Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

من خوبم!

آن روز تلگرام را باز کردم و دیدم توی گروه دوستان کلاس نقاشی مان از آن زمزمه هایی ست که به سر تا پای ام رعشه می اندازد. صفحه را بستم و بی این که حرفی به کسی بزنم سعی کردم که فراموش کنم. به خودم دلداری دادم که همه چیز درست می شود و خوب می شود...;جدی نگیر....فراموش کن! موفق هم شدم!  تا خود ِ صبح گریه کردم. شده که  بعضی وقت ها همه ی هستی بخواهند به تو واقعیتی را اثبات کند و تو با همه وجود  می دانی و باور داری که درست است و حق با هستی است ولی فقط و فقط مقاومت کنی و خودت را به کوچه ی علی چپ بزنی چون فکر کنی که این بار را نمی توانی؟..چون مطئنی که این بار کمرت می شکند اگر باور کنی؟...

مثلا این که زهره جون توی کماست و برویم ازش خداحافظی کنیم. همین؟!...به همین راحتی؟...می آمد جلوی چشمم همه ی پانزده شانزده سال گذشته...دوشنبه ها...کلاس نقاشی...و زهره جون...همه ی آن خاطره ها...آن حجم از محبت...آن وسعت از انرژی و روحیه...نه نه نمی خواهم بهش فکر کنم. به راننده ی آژانس می گویم که راه را عوض کند و برود بیمارستان پارس. آخ آن پارس لعنتی ...آخ آن پارس ِ بی همه چیز..خانم این جا پیاده می شوید؟...بله...می خواهم اما نمی توانم...اشک می ریزم به پهنای صورت ام...الان پیاده می شوم آقا...همین الان...پاهای ام خشک شده...راننده از توی آیینه زل زده به من...هر جور که راحتید خانوم...از این طرف ِ خیابان و توی تاکسی...زل می زنم به یکی از پنجره ها،...فکر می کنی که من می روم داخل و می نشینم کنار ِ زهره جان ِ بی جان و دست اش را می گیرم و باهاش خداحافظی می کنم؟...آن قدر ساده ای که فکر می کنی آدم توی زنده گی اش این کار را می تواند با چند تا از عزیزان اش کند؟...با ف؟...بعد بابا...پدربزرگ؟...حالا زهره جون؟...نه عزیزم. من آن قدر ها هم هنوز مرگ زده نشده ام که عادت داشته باشم به مردن در ثانیه. اشک های ام را پاک می کنم ...نه خیال ات راحت باشد که هیچ اتفاقی نمی افتد...نه اصلا...آقا برویم...زهره جون هفته ی دیگر می بینم ات سر ِ کلاس... می روم سر ِ کار...عادی و جدی...می خندم و وقتی نرگس می پرسد خوبم...می گویم که خوب و عالی ام.می خواهم حرف بزنم...اما چیز مهمی نیست که بگویم!...یک کُمای ساده که چند وقت دیگر خوب می شود..بعد می شود این که زهره جون از بین ما رفت و من باز سکوت می کنم. تلفن بچه ها و نجمه جون را جواب نمی دهم...شوخی شان گرفته...حوصله ندارم..بابا یک مرگ ِ ساده است، خوب می شود. می شود مراسم خاکسپاری...بعد مراسم ِ یادبود...من هنوز سکوت مرگ گرفته ام...با هیچ کس حرف نمی زنم...همه ی این ها خواب است...دل ام نمی خواهد دلداری دهم و دلداری ام دهند ...مطمئن ام زهره جون خوب می شود...حوصله ی حرف زدن ندارم...این جمعه می روم بهشت زهرا و به اش می گویم که باید خوب شود...این بچه های کلاس نقاشی شورش را در آورده اند...اه



زهره جون

باز هم زهره جون

برای امیدی که شد برق توی چشم های اش...


کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:" باران جون نمی دونی چه قدر از دوباره اومدن ات خوشحالم" و بعد طوری که همه بشنوند می گوید:" بس که این بچه های کلاس بورینگ و بی مزه ن..." و همه می خندیم. قلم موها را می گذارم روی میز و بغل اش می کنم و می گویم:" منم دلتنگ شما بودم...شما بهترین های من هستید". شیما از آن طرف داد می زند که "باز این باران اومد با این مدل حرف زدن اش...زهره جون تو رو خدا این بورینگ نیست؟" بعد هم دهان اش را کج می کند و ادای من را در می آورد که" من هم دلتنگ شما بودم عزیزان من...شما نور و چشم و چراغ و لوستر من هستیییییییییییییید". و دوباره همه می خندیم. می خواهم قلم موهای ام را بردارم که زهره جون می گوید:" راستی...بابا چه طوره؟...بهتره؟...من که هر بار می رم شیمی درمانی و پرتو درمانی یاد تو و حرفات می افتم..و پدرت...الان خوبه؟ دیگه که پرتو درمانی نمی شه؟..راستی اونم همین بیمارستانی می رفت برای شیمی درمانی که من می رم نه؟"...سقف اتاق یک دفعه باز می شود و یک آیس باکت به بزرگی ِ آسمان روی سرم می ریزد و من نه می توانم فرار کنم و نه می توانم جیغ بزنم. یک سکوت ِ‌ناجوری یک دفعه توی اتاق می پیچد. زیر چشمی همه را نگاه می کنم و یادم می افتد که به همه سفارش کرده بودم که مبادا زهره جون قضیه ی بابا را بفهمد. بیماری زهره جون و بابا همزمان شروع شد و من مدام برای زهره جون از بابا می گفتم که چه قدر خوب است و شیمی درمانی و پرتو درمانی را تحمل می کند و بابا هم مدام از زهره جون می پرسید که "اون خانومه دوستت خوب شد؟"....همه ی بدن ام از کار می افتد و هنگ می کنم الا یک بغض لعنتی که انگار آدمیزاد بمیرد هم "بغض" تنها اتفاقی ست که اگر بخواهد بیفتد، می افتد و از هیچ عضو و کوفتی فرمان نمی گیرد!...در می مانم میان ِ‌خودم. می بینم که همه یک دفعه سرشان را می اندازند پایین و خودشان را مثلا سرگرم کاری می کنند. ثانیه ها کش می آیند انگار. زل می زنم به شیما که کاش دهن اش را کج کند و ادای من را در بیاورد و زهره جون یادش برود که چه پرسیده و من چه نگفته ام. ملتمسانه چشم می چرخان ام و دوباره می رسم به چشم های منتظر زهره جون. با خودم می گویم چرا دروغ بگویم. اصلا مگر "نبودن" چیز کوچکی ست که آدم راحت "نون" اش را بردارد و بشود "بودن"...نبودن و  نماندن بابا که دلیل چیزی نیست...زهره جون که بچه نیست...شصت و چند سال اش است و خوب می فهمد که عمر یکی به دنیا می ماند و عمر یکی نمی ماند...بعد هم بابا کنسر معده داشت و زهره جون کنسر سینه...بعد هم اگر زهره جون نداند که بر من چی گذشته...پس دوستی چندین ساله مان چی؟...دروغ بگویم که چی بشود مثلا...حالا که چند ماه گذشته و من ارام ترم به ظاهر و آن روزها دل ام نمی خواست زهره جون مسجد یا خانه مان بیاید و حالا که همه چیز دارد آرام می شود بهتر است بگویم. قلم های ام را از روی میز بر می دارم و نا خودآگاه دوباره می گذارم شان روی میز و رو به زهره جون می گویم:" خدا رو شکر...خیلی بهتره زهره جون...گاهی برای چک آپ می ره...اما خوبه خوبه...می ره کوه...میاد خونه ی ما...دوباره رانندگی می کنه...سیزده به در رفتیم پیکنیک...برامون آتیش درست کرد با کباب...خلاصه خوبه. شده بابای سابق...انگار نه انگار که اون روزای سخت رو داشت. من که گفتم بهتون...این مریضی رو باید تف کرد انداخت دور..."


برق ِ چشم های زهره جون را تا آخر عمر یادم نمی رود. لبخند ِ پر از هیجان اش را هم. صدای اش که از خوشحالی می لرزید را هم...انگار برای اولین بار "امید" را مجسم شده می دیدم...

  بماند که سنگینی ِ نگاه بچه ها له ام کرد تا خداحافظی کردم...بماند که اتاقک آسانسور از طبقه ی پنجم تا اول...کوچک و کوچک و کوچک و کوچک تر شد و هیچ از من نماند تا طبقه ی اول..

یک آرزوی دسته جمعی

اولین باری که زهره جون را توی کلاس نقاشی مان دیدم ، اول یا دوم دبیرستان بودم. منظورم از "کلاس نقاشی" همان خانه ی  زیبا و دلباز ستاره جون است که  هفته ای دو ساعت دور هم جمع می شدیم و به  غیر از چای و شیرینی خوردن  و گپ زدن ، کمی هم دور ِ هم نقاشی می کردیم.یادم است مادرم یک تابلو از یکی از شاگردهای ستاره جون را دیده بود و پرس و جو کرده بود تا من را بفرستد و استعداد ِ نهفته ام شکوفا شود! .  او و بابا می خواستند یک جوری از دلم دربیاورند که نگذاشتند هنرستان بروم  و مجبورم کردند "ریاضی" بخوانم! شاید برای همین است که هر وقت کسی از نقاشی هایم تعریف می کند یا هر وقت که یکی از تابلوهایم تمام می شود ، بی اختیار یاد مامان و بابا می افتم و این که به چه سختی ای آن روزها من را کلاس خصوصی می فرستادند تا کاری که دوست داشتم را انجام دهم.بابا همیشه می گفت :" این جور خرج کردن ها سرمایه گذاری ست".و انصافا هم هر وقت مامان شروع به غرغر کردن برای هزینه ی کلاسم می کرد ، بابا سریع پول چند ماه را می داد و می گفت :" نقاشی رو باید بره".


زهره جون آن روزها به قول بچه ها "شاگرد" معروف ِ کلاس ستاره جون بود.یک خانم پنجاه ساله ، با صدای دور رگه و هیکل درشت که توی دوران انقلاب سیاسی  کار و زنده گی و شخصیت و همه چیزش را از دست داده بود و حالا همه ی زنده گی اش شده بود نقاشی.توی ذهن ِ دبیرستانی ام ، خانمی که  هر ده دقیقه یک سیگار می کشید و حرف های سیاسی می زد هم خطرناک بود و هم چندش آور. و اگر همان روزها کسی می آمد و می گفت یک روزی تو خودت همین طور سیگار خواهی کشید  و پر از نفرت خواهی شد از آدم های کشورت ، حتما به او و مشاعر ِ از دست داده اش می خندیدم.زنده گی چه بازی هایی دارد به قول بعضی ها!. من شاگرد ارام کلاس بودم و سرم فقط توی تابلو ام بود.نه چای می خوردم ، نه شیرینی ، نه کیک و نه وارد بحث های کلاس می شدم. .خب از همه هم کوچک تر بودم و زیاد سرم توی این جور نشستن ها و گپ زدن ها نبود.طبیعتا باید بعد از دو سه سال ، کلاس و ستاره جون را رها می کردم و پیش یک استاد دیگر می رفتم  و یا حداقل نقاشی را بی خیال می شدم.اما یک چیزی توی این دو ساعت ِ هر هفته بود که  من کل هفته را به امید همان دو ساعت نقاشی می گذراندم. ستاره جون چند بار خانه اش را عوض کرد و من همراه همه ی آن هایی که خانه ی ستاره جون خانه ی خودشان شده بود ، زنجیروار دنبال اش می رفتیم.از اختیاریه...به دیباجی...بعد به میرداماد...بعد قیطریه...شریعتی. فصل کنکور ِ من شد...دانشگاه قبول شدم...چهار سال دانشگاه...و بعد ازدواج ...اما  خانه ی ستاره جون ،  روزهای یکشنبه  قسمت ِ جدا نشدنی ِ برنامه هایم بود...کلاس  هم چنان برقرار بود، زهره  جون کماکان می نشست پشت پنجره و سیگار می کشید و بحث می کرد و پنج دقیقه هم نقاشی می کرد... و بساط چای و کیک و درد و دل و بحث در تمام این سال ها به راه بود. شاگردهای زیادی می آمدند و می رفتند اما من خود به خود شده بودم  یکی از آن ده نفری که توی این ده سال بی وقفه یکشنبه های شان را با ستاره جون و زهره جون گذرانده بودند. دقیق نفهمیدم که چه اتفاقی توی من افتاد اما به خودم آمدم و دیدم که آن قدر به زهره جون نزدیک شده ام که یک هفته هم نبودن اش را نمی توانستم تحمل کنم و مدام سراغ اش را می گرفتم. و این شد که  گاهی سرم می رفت..اما "یکشنبه ها با موری ام" نمی رفت.

خانواده ی زهره جون پخش شده اند توی کل دنیا .یک بار که خانه اش رفتیم بیشتر شبیه موزه ی عکس بود تا یک خانه.می شد فهمید که زنده گی زهره جون خلاصه شده است در جا دادن ِ عکس های عزیزان اش توی قاب های شیک و چوبی.

تا این که  یک روز بالاخره دل را به دریا زد و گفت می خواهد با شوهرش بروند  اروپا و کل خانواده اش را  ببیند.هفته به هفته پروسه ی ویزا و داستان های سفارت اش را تعریف می کرد و همه منتظر روزی بودیم که شیرینی ِ اساسی ِ ویزا را بخوریم. آن روز خبر ِ ویزا گرفتن اش را اول صبح ِ یکشنبه شنیدم و با خوشحالی به بچه ها مسیج دادم که " امروز شیرینی ِ فرانسوی ِ خونگی می زنیم به بدن..زهره جون ویزا گرفت!"  .اما  همان روز ستاره جون زنگ زد که زهره جون کلاس نمی آید و گویا برای یک سری آزمایش بستری شده است.آزمایش  و سیتی اسکن و ..."سرطان ِ سینه از نوع پیشرفته"!...حال و روزمان گفتنی نبود. تازه از غم و غصه ی بابا فارغ شده بودم .هنوز یک هفته هم نگذشته بود که رفتیم دیدن اش .توی همین فاصله همه ی موها و مژه های اش ریخته بود.  بغل اش   کردم و با خنده  گفتم :" دیدین بابام خوب شد؟شما هم."..مرا بوسید و گفت :" عزیزم..من الانم خوبم". یکشنبه ها هنوز یکشنبه ها بود...چای و کیک و بحث .اما پنجره ی خانه ی  ستاره جون بدجوری زهره جون مان را کم داشت.دیگر تلفنتی حال اش را می پرسیدیم.انرژی حرف زدن و دید و بازدید نداشت.


دیروز بعد از کار ، مثل همه ی یکشنبه های این یازده دوازده سال ،  لخ لخ کنان خودم را کشاندم سمت کلاس.از روی عادت زنگ ِ واحد ِ سه  و  بعد آسانسور . ِدر ِخانه ی ستاره جون  را که باز کردم خشک ام زد.دهانم باز مانده بود.نمی فهمیدم آن چیزی را که می بینم. یک کیک ِ مربعی ِ بزرگ ،همان کیک فرانسوی ِ  خانگی  که قرار بود زهره جون برای ویزا گرفتن اش به ما بدهد،  با چند تا گل روی آن و چند تا شمع  روی میز بود و زهره جون هم  کنارش ایستاده بود.بچه ها جیغ  و دست زدند.زهره جون به زحمت و با لرزش  آمد سمتم و گفت :" تولدت مبارک عزیز دلم".کیف ِ چوبی ِ نقاشی ام از دستم افتاد . پریدم و محکم بغل اش کردم.باورم نمی شد که آمده باشد کلاس.باورم نمی شد که برایم تولد گرفته باشند.مثل بچه ها بغض کرده بودم و چانه ام می لرزید.ستاره جون را که بغل کردم فقط دندان هایم را روی لب های ام فشار می دادم که گریه ام نگیرد.بچه ها سریع جمع شدند دور کیک و گفتند "آرزو کن.." ستاره جون و زهره جون این طرف و آن طرفم ایستادند .توی چشم همه ی بچه ها نگاه کردم و گفتم:" با هم ارزو کنیم و با هم فوت کنیم.."

 خندیدند و به میز و کیک نزدیک تر شدند.

دست های هم را گرفتیم...

ارزو کردیم و...

فوووووت..