Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

پنجاه هزار فرانک دوست!

یک روز برای نینو گفتم که زمانی شازده ی کوچولوی سنت اگزوپری روز و شب ام بود و روی  در ِ اتاق ام نقاشی اش کرده بودم و برادرک بعد از رفتن ِ من با این که کل اتاق را زیر و رو و منهدم کرد در را همان طور نگه داشت  و بعد از هفت سال تنها چیزی که توی خانه ی پدری برای ام آشناست همان در و همان نقاشی ام روی آن است. 

 

امروز صبح که آمد گفت  برای ام یک هدیه آورده و من مثل مردم ِ همه جای دنیا چشم های ام را بستم و وقتی باز کردم یک اسکناس پنجاه فرانکی قدیمی روی میزم بود. توضیح داد که بعد از آمدن یورو نسل ِ‌این اسکناس ِ "شازده کوچولویی" ور افتاد اما چون همیشه دوست اش می داشته ، یکی برای خودش نگه داشته و حالا این من و این هدیه ی" پنجاه فرانکی ِ شازده کوچولویی". 

 

آدمی زاد را مرض ِ"لالی"می گیرد گاهی! 

 

 

یکتا در آیینه...

این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن‌ ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف. 

 

 گیر ِ‌کار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ، مثل آن روزها ، انگار نه انگار که از اسفند هم را ندیده ایم می گوید "باران سلام...من و یکتا تازه رسیدیم..شما کجایین؟" .می گویم که من هم دیر کرده ام و همان حوالی در ورودی ام و مکالمه می شود تو کجایی الان و من کجایم الان و بمان تا برسم و پس کجایید.گوشی توی دست ام است و دارم دور خودم می چرخم که یک دفعه نگاهم خشک می شود روی دو تا چشمی که بالای پله ها زل زده اند به من. "ایستاده" بود و همان طور که آبنبات اش را لیس می زد پایین را نگاه می کرد."ایستاده" بود ریمیا...می فهمی؟..."ایستاده" بود.وقتی بچه ها این طور می ایستند یعنی پس راه هم می روند."راه می رود؟"...بار آخر که دیدم اش و  روز تولدش بود به زحمت چهار دست و پا این طرف و آن طرف قل می خورد. بهار کنارش ایستاده و پشت اش به من است اما صدای اش توی گوشم است.نمی فهمم چه می گوید.من فقط لرزان و حیران روی پله ی یکی مانده به یکتا ایستاده ام و همین طور اشک است که پاک می کنم.بهار برمی گردد.بی این که نگاه اش کنم  غرق آن عروسک ِ ایستاده ی روبروی ام هستم که نمی دانم چرا به اشک های ام لبخند می زند. می ترسم دست ببرم توی موهای فرفری اش و خوابم مثل حباب بترکد. دست ام را دراز می کنم و گوشی ام را می دهم به بهار و یکتا را بغل می کنم. کفش های گُل دارش می خورد به مانتوی ام."کفش" پای اش می کند ریمیا..می دانی یعنی چه؟...یعنی "راه می رود"...یعنی همان موجودی که دو روز برای آمدن اش نخوابیدیم حالا راه می رود. دیگر یادم نیست چه طور رسیدیم به کافه و بچه ها. بهار مدام زیر گوشم غر می زد که "بی معرفت...چرا پیش مون نمیای و ...خیلی از دستت دلخورم و..." من به هیچ جای ام حرف های اش را حساب نمی کنم. برای ام اصلا مهم نیست که چی بلغور می کند. یکتا نشسته روبرویم و من قلقلک اش می دهم و او ریسه می رود و  من نمی فهمم چرا این قدر این موجود را دوست دارم. 

 

 بهار هنوز نشسته و حرف می زند. یکتا را بغل می کنم و می گویم "ما می رویم قدم بزنیم"!همیشه دل ام می خواست یک روزی آن قدر بزرگ بشود که قدم بزنیم با هم. دست اش را می گیرم و کنارم راه می آید و من خدا هم بیاید پایین باورم نمی شود که دارد کنارم راه می رود. برای اش حرف می زنم و  می گویم که طبقه ی بالا پر از اسباب بازی ست و او  هم سرش را گرفته بالا و دست اش توی دست من و کج کج راه می رود. یک لحظه حس می کنم همان طور که سرش رو به بالاست برای کسی دست تکان می دهد. می ایستم و بالا را نگاه می کنم."آیینه".کوچکم برای خودش دست تکان داده بود.  

دل ام پر پر می زند.دوست دارم بچسبانم اش به خودم و دیگر جدا نشود. 

بغل اش می کنم و دوباره می رویم زیر آیینه و ... 

برای مان دست تکان می دهد. 

 

رو یا مو     

   

 

 بی بهونه 

 

 

سر    

 

 

 

بریدم!

یک عاشقانه ی نا آرام

سلام و خوبی و چه طوری و چرا صدای ات این طوری ست و شروع کرد به تعریف که دوستان اش جمع بوده اند و حرف و حرف رسیده به رضا که با آن دخترک ِ شومیز پوش ِ پارتی روی هم ریخته و بیچاره زن اش و بچه های اش  و اِل و بِل. بعد خواستند چند تا فحش نثار رضا کنند اما با هم به این نتیجه رسیده اند که رضا  در نهایت یک "مرد" است و همین کلمه گویای خیلی چیزهاست.اما آن دخترک شومیز پوش ِ پارتی که با مرد ِ‌متاهل ِ بچه دار روی هم ریخته "زن" نیست و فقط یک "ج" است!

هم من سکوت کردم و هم او. خدا خدا می کردم که نرود سراغ آن سوالی که ازش می ترسم، که قبل از این که صدای ام به خدا برسد بی مقدمه گفت:" منم از همون "ج" هام نه؟"

می شناسم اش.خوب.می دانم که چه بر او گذشته و چه شده .خوب می دانم که زنده گی اش با همه ی چاله و دره های اش هنوز عاشقانه می گذرد و خودش هم هنوز نمی داند که چه طور شد آن داستان ِ "او" شروع شد و هنوز و هنوز ادامه دارد و خدا می داند تا کی و چه طور. نه که چیزی بین شان اتفاق افتاده باشد اما خب بی چیز و کم چیز هم نیستند!( فکر کنم تنها اتفاقی که بین شان نیفتاده سکس است! که این که فرصت اش نبوده یا نخواسته اند یا چی ، من نمی دانم واقعا)

فهمید که توی چه فکری ام.دوباره تکرار کرد:" باران...می گم منم از همون "ج" هام؟ خواهشا مثل ِ وجدان ِ‌خودم نگو که نه و این فرق داره و بین شما که اتفاقی نیفتاده و آسیبی به دو تا خانواده وارد نشده و قرار نیست داستان تون به جایی برسه و این صرفا یه دوستی ِ صمیمیه  بی رابطه ست  و  ازین مزخرفات. باران به نظرت من واقعا توی رابطه ام با "او" ،  "ج" ام یا چی؟

 

حالت  ِ گ.ه ِ بی جوابی ِ‌من!

همه ی گربه های من!

 بعد از یک هفته جنگیدن و چنگیدن وتردید ِ این که "این دو تا بالاخره با هم کنار می آیند اصلا؟" ، بهترین و اولین چیز ِ یک اول ِ صبح مثل امروز ، این بود:



حالا دل ام می خواهد کنارشان دراز بکشم و اندازه ی یک هفته دوباره بخوابم.

آرامش شاخ و دم ندارد .باور کنید.همین ، همین، همین تماشای خواب ِ ساده ی دو نفره ی گربه ای گاهی همه ی طوفان شب قبل و همه ی آن هیاهوهای سفر رفتن و نرفتن و برنامه های به باد رفته و نرفته ات را می خواباندو ته دل ات می گویی:" مهم نیست...همین خوبه"!


یک کونگ فو پاندای کچل ِ شش لای ِ دوست داشتنی

 دوازده از ویونا می زنیم بیرون."می اندازن مان" بیرون ، جمله ی بهتری ست. آخرین بارها شاخ و دم ندارد که. مثلا همین دیشب .که آخرین بار ِ"سعید" بود.فقط به خاطر ِ یک بلیت ِ لعنتی ِ یک طرفه به شانگهای که tojour quatre مان را کرد trois.

 توی پا به پا کردن برای خداحافظی بودیم که دل اش پینگ پونگ خواست.آن هم با آقای نویسنده. 

 من و ندا و آبی و محمد رضا کی باشیم که به سعید ِ آخرین بارمان بگوییم نه. نیمکت نشین نشستیم به تماشا. 

 سرویس از راست... 

راست                                                   تق                                                               چپ  

 راست                                       تق                                                                                   چپ

 توپی نمی دیدم توی تاریکی پارک سپهر. صدای اش بود و برق ِ زنجیرهای یک شکل ِ گردن شان...مال ِ آقای نویسنده را سال ها پیش برای اش خریدم و مال سعید را همین تازه گی ها. ندا و آبی و محمدرضا موج ِ مکزیکی می زدند برای تشویق و من مشغول خفه شدن زیر ِ موج موج خاطره ی قطب راوندی و چشم برنداشتن اش از شلوار شش جیب ام.. 

 فوتبال تماشا کردن مان توی موسسه... همان همکلاسی ِ "کچل ِ‌دختر دوست" شد آنی که بنشینم کنارش و گریه کنم و بگویم :" خسته م سعید.خیلی" و او دست بکشد پشت ام و سرم را بچسباند به سینه اش که "درست می شه باران جون..درست می شه" و این بشود مردانه ترین دلداری ِ دنیا...

  خرکی خوردن های من توی میهمانی،و پچ پچ های اش با بچه ها که "باران حالش خوب نیست ، شما برید من باهاش می رم که تا خونه تنها نباشه" و بعد بنشیند کنار من توی ماشین و بیاید تا دم ِ‌خانه مان و بعد آژانس بگیرد خودش.  

همان مزخرفی که عاشق ِ‌بغل کردن ِ  راحت و محکم و صمیمی اش بودم همیشه و همیشه ی خدا بعد از چند ثانیه که توی بغل اش بوذم می گفت:" باران بسه دیگه خودتو نمال به من" و من می ترکیدم از خنده و یک پس گردنی حواله اش می کردم. نقش های مان روبروی هم ، رقص های دو نفره مان ، دخترکان ِ‌زنده گی اش، شوخی ها و مسخره بازی های توی کلاس اش...خلوت کردن ها و پشت سر ِ بچه های گروه خاله زنک وار حرف زدن مان ، آن روز ِ خانه شان و آن افتضاح بازی اش با دخترک و  همه ی این سه سال  

تق و تق از راست ِ سرم به چپ ... از چپ به راست.. تق...تق... 

 

 سرویس می شوم از دلتنگی...فقط به خاطر یک بلیت ِ یک سره ی شانگهای... 

 

 چهار ست و تمام." چاره ای نیست جز خداحافظی گاهی". می چسبم به اش.محکم تر از همیشه ی این سه سال. این همه ور و زر زدیم که گریه نکنیم و من هق هق ام. می گوید:" دیدی از بس شیکم ِ سیکس پک ِ من و مسخره کردی و گفتی کونگ فو پاندام آخرش چین برام رقم خورد؟" می گویم:" شیش پک یا شیش لا؟ گ... خوردم...می شه نری کونگ فو پاندای من؟" "خر روحیه" می گوید:" اگه خودتو این قدر به من نمالی آره...می مونم" .بچه ها می خندند.دوباره پس گردنی می زنم اش که "خفه شو" و آخرین ها که شاخ و دم ندارد... 

 همان می شود آخرین پس گردنی...آخرین شوخی...آخرین خنده ی گروهی...آخرین بار ِ سعید و ما.فقط...فقط...فقط به خاطر ِ یک بلیت ِ لعنتی ِ یک طرفه به شانگهای..  

 

 

 

Fruit Ninja

  وایب ِ منفی ِ طرف که دارد می کشدت ، یک ثانیه چشم های ات را توی دل ات ببند ، خودش و کلمه های اش و همه ی قد و هیکل و دک و پز و وایب و کوفت و زهر مارش را پرت کن بالا و  "combo blitz" شقه شان کن و بعد چشم های ات را باز کن و آرامش ات را به تماشا بنشین!

 

 

 

تورج

گذاشت اش که توی بغل ام و گفت "مبارک و خوش قدم باشد انشالله" و سرش را که بالا کرد و زل زد به من و شروع کرد ریز ریز میو میو کردن و از من بالا رفتن ، یک چیزی زود تر از او از من "نا-ریز ریز" و یک هو بالا رفت و رسید به گلوی ام که "اصلا کار درستی کردم؟".همه ی راه را لای روسری ام خوابید و من دریغ از لام و کام با خودم حتی. مچاله لای منگوله های روسری ام بود و من مچاله تر و بغض تر.که این نحیف...این بی دفاع... "اصلا می تواند زنده بماند؟".نمی خواستم اما مدام این بود جلوی چشمم  که اگر به جای تورج ، حالا نوزاد ِ تازه به دنیا آمده ی خودم هم توی بغل ام بود ، همین حس ِ شبیه به پشیمانی و ترس از مراقبت و مسوولیت و  وحشت از نحیف بودن اش ، با من بود؟ دیشب اش بی ربط نبود به حال غریب ام که با نینو نشستیم لب ِ پرتگاه ِ بام ِ تهران و یک دانه سیگار باقی مانده را share کردیم و شهر را زیر پای مان نشان داد و گفت:" بچه ی تو هم می شود یکی از همین بچه های شهر.یکی مثل خودت.مگر بد است؟...این قدر سخت نگیر و خودت را از لذت اش محروم نکن" و یک لحظه چه قدر دل ام خواست که زبان ام ، نه زبان گفتاری مان، نه...دل ام خواست"زبان ام" را می فهمید.که می گویم این جا هیچ چیز منتظر هیچ بچه ی به دنیا نیامده ای نیست. که می گویم غصه های روزهایم بزرگ تر از لذت هایم  هستند. که خودم سر درهوا و گم ام ... که بی خیال بودن و "من هم مثل همه" گفتن خیلی راحت و شیرین است و چرا من آدم اش نیستم پس؟...

 "خراب و کوه کنده"رسیدم خانه . داستان ِ سلیطه گری ِ ترنج و شاخ و شانه کشیدن ِ این "دو ماه و بیست سانتی" تا حوالی ِ دو و تا صبح مچاله کردن خودش بین شانه و گردن ام و خُرخُر کردن اش و یک چیزی هم از آن طرف ِ‌گردنم توی گوشم خُرخُر کردن که " باران می فهمی چه می کنی؟"

خودم را آماده کرده ام برای چند ماه ِ سخت ِ آینده ...که این ها با هم کنار بیایند و من با خودم و ما و همه با هم خلاصه!




همکاری که مسوول امور پناهندگان افغانی ست امروز نیامده.درخواست کردکه تلفن های اش را وصل کنند به اتاق من  و بی زحمت مشخصات اولیه ی افراد تلفن کننده  را یادداشت کنم تا فردا باهاشان تماس بگیرد.  

فکر کردم که کار خسته کننده ای خواهد بود اما امروز توی دنیای شان بودن را از همه ی روزهای این چند ماه بیشتر دوست داشتم.این که وضعیت ِ تاهل یکی شان"زن مُرده" بود و من به این کلمه نخندیدم!( حداقل تلاشم را کردم که نخندم)! و بعد که قطع کرد عاشق ِ این کلمه شدم.این که آن یکی با غرور ِ خاصی پرسید که "پست ِ برقی" دارم که مشخصات اش را بفرستد یا نه...یا آن یکی که گفت در باره ی "ویزه ی رخصتی" سوال دارد و من پرسیدم :"این ویزه ی رخصتی ،خانم ان یا آقا؟ از آشناهاتون هستن؟..درجه یک هستن؟"!..و منظور ایشان "ویزا به منظور مرخصی " بود!...یا آن خانم آخری که پرسید "حالت ِ مدنی ِ من تاثیری در فلان چیز دارد؟"..و من شنیدم "حالت ِ بدنی" و پرسیدم "مشکل تان چیست " و ایشان گفتند که "بیوه" اند! و فهمیدم حالت مدنی همان وضعیت تاهل است. 

بله همین افغانی ها...بعضی از همین افغانی ها...بعضی از همین هایی که از کنارشان که رد می شویم خودمان را یک جوری می کنیم...بعضی از همین افغانی هایی که فکر می کنیم "عمله" پسوند ِ فامیل شان است...بعضی از همین زن های افغانی که می آیند و برای مان خانه تکانی می کنند.همین ها...بعضی از همین ها که امروز آن قدر پشت تلفن مستاصل و مودب و پر از داستان و پر از غم بودند..روزهایی می شود که آن چنان قلب ات را تاچ می کنند که دل ات می خواهد هرروز تلفن های شان را وصل کنند به اتاق ات و آن ها بگویند و بگویند و تو سنگ صبور وار بشنوی و آخرش آرام و محکم بگویی که "نگران نباشید ما هر طور که بتوانیم به شما و خانواده تان کمک خواهیم کرد". 

بعله..همین افغانی ها. .. 

که بمانیم...

 رفتیم سفر. بابا و مامان و من و آقای نویسنده!( نوشتن اش هم  حتی عجیب است).برادرک ِ سوسمار صفت نیامد و گفت حوصله ی جر و بحث توی مسافرت را ندارد و خدا می داند که چه قدر این حرف اش دل ام را ریختاند.ولی گذاشتم طلب اش تا به موقع حال اش را جا بیاورم.  

این اولین ترین بار ِ سفر ِ با همی مان بود.بعد از هفت سال. شوخی که نداریم ، آب ِ شان/مان  با هم توی یک جوی نمی رود. آقای نویسنده با مامان و بابا مشکل دارد ، آن ها با او..من با مامان و بابا...مامان و بابا با من..من با آقای نویسنده...او با من...و خلاصه این که خیلی خانواده ی لطیفی هستیم. سخت ترین و وحشتناک ترین دعواهای زنده گی ام حول ِ‌محور همین چند نفر چرخیده. همیشه فاصله ای بوده و من از "ترس" ِ‌اصطکاک همیشه فاصله را بیشتر کرده ام. آدم خب مگر چه قدر انرژی دارد برای جدل؟...مگر چه قدر باید له شود وسط سه جور ایدئولوژی ِ نامتقارن؟.من روش بزدلانه را انتخاب کردم.قرص اعصاب نخوردم و به جای اش فاصله را زیاد کردم...زیاد...زیاد.مامان و بابا هم همین کار را کردند. از همان اول تنهای ام گذاشتند.حق داشتند خب.یک جورهایی با دل من هیچ جور هیچ وقت راه نیامدند و من هم بادل شان راه نیامدم. 

آن قدر دور شدیم و دور شدیم...آن قدر که دیگر یادم رفته بود می شود با مامان رفت سوپر مارکت و خندید!...آن قدر که یادم داشت می رفت کنار بابا و مامان قدم زدن توی خیابان چه حالی دارد.آن قدر که نمی دانستم بابا توی مسافرت اصلا حرص نمی خورد که روسری ام می افتد. آن قدرفاصله همیشه بوده که اصلا فراموش کرده بودم مامان توی ماشین بگوید سرت را بگذار روی پای من و بخواب. آن قدر همیشه مامان از عکس انداختن با من و به قول خودش" سر و وضع من" فراری بوده که فکرش را نمی کردم روزی کنارم بایستد و رو به آقای نویسنده بگوید :" با موبایلم از من و قرتی خانوم عکس بندازید" !

هیچ کس نمی تواند درک کند که این سفر چه اتفاقی بود توی زنده گی ام. هیچ کس شاید جز نازی که مدام از اضطراب زنگ می زد که ببیند دعوا شده یا نه ، نمی داند که سفر رفتن ِ ساده ی دخترکی با همسر و پدر و مادرش چه اتفاق عجیب و غریبی می تواند باشد. 

.من ارام بودم...مادرم نصیحت نمی کرد ، بابا چشم غره نمی رفت ، آقای نویسنده زیر گوشم غر غر نمی کرد و قیافه نمی گرفت.دقیقا شبیه آرزوهای پنج نفره ای که همیشه داشتم.( با برادرک سوسمار صفت یعنی!) یا می گذارم به حساب این که همه خسته شده اند بعد از هفت سال و quitter کرده اند. یا حالت بهترش این که با خودشان فکر کرده اند که زنده گی ارزش ِ این "اشعار" را ندارد!...دل ام می خواهد این طوری فکر کنم که مامان با خودش گفته بگذار یک بار دخترکم را بغل کنم که حسرت اش نماند به دل اش.دل ام می خواهد این طوری فکر کنم که بابا با خودش گفته بگذار دخترک ام از بابا بودن ام  همه ی "بابا داشتن" را بفهمد و نه فقط قضاوت های "امر به معروفانه و نهی از منکرانه".دل ام می خواهد این طوری فکر کنم که آقای نویسنده فکر کرده که که باران به اندازه ی کافی غصه ی "با هم نبودن" را  خورده و شاید بد نباشد که کمی "با هم" بودن را هم  تجربه کند.  

مامان زل می زد به کوه ها و من نگاه اش می کردم که بی من چه خواهد کرد یعنی؟ بی او چه می توانم بکنم؟.بابا می چرخید و هیزم جمع می کرد برای آتش و من از دور بغض می کردم برای روزهایی که شاید نباشم و نبینم اش زود به زود...آقای نویسنده برای قوری ِ کوهی ِ بابا آب می آورد و من سعی می کردم تصویر ِ با هم بودن شان را توی ذهنم نگه دارم برای روزهای بی تصویری ام شاید. 

دو روز سفر و انگار دو دهه گذشت بر من... 

به حساب هر چه هم بگذارم ، نوشتم که فراموش نکنم بابایی که انگار این روزها بابای آرزوهای ام است و مامان ، مامان ِ بچه گی هایم ... 

 

 

.  

بی ربطیات

Big Move

We are sorry that The Old Reader is unavailable now.)


As we promised, right now The Old Reader is getting a hardware upgrade it really needs.

We are taking 6 million feeds, relocating them 5000 miles away and importing into the new database servers in the United States, increasing database capacity three times and adding over 10 times the network capacity.

Our estimates show that whole migration will take around 48 hours.
Sorry that it's taking so long, it'll be tough for us as well.

We will be keeping you updated via Twitter and Status page to make sure you know as soon as it is back up and running again.

Thank you for your incredible patience.

A random picture of a cat to make it less painful


پ.ن.1. آن جمله ی آخر و آن شعوری که پشت همان جمله ی آخر نهفته است ، و آن صورت ِ کثیف و آن خواب ِ‌تمیز ،یک جا، به صورت افقی توی حلق ام.از صبح پیج را  صد بار رفرش کرده ام و هی به این فکر کرده ام که ... to make it less painful...to make it less painful

پ.ن.2
.نینو دارد کلمه های فارسی روزمره را یاد می گیرد.مدام می پرسد این را چی می گویید و آن را چه نمی گویید.
دیروز به اش گفتم که بعد از میتینگ اش با امورخارجه ، می تواند برود و کمی توی بازار قدم بزند تا در اولین فرصت با هم برویم.روی یک کاغذ برای اش نوشتم :"سبزه میدون" که اگر آن حوالی گم شد نشان ِ ملت بدهد و راهنمایی اش کنند.ایشان هم با اعتماد به نفس ِ فرانسوی وار کلمه را حفظ کرد و گفت نیازی به کاغذ نیست! امروز با عصبانیت آمده و می گوید " من گم شدم و هیچ کس مرا برای رسیدن به "سیب زمینی" کمک نکرد چرا؟!"

چیزهای کوچک ِ بزرگ!

 صدای استارت ِ لامبورگینی ِ اون پسر منگله ی مو نارنجی توی مهمونی که بعدا گفتن بابک.ز.ن.ج.الف.ن.ی بوده!!!!! 

 

 

 

 

______________________________________________________________ 

 

* http://justlittlethings.net/

NECROPHOBIA

 به آدم های خیلی دور بی اختیار مسیج دادم و گفتم که دل ام برای شان تنگ شده و دوست شان دارم. 

 به آقای نویسنده زنگ زدم و بی سلام و مقدمه گفتم که او و ترنج همه ی زنده گی ِ‌من هستند و دوست شان دارم و او گفت که نه حتی ترنج ، فقط تو همه ی زنده گی منی و من بغض کردم اساسی. 

بابا را راضی کردم که برای اولین و اولین ترین بار در عمرم با ما بیاید سفر و او هم ناباورانه قبول کرد و مامان و برادرک هم در تعجب سکوتیدند.  

  

همه ی این ها ظرف یک ساعت اتفاق افتاد و حالا ضربان قلب ام شده خیلی در ثانیه و نمی دانم چرا اضطراب ِ "مُردن" گرفته ام.این اولین بار نیست.فکر کنم توی این چند وقت سومین یا چهارمین بار است و آخرین هم شاید نباشد اما ترسناک است و خوشایند نیست. خب می دانم که این طورها هم نیست که هر کس قرار باشد بمیرد اضطراب بگیرد و بداند که قرار است یک ساعت دیگر باشد یا نباشد. خوب هم می دانم که "مرگ" یه هو ترین اتفاق دنیاست ولی ...یک جور بدی الان از همه چیز می ترسم.هم از بودن شان..هم از یه هو نبودن شان... 

حال ِ‌گند!

می موی ِ ما

این عکس را وایبر کرد که "باران این جا بودم امروز" 

  

 

من غرقِ آن آسمان آبی ِ بی ته و غرق آن ساختمان ِ رنگ و رو رفته و آن پرنده های حتما هزار رنگ ِ توی آن شدم.غرقانه ام فکر کنم زیاد طول کشید که گفت:" نمی پرسی چی خریدم؟".پرسیدم" چی خریدی؟" .با یک شکلک ِ زبان اش زده بیرون ،زد که "این!" 

 

 

 

ماندم حیران.که بگویم :" نازی، پرنده ها گناه دارن..چرا خریدیش؟".بعد ماندم میان ِ خودم که " گربه ها گناه ندارن؟..حلزون ها چی؟ فایترها هم که آدم نیستن حتما!".شماره اش را گرفتم.گفتم که زیباست و قرمزی ِ نوک-لبی اش را دوست دارم.اسم اش؟ "می مو"!..آه از نهادم بلند شد.صدای ف توی آن قصه اش پیچید توی گوشم که "می مو می مو می مو".قبل از این که حرفی بزنم گفت:" تنهایی خونه اذیت ام می کنه باران...فکر کردم یه کم فضای خونه رو عوض کنم".یکی با چنگک افتاد به جان ِ دل ام.بغض ام لب ِ لب ام بود .توی سرم می چرخید که عزیزکم..نازی اکم... که این همه التماس فامیل کردم توی این مدت فقط ده میلیون جمع شد و هنوز تا پول رهن ِ یک خانه ی چهل متری ده تای دیگر کم داریم... اما نگران اش نباش و قرار است وامی جور کنیم برای خانه و پشتوانه ات و بابا قرار است پادرمیانی کند و به همین زودی ها به ات می گویم که دیگر آن کارخانه ی زمخت و بدترکیب را بی خیال شو و حقوق سه چهار ماه ات را می دهیم و مرتب و منظم برو چند تا آرایشگاه سر بزن و شروع کن به کار حتی اگر بگویند که باید مجانی کار کنی و خیال ِ‌همیشه ناراحت ات راحت باشد.. 

گفتم:" چه اسم خوبی، اگر ف بود حتما عاشق اش می شد و به اش می گفت "کوچکولو".قول دادم که از توی اینترنت برای اش مطلب پیدا کنم که چه کند و چه نکند برای "می مو". 

این دو هفته همه ی حرف های مان ختم شد به  "می مو". 

که می مو میوه دوست دارد ، می مو ترسوست.می مو توی خانه راه می رود و کمی بال می زند و دوباره برمی گردد توی قفس اش...می مو کسل شده...می مو دارد عادت می کند به من و...تا امروز صبح که ساعت هنوز چهار نشده بود و  نازی زنگ زد که" باران ، می مو مُرد"  

سردم بود و می فهمیدم که مغزم دارد یخ می زند.گوشی توی دست ام خشک شده بود و چشم از ترنج ِ خوابالود که پایین تخت زل زده بود به من بر نمی داشتم.خواستم خودم را بگذارم جای نازی وفکر کنم که صبح از خواب بیدار شده ام و دیده ام که حیوان خانگی ام مُرده. واقعیت دارد ولی هیچ هیچ هیچ دل ام نخواست که یک ثانیه هم به نبودن تُرنج فکر کنم. نازی گریه نمی کرد و همین نگرانم کرده بود. از دهان ام پرید که "خاک اش کن عزیزم...فدای سرت!"...خاک اش کن ..خاک!...فکر کن که ف مُرده و خاک اش کردند!...باور می کنی باران؟...طوری که ترنج نترسد آرام از اتاق رفتم بیرون.تکیه دادم به دیوار راهرو و خودم را سر دادم روی زمین.تازه داشتم بیدار می شدم.دل ام برای آن قرمز و سبز سوخت.بغض نکردم اما اصلا.همان بغض نازی برای آوار شدن ام کافی بود..نیازی به بغض و اشک برای ریختن نداشتم.گفتم" نازی اکم فدای سرت عزیزم..زیبا بود اما به خوشگلی ِ ف بود؟...جون داشت اما هنرمند بود؟...بدن اش گرم بود اما بغل می کرد ما رو سفت؟...فدای سرت...".ترنج سلانه سلانه خودش را رساند به من و شروع کرد به غلت زدن روی زمین.یک لحظه فکر کردم که کاش ترنج نبود و به جای اش ف داشتیم. 

گفتم:" کاش می موها و ترنج ها می مُردن و ف می موند...غصه نداره که خوشگلکم..پرنده بود...نوح که نبود.بذار خونه ت عوض شه...اصلا بچه ی ترنج و تورج رو می دم بهت...خوبه؟"..نمی فهمیدم چه می گوید.هی زمزمه که گناه داشت ..من شاید مراقب اش نبودم..من شاید حواسم نبود..و من هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ نداشتم که بگویم ریمیا.هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ.یک هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ ِ بزرگ...

یک مشت حیوان کُش!

دوازده نفری روی کاناپه افتاده بودیم و سعی میکردیم توی کادر دوربین جا شویم.هر کس یک جور مضحک بازی ازخودش ساتر (این کلمه ترکیب ِ ناشیانه ای از ساطع و صادر می باشد.تنکس تو نرگس)میکرد.نرگس تکه ی کوچک نان تستی که دست اش بود را نشانه گرفت سمت دهان ام و من هم توی عالم عکسی ومستی و خوشی ،بی این که بپرسم چیست بلعیدم اش.امروز صبح که توی رختخواب داشتم عکس ها ی دیشب را برای اش voxer میکردم ،عکس مزبور را دیدم و پرسیدم"راستی روی نون تست چی بود؟".نرگس push talk کرد که"جگر غاااازز , بارون ِ علف خوااااار"!!!! مثل طاعون زده ها از تخت پریدم. اتفاقی که در واقع افتاده بود این بود که کمی جگر غاز روی یک تکه نان تست مالیده شده بود و توسط بنده هم بلعیده.اما تصویری که از صبح توی سر من است این است که یک نفر دست اش را از دهان ترنج کرده داخل شکم اش و جگرش را کشیده بیرون و بعد هم تندر را از توی لاک اش با شقاوت کشیده بیرون و گذاشته روی نان تست و بعد هم تقدیم من کرده و من هم بلعیدم اش!


مدام احساس دل به هم خوردگی دارم. 

گاهی برعکس

نینو توی آفیس درست روبروی من می نشیند.اتاق های مان با یک شیشه ی نازک از هم جدا شده.گاهی از پشت مانیتورش سرک می کشد و می پرسد که خوبم یا نه.گاهی هم من می پرسم و او با لبخند می گوید که خوب است. 

امروز اما وقتی پرسیدم خوبی هیچ نگفت.انگار که منتظر باشد کسی حال اش را بپرسد ماگ اش را برداشت و آمد جلوی میزم و ایستاد روبروی ام. ماگ توی یک دست اش و دست دیگرش را به زحمت کرد توی جیب ِ‌کوچک ِ شلوار جین اش و شانه های اش را برد بالا سمت موهای کوتاه اش و بی مقدمه گفت:"غمگینم" و بعد بغض کرد.گفتم که فردا تولدت است و birthday girl نباید غمگین  باشد.گفت که دقیقا برای همین غمگین است.که دارد سی و شش ساله می شود و هر سال یک جای دنیاست و نه بچه ای دارد و نه حتی دوست پسری و چهار سال دیگر چهل ساله می شود و زنده گی اش بی معنی ست و تنهاست و تنهاست و تنهاست.این کلمه ی تنها را بدجوری سه بار پشت سر هم گفت. 

نه آن قدر می شناختم اش که شروع کنم چرت و پرت بگویم برای دلداری اش، نه اصلا اگر هم می شناختم اش بلد ِ این کار بودم و نه می توانستم نسبت به آن چشم هایی که پر از اشک بود بی تفاوت باشم.تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلند شدم و بغل اش کردم و گفتم :" گاهی این طور می شود ، خیلی از آدم ها سی و شش ساله می شوند و نه بچه ای دارند و نه دوست پسری و زنده گی شان بی معنی ست و تنهایند. خیلی وقت ها هم خیلی از آدم های دیگر سی و هفت ساله می شوند و می بینند که یک نفر توی زنده گی شان است و دوست اش دارند و دل شان می خواهد که با هم بچه دار شوند." یک جور متعجب ِ بی بغض از بغل ام خودش را کشید بیرون و گفت:"?so".گفتم "so این که بهترین قسمت اش می دانی چیست؟...که گاهی می شود این سی و هفت ساله ها ،سال ِ قبل اش جزو همان سی و شش ساله ها بوده اند". 

 

چشم های نینو اول گرد شد و بعد "پقکی" زد زیر خنده.خودم هم از" دلداری ِ دری وری مابانه" ی خودم به خنده افتادم.از تلاش ام برای خنداندن اش تشکر کرد و گفت شاید خیلی هم پرت نگفته ام . 

این  بود همه ی تلاش من برای خنداندن دخترک سی و پنج ساله ای غمگین.یادم باشد که یک نامه بنویسم به روز تولد سی و شش سالگی ام ببینم چه طورم و چه می کنم .غمگینم یا شاد.تنهایم یا تنها.

سپی سرش را کرده توی مانیتور و با اخم دارد یک فرمول شش خطی توی اکسل می نویسد.می گویم:" تایم ایروبیک باشگاه انقلاب چه جوریاست؟"...بدون این که کوچک ترین حرکتی کند ، همان طور اخمالو و زل زده به مانیتور می گوید:" دو تا سه...چهار تا پنج...لزبینا...یکی هم هفت تا هشت!" .فکر می کنم آن کلمه ی آن وسط یک اصطلاح اکسلی بوده که مابین حرف اش پرانده.می گویم:" دو تا سه که نه..چهار تا پنج هم نه...هفت تا هشت هم نه دیره.یعنی نمی تونم برم پس؟".باز با همان اخم و قیافه می گوید:" چرا دیگه..می مونه تایم لزبینا...اون بهت می خوره..ششه تا هفت"

سنسور ِ عکس العمل ام دی اکتیو شده از آن موقع!


فارسی شکر است...

توی جلسه نشسته ایم و دارم توضیح می دهم که برای این مورد آن کار را کردم و برای آن مورد این کار.یکی از آقایان یک دفعه بر می گردد و می گوید:" باران خانوم برای آن مورد ، شما غلط کردید.بهتر بود این کار را می کردید.این موضوع ِ نازکیه"! 

من هم که کلا این روزها روی مود ِ حمله وری هستم و منتظرم کسی حرف از دهان اش بیاید بیرون و من جفت پا بروم توی شکم اش، با خشم نگاه اش می کنم و می گویم :" مودب باشید آقا!" 

بعد یک دفعه همکارهای دیگر کبود می شوند از خنده و می گویند منظور ایشان که فارسی زبان هستند اما تاجیک اند ، این است که شما اشتباه کردید و این موضوع موضوع حساسی ست .فکر کن که من باید با آن سگرمه های در هم و خلق ِ سگکی نخودکی هم بخندم! زشت ام به خدا!

 پ.ن.1.  غلط کردم و اون موضوع موضوع ِ نازکیه آخه؟!

just like a woman

شما مردهای ایرانی، اصلا لیاقت ِ دخترهایی که کار می کنند و دست شان توی جیب خودشان می رود و یک بار هم از شما پول نمی گیرند را ندارید.شما مردهای ایرانی ، هیچ جور لیاقت ِ دخترکانی که دماغ شان را توی کار شما نمی کنند و شما را با همه ی آزادی های تان دوست دارند ، ندارید. شما آقایان ِ پارسی ، به هیچ عنوان شایسته گی همراه بودن با دختری که خرج اش را از شما جدا نمی کند ندارید.شما اصلا در حد ِ دخترانی نیستید که وقتی می بینند صد تا دختر از سر و کول شما بالا می روند هیچ نمی پرسند و مثل یک خانم رفتار کنند. 

لیاقت شما همان دخترهایی هستند که با شما ازدواج نمی کنند مگر این که یک خانه ی صدمتر به بالا توی سلطنت آباد داشته باشید. حدتان همین است که پسورد ایمیل و همه چیزتان را داشته باشند و مدام اس ام اس های تان را چک کنند و ثانیه به ثانیه تان را زیر نظر داشته باشند. باور کنید که لیاقت تان همان دخترهایی هستند که تا پول ِ برداشتن ابروی شان را هم از شما می گیرند و پول های خودشان را برای خودشان نگه می دارند که پشتوانه شان شود! 

شما همان بهتر است که یک "زن" بگیرید که به معنای تمام "زن " باشد و هرروز میک آپ کرده توی خانه منتظرتان باشد و در ازای دادن ِ یک چیز ، صد هزار چیز از شما بچاپد و به بهانه ی اسم شان توی شناسنامه تان ،‌روزگارتان را با "کجا بودی و با کی بودی" سیاه کند.شما مردهای ایرانی ، هیچ کدام تان لیاقت دخترهای آرامی که لباس های ساده می پوشند و به همه لبخند می زنند را ندارید.همان دخترهای پاچه ورمالیده ی صد رنگ و لعاب به کارتان می آید که هر چه آن ها بیشتر روزگارتان را سیاه کنند ،‌شما بیشتر جلوی شان خم شوید. 

فعلا همین!



بعدا نوشت: آقایون ِ کامنت گذار؟؟؟..می شه کمی مودب باشید؟ واسه خودتون می گم!..واسه آینده تون..واسه نسل بعدتون..واسه ایران!!!

ف مثل فررفررریااایااادددد

 امروز ،امروز امروز... همه ی امروز تا همین حالا ، مدام مدام مدام مدام  با آن کفش های سنگین و کوله ی نارنجی و لباس های گرم و باتوم ِ کوه نوردی ات ، به جای طنابی که دور کمرت می پیچیدی ،چنگ می زنی به دل ام و با دل ام سقوط می کنید توی ثانیه های ام و صدای ات را مثل کوران می زنی توی گوش ام و "قله" "قله " می کنی  که انگار هنوز همه ی کوه های عالم را می خواهی فتح کنی و انگار نه انگار..انگار نه انگار.. که نامردانه گذاشتن ات زیر ِ خاک. 

 دست ِ خودم نیست و نیست و نیست و مدام مدام مدام صفحه را رفرش می کنم شاید خبری بشود از یک آیدین..یک پویا..یک مجتبی که مثل تو حتما توی سرشان "صعود ِ‌آزاد" به همه ی بلندی های دنیا بود. کاش ته مانده ی جانی اگر مانده برای شان کوه مادری کند ، این بار را کوه پدری کند..اصلا خدایی کند و اکو کند ..اکو کند...اکو کند..و آن قدر اکو کند تا برسد کسی. 

می شود؟

کاش می فهمیدید که منت تان را کشیدن برای کمک به "نازی" مان که حالا بی کس ترین شده، چه قدر سخت است.

کاش مرد بودید و یک لحظه به خودتان می آمدید و فکر می کردید که اگر یک مو از سر ِ نازی کم شود تا قیام ِ قیامت خودتان را نخواهید بخشید. کاش این شما بودید که به من زنگ می زنید و می گفتید که نازی برای رهن ِ یک خانه ی کوچک تر نیاز به پول دارد و من با جان و دل هر چه داشتم می دادم. کاش معرفت تان می رسید و می فهمیدید که اگر کاری می کنید برای خودتان است وگرنه روزی ِ نازی دست ِ من و شما نیست. کاش کاش کاش می فهمیدین که اگر یک کفش مارک دار برای خودتان کمتر بخرید اتفاقی نمی افتد و به جای اش وجدان تان آرام است که یک سنگریزه از بار سنگین روی شانه های دخترکی تنها برداشته اید

دنیای ِ نوی ِ نینو

نینو همکار فرانسوی جدیدم است که سه هفته است وارد این مرز ِ پر گوهر شده .دخترکی بلوند و چشم آبی که با من فرانسوی پغله می کند و ایرادهای خنده دارم را می گیرد و پیشرفت این روزهایم را مدیون اویم.بعد از نیکول ، این مطلوب ترین معلمی ست که داشته ام.  

روز اولی که آمد دخترهای این جا برای اش از یکی از گران ترین و معروف ترین و لاکشری ترین شیرینی فروشی های محل ، انواع و اقسام شیرینی های فرانسوی را خریدند.بعد هم خیلی شیک دانه دانه برای اش می گفتند که مثلا این eclair است و آن یکی brioche و آن mille fuille و من همزمان با همه ی شیرینی ها عرق ریختم!.که یکی نیست  بگوید که آخرعزیز دلم، ایشان فرانسوی هستند واقعا! توی شیرینی به دنیا آمده و با خامه و دسر بزرگ شده!..ما را چه به معرفی ِ شیرینی های فرانسوی به یک فرانسوی!اما خب دخترهای ما یک دکمه دارند به اسم ِ دکمه ی پز و چیتان فیتان ، که وقتی روشن شود به این راحتی ها خاموش نمی شود.بعد تر یک روز نینو به ام گفت که چه قدر آن روز جلوی خنده اش را گرفته و هیچ کدام آن شیرینی ها آن چیزی نبودند که نامیده شده بودندو من دوباره خجالت کشیدم. ایشان فرانسوی مرا بهبود می بخشند و من هم در عوض "ایران" یادشان می دهم."تهران" نشان شان می دهم.تابداندو آگاه باشد که "تهران" الهیه و فرشته نیست .که دخترهای تهران ، فقط دخترهای "سام سنتر" نیستند و پسرهای تهران همه با بنز و مازراتی، باشگاه اکسیژن برو نیستند.

نرگس و سپی اما کاملا عملکردی متفاوت از من دارند و مدام با من توی جنگ اند که چه دلیلی دارد نینو همه جای تهران را ببیند...چه لزومی دارد هر چه بپرسد راست اش را بگوییم؟...بگذار بداند که سطح زنده گی ما همینی است که این جا است و آن چیزی که پایین تر است "ما" نیستیم! (و من دقیقا نمی دانم که پس کی است؟)  

 نینو من را دوست دارد و من مشاهدات اش از شهرم را .سوال هایی که می پرسد و جوابی ندارم را بیشتر تر.که توی مهمانی به این نتیجه می رسد که "ایرانی ها لب ها و س.ی.ن.ه. های زیبایی دارند"! بی این که حتی نیم هزارم درصد به این فکر کند که همه پروتزی هستند.یا این که توی استخر بپرسد که "ماه رمضان ، چه طور همه اجازه دارند کنار ِ‌آب ساندویچ اندازه ی قدشان گاز بزنند و شربت تگرگی بنوشند اما داخل آب نمی توانند بروند؟" یا این که بگوید:" شما مردم ِ مهربانی هستید ، همه جا جز موقع رانندگی که خودخواه ترین های دنیا هستید!" .سیگارش را توی تراس اتاق من می کشد و هرروز از روز و شب های این جایی اش می گوید.شهرم از نگاه ِ نینو ، انگار یک شهر ِ دیگر است..مردمی که همیشه ازشان فرار کرده ام انگار دوباره دارند به چشمم می آیند.کارهای شان ، حرف های شان.برای اش ماموریت  در ایران تجربه ی عجیبی ست که می گوید برای درک اش به کمک ام نیاز دارد.آخرهای سیگارش همیشه کمی غمگین و دلتنگ می شود و بعد از استراسبورگ می گوید و تنهایی ها و خانواده و دوست پسر سابق و خانواده و خاطرات اش.من هم گاهی که روی مود ِ زر زرم باشم کمی از آن چه توی سرم است می گویم.زیاد از یکدیگر انتظار نداریم که درک شویم.دغدغه های مان یکی نیست ولی لااقل اش این است که هردو حرف می زنیم و خالی می شویم.گاه به گاهی می خندم، گاهی از حرف ها یا عکس العمل اش تعجب می کنم... گاهی هم حواس ام را می دهم به سیگارم و هیچ نمی گویم. 

انگاراین روزها دوباره دارم توی این شهر و  توی خودم به دنیا می آیم.

نزدیکبود

وقتیهنگاوریرانندهگینکن

هنگاوررانندگیکردنخطرناکترازمسترانندگیکردنه.

وقتیهنگاوریرانندهگینکنخر

...یههوبهخودتمیایومیبینیاگهبهخودتنیومدهبودیکامیونهازروتردشدهبودوبعدمثهسگمیزنیکناروازترسگریهمیکنی!

وقتیهنگاوریرانندهگینکن

میمیریبدبخت!



ما چند نفر

این آقا پسر جدی جدی دارد می شود همخانه ی ما.چون و چرای اش مفصل است و می گذارم وقتی آمد بگویم اما من هیچ اسمی که هم به ترنج بخورد و هم به تندر و هم فارسی باشد و هم تک باشد پیدا نمی کنم جز "تورج".

فقط نمی فهمم چرا هر کس این اسم را می شنود لب و لوچه در هم می کشد که "چرا تورج؟" و بعد هم توضیح می دهد که تورج ها همه چاق و سبیل دار و این ها هستند و اصلا اسم "مامانی ای" نیست و بسیار اسم زمخت و مردانه ای ست!

یعنی میخواهم بدانم هیچ تورج ِ خوشتیپی که برنزه باشد و شکم اش سیکس پک باشد و پورشه سوار شود و دخترها برای اش خودکشی کنند نداریم؟! اصلا اسم  چیزی ست که قدیمی و جدید داشته باشد؟..که مثلا تورج خیلی دمُده است ولی رادوین خیلی شیک؟

ته ِ ذهن خودم هم همین است البته ولی خب حسی می گوید که درست نیست.

باید بیشتر فکر کنم.



دروغ 

می فهمم

نمیفهمه

چند بعدی ها

زل زده ام به مانیتور و بودجه ی سال بعد را بالا و پایین می کنم .بله این فعلا وظیفه ی من است چون آمدن ِِ رییس بعدی ام  کنسل شده .چرا چون پیشنهاد بهتری از ژنو گرفته و فکر کن که بین ژنو و ایران ،ایران را انتخاب کند.البته آن یک باری که آمد ایران برای اش گفتم که این جا پر از هیجان است و کار کردن با بنیاد سه نقطه و کمیته ی چهار نقطه و سردار بی نقطه کم از بازی ِ resident evil و left 4 deadندارد.به گوش اش نرفت اما و ژنو را انتخاب کرد و من اکنون یک assistant بدونassistanter هستم!  

مطمئن ام که این جریان ِ نوشتن بودجه ی سال بعد را انداخته اند توی زمین ِ‌من تا بفهمند که چند زنه حلاج ام.من هم نشسته ام و فکر های ام را کرده ام و قرار است در بریفینگ فردا به اوا بگویم که من حتی تا خواندن ِ رشته ی فارنزیک توی یک دانشگاه آنلاین مصمم هستم و بی رییس هم کار را پیش خواهم برد.این حرف خیلی لقمه ی بزرگی است برای منی که سه ماه است آمده ام و هنوز قرارداد اوپن اندم زیر دست ام نیامده .ولی عزم ام جزم است.من این کار و این پوزیشن و این سازمان را دوست دارم و برای پیشرفت توی آن پی ِ هر کتاب و دانشگاه و تحصیلی را به تن ام مالیده ام.به هیچ ماموریتی هم نه نخواهم گفت.می خواهد آفریقا باشد، پاکستان، چچن یا هاوایی. همه ی این ها مثل قطار از این طرف سرم به آن طرف سرم می رود و همزمان بودجه را هم مرور می کنم.دارم تند تند پلک می زنم که یک لحظه کانون ِ دیدم تغییر می کند و همه چیز دو تا می شود...همه چیز به چشم ام دوتا می شود و..واااااای.... پرت می شوم به کودکی های ام...پرت می شوم به آن روزهایی که پدرم همیشه برای ما مجله ی دانستنیها می خرید و از بین همه ی آن ها شماره ی مورد علاقه ی من آن شماره ای بود که ویژه ی تصاویر سه بعدی* بود.آن روزها این تصاویر خیلی گل کرده بود و همه همه جا از آن حرف می زدند.توی خانواده مان، من تنها کسی بودم که می توانستم در عرض یک ثانیه کانون ِ چشم های ام را تغییر بدهم و تصویر بیرون آمده از آن صفحه ی بی نقش و نشان را ببینم. برادرک هم بعد ها یاد گرفت اما سرعت اش مثل من نبود.نازی و جودی و ف همیشه مشکل داشتند و چه دور هم هایی که پای این تصاویر جادویی نداشتیم.چه در سکوت هایی که می نشستم و سعی می کردم جزییات تصاویر را پیدا کنم و به همه فخر بفروشم.بابا همیشه یک جمله را برای همه تکرار می کرد و آن این بود که" باید نگاه ات از سطح ، خارج شه...سعی کن اون قدر سمج زل بزنی تا نقش برجسته شه و از سطح بیاد بیرون"انگار نه انگار که این همه سال گذشته.برای من همین دیروز بود انگار.همان قدر شفاف و واضح.آن لحظه ای که اولین بار توانستم یک تصویر را ببینم هنوز جلوی چشمم است.یک گرگ که سرش به سمت ماه بود و داشت زوزه می کشید و زوزه ی من هم از خوشحالی دست کمی از گرگ اک نداشت! نتوانستم آن تصویر را توی نت پیدا کنم اما این هم یکی از بهترین های ام بود: 

 

 

 

پرت و گم ام حالا توی این سایت  و مرور آن روزها و حرف ِ آن روزهای بابا و تصمیم ِ‌این روزهای من  و سمج زل زدن و برجسته شدن و بریفینگ فردا و آینده ی کاری ام و تست ِ بودجه و همه چیزو همه چیز و همه چیز.


پ.ن.1.بچه ها؟ کسی آن چیزی که توی این تصویر است را می بیند یا من هنوز بهترینم؟

پ.ن.2. آن هایی که نمی بینند، این صفحه شاید کمک کند.

_________________________________

*Stereogram



یک تا امروز

بی اغراق هر روز ِ این هفته را امروز و فردا کردم که بیایم این جا و بنشینم و بگویم که من دقیقا از این موقع تا امروز یکتا را ندیده ام و هر بار که یادش می افتم دلتنگی دنیا آوار می شود روی سرم و دل ام می خواهد سر و دل ام را با هم بکوبم به دیوار.

بعد از آن شب چند تا مسیج بین مان رد و بدل شد و اما فقط همین.بی این که بخواهم به روی خودم بیاورم هنوز آن قدر دلخور بودم که حتی عید را هم پیش یکتااکم نرفتم و هیچ به هیچ و هیچ به هیچ. چند باری بهار زنگ زد اما من خریت ام گل کرد و جواب ندادم .(از ااین کار همیشه به عنوان بچه گانه ترین حرکت توی رابطه ام یاد خواهم کرد!)

راست اش من این جور وقت ها یا سیاه یا سفید می شوم.یا باید بنشینم و با طرف to the point حرف ام را بزنم ، یا ترجیح ام این است که حرفی نزنم و نزنم تا وقت اش برسد. نه که لباس آن شب و حرف بهار برای ام مهم باشد، نه.اما این که برای کسی شب ها و صبح ها بیدار مانده باشم و بعد دهان اش را باز کند و بگوید که "لباس تو آبروی من را جلوی مهمان هایم می برد" از آن سنگین ترین هاست.

امروز توی کوچه پس کوچه های ساعی یک دفعه دیدم کسی که از جلوی ماشین ام رد شد امید بود.داشت با تلفن اش حرف می زد که بوق زدم و برگشت.ایستادم و از ماشین پیاده شدم.امید هم از آن طرف خیابان دوباره برگشت این طرف.آرزو کردم که کاش کمی آرایش کرده بودم و بهتر به نظر می آمدم.هم دیگر را بغل کردیم و اولین جمله ای که بعد از سلام گفت این بود که "خاله باران ِ بی معرفت...سازمان مللی شدی تحویل نمی گیری؟".بی این که خنده ام بیاید گفتم :" سازمان ملل کجا بود...کلاغه خوب کار نمی کنه انگار..یکتا خوبه؟...بهار چی؟".گفت که خوبند و دوباره پرسید که چرا به شان سر نمی زنم.هزار تا حرف چرخید توی سرم .اما خودم را بزرگ تر از گله گذاری  و شکایت دیدم.بی رمق از بی خوابی ِ دو شب گذشته گفتم:" کمی گرفتار بودم...به دخترا بگو اولین فرصت میام پیش شون".از واقعی بودن این جمله ام زیاد مطمئن نبودم اما فکر کردم این قضیه و دلتنگی های مته ای ِ هرروز و هرروز بیشتر از این نباید طول بکشد و باید هر چه هست را تف کنم بیرون.من بوی ِ آن فرشته ی چشم خاکستری را  می خواهم و دیگر حاضر نیستم بابت حماقت های بهار خودم را محروم کنم.برای این که به خودم هم قولی داده باشم دوباره تاکید کردم که :" بگو حتما میام بهشون سر می زنم..باید با بهار حرف بزنم...یادت نره که بهش بگو".خداحافظی کردیم و نشستم توی ماشین.عکس روز تولدش را توی موبایل ام پیدا کردم و سعی کردم تصور کنم که حالا چه شکلی شده و چه کارهایی بلد است و چه ها می تواند بگوید و فحش دادم به بهاری که آبروی آن شب اش بند به لباس ِ غیر ِ شب ِ من بود.

و به کوتاهی آن لحظه شادی...

آن وقتی که روی صندلی کافه نشسته ای و یک هم جنس و هم جورت روبروی تو نشسته و سه شنبه های دنج  و خنک ِکافه موسیقی گره می خورد و پیچ به پیچ می پیچد به حرف ها و نگاه ها و موخیتو و بستنی و دود ِ سیگار ، فکر می کنی که دنیا همین یک کافه و همین دو تا صندلی ست و شما همین دو نفر روی زمینید و نه قبل اش یادت می آید و نه به بعدش فکر می کنی و نه حتی به پیاده شدن از ماشین ِ فنجون و نه به پیاده شدن از دنیا...

   بعد خب اما ، چون عمق ِ هیچ خوشی ای بیشتر از یک ساعت نیست و این یک قانون است ، می آیی خانه و خوب و آرامی و راس ساعت که دینگ دینگ اش در می آید هر چه الکل ِ‌نبوده توی موخیتوی خون ات مانده می پرد و شب ات به گاف و ه ترین وجه ممکن صبح می شود و صبح ات برای این که از شب ات عقب نماند گاف و ه ترین ِ خودش را طلوع می کند و می کشانی خودت را تا آفیس...و تنها تنها...و تنها چیزی که مانده ، چند تا عکس از همان خوشی ِ یک ساعت وار  و ریپورت های نیمه کاره و چشم های ورمیده و همین هاست.اصلا هم همین که نشسته ام و می نویسم از سر ِ چهارشنبه های هفته های کذایی هم زیاد است حالا که این طور شد!

این حال را کسی نمی خرد؟!


یه روز

یه وقت

یه جا


چرت نویس

تعداد یادداشت های چرکنویس ام!(فکر می کردم  همیشه این کلمه چک نویس است) دارند از تعداد یادداشت های پاکنویس ام بیشتر می شوند.هرروز ِ این روزها صبح که رسیده ام توی اتاق ام اولین کاری که کرده ام این بوده که  صفحه ی وبلاگم را باز کرده ام و یک سری کلمه نوشته ام و بعد توی ربط دادن شان و جمله کردن شان مانده ام . سردرگمی های ام توی نوشتن هم حتا خودشان را پیدا نمی کنند بیچاره گانکم.

 همه چیز زنده گی ام شده اند مثل شیر آبی که باز است و من مثل بچه گی های ام هی دست می اندازم که بگیرم اش و هر بار محکم تر مشت ام را فشار می دهم آب زود تر از لای انگشت های ام فرار می کند.یک اتفاقی دارد می افتد انگار که از دست ام خارج است و نمی توانم جلوی اش  را بگیرم.یک وقت هایی هست توی زنده گی؟..خب؟..نه اسم که ندارد ولی همه می دانند که چیست و خاصیت و کیفیت اش چیست.یک مدل روزهایی بی اسم و رسم اند توی تقویم، تعطیل رسمی هم نیستند اما خیلی خیلی فلان هستند و در حق شان ظلم می شود که جایی ثبت نمی شوند چون هر چه  آبرو دارند می گذارند که تو را به ف و الف و کاف بدهند.

الان راست اش از همان مدل تقویم است روزهای ام . که حتی یک نیمچه آجر هم روی زمین ام بند نمی شود.

از همان وقت هایی که زنده گی دو نفره ام روی هواست و کارم را هرروز گند می زنم و دوستان ام همه دلخورند و مادرم غر می زند و دلتنگ و نگران برادرک و کارش هستم و ترنچ توی دامپزشکی فرار می کند و همه ی دور و بری هایم کمر بند محکم کرده اند که بزنند توی دهن ام و هوا گرم است و جوش می زند صورت ام و خانه را گند گرفته و کوه لباس های اتو نشده دارد می رسد قد ِ کتابخانه و حتی دی وی دی پلیر هم از کار می افتد و ماهواره ، ام بی سی ها را نمی گیرد و تصمیم های ام برای نازی امروز و فردا می شود و هیچ اتفاقی خنده دار نیست و نه آرایش می کنم و نه  هیچی به هیچی.

نه مبارزه می کنم و نه تدبیری در کار است و نه می خواهم و نه می توانم و خلاصه بدجوری ام ریمیا.مانده ام که بزنند و بخورم و واقعیت ام این است بی رودروایسی.

نیاز به کمک دارم و نمی دانم چه جور کمکی دقیقا راست اش...

بد طوری ام ریمیا.زشت ام و همه زشت اند این روزها و ترنجکم از ترس آن روز هنوز افسرده است و کز می کند کنارم و گربه ها این قدر حافظه مگر دارند که به اتفاقی فکر کنند ؟..قلب ام می چسبد به گلوی ام هر لحظه های این روزهای آن طور تقویمی ،به قول دوستی.

M مثل امروز

 با سر گیج رفتم توی تلخی ِ صدای نازی  و گفتم :" ما هیچ وقت خوب نمی شیم ولی تو هم نباید اون جا و توی اون خونه و خیابون و محل بمونی ، خونه رو خالی کن و بیا سمت ِ خونه ی ما...کمک ات می کنم آجی!" و این  برای اولین بار بود که بعد از کودکی های دخترانه ام که به جودی می گفتم "آجی" گفتم "آجی"! به جودی هم گفتم که خجالت بکشد از سر نزدن و زنگ نزدن به نازی و نازی هیچ کس را جز ما ندارد که چشم های وقیح شوهرش می پایید ما را و آمد زری بزند بی ربط که توی میهمانی مادرم نیامدید و  که نازی زد زیر گریه و به جودی گفتم همان خفه گی شدن اش بهترین است برای نازی.لطف کند و دور و بر نازی پیدای اش نشود و نازی گفت باران جودی تمام شد، تنها شدیم.گفتم تنها نیستیم.بابا گفت حرف و حدیث پشت ات می آید که نازی را از عمه داری دور می کنی و دور افتاده ای که به نازی کمک کنند همه و گفتم یک بار بابا...یک بار بگذار مرد و نامردهای فامیل بی غیرت مان معلوم شوند و تکلیف مان را بدانیم.گفتم دیه ی ف را ندهید به خیریه،کمی ش هم می تواند زنده گی نازی را عوض کند، نکنید آن کاری را که بعدا آه و ناله کنید که می توانستیم و نکردیم که نازی را هیچ کس نمی فهمد.هیچ کس و عمه ام زنده گی اش را می کند و با نوه اش خوش است و این نازی است که بحرانی ست و من برای اش دیگر نگران نیستم که می ترسم.همه لب های شان را به دندان گرفتند که دخترک وقیح چه طور از دیه حرف می زنی ، گفتم ف رفت ...نازی که هست.نامردی نکنید..و بعد شب اش آن ها بچه ها را فرستادند توی اتاق و همه مان را جمع کردند یک گوشه ی خانه و توی چشم های تک تک مان زل زدند و گفتند که بچه دار نمی شوند و دارند مراحلی را طی می کنند که کودکی را فرزند خوانده ی خود کنند.و این درست بعد از ول شدن ام میان آسمان و زمین بود که گفتم:"بچه؟!" و ثانیه ثانیه چیزی درونم دارد می شکند هر لحظه بی صدا.گفتم توی خواب که ف چی شدی پس؟..هی اشک می ریخت و عذر می خواست که نمی خواسته این طور بشود و هی می گفت نازی و گریه می کرد و هی می گفتم درست حرف بزن من با گریه نمی فهمم چه می گویی و هی معذرت می خواست کوچولو اکم و هی چیزی می گفت که من عصبانی بودم و نمی فهمیدم..کاش یک پک می زدی و همه چیز دود می شد..کاش کوک می زدی و همه چیز محو می شد...کاش sniff می کردی غباری  را و سبک می شدی از هر چه ناامیدی و مستاصلی ست...کاش می ماند همه چیز وقتی نمی فهمی اشک است که نورهای بزرگراه را پخش کرده یا صدرمانندی که روی مخ ِ تو دارند می زنند و شب و روز کمر بسته اند به کارش که تا قبل از بیست و دو بهمن یکسره کنند کار تو و مخ ات را ... 

و یک جور غریبی معتادم به دردی امروز..

خیلی خواستم بمونی نشد

مثل همیشه همان طور که لباس ام را در می آورم توی خانه قدم می زنم و با گلدان ها و بامبوها و خانماقای تندر چاق سلامتی می کنم.ترنج هم مثل کنه می چسبد به من و از این طرف به آن طرف همراهی ام می کند و این داستان هرروزمان است.دارم با گلدان ها دست می دهم که می بینم یکی شان سرد و بی حال است.دست ام را پس می کشم و سرم را می برم نزدیک تر که می بینم از کمر شکسته است.آه می شود سر تا پای ام.ترنج ِ عوضی! کار کار ِ خود ِ زبان نفهم اش است.سرش داد که می زنم می دود و زیر میز می نشیند.بی این که حتی نشان دهد که متاسف است.حیوانک ام تقصیری ندارد.شاد و غمگین و متاسف اش همه یک شکل است.

ساقه ی شکسته را بر می دارم .یک کیسه ی کوچک خاک ژله ای که ف داده بود به ام را می ریزم توی یک لیوان آب و ساقه را می گذارم درون اش.یادم می افتد که ف با گلدان های اش حرف می زد و می گفت اگر با گلدان ها حرف نزنیم و نگاه شان نکنیم می میرند.

می خواهم بنشینم کنار ساقه ی شکسته و نوازش اش کنم و  حرف بزنم و نگاه اش کنم و  بگویم ریشه بدوان و خوب شو و مطمئنم که خوب می شوی و هنوز سبزی و چند تا ریشه ی نازک هنوز از تو باقی مانده و گلدان ات دلتنگ ات می شود اگر نمانی و تو خوب شو تا نگذارم ترنج حتی از یک کیلومتری ات هم رد شود... 

می خواهم بنشینم و همه ی این ها را  با کلی چیزهای دیگر بگویم که می بینم روی زمین نشسته ام و هق هق نفس ام را بند آورده. آقای نویسنده از اتاق اش سراسیمه می آید بیرون.فکر می کند  دوباره از همان شوک های همیشگی ست. می نشیند روی زمین و از پشت بغل ام می کند.خودم هم خودم را بغل می کنم.ناخن های ام را فشار می دهم توی بازوهای ام و می گویم :" من  آدم ِ  خوب میشی بگو ، نیستم...من بلد نیستم دیگه بگم خوب می شی...من نمی تونم بگم طاقت بیار....تو بگو...تو بگو به این گله...به برگاش ...که خوب شه...که بمونه....که نمیره...من نمی تونم هی برم و بیام و نگاش کنم که داره می پژمره...یا ببرش یا بگو که خوب می شه..من دیگه آدم ِ امید بده به ساقه ای که شکسته نیستم...من دیگه منتظر ِخوب شدن بمون ، نیستم....من اصلا دیگه توان ِ صبر کن و ببین چی می شه  ندارم...من آدم ِ صبح بیدار شو و سربزن ببین که خوب شده نیستم...می فهمی؟...نیستم...تو بگو...اصلا ببرش...شاید خوب نشه...می دونم که نمی شه...شکسته ساقه ش...ببرش پس....."  

همان طور که از پشت بغل ام کرده لب های اش را می گذارد روی شانه ام و شانه ام قطره قطره خیس ...

 


استفاده ی خصوصی از یک مکان عمومی!

فکر کن یک نفر بپرد وسط صحنه ی تاتر و  جلوی همه داد بزند که مثلا :" کامبیز...رفتی بیرون آب بخوری...برای منم یه لیوان بیار" .بعد هم خیلی عادی بپرد پایین و سر جای اش بنشیند. 

 

من الان دقیقا می خواهم همان کار را بکنم.فقط به جای کامبیز می گویم فرزانه و به جای یک لیوان آب می گویم :" برای جواب ام ، ایمیلت رو بذار" 

خاک باید کرد

 د

 

گفتم:"جودی،حوصله ی حرف و کل کل ندارم.نمی خوام هم درباره ی اون ولیمه ی خوش خوشان تون حرفی بزنم.به من ربط زیادی نداره راست اش.ادما اندازه ی شعورشون رفتار می کنن،اما نازی این روزا خیلی تنهاست،من نمی تونم این همه راه رو هرروز بیام و به اش سر بزنم.اما خونه ی شما نزدیکه،پنج دقیقه هم راه نیست.چه مرگته که تمام این مدت نیومدی پیش نازی؟ همه چیز و فراموش کردی؟...اون تولدها و مسافرت ها و شب و روزهای دور هم رو؟...نازی کسی رو جز ما نداره...می فهمی؟ مدام منتظر توست و می پرسه چرا این طوری شدی؟" 

می زند زیر گریه که :" می خوام...نمی تونم".حدس می زنم زیر سر نامزد به قول ف جو علق اش باشد.می گویم:" مردی که نذاره پیش خاله و دختر خاله ی داغدارت بری ، حیوونه...می فهمی؟" میان گریه کردن می گوید:" خب دوسش دارم!" حوصله ی چرند ندارم.از کنارش که رد می شوم زیر گوشش می گویم:" مرده شور اون و تو و دوست داشتن ات رو ببرن که هیچ کس و به هیچ جاتون حساب نمی کنید.تا آخر عمر عذاب وجدان اون روزی رو خواهی داشت که در رو روی نازی و ف باز نکردین!!...خدای نازی بزرگ تر از من و توست.نبینم اون طرفا پیدات شه...فهمیدی؟" 

گریه اش بلند تر می شود.درد کسی که دردهای دیگران برای اش مهم نیست ، مهم نیست برای ام. 

جودی و خاطره های با هم بزرگ شدن مان و مدرسه رفتن مان و همه ی با هم بودن مان را چال می کنم یک جا نزدیکی های ف و...خلاص!

گاه به گاه های یک نفره

در زنده گی های دو نفره گاه هایی هست که توی یک میهمانی هستید و یک حرف ، یک حرکت ، یک نگاه ِ آن یکی از دو نفر،  همه ی حال شما را یک دفعه برگردان می کند .این طور وقت هاست که چیزی درون تان جز و ولز می کند که زودتر بیایید و بنشینید توی ماشین و شروع کنید به خالی شدن.حال شما دیگر برگشتنی نیست و همه چیز برای تان گاف و ه می شود تا میهمانی تمام شود و بیایید بنشینید توی ماشین و شروع کنید به کلمه ها را ردیف کردن توی ذهن تان.

اما توی همان زنده گی و همان گاه ها ، یک آن و یک لحظه به ذهن تان می آید که می توانم بگویم و بحث کنیم و تمام اش کنیم و می توانم هم بیایم عقب تر و از دورتر تماشا کنم و ببینم که چه قدر این قضیه تاینی است و بهتر است نگویم و فراموش کنم و این طوری تمام اش کنم و به هیچ جای دنیا هم بر نمی خورد و اصلا شاید پس فردا که به قضیه نگاه کنم اندازه ی امروز مهم و اساسی نباشد.

این می شود که می نشینید توی ماشین و شیشه را می دهید پایین و می گویید:" خوبم فقط کمی سکوت می خواهم لطفا" و سکوت می کنید و نزدیکی های خانه می گویید:" بهترم ، پنیر گودا می خواهم لطفا که با شراب بخورم لطفا!" و به جای آن حرف و جدال هایی که توی میهمانی مرور کرده اید ،می رسید خانه و  کنار پنجره شراب سفید می خورید و هی و هی بهتر می شوید ازین که ...نگفتید و ...موضوع هی هی کوچک تر می شود و دورتر و شما هی بزرگ تر و قوی تر انگار.

رگ رگ است این آب ِ‌شیرین زآب ِ شور

احساس کسی را دارم که دو روز درگیر ِ لرزه های ممتد زلزله بوده و گرچه حالا  جان ِ‌سالم به در برده، اما فکرش در ناسالمی کامل به سر می برد.گیج و پرت ام بدجوری.


جمعه

درگیر ِ‌اجرا و پس و پیش لرزه های اش.پیش لرزه ها هر چه بود اضطراب و داد و فریادهای نیکول و استرس ِ ما برای به موقع آماده کردن صندلی ها و حاضر شدن و آمدن و نیامدن ِ‌میهمان ها و  فیکس کردن صحنه و خط به خط نمایش و آوازها را دوباره و ده باره  مرور کردن بود و بس!

پس لرزه ها اما دلچسب تر و مطلوب تر این بار.

این که هد ِ‌دلیگیشن مان با دهان باز بیاید سمت من و بگوید:"WOW"...و اعتراف کند که قبل از این که بیاید فکرش را هم نمی کرده که شاهد همچین چیزی باشد.این که به موسیو گفته که "این باران...آن بارانی نیست که من هرروز توی آفیس می بینم و شگفت زده و  flabbergastedشده است".یا این که یک دفعه موقع آواز خواندن چشم بگردانم توی تماشاچی ها و ببینم نرگس و بهروز و آقای نویسنده و دوستان اش و همه ی آدم گنده های صلیب یک طرف نشسته اند و ذوق مرگ شوم و بعد روی ام را برگردانم و ببینم قطب الدین صادقی آن طرف نشسته و نفله شوم از هیجان و دل ام بخواهد همان وسط نمایش بپرم پایین و بروم سمت اش.این بماند که بعد از نمایش  تمجیدهای ایشان و کلمه به کلمه شان درباره ی بازی ام ، مثل بالن من را داشت باد می کرد و دست ام اگر توی دست شان نبود، قطعا رسیده بودم به ابرها.

قطعا  ایشان و برخورد جنتلمنانه شان و خنده های صادقانه و شوخی های شان و بسته ی شکلات Mersi بهروز (از کجا می دانستی من مُرده ی این جور بسته های شکلات ام که امکان انتخاب طعم دارم)و بسته ی  "سوتی ِشیرین" بهروز جلوی لیلا جون بابت وبلاگ ِ‌من !(رسالت تو اصلا همین بود انگار بهروز) و غافل شدن ام از نرگس و دیدن ِ‌دست های سعید دور کمر نرگس و رقص شان روی سن و چشم غره رفتن های ام به سعید و زمزمه ام در گوشش که "این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست و گمشو دستاتو از روی دوستم بکش کنار!" و آقای سفیر ِ نازنین و دوست داشتنی و  بغض نیکول و موسیو موقع خداحافظی و یک عالمه چیزهای دیگر که از شدت مستی یادم نمی آید ، این اجرا  را کرد فراموش نشدنی ترین اجرای عمرم.


شنبه

هنگ اوور آن قدر غلیظ که قهوه ی خیلی غلیظ هم حالم را جا نمی آورد.هنوز هیجان و الکل و آدرنالین توی خون ام مانده!

  باید خودم را برسانم به نازی اما.این طرف و آن طرف خانه می روم بی هدف.توی ایینه خودم را می پایم...خوب نیستم اما باید شیفت کنم به خودم.به زنده گی واقعی.به روزمره گی های ام! بیایم بیرون از آن چیزی که توی سفارت ها و اجراهای لاکشری می گذرد!..

چهلمین روز ِ‌بی ف.همه ی بدن ام کوفته است از بی خوابی های یک هفته ی قبل .عینک دودی بزرگ می زنم ، روسری و مانتوی مشکی و باید باید باید باید راه بیفتم.به نازی و ف می گویم باید این جور برقصیم و آن طوری کنیم که ف می گوید:" باری ما هم باید بیایم این نمایش رو...این طوری نمی شه".می خندم که " حتمن.براتون داستان اش رو می گم و بیاید." انگار تخم تاکسی ها را ملخ خورده.آفتاب روی سرم ضرب گرفته.عمه ام بغض آلود می گوید:"ف ، عاشق آقای نویسنده بود...هر چی اون بگه همون رو می نویسیم روی سنگ "...بغض آقای نویسنده را ندیده بودم.می نشیند گوشه ی خانه ، سیگار روشن می کند..یکی..دو تا...سه تا...به چهارمی که می رسد می گوید :"باران بگو به جای تاریخ تولد و فوت بنویسند...

روزی که زمین زادگاه اش شد

و آسمان قدم گاه اش


 پایین اش هم بنویسند


هنگام بودن ، هدیه ات آرامش بود

یادت نیز اکنون،نگاه ات و صدایت حتی

آرامش بخش ماست

تا همیشه


گریه می کنم و می نویسم.نازی می گوید بالای سنگ..می گوید:" هیچ چیز جز یاد تو رویای دلاویزم نیست".دست اش را محکم فشار می دهم وقتی گل ها را کنار می زنند و سنگ را می بینم.چند بار ناخودآگاه توی جمعیت دنبال ف می گردم..یک بار هم وسط حرف به نازی می گویم :"ف کجاست؟".دلخوشی مان حالا همان سنگ و آن چند خط و بدنی ست که آن زیر خوابیده. همه می روند.می نشینیم کنار ِ‌ف.خودش نیست..سنگ اش!..سنگ ِ سرد که برای ما ف نمی شود.چه کنیم اما.مجبوریم که تنها نمانیم.باید بنشینیم کنار یک ف ای بالاخره!..من و نازی دو نفره چیزی کم داریم آخر.می گویند پسر عمه ملوک خسته شده از بس امروز دویده، از دهان ام می پرد که "وظیفه شه...وظیفه ی همه شونه تا اخر عمرشون جلوی عمه پری خم و راست بشن با اون گندی که زدن!".زهرم بالاخره ریخته می شود و متاسف نیستم.همه شاید بخواهند خفه شوند و دم نزنند، ف اما همیشه رک بود و می گفت حرف را باید زد که احمق فرض مان نکنند.دربست می گیرم.حوصله ی ایستادن ندارم.نازی را بغل می کنم.زهره دوست ِ صمیمی ف را هم. طولانی.آن قدر که حس می کنم سه تا نیستیم.

چهارتاییم...


لایک

برادرک توی فیس بوک اش نوشته:  

"بچه ها برای یکی از دوستام که توی جشن های بعد از انتخابات شنبه همراه با دوست دخترش بوده، دیروز از طرف پلیس امنیت اخلاقی نامه اومده. وقتی مراجعه کرده کارتشو گرفتن و گفتن که یکشنبه به دادسرا مراجعه کنه. اونجا متوجه شده که شماره پلاک حدوداً 4000 نفر رو برداشتن و احضارشون کردند!!" 

 

کامنت ِ‌من زیر ِ پست ِ برادرک : ساعت از نیمه شب گذشت و سیندرلا دوباره همان کلفت ِ‌ژنده پوش شد و هیچ چیز نماند جز یک لنگه کفش! 

 

کامنت آقای نویسنده زیر ِ‌کامنت ِ من : لنگه کفش های گم شده در قصه ها به "روزی" پیدا میشوند و  لنگه کفش های گم شده در تاریخ به "روزگاری"!....اما بالاخره پیدا می شوند!

 

کامنت ِ برادرک زیر ِ کامنت های ما :عاقا، من و دوستم و دوست دخترش و پلیس امنیت اخلاقی و دادسرا و همه ی اون چهار هزار نفر غلط کردیم!!شیرینی خوردیم!!..بس می کنید شما دو تا این وسط؟! اااااه

 

 

دیروز ِ پرزیدنت...امروز ِ برزیدنت!

 سرم را تکیه داده ام به پنجره ی تاکسی و "فکر" های همیشگی ام را دارم مثل علف می کِشم!

موبایل ام زنگ می خورد."برادرک".تا بی حال و کشدار می گویم الو، با یک صدایی مثل آژیر از ته ِ عمق ِ اعماق اش هوار می کشد که :"بُردیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم...بُردییییییییییییییییییییییم...خواهرک شب بیام دنبالت ؟گفتن بریزیم باز تو خیابون امشب!!"



قیافه ی من رو فقط خدا دید و بس!



که یادم بماند

نرگس ، همکار سابق ام.که سابقه ی همکاری مان توی شرکت قبلی، چند ماهی بیشتر نشد و آن جا را بوسید و گذاشت کنار و آمد این جا و من دو سال دیگر بدون اون آن جا ماندم و روزی روزگاری گفت که رزومه ای بفرستم و فرستادم و این جایی شدم.  

تانی، دخترکی که مصاحبه ی اول ام را به خاطر او رد شدم و آن پوزیشن نصیب ام نشد و چه قدر بد و بیراه همین جا توی همین وبلاگ دورادور و بدون این که بشناسم اش نصیب اش کردم و این طور حرف ها!

سپی، دخترکی که روز مصاحبه ، توی موسسه ی آریان پور کنارم نشسته بود و با هم کلی حرف زدیم و هر دو برای فان رفته بودیم مصاحبه یک طورهایی. 

 

 الان... من، نرگس،تانی و سپی ، توی تراس ِ‌اتاق ِ من ، Kent و رکیک ترین شوخی های دنیا و از ته دل ترین خنده های دنیا که از آن ِ ماست. این طور بازی و بُر باید بخوریم توی یک چشم به هم زدن ما آدم ها یعنی؟  

نتیجه که با هر کس که هاله ات دورادور یا نزدیک نزدیک گیر می کند، درست و با دقت رفتار کن شاید او، همان او بشود هم سیگار ِ یعد از ناهارت!..این قدر دلچسب و نزدیک یعنی.

 

 

 

فلونی یادت باشه...

گوش می کنم و تماشای اش می کنم و چشم های ام پر از اشک می شود که حالا لااقل لااقل  وقتی رییس جمهور ایران حرف می زند مدام خون خون ام را نمی خورد بابت کلمه های چندش آور و ادا و اصول مضحک و آن خنده های جهنمی اش...

هه ماسه ی خرداد!

بعد از هشت ساعت تمرین از مدرسه ی Della valle می زنم بیرون.ساعت از نه هم گذشته.من  welcome to Burlesque را فقط گوش می دهم چون تنها موزیکی ست که روی فلش دارم و موزیک تانگوی نمایش مان هم هست.هنوز توی حال و هوای تمرین ام که می افتم توی بلوار اندرزگو و یک دفعه می بینم از نمایش مان نمایش تر ، "خیابان ها"ست چرا؟! از صبح که ما غرق تمرین بوده ایم مملکت زیر و رو شده است؟..اصحاب کهف شده ایم؟ دخترکی با دوستان اش کنار یک لندکروز ایستاده اند و صدای موزیک دارد می رسد به عرش و این ها رسما! رسما دارند می رقصند و  آن طرف تر پلیس های امنیتی ایستاده اند و برای ماشین های توی ترافیک دست تکان می دهند و مراقب اند که کسی به دخترک و دوستان رقصنده اش چپ نگاه نکند؟! آخرین باری که شهر را این طور دیده ام شاید چهار سال پیش ، قبل از آن روزهای نفرینی.همان روز و شب هایی که وقتی ماشینی از کنارت رد می شد، برق امید ِ‌چشم های سرنشینان اش از فلشر آن ماشین براق تر و خیره کننده تر بود و مجبورت می کرد که برگردی و نگاه شان کنی و ناخودآگاه لبخند بزنی.حالا انگار این برق دوباره همان برق است ریمیا. همان برق ِ‌آشنا با همان ولتاژ. همان انگشت های از ماشین ها بیرون زده. ..دوباره همان برف پاک کن ها... همان شکلات دادن های توی ترافیک...همان مچ بندها و روسری های سبز .بنفش بعضی حالا. من شده ام همان Ali Rose توی فیلم Berlesqueو شهر شده همان اجرای Chere رسما! 

ترافیکی وجود ندارد چون همه از قصد ایستاده اند. سیگارم رسیده  به شش اما بغض بی صاحب ام بی خیال نمی شود.دل ام آن طور شادی و خنده می خواهد.دل ام می خواهد بروم دنبال دوست جون ام!!( نرگس؟!)و برویم توی خیابان دور دور بزنیم و بخندیم.چه خیالی!...انگار یک چیزی هی می خورد توی سرم.بی سهم ِ بی سهم ام ازاین همه شادی .نچ.من قهرم با شادی های سیاسی ِ این چنینی. چرا روح ام نمی رود بیرون تر از ماشین ام بین مردم و خنده های شان؟ نمی شوم باران ِ بوق بزن و صدای ضبط را زیاد کن و امیدوار باش و روزهای خوش نزدیک اند؟ من که از جنس آن ها بودم چهار سال پیش؟که حالا بشوم فقط یک مهربان ِ‌لبخند بزن ِ گیر کرده توی ترافیک؟!..همین؟یک لبخند؟ چرا نمی توانم امیدوار باشم و بگویم شکوفه های بنفش روی ساقه های  سبز؟ چرا مدام به این فکر می کنم که انتخابات و شفاف سازی؟..این ها و رای ِ مردم؟...این پلیس ها و آن سال و حکم تیر و حالا امسال حکم ِ شادی کردن مردم آن هم یک دل ِ سیر؟اصلا مگر این با موسوی چه فرقی داشت؟..چرا آن سال کشتند که او نیاید و امسال نکشتند و او خیلی شیک آمد؟ چرا این طوری شد اصلا؟ این پلیسک ها همان هایی نیستند که همین "ما" را مثل سگ کشتند چون دستور داشتند؟..بعد حالا با دو انگشت شان هی خرگوش نشان مان می دهند و خیال برشان داشته که خرگوش شان همان دو انگشت سبز ماست و ما کیف می کنیم؟ گروه خونی ِ این آقایان اصلا به دموکراسی و رای می خورد آخر؟ این اتفاق یعنی آشتی کنیم و فراموش کنیم و ما پس گرفتیم واقعا؟! که این یک "نه" بزرگ است؟ که از خس و خاشاک شدیم "ماسه " با یک "ح" اول اش؟...یک "هه" شاید! 

دل ام می خواهد، با تمام وجود می خواهم که بمانم توی خیابان .چشمک بزنم به همه. اما یک حس گندی دارم که می دانم داستان به این ساده گی نیست!

 می دانم که حق داریم خوشحال باشیم و همین یک میلی متر باید سرخوش مان کند.اصلا همین که "او" دیگر نیست..تا آخر دنیا شادی کم است!..همین که اسم اش نمی آید کنار اسم ایران..معجزه است!..اما "خوشی" کار ِ‌من نیست دیگر انگار.چرای اش برای خودم هم سوال است.بیرون هیاهوست و توی من اندازه ی خانماقای تندر سکوت است!..کوچه پس کوچه می زنم و زود می رسانم خودم را خانه که بخوابم.خواب بهتر از شادی به ام می چسبد و از این بابت متاسفم دوستان جان. 

نرگس راست می گفت دیروز موقع ِ‌ناهار.که " باران همه ی هیکل ات رو بدبینی و افسرده گی گرفته...حالم رو داری به هم می زنی".اما خوب که فکر می کنم می بینم حق شاید با من هم بودکه:" همه چی خواب و دروغه...مگه این که خلاف اش ثابت بشه!" 

من بدبین و گند ِ دماغ و آویزان و نچسب ام اما مبارک باد و شادباش و شادی و خنده های تان ، حلال ِ جان و شب و روزتان.

اِندِخوابات!

من رسما ازین بازی "بدهیم ندهیم" خسته شده ام آقا.خسته کلمه ی خوبی نیست...به این جای ام رسیده راست اش. 

بس که به هر کس می گویم"سلام" ، جواب می دهد:" سلام تو رای می دی؟"..و این سوال را آن چنان مشکوک و مستاصل می پرسد که توی چشم های خودش هم می بینی که مردد است بنده ی خدا. 

 خط خطی ام از بس که توی ترافیک تجریش پسرکان خوش بر و روی شهرم (نیمی شان شاید همان هایی که چهار سال پیش هرروز توی خیابان بودند)،با دستبندهای بنفش توی چشم ام نگاه می کنند و اشاره می کنند به پوستر توی دست شان که یعنی "بچسبانم به ماشین؟" و من هر بار سعی می کنم که مثل سگ نگاه نکنم و نگویم" نه".که لبخند بزنم و بگویم "نه"!.کلافه ام از این که هرثانیه توی محل کارم بشنوم که voyons ce qui se passe apres l`election

سیم پیچی های مغزم دارد جرقه جرقه می زند از این بلاتکلیفی ِ جمعی...از این تصمیم به خودکشی های دسته جمعی...ازین فرارهای یک عده ای...ازین ندهم بدهم ها...بدهیم یا ندهیم ها؟...اگر بدهیم فلان نیست و بهمان است و اگر ندهیم فلان است و بهمان نیست!  همه چیز یک جور بدی استرس زاست برای ام.دل ام می خواست گزینه ی دیگری به جز رای دادن یا ندادن هم بود تا آن را انتخاب می کردم و راحت می شدم.دروغ می گویم اگر بگویم با این همه حرف و حدیث وسوسه نشده ام!فرق این بار با همه ی وقت ها این است که تا به حال یا شانه بالا می انداختم و می گفتم "نه" یا در آن یک مورد، بی هیچ تردیدی روانه شدم و گفتم "سبز"! اما حالا یکی از شانه های ام همراهی نمی کند چرا نمی دانم.  سعی می کنم دور شوم از بحث های این روزها ، اما تا لحظه ی آخری که دارم دور می شوم گوش های ام اندازه ی هیکل ام شده که آخرین قطره ی بحث را هم بشنوم! به هیچ نتیجه ای نمی رسم توی خودم و این وضع بدی ست.فضای نا بسامان و نابهنگام و مشکوک و "سردرنیارمی"  ست وقتی آن نداده ها می خواهند بدهند و آن ها که تا به حال هر بار داده اند، تصمیم به ندادن گرفته اند. 
رسما درگیرم این روزها.متاسفانه یا خوشبختانه هنوز توی این کشور زنده گی می کنم و با این که هیچ چیزش برای ام مهم نیست ، دل ام برای همه چیزش همزمان می زند و دلم واقعا انتخابات می خواهد نه اِند ِ خواب هات!..نه اِند ِخواب هام..!

صبح قبل از این که بابا برود دکتر به اش زنگ زدم.صدای اش پر از استرس بود.گفتم:" نگران نباش بابا..چیزی نیست".گفت :" اگرم باشه من دیگه شیمی درمانی و دکتر و هیچی نمی رم.می شینم خونه..گفته باشم ها..من حوصله ندارم دیگه!".ماندم که چه بگویم.زدم به کوچه ی فلان که:" بابا یه حلزون پیدا کردم اندازه کف دست!".مکث کرد و بعد پوزخند زد که:" چاخان نکن اول صبحی".گفتم:" چرا تهمت می زنی..من گفتم کف ِ‌دست ِ چی؟..یا کی؟...شاید اندازه کف ِ‌دست ِ‌کفتر!".خندید.خودم هم.گفتم :" می گن اگه بهشون کلسیم بدیم و خوب مراقبت کنیم ازشون بزرگ می شن..بعد می شن اندازه کف ِ‌دست ِ‌آدم"!..گفت:" دیگه جونور نبود که تو حالا حلزون باز شدی؟".دل ام مثل سیر و سرکه می جوشید اما همان طور که ناهارم را توی ظرف کوچکی می ریختم  شروع کردم به وراجی و اطلاعات ِ‌حلزونی دادن.بابا هیچ نمی گفت.معلوم بود که هم گوش می کند و هم نمی کند.گفتم :" فقط می ماند یک اسم...یک اسم ِ یواش...که حالا به اش فکر می کنم و ظهر دوباره زنگ می زنم!".نمی خواستم بگویم که ظهر زنگ می زنم که ببینم نتیجه چه بوده.آن طرف ِ بدبین ام می گفت حتی اگر احتمال اش یک درصد هم باشد خودت را برای آن یک درصد آماده کن و خوشحال ِ‌آن نود و نه درصد نباش.دوازده که شد زنگ زدم.مامان که گوشی بابا را جواب داد دل ام هری ریخت.بس که ترسو و بزدل شده ام از مامان هیچی نپرسیدم.گوشی را داد به بابا و من طبق معمول سلام کردم و گفتم:"بابا اسم پیدا کردم...می ذارم خانمآقای تندر !".بابا دوباره سکوت کرد.از آن سکوت هایی که من از این طرف دست ام را گرفتم به لبه ی میز که نیفتم.مامان دوباره گوشی را گرفت و گفت:" بابات شوکه ست...اما چی گفتی داره می خنده؟...".روان ام داشت به گاف و الف می رفت.طاقت نیاوردم و آرام پرسیدم:" دکتر چی گفت؟"..مامان گفت:" هیچ...گفت که همه چیز خوبه و اون توده ی مشکوک اصلا مشکوک نیست و بابات هنوز از شنیدن این خبر شوکه ست..اما داره می خنده باز...چی گفتی بهش؟" 

دنیای روی شانه های ام یک دفعه شد یک بادکنک و رفت هوا.گفتم"به بابا بگو فامیلیش رو هم می ذارم خوش قدم!...خانمآقای تندر خوش قدم..خودش می دونه" و این طرف جفت پا پریدم هوا.

خواب پیدایم نمی کند


وسط های خندیدن به "هشت تایی ها" خوابم برد! مدت ها بود که این طور پای تلویزیون ملی ننشسته بودم و نخندیده بودم.تلفن برادرک بیدارم کرد که دایی ِ فلانی توی خواب سکته  کرده و اگر می خواهم زنگ بزنم و تسلیت بگویم. با این که وقتی از خواب بیدار می شوم یک ساعت طول می کشد تا لود شوم اما حواس ام حسابی جمع بود.در نهایت سردی و بی احساسی گفتم:"...جوون که نبوده...مجرد که نبوده...ماشین که بهش نزده...یک هفته روی تخت بیمارستان نیفتاده بوده که...موهای بلند و مشکی نداشته که...ناخن هاشو صبح موقع رفتن از خونه لاک قرمز نزده بوده که...مجسمه ش توی فرهنگسرا برنده نشده بوده که...دایی فلانی؟خدا بیامرزدش!..تا اطلاع ثانوی مرگ، شتر یا خریه که در خونه ی همه می خوابه و برام مهم نیست.همین."

 

هین قدر بی تفاوت و بی احساس شده ام نسبت به مردن. دو روز پیش هم گفتند دختر عموی همکارم فوت کرده که من عین همین حرف ها را توی دل ام ردیف کردم.حتما فلانی کلی خاطره با دایی اش داشته و حالا روز و شب خوبی ندارد اما چیزی که هست این است که برای من فعلا مهم نیست.نمی توانم خودم را جای هیچ کسی بگذارم و به دردش فکر کنم.بس که این مدت جای خودم و نازی و  توی فکر جای خالی ِ ف  بوده ام سِر شده ام. مثل همیشه اگر می بودم خودم را می گذاشتم جای فلانی و دایی ِ او می شد دایی خودم و غم دنیا می آمد توی دل ام و روزی ده بار یادش می افتادم. اما حالای ِ من یک طور دیگر است. همه ی لذت این "روزهایم" خلاصه شده است توی این که "شب  " شود و ترنج را بغل کنم و پنجره را باز کنم و برویم پشت پنجره  و این موجود پشمالوی ابریشمی همان طور که توی بغل ام است پنجه های کوچک اش را بگذارد لبه ی پنجره و چراغ های خانه ی همسایه را تماشا کند و خودم  هم کنت ِ convertible بکشم که تازه گی ها می چسبد به ام خیلی. خوبی اش این است که نیمی تلخ می کشم؛ مثل کابوس های مکرر این شب ها..و بعد دکمه اش را می زنم و خنک می کشم بقیه اش را... مثل انگار ته مانده ی نسیم های بهاری که شب ها هرازگاهی می خورد به صورت ام.این در هم بودن طعم اش خیلی تفکر برانگیز است ...

نمی دانم چرا یک نفر توی سرم از صبح دارد این را می خواند که  "دل ام گرفته برای ات " زبان ساده ی عشق است    .... ...سلیس و ساده بگویم: دل ام گرفته برای ات...

دل ام گرفته



نرم و آهسته ..

 

کیسه ی گوجه سبز را که خالی کردم  یک چیزی با صدای غیر ِ گوجه سبز افتاد توی سینک.یک لاک ِ حلزونی ِ پر پیچ و خم.مطمئن نبودم که توی لاک چیزی باشد چون چیزی شبیه  یک لایه اسفنج درش را پوشانده بود اما انداختم اش توی یک ظرف آب و رفتم سراغ کارم و یک ساعت بعد که ترنج خانه را روی سرش گذاشت آمدم و دیدم که مهمان داریم!  

                                              

 


چند دقیقه ای  هم من و هم ترنج به شدت هیجان زده بودیم و به بازی های سه تایی گذشت اما بعد این سوال 
فلسفی مطرح شد که  now what?

  

                                                            

                                                  

بگذاریم برود؟...پس این محبت ناشی از چند دقیقه بازی که خزیده بود توی دلم چه؟..بگذارم بماند توی خانه مان یعنی؟...هم خانه ی ما بشود یعنی؟...چه بخورد چه بکند چه بپوشد؟ تربیت هم می خواهد نکند!

بله .افتادم توی همان مهلکه ای که نباید می افتادم! سرچ کردم آداب معاشرت با حلزون ها را و  دیدم اگر همه چیز خوب پیش برود از پس اش بر می آیم. تصمیم گرفتم و ...ایشان ماندنی شدند!(اعتراف نوشت: آرزو کردم که کاش بچه دار شدن هم همین قدر ساده بود .تصمیم می گرفتی و سرچ می کردی و سیو می کردی و حفظ می کردی و voialaa..بنگ..بچه!)


اسم و جنسیت این میهمان ِ نرم و آهسته فعلا مشخص نیست اما خب...نفس می کشند توی خانه ی ما ،این ور و آن ور می روند...به ترنج آزاری نمی رسانند... پس هستند!

 

                                           

 

اگر روزی حلزونی یافتید ، این جا کمک بزرگی می کند.




grand gooder

ذهن من تاریخ بردار نیست.خاطرات با تمام جزییات توی ذهنم می ماند اما تاریخ شان نه.اگر به لطف فیس بوک و ریمایندر های متعدد اسمارت دیوایس های دور و برم نبود، تاریخ تولدم را هم فراموش می کردم. 

چند صباحی بود که هی همه می گفتند گوگل ریدر قرار است برود..کوچ کند...بازنشسته شود از فلان تاریخ!یک درصد فکر کن که یادم بماند تاریخک اش را.مثل پیرزن ها هرروز صبح با سلام و صلوات بازش می کردم و از دیدن اش خوشحال می شدم و آخرِ هرروز که می خواستم ببندم اش با غصه و درد و آه و ارزو این کار را می کردم. 

تا این که چند وقت پیش به پیشنهاد دوستی یک چیزکی توی وبلاگم نصب کردم که نشان می داد انسان ها از کجامی آیند و به کجا می روند.(بله برای یک چنین سوالات کلیدی هم اپلیکیشن داریم!) بعد هی می دیدم که یک سری انسان از جایی آمده اند به اسم " the old reader" 

امروز صبح بالاخره از ترس این که مبادا گوگل ریدر واقعا همین روزها کوچ کند و باز نشسته شود و بپکد...رفتم و همه ی زنده گی ام را منتقل کردم به این "the old reader" , و در کمال تعجب دیدم که نیمی از استرس های سایبری ام کم شد و خیال سایبری ام آسوده شد تا قسمتی. حالا گوگل ریدر می خواهد برود ، بماند..کوچ کند...نکند..بپکد..نپکد...به من هیچ ربط مستقیمی ندارد راست اش.همین و این که آن انسان هایی که از آن جا آمدید این جا...ممنونم. 

 

دیشب خواب می دیدم که با نازی و ف توی کوچه پس کوچه های اختیاریه می گشتیم و من و نازی اعلامیه های ف را روی دیوار ها نشان اش می دادیم.من توی خواب مدام می گفتم حالا که ف هست زود بگوییم این اعلامیه ها را بکنند.ف اما هیچ نمی گفت و فقط متعجب بود.نازی یکی از اعلامیه ها را نشان داد و رو کرد به ف و گفت:" آخه چی شد؟..چرا تصادف کردی؟".ف برگشت رو به ما.صورت اش مهربان اما بی حرکت بود.حتی پلک هم نمی زد...لب های اش هم تکان نمی خورد...شبیه عروسک ها شده بود.اما من توی خواب صدای اش را می شنیدم که گفت:" خواستم برگردم عقب نشد...خواستم برم جلو نشد...هیچ راه فراری نداشتم...وایسادم!" 

 از وحشت این حرف و تصور آن صحنه از خواب پریدم.  

از خانه تا این جا ، خیابان و عابری نبود که مرا وحشت زده یاد آن جمله نیندازد که خواسته برگرده عقب..نشده..خواسته بره جلو نشده...هیچ راه فراری نداشته...ایستاده و .. 

 

تنها صداست که...

بامامان و بابا  اتمام حجت کردم که اگر امشب بروند دیگر برای ام مامان و بابای  قبل نخواهند بود. این چند روز هر بار که با عمه پری حرف زدم بغض اش وقتی از میهمانی  عمه ملوک  حرف می زد چاقو چاقو ی ام می کرد. عمه پری به هیچ کس نگفته که توی دل اش چه می گذرد.به همه لبخند زده و گفته که " امیدوار است همیشه شادی باشد توی خانواده و بروند و خوش باشند"!..عمه از این مرد تر توی دنیای ام ندیده ام.فقط وقتی سه تایی با نازی می نشینیم بغض می کند و معلوم است که انتظارش چیز دیگری بوده اما معرفت اش نمی گذارد که به کسی اعتراض کند و حرف مستقیمی بزند.من بابت تک تک آن هایی که امشب می روند، در برابر عمه پری و تو، "ف"عزیزم...شرمسار و سر افکنده ام .


دیشب نازی را آوردم خانه مان. چراغ ها را که خاموش می کردم یادم افتاد تو و نازی همیشه روی تخت می خوابیدید و من پایین تخت روی زمین و تا هر وقت صبح که بیدار می ماندیم و حرف می زدیم تو هر یک ربع یک بار می گفتی:" باری...خب بیا بالا سه تایی جا می شیم" و من می گفتم که راحت ام و دوباره حرف و حرف و حرف...

می بینی؟  دیگر "جای تو خالی" بودن ها شروع شد..."اگر ف بود این را میگفت" ها شروع شد ..."اون روز یادته که ف.." ها ، "ف همیشه این را می گفت.." ها ، "ف این را دوست داشت " ها...."سنگینی ِ نبودنت" ها...

دیشب هر بار که می خواستیم بگوییم :"یادت به خیر"..این جمله می ماسید توی دهان مان.نمی دانم کی قرار است باور کنیم .

آن شب که رفتیم خانه تان به نازی گفتم که موبایل ات را شارژ کند و روشن نگه دارد.چرای اش را نمی دانم.شاید یک جور چنگ زدن به آخرین رشته ای که داشتیم برای باور نکردن رفتن ات...شاید برای این که ته مانده ی بودن ات را پر و بال بدهیم شاید برگردی...! شاید هم  به این فکر کردم که هرازگاهی مسیج بدهم و بگویم :" نگران نازی نباش ما حواس مان به اش هست " و بدانم که نازی می خواند و دل اش کمی قرص می شود...

دیشب  نزدیکی های دو بود.خاطرات و حرف ها و بغض های مان تمامی نداشت.از جای ام یک دفعه بلند شدم وبه نازی گفتم موبایل ات را وصل کنیم به اسپیکر و موزیک هایی که دوست داشتی را هم بشنویم..عارف ، هایده، هایده، عارف...دوباره دراز کشیدیم و  داشتیم از ماسال رفتن مان حرف می زدیم و این که فکرفکر ِ تو بود و چه قدر خوش گذشت که یک دفعه Track عوض شد وزنگ صدای ات سبز شد توی سکوت اتاق و...  خشک شدیم.دوباره بلند شدم و نشستم.نازی هم.اتاق یک دفعه پر شد از زنگ صدای تو و ضربان قلب ما...یکی از همان داستان های بچه گانه ای که می گفتی داری ترجمه می کنی و می خواهی با صدای خودت بخوانی  و به عنوان "قصه های شب" برای بچه ها...نازی زل زد  به من.فهمیدم که منتظر است من بزنم زیر گریه تا او هم شروع کند.همه ی خانه روی گلوی ام سنگینی می کرد.چانه ام می لرزید اما صدای تو حیف تر از آنی بود که روی اش گریه بیاید.دست ام را گذاشتم روی دهن ام و محکم فشار دادم.نازی اما دل اش ترکید.توان بلند شدن و بغل کردن اش را هم نداشتم.دوست داشتم تا صبح قصه  خواندن ات را گوش دهم...نازی سرش را فرو کرد توی بالش تا هق هق اش  نیاید میان صدای تو...من تکیه دادم به لبه ی تخت و همان طور دست ام محکم روی دهان ام بود که...نکند چیزی ترک بیندازد به چینی نازک صدای ِ...


داستان ِ "فِرم" -  ف 



___________________________


بعدا نوشت: به محض این که تصمیم به شنیدن ات می کنم...توی مدتی که ویندوز شروع می کنه به بالا آمدن و توی فاصله ای که می خواهم وارد مای کامپیوتر شوم و بعد درایو خودم و بعد فولدر ف و بعد صدای تو....قلب ام خودش را آن طوری می کوباند به سینه ام که انگار می خواهد خودکشی کند.دارم معتاد می شوم به این صدای بوده ی وقت ِ نبودن ات!

کِش می آیانم خودم را!

به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم بغل شان و تشکر می کنم! من اما فک ام چسبید به زمین و بی این که ثانیه ای فکر کنم گفتم:" یعنی چی؟!..یعنی باز تا آخر خرداد باید هر روز بعد از کار تا نیمه شب بیایم تمرین و برقصیم و میزانسن تمرین کنیم؟...چرا تغییرش دادین ؟..می ذاشتین کلک اش کنده شه!...یعنی نه تنها تا الان همه ی جمعه ها و شنبه های تعطیل من به ف.ا.ک رفته ،بلکه قراره تا آخر خرداد همین بساط باشه؟...یعنی الان لطف کردین؟...یعنی همه ی امیدهام برای این که این هفته تموم می شه و از هفته ی بعد مثل انسان زنده گی می کنم کشک؟ چرا نمی فهمید دیگه نمی تونم به این تاتر لعنتی فکر کنم؟...چرا نمی بینید که برام جذابیت نداره تا وقتی ذهنم درگیره خیلی چیزاست.." 

بچه ها به قول خودشان"چِت" کرد بودند!...نمی دانستند لطف شان می شود مایه ی عذاب من.نیکول هاج و واج به همه نگاه می کرد که یک دفعه داد زد" یکی ترجمه کنه لطفا...چی شده؟". 

قبل از این که کسی دهان اش را باز کند سعید رو کرد به نیکول و همان طور که نگاه اش تا ته ِ‌چشم های من داشت می رفت  گفت:" باران داره تشکر می کنه و می گه که اصلا فکرشو نمی کرده که بیست نفر آدم به خاطر زنده گی و گرفتاری های باران بیست جور برنامه ی زنده گی شونو تغییر بدن تا کمک کوچیکی بهش توی این شرایط کنن!..بعد هم می گه که باوش نمی شه همه این قدر به ساعت های کاریش اهمیت می دن و همه ی تمرین ها رو می ذارن بعد از ساعت کاری باران...تا لطمه ای به کار بین المللی ش وارد نشه!".نیکول نگاهم کرد تا مطمئن  شود قیافه ام شبیه کسی ست که این حرف ها را زده. 

شرمنده شدم.روی نگاه کردن توی چشم های بچه ها را نداشتم.باز مغزم را تعطیل کرده بودم و دهان ام را باز .سعید راست می گفت.یکی از معدود بارهایی که راست می گفت در واقع! 

به نیکول نگاه کردم.لبخند زدم و گفتم :"مرسی سعید..دقیقا همین طوره.مرسی بچه ها.." بعد به فارسی آرام گفتم :"عذر می خوام بچه ها من انگار یه چیز دیگه هم با موبایلم توی ماشین جا گذاشتم امروز!"  سعید گفت:"حس قدردانی تو؟ یا شعورتو؟"! خندیدم از این که منظورم را گرفت.سعید هم.همه هم.نیکول هم.

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد...

درست همان روزی که قرار بود "ف" را بکاریم توی خاک ، آن یکی عمه خانم بزرگ ام،عمه ملوک ، مادر جودی یعنی، بلیط مکه داشت! چه می گفتیم؟...که ارزوی چندین و چند ساله ات را رها کن و نرو؟..گرچه اگر من یک روزی خواهرکی داشتم و دخترک زیبا و مو بلندش بلایی شبیه ف سرش می آمد، خود ِ‌خدا هم اگر می آمد پایین و کلید آسمان ها را می خواست به من بدهد،  دست اش را پس می زدم و می گفتم "برو بابا...خواهرک بیچاره ام ...دخترک اش...آسمان سیری چند؟!".عمه ملوک اما رفت.

دیشب آن یکی عمه ی ته تغاری ،عمه یاسی ام، زنگ زد و مثل همیشه ی وقت هایی که می خواهد یک چیزی بگوید اما اول به در و تخته می زند( و خیلی هم تابلو این کار را می کند) شروع کرد به تق تق!..گفتم :"عمه جان چیزی شده؟".که با من و من گفت:" شنبه عمه ملوک ولیمه گرفته...تشریف بیارین!".یک سطل آب سرد..نه..یک سطل یخ با تکه یخ هایی اندازه ی هیکل ام ریختند روی سرم انگار!.تجربه ثابت کرده که روی عوضی ام که بالا بیاید بزرگ تر و کوچک تر حالی اش نمی شود.هیستریک خندیدم که:" به به...به سلامتی...حج شون قبووووول.بزن و برقص و شادی؟!...لباس چی بپوشیم حالا عمه؟!".عمه یاسی سکوت شد.دوباره گفتم:" حتما سالن ِ هتل آزادی؟!...یا برج میلاد؟" سکوت اش سنگین تر شد اما نه به سنگینی آن تکه یخ هایی که چند ثانیه قبل ریخته بود روی سرم.گفتم:" مشاعرشون رو از دست دادن؟...دارید شوخی می کنید؟..ولیمه؟....هنوز چهلم ف هم نشده.هنوز عمه پری شب تا صبح ف رو صدا می زنه و ضجه می زنه...بعد عمه ملوک و شوهرش تدارک ولیمه دیدن؟...مهمون بازی؟ حق دارن کودن شده باشند!...وقتی خونه شون چسبیده به خونه ی عمه پری و اون جودیِ بی شعور به نازی این روزها سر هم نمی زنه و سرش گرم نامزد بازی با اون شوهر ِ به قول ف جو علق اشه...معلومه که مادر و پدرش هم باید فکر ولیمه باشند....وقتی یک میلیارد زمین شون فروش می ره و عوض کمک کردن به نازی بی ام دابلیو می ندازن زیر پاشون خب معلومه که می شن یکی از همون تازه به دوران رسیده های بی ام دابلیو سوار  احمق!...اونوخ قراره همه برن ولیمه و عمه پری و نازی بشینن خونه و به عکسای ف نگاه کنن؟!..اون ولیمه است یا کوفت؟...اون غذاست یا زهر مار؟..".خودم می فهمیدم که دارم تند می روم ولی افسارم از دست ام در رفته بود.عمه یاسی یک طور ِ دستپاچه گفت:" عمه جون..قرار نیست شادی و بزم باشه..دور هم جمع می شن..صواب داره!"..داد زدم که "دور ِ‌هم؟؟"هم"؟...کدوم "هم"؟..وقتی عمه  پری نباشه...نازی نباشه...شوهر عمه نباشه...نه از روی شادی..که از روی داغ داشتن..."هم؟" .می فهمین چی می گین؟صواب؟!!..صواب؟...باز ازین اراجیف ردیف کردین؟!". دیدم حرف زدن با عمه یاسی وقت تلف کردن است و یک دقیقه دیگر بگذرد هر چه از دهن ام در بیاید می گویم.خداحافظی کردم و گفتم:" ببخشید عمه جون...اما مغز همه داره مرخص می شه انگار.شما چرا این حرفو می زنید دیگه؟! باید با بابام حرف بزنم .بابام حال شون رو جا میاره.خجالت هم نمی کشن!" 

شماره ی بابا را گرفتم.بی حال بود.شروع کردم به همه ی آن حرف ها را تکرار کردن.گفتم :"بابا به خدا اگه برین اسمتون رو هم نمیارم دیگه...اینا دارن شورش رو در میارن.چه جوری روشون می شه آخه؟...بابا اگه من مرده بودم و خواهرت ولیمه می گرفت چه فکری می کردی؟".بابا هم سکوت بود.اما سکوت اش یک طور عجیب تری بود.تمام مدت حس می کردم که گوش می دهد اما حواس اش جای دیگری است.یک چیزی داشت هی سنگین ترم می کرد که نمی دانستم چیست.از آن سطل یخ هم بدتر بود!.فکر می کردم به خاطر جنس حرف هاست. یک لحظه احساس کردم سکوت بابا بغض دار شده.برادرک گوشی را گرفت و گفت " بابا خوب نیست بعدا زنگ بزن" و قطع کرد. گوشی توی دست ام خشک شده بود که برادرک مسیج داد.." بابا تازه از  چک آپ اومده...گفتن یه توده ی مشکوک همون جای قبلیه..باید بره فردا بیمارستان!.." 

.خانه دور سرم چرخید.دیوار اگر پشت سرم نبود ، پخش زمین شده بودم.همه ی تن ام سرب شد و از سنگینی ریختم روی زمین...سرب از یخ هم سنگین تر است!