شود؟

باز منتظرم که بمیرم اما انگار این یکی هم خطا رفته. جان سخت ام من. سلول های ام گر گرفته اند اما نمی میرم. چشم های ام بسته است و نمی دانم چه می گذرد. دوست دارم یکی سرم را توی دست های اش بگیرد عوض ِ دست های خودم که بسته اند. سومی حتی صدا هم ندارد. که مترجم ِ‌جلسه ی محرمانه ی عراق به یک علت ِ بی علتی ریجکت شده و فرصت کم است و هیییییییییچ آپشنی نیست جز "باران"!...جلسه حساس است و نمی شود مترجم از خارج سازمان آورد. چمدان ببند و یک هفته عراق!...این یکی حتما می کشد مرا. هنوز خس خس نفس های ام را می شنوم. هه.پس هنوز more to come .

باورم نمی شود. از آن همه اپلیکیشن، مال ِ‌من برای عمان را پذیرفته اند و یک ماه عمان. این هم چهارمی. سفر پشت سفر. توی این وضعیت ِ سگ صفت!

به خودم نگاه می کنم. هه. نیازی به رگبار نبود عوضی های آن بالا. من  با همان اولی که برای بابا بود تمام کردم. ولی خب..nice job!...امروزتان را هم من ساختم. بروید به رییس تان بگویید سرویس اش کردیم...راحت بخواب.

دار و ندارم

از صبح که با بابا تنها بودم، حتی یک دقیقه هم نشد که بروم توی یکی از اتاق ها و بغضم را خالی کنم. این یعنی بابا حتی یک دقیقه هم از صبح نخوابیده. از درد. این یعنی بغض من یک ثانیه هم قطع نشده. از دیدن بابا و حال و روزش. این یعنی بابا آن قدر توی همین دو هفته ضعیف شده که یک دقیقه هم نمی شود تنهای اش گذاشت . و همه ی این ها یعنی که بدجوری همه چیز به هم ریخته است. حالا با برادرک و مادرک رفته اند سِرم امروزش را بزنند و من می خواهم سَرم را بکوبم توی دیوار. انگار که از صبح منتظر همین یک لحظه تنها شدن بوده باشم، با همه ی انرژی ام دارم اشک می ریزم. خاطره ها شده اند بلای جانم و نمی توانم به شان فکر نکنم. 

آن روزها..خیلی دورها...از دانشگاه یا موسسه که برمی گشتم و خسته بودم، بابا همیشه پاهای ام را ماساژ می داد و حالا من از صبح دارم پاهای زرد و سرد و کم جان بابا را ماساژ می دهم اما هیچ به هیچ. نه. دست های من به خوبی ِ دست های بابا نیستند که بعد از پنج دقیقه خوب شود. نه دست های من قدرت دست های بابا را ندارند...

دل ام می خواهد یکی بیاید و زنده گی ام را برای خوب شدن ِ بابا بخواهد و من بی درنگ همه اش را بدهم و من خلاص شوم از دیدن ِ دردکشیدن بابا و بابا هم خلاص شود از درد داشتن...


ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. 

پیچ ِ دیباجی و نگهبان ساختمان نیکول و اسم نوشتن و طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف سرک می کشند.جیغ می زنیم. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران. زل می زنم به چشم های چراغانی شده ی شهر. که از این قدر بالا این همه زیباست. نه از کثیفی های اش خبری هست و نه از مردم ِ سخت اش و نه از باباهای بیمارش. اشک های ام درهم تر می کند چراغ های شهر را انگار. 

که باور کن به همین درهمی ست و چاره ای نیست.



موزیقی

http://www.bia2.com/music/29222

ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. نگهبان و اسم نوشتن، طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران.  

از آدمای شهر بیزارم

چون با یکی شون خاطره دارم...

در گِل که منم!

همیشه همین طورم. ظرفیت و تحمل ام به یک جایی که می رسد، باید بنشینم روی زمین و یک دل سیر زار بزنم و بعد آرام شوم و از خودم بپرسم"حالا باید چیکارکرد؟".مهم نیست که توی خانه ام، توی خیابانم، پارک ام یا وسط میهمانی. من این طوری ام و این طوری مغزم شروع به کار کردن می کند. از مطب که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین تا وسط های نمی دانم کجا هق هق ام ماشین را برداشته بود. تمام که شدم اشک های ام را با لبه ی کاپشن ام پاک کردم و گفتم:"حالا چیکار کنیم!"

بابا صد درصد مطمئن بود که مشکل اش هر چیزی می تواند باشد جز بیدار شدن سلول های سرطانی. ده بار تکرار کرد که دو ماه پیش چک آپ اش صد درصد اوکی بوده و در عرض دو ماه هیچ اتفاقی نمی تواند افتاده باشد. وقتی دکتر گفت که بله خبرهایی شده و غول خفته بیدار شده، خدا خدا می کردم که بابا با همان اطمینان برگردد و بگوید که "می جنگم دوباره". نه با همان اطمینان...لااقل با یک دهم آن اطمینان. اما هیچ نگفت. سکوت اش روانی ام کرد. پتو را کشید روی سرش و بی شب به خیر خوابید آن شب. مادرک زانوی غم بغل گرفت و بغض کرد و برادرک طبق معمول سگرمه های اش از غصه رفت توی هم. من هم که..!...اصلا مگر مهم ام؟...یا غم و زانوی مادرک مگر مهم است؟...یا سگرمه های گره ی کور خورده ی برادرک؟...حال ام خوش نبود خودم. زبان ام بند آمده بود وگرنه می نشاندم شان و می گفتم درد ِ‌ما یک هزارم دردی نیست که بابا می کشد و بیایید کاسه ی داغ تر از آش نشویم. بابا همان قدری می تواند مبارزه کند که ما به اش روحیه بدهیم. امروز می خواهم به برادرک زنگ بزنم و بگویم که از امشب حق ندارد خسته، بی حوصله، عصبی یا با هر حال منفی دیگری برود توی آن خانه. اگر نمی تواند بیاید خانه ی ما و اگر نمی خواهد اصلا نرود خانه!...به مادرک هم می خواهم زنگ بزنم و بگویم تا امروز اگر هر جوری بوده از امروز باید یک جور دیگر باشد. بابا فقط وقتی می تواند مثل دفعه های قبل بگوید "می جنگم" که بداند ما هستیم. آن هم نه فقط هستن. هستن ِ‌فقط هستن به درد ِ کوفت هم نمی خورد. بابا یک جور هستن ِ سوپر سوپر می خواهد. همین طور می خواهم امروز زنگ بزنم به خاله اک و مادربزرگک و عمه اک های ام هم و خلاصه هر کس دیگری که ممکن است اسم اش فامیل باشد. می خواهم بگویم که اگر می خواهند برود پیش بابا و بنشینند یک گوشه و هی دل بسوزانند که وای بابا چرا این طور شد و انشالا خوب می شود و هزار دری وری ِ‌باسمه ای دیگر، بهتر است نروند و بنشینند خانه شان و فارسی وان تماشا کنند! هر کس می تواند بفرماید، هر کس هم نمی تواند آن ور تر!

روحیه...انرژی...آن چیزهایی هستند که خودم ندارم اما باید به بابا بدهم و خودم هم نمی دانم دقیقا چه غلطی باید بکنم ریمیا:(


دل و دماغ نوشتن از رییس جدیدم را نداشتم. فکر می کردم وقتی بیاید چه داستان ها برای نوشتن دارم. ریتا. همانی که دو سال پیش ملکه زیبایی آفریقا شده. همانی که عکس های فشنی اش هوش از سر پسران دلیگیشن برده. همانی که هم پزشک است و هم زیبا! همانی که روز اولی که آمد تنها چیزی که در مورد خودش گفت این بود که "من یک کاری را زیاد انجام می دهم. تقریبا هرروز و امیدوارم اذیت نشوی!". انتظار داشتم بگوید زیاد موزیک گوش می دهم، یا زیاد با تلفن حرف می زنم...یا زیاد لباس عوض می کنم...یا زیاد توی ایینه به خودم نگاه می کنم.یا هر چیز دیگری. اما ایشان برگشتند و گفتند"دعا.من زیاد دعا می کنم!"و من واقعا همین یکی را کم داشتم. که یک نفر از صبح توی اتاق ام درمورد نیروهای اهریمنی و ملائکه و بهشت و جهنم و خداوندگار عظیم preach کند! مهم نیست که سوپر مدل است و پزشک. مهم این است که از سرزمینی می آید که هیچ ندارند جز خدا!  

 الان آن طرف اتاق ام نشسته و عکس و نتیجه ی آزمایش بابا روی میزش است و دارد برای ام توضیح می دهد که لکه ی سیاه چی می تواند باشد و چی نمی تواند باشد. هی بلند می شود و روی وایت برد چیزی می کشد و سعی می کند خر فهم ام کند. تک تک کلمه های جواب آزمایش را دارد توضیح می دهد و با سابقه ی بیماری های بابا سعی می کند واقع بینانه ترین پیش بینی را بکند. من اما دل ام می خواهد که بس کند!..برای اولین بار توی این یک ماهی که آمده دوست دارم فقط دعا بخواند. دوست دارم از آن حرف هایی بزند که خدا healer است و فلان. انگار رسیده ام به ته ِ‌خودم و هیچ منطقی آرامم نمی کند. انگار رسیده ام به ته ِ‌انرژی ام و فقط می خواهم یکی برایم روضه بخواند. 

نگران ام و از استرس کارهای ام پیش نمی رود و هیچ ام.

نتوانستم برای اسکن هسته ای با بابا بروم. کنفرانس ِ هفته ی بعد دهان برای ام نگذاشته. دیدم بهتر است اسکن را با برادرک برود و نتیجه را برای دکترش با من. حالا یک ساعت است که برادرک زنگ زده و گفته که روی یکی از دنده ها یک نقطه ی سیاه اندازه ی یک بند انگشت مردانه است و من این یک ساعت آن قدر ناخواسته اشک ریخته ام که فکر کنم lacrimal lake ام تا فردا lacrimal desert شود. ترس دارد از نوک موهای ام هم می چکد. مادرک سفر است و من با همه ی وجودم فردا را تنهایم!..بله اصلا من آدم کولی گری هستم وقتی حرف دکتر و آزمایش و جواب آزمایش می شود. یک بارش را که برای برادرک بود به خیر گذشت و صدبارش که برای بابا بود هربار یک درد تازه. فردا را می ترسم. دل ام نمی خواهد توی گوگل بزنم لکه ی سیاه روی دنده که ببینم چه خبر است. فروزن شولدر را هم که آقای میم گفت سرچ نکردم از قصد. از ترس بیشتر. حالا هم نمی خواهم هی بنشینم و گوگل روحیه ام را به فاک بدهد. دل ام می خواهد فکر کنم که آن یک نقطه از دوره های پرتو درمانی ِ آن روزهای بابا به جا مانده و فردا دکترش لبخند می زند و می گوید:" نگران نباشید، هیچی نیست دخترم" و من دست بابا را فشار می دهم و می آییم بیرون و می برم اش برای اش از سر اقدسیه حلیم می خرم که خیلی حلیم اش را دوست دارد. فردا را که جان سالم به در ببرم و همه چیز خوب باشد ، فقط می ماند کنفرانس هفته ی بعد که جلسه ی تشریح ندارد، اما جای اش همان بیمارستان خراب شده ای است که شب و صبح با ف گذراندیم. سه روز باید از همان حیاطی رد شوم که نازی روی یکی از نیمکت های اش می نشست و به روبرو زل می زد و هی بغض قورت می داد. بگذرید این روزها...بگذرید لعنتی ها....بگذرید. فراموش شوید این خاطره ها...فراموش شوید لعنتی ها....فراموش شوید...


یا این جا و نوشتن و کامنت بچه ها را خواندن دیگر خوبم نمی کند، یا فعلا خوب شدنی نیستم. دل ام البته می خواهد باور کنم که اولی درست نیست و دومی نزدیک تر است به واقعیت. یعنی دوست دارم به خودم با کتک هم شده حتی بقبولانم که یک چیزی هست که هنوز خوبم کند و باور کنم مثلا. تنها احساسی که دارم مچاله گی ست. اما نه از نوع پلاستیکی که ریز ریز و آرام آرام باز شوم و خطی هم باقی نماند. از نوع فویل آلومینیومی که اگر یکی هم با دست بازم کند باز جای خط ها می ماند. من اصلا دنیای ام از پلاستیکی دارد می شود فویل صفتی و این چیزی ست که باید قبول کنم. کل دیروز و پریروز را خانه تکانی کردم و چه تکان دادنی! درست همان قدر که خرت و پرت توی خانه حالا هست، همراه کیسه زباله شد و راهی ِ سطل زباله. خیلی از خاطره ها. پارسال یادم است که می گفتم از این خاطره دارم پس نگه اش می دارم. امسال سیاست ام این بود که از این خاطره دارم، پس می اندازم اش بیرون!. بهار همین حالا زنگ زد و برای تولد یکتا دعوتم کرد! بعد هم گوشی را داد به یکتا و یک صدایی شبیه آسمان ها از پشت تلفن گفت:" بیا خونه مون". گفتم" من رو می شناسی؟" و بی فکر گفت "نه". به همین مسخره گی. به همین فاکینگ مسخره گی. سه شب برای به دنیا آمدن اش نخوابیدم و وقتی به دنیا آمد انگار دختر خودم بود و حالا به خاطر خر بازی های من و مادرش من را نمی شناسد! گفتم که اگر بتوانم می آیم و شروع کردم به فکر کردن به این که باران شاید فرصت خوبی باشد که بروی و نه به خاطر بهار، که به خاطر آن موفرفری ِ شبیه فرشته های کارت پستال های ولنتاین که فقط یک تیر و کمان کم دارد واقعا. توی همین فکر ها بودم که دوووووووووووووووووووووووباره دووووووووووووووووووباره دوووووووووووووووباره همان غلط پارسال را کرد و ادامه داد:" توی فیس بوووک دیدم موهاتو خییییییییییلی کوتا کردی، چرا آآآآآآآآآآآآخه؟؟؟؟؟حالا چی کار می کنی اگه بخوای بیای تولد؟؟.با موی یه سانتی چه لباسی می شه پوشید اخه. پیرهن نمی شه که.ارایش چی...ارایش کجا می کنی اگه بخوای ازسرکاربیای!" و من فقط زدم زیر خنده. عصبی و خنده دار. که فااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااک دوباره؟؟ آن همه با نرگس این طرف و آن طرف رفتیم و خاطره ساختیم و آن همه کنار تو و یکتا بودم که من را آن چیزی که هستم نفهمی؟..که فقط به این فکر کنی که پزم را بدهی برای سر و وضع ام و یک نقطه آشغال برای ات مهم نباشد که ما دوستیم و دوستی به این چیزها نیست؟ اوففففففففففففففففففففففففففففف به این که آدم ها فقط به دک و پز خودشان فکر می کنند و نه به هیچ چیز. حالا دیگر حتی شاید به این فکر کنم که بروم و یکتا را یک روز بدزدم و دل تنگی ام را خالی کنم و شب برش گردانم و بهار هم اصلا برای ام مهم نیست. اصلا من آدم حساس و خاله زنک و مسخره ای هستم. خب باشم. یک لشگر با فیل از روی ام رد شوند شاید صدای ام در نیاید اما وقتی کسی که انتظار دارم من را بفهمد نفهمد، با فیل از روی خاطرات ام باهاش رد می شوم و به هیچ جای ام هم نیست. اصلا من آدم گهی هستم توی دوستی. خب که چی؟ ددلاین صد تا از کارهای ام گذشته و نشسته ام این جا دارم از کوکب و صغری و کبری حرف می زنم. جاده خاکی ام بددد روزها.   

پ.ن. بابت پاسخ ندادن کامنت ها شرمسارم. شما بهترینید اما من این روزها بدترین.

یک ماه و نیم است که من هرروز می پرسم "خوبی بابا؟" و بابا حتی یک بار هم نشده محض دل وامانده و بی صاحب من بگوید"خوبم!". "شانه درد" درد ِ جدید ِ خانه ی پدری ام است!. یک جور درد ِ موزی و نان استاپ که از بابا هیچی باقی نگذاشته. قوی ترین مسکن ها و کورتون و مورفین و هر آن چه که هر کس گفته را امتحان کرده، اما درد درست همان جوری به شانه اش چسبیده که دست اش! یک جور پماد گیاهی از دوستی برای اش گرفتم و گفتم بگذار خودم برای ات بمالم. کاش لال می شدم. کاش کور بودم.بابا پیرهن اش را زد بالا و من می توانستم استخوان های دنده اش را هم بشمارم. آن قدر یک دفعه حال ِ مرگ گرفتم که پماد را به جای شانه ی چپ، به شانه ی راست اش مالیدم. صدای اش هم عوض شده نمی دانم چرا. رمق ِ این دکتر و آن دکتر رفتن را ندارد وبس که از در غذا نخورده "معده ی " ساختگی اش دوباره جمع شده و اوضاع اش در هم و برهم شده.

دل ام می خواهد داد بزنم که اگر قرار است زنده گی ام نا آرام باشد، هر چه می خواهد بشود اما با بابا کاری نداشته باشد کسی. اگر قرار است من توی امسال ِ سی سالگی ام چزانده شوم، خب خیلی چیزهای چزاندنی دور و برم هست جز اذیت بودن ِ بابا، یا خستگی ِ مادرک و بی حوصله گی های برادرک. 

آنی که امتحان طرح می کنی، از همه ی پا ورقی ها و پشت و روی جلد و منابع ضمیمه ی آخر کتاب سوال بنویس برای ام ، اما بخش ِ درد کشیدن ِ بابا را بی خیال شو جان ِپدرت اگر پدری داری و می فهمی!

منو جوری بغل کن که...

تا وقتی با صدای بلند نگفتی" قشنگه مگه نه؟" ، من آن "قشنگ" را ندیده بودم. داشتیم توی آن "قشنگ" می راندیم و من اگر به خاطر سوال تو نبود نمی دیدم اش. دو روز است که همه جا برف وار قشنگ است اما من فقط مثل هیپنوتیزم شده وار ها، چشم های ام باز است و نمی بینم. دست های ام را که گرفتم جلوی صورت ام و زدم زیر گریه که "چیزی کم دارم و نمی دانم چیست"، دروغ گفتم. می دانم. عشق. عشق ام کم آمده. من دختر ِ گذراندن روزهای بدون عشق نیستم. من باید عاشق درخت ها باشم تا بتوانم توی ولیعصر ِ سفید قدم بزنم. من باید عاشق شکلات تلخ باشم و برای اش له له بزنم تا صبح ام را بتوانم شروع کنم. من باید باید عاشق بغل شدن و گرم شدن بین بازوهای تو باشم تا وقتی بغل ام می کنی گرم شوم. من باید عاشق گپ زدن باشم تا وقتی گپ می زنم با تو احساس خوشبختی کنم. من دختر ِ این کارها بدون این که عاشق شان باشم نیستم. واقعیت اش این است که اگر چیزی توی وجودم ریز ریز نسوزد، روزها فقط روزند و درخت ها فقط درخت و ولیعصر یک خیابان مثل همه ی خیابان ها و برف یک اتفاق طبیعی در طبیعت و دست های تو فقط دو تا دست و شکلات تلخ فقط یک جور خوراکی و حرف های ام فقط حرف اند. گفتن اش تلخ است و بیشتر از تلخ دردناک اما روزهایی که بر من می رود همه چیز همان چیزی است که هست و نه بیشتر.چه بسا کم تر حتی. لذتی حتی توی بغل گردن "دختر پسرها" هم نیست و این مرا می ترساند. همیشه از این که ترنج و تورج را "دختر پسرها" صدا می زدم توی دل ام می خندیدم و حالا راست اش این کلمه حتی نیمه خنده دار هم نیست. امروز صبح توی آیینه با خودم قبول کردم که شاید روانشناس و روانپزشک و هر کس که کارش با "روان" است بتواند کمک ام کند و این اولین باری ست که سرم را انداخته ام پایین و به آیینه می گویم "چشم". سر تا پای ام را از سرما می پوشانم اما با نوک ِ انگشتان ام که از دستکش ام بیرون است افسردگی را حس می کنم. تلقینی در کار نیست وقتی کارهایی که عاشق شان بودی و همیشه حرارت ات را می رساند به دویست، حالا فقط یک "تماس" اند و...بس.  

علی چپ نوشت

بلاگ اسکای که باز شد تازه فهمیدم چه قدر دلم تنگ شده بود برای ات "اینجا"ی لعنتی. همین چند روز پیش بود که فکر می کردم به این که چه طور باید نوشت اصلا؟ مگر من جمله می توانم بسازم از یک مشت تصویر و فکر؟ نوشتن سخت است و کار من نیست و چه طور تا حالا بوده؟ اما امشب آن قدر غلت زدم و خوابم نبرد و آن قدر خوابم نبرد و غلت زدم تا فهمیدم باید نوشت.

کنفرانس سه روزه شد یک روز و آن دور روز به عمر من اضافه شد انگار. لعنتی ها اما همین یک روز را هم از زیر ِ مطرح کردن موضوع شکنجه ی زندانیان در رفتند و از بحث ِ اعدام  زیر ِ هجده سال، ماست مالی کنان گذشتند. این همه دویدیم برای همین دو تا موضوع و آخرش هم دو تا "خفه شوید" ِ زیر پوستی نصیب من و رییس جدیدم شد و دست از پا دراز تر برگشتیم. من به زبان نیاوردم اما با همه ی زبان های دنیا از خدا تشکر می کنم که آتوپسی هم جزو همان روزهایی بود که کنسل شد. آن بار را اگر جان سالم به در بردم، این یکی بار را قطعا جان به جان می شدم. آمادگی ذهنی اش را نداشتم. دروغ چرا، آمادگی ذهنی ِ هیچ چیز را ندارم. هیچ چیز. نه آمادگی ِ رفتن و نرفتن، نه آمادگی بودن و نبودن، نه آمادگی دل دل کردن، نه آمادگی هر آن چه که آمادگی می خواهد. توی آسانسور، یک آدم ِ ناشناس داشت به یک ناشناس دیگر می گفت که پسر ِ  بیست ساله ی یک ناشناس ِ سومی یک هفته توی بیمارستان بوده و دیروز فوت کرده. ناشناس دوم پرسید چرا و اولی گفت: "تصادف" و انگار این کلمه من را از توس آسانسور برداشت و گذاشت زیر ِ آسانسور و بعد خود ِ آسانسور از طبقه ی هفتم افتاد روی ام. دل ام می خواست دست های ام را ببرم سمت ِ گلوی ِ یکی از ناشناس ها و بگویم:" توی آسانسور خفه شید، همین!". فردا و پس فردا هم بگذرد، شاید جمعه را بروم کوه . نیاز دارم فاصله ام با خودم کمی کمتر شود. با آسمان هم.  هر روز می گویم سخت نگیر باران جان، فردا بهتر می شوی، بهتر فکر می کنی، بهتر تصمیم می گیری...

 "باران جان" هم هرروز یک گندی جور می کند برای حال اش و می گذارد توی کاسه ام. کارم دارد پررنگ و پر رنگ تر می شود توی زنده گی ام. یک دفعه به خودم می آیم و می بینم دو ساعت است که برای شنونده ی فرضی یا واقعی دارم از از جنگ و تفحص و شهید و قانون مجازات و بازپیوند خانواده ها حرف می زنم. ان قدر کارم مساله ی مرگ و زنده گی شده که شب ها باید بی بی سی ببینم و روی توانایی ِ "تحلیل" ام کار کنم و کار کردن روی "توانایی" های نداشته خعلی سخت است به جان ِ باران جان. سخت ترین کار دنیاست که روی هیچی های ات کار کنی تا شاید جوانه ای، نیم جوانه ای چیزی دربیاید. من البته استاد ِ از "هیچ" ِ همه چیز، "همه چیز" ساختن ام، اما "هیچ و پیچ" های خود ِ آدم با همه چیز خیلی فرق دارد.

هی می خواهم تمرکز کنم ببینم چی باید  بنویسم اما فقط پرم از این خوشحالی که "هی...نیگا...من دارم می نویسم بی هیچ زحمت و ذلتی" و این یعنی هنوز حالم آن قدر خراب است که نوشتن ام می آید و دقیقا نمی دانم که خوب است یا نه و این نمی گذارد ادامه بدهم خط به خط های شبانه را. خوشی ِ مزاحم.




بچه ها نوشت: بابت احوال پرسی های ِ کامنتی و ایمیلی و مسیجی و زنگی تان، دنیاوار ممنونم. من خوبم و مدیونید اگر باور کنید!

کسی باید باشه باید...

می گوید:" با یه نفر حرف بزن اروم شی " و بی اختیار، بی این که به کلماتم فکر کنم می گویم:" اگر نرگسی بود شاید...اما نیست...نیست...نیست...نیست". هر کدام از نیست هایم بلند تر از قبلی ست. فریاد تر از قبلی ست. سکوت می کنیم اول و بعد او هنوز سکوت است و من بغض. "بغض"! فکرش را بکن. این چند روز کذایی ، خبری از بغض و گریه نبود و خودم متعجبم. نه که نخواسته باشم، نه. اما بی خیالی و بی حوصله گی و غمگینی و عصبی بودن ، به بغض و آه  و ناله مجالی نداد که خودشان را نشان بدهند اصلا. مثل تو شدم نرگس. یادم نمی آید تو هم گریه کرده باشی تا به حال!..کدام حال؟تا آن روزها منظورم است!  امروز را نمی شد بیایی نه؟...از آن نگاه های خالی از قضاوت و از آن سوال های خالی از کنجکاوی ات می خواستم و داشتم می مردم و جان می دادم برای این که بنشینیم لبه ی یک جدول پشت به اتوبان و پاهای مان را دراز کنیم و من زر بزنم و تو پک بزنی به سیگار. یادم است یک بار مرض ام گرفت. دل ام خواست ببینم چه قدر نرگسی و چه قدر با من ِ بارانی و ما چه قدر نرگس و بارانیم. توی یکی از آن جدول نشینی ها بود که یک دفعه گفتم:" استاد فلانی رو یادته؟...من عاشقشم و باهاشم!".نه سرت را برگرداندی و نه چشم گرد کردی و نه صدای ات عوض شد. فقط گفتی:" آقای نویسنده می دونه؟". گفتم :"نه" و تو فقط با همان لحن گفتی:" عشق آزاده" و من همان جا فهمیدم که تو نه بهاری و نه هیچ کس دیگر. بعدا چند بار دیگر از من پرسیدی که استاد چه طور است و حال و روز خودم با دو نفر خوب است یا نه و همین. همین عوضی. امروز از این "همین" ها می خواستم.دل ام می خواست بنشینی و من بگویم "چه کنم". دل ام می خواست اصلا بگویی "نمی دونم" و با هم ندانیم لااقل. مرگ ام هیچ چیز نیست جز اعتمادی که دیگر ندارم. مرگ ام نه ناراحتی ست و نه دلخوری و نه حسادت و نه هیچ چیز. مرگ و دردم اعتمادی ست که از بین رفته و برای ساختن اش باید ویران شوم خودم. توی لعنتی هم که خفه خون ات بند نمی آید بعد از این همه سال. بدبخت، الان آبدارچی ها هم وقتی می خواهند بروند برای خودشان replacement می گذارند و تو مثل خر بدون این که کسی را جای خودت بگذاری رفتی. لعنت به تو واقعا. هر جا که هستی لعنت به تو و کاری که با زنده گی ِ بدون ِ نرگس من کردی.که این جور روزها به خودم بپیچم و عکس  و دستخط و نامه ها و کتاب های ات هوش از سرم ببرد و له له بزنم برای چشم های ات و گوش کردن ات...

خودم را به حال خودم گذاشته ام و هرروز بدتر می شوم. مثل تیر خورده ای که به جای بیمارستان خودش را توی خانه زندانی کرده. پیشنهاد پوزیشن بالاتر خوشحالم که نکرد هیچ ، دلم را هم به فاک داد. زل زدند به من که چه طور می پرم از خوشی بالا و من فقط آویزان تر شدم.  دلم می خواست همه ی حس های ام سر جای اش بود و آن وقت پوزیشن بالاتر می گرفتم. نه این که حس های ام مثل گردنبند هزاردانه کف زمین پخش شده باشد و یک نفر بهم همان موقع یک دستبند هزاردانه هدیه بدهد!...خرابم نرگس. از آن خرابی های کلاس نرویم و بنشینیم پشت ِ دانشگاه و سکوت کنیم...خرابم. خراب.