متاسفم که اولین شب ِ بودن ات آن طورتمام شد و اولین روز ِ بودن ات این طور شروع شد!
اما یک وقت فکر نکنی که من این ها را تقصیر تو می اندازم .نه اصلا.این ها فقط "همزمان " با آمدن ِ تو اتفاق افتاد .همین و بس.
خب راست اش ...مطمئن ام که شب های ات دیگر مثل دیشب تمام نخواهد شد.چون قرار است از امشب ، توی شرکت بمانی .اما باید به "مثل امروز شروع شدن " ها کم کم عادت کنی.
روزهای آدم ها این طوری است دیگر.گاهی همه ی اتفاق های بد با هم پیش می آیند.اصلا دلم نمیخواست دیشب جلوی و تو و لولا با آن پسرک احمق دعوا کنم..اما خب...این جور وقت ها آدم ها عقل شان را از دست می دهند و بدون عقل ، دیگر معلوم نیست چه بلایی سر ِ خودشان و زنده گی شان بیاید.
.امروز صبح هم که خودت دیدی...هنوز چشمانم باز نشده ...باید درمورد ِ دیر آمدن یا نیامدن ، نقاشی کردن یا نکردن ، مرخصی گرفتن یا نگرفتن ، سهروردی رفتن یا نه ، مسیج دادن یا ندادن ، اوردن ِ "تو" یا نیاوردن ِ "تو" ،آژانس گرفتن یا نگرفتن ، در عرض سه ثانیه فکر میکردم و تصمیم می گرفتم!خب کار ساده ای نبود.بود؟...آن هم وقتی که هنوز چشمان ات از بی خوابی ِ دیشب مست اند.
بعد هم که شنیدی؟...مگر تقصیر ِ من است که به پسر ِ نخبه ی راننده کار نمیدهند و ده میلیون پول ندارد برای فرستادن دخترش که دکترای حشره شناسی ِ دانشگاه تهران است ، و از امریکا برای اش دعوت نامه امده !.خب من فقط قلب ام درد گرفت.اما مگر تقصیر من است؟
بعد هم که یادت هست؟..جلوی در صدای ام کردند که ..خانم فلانی..موهاتون!...
حیف که تو ، توی لیوان بودی...والا دل ام میخواست همه ی آب لیوان ِ را بپاشم روی صورت ِ مردک ِ حراستی و بعد هم بگم: " آقای فلانی...موهاتون!"
آخرش هم که خودت با چشمان خودت دیدی...هنوز کارت ام را نزده ام ، مثل وحشی ها می پرند به آدم که " دفعه ی اول و آخری باشد که این طوری بی نظمی می بینم!"..دقت کردی که اصلا تو را توی دست ام ندید؟.فهمیدی که یک لحظه نزدیک بود از دستم بیفتی؟..متوجه شدی که یک لحظه دست هایم را دور ِ لیوان ِ تو نگه داشتم و خودم تکه تکه شدم و ریختم ؟
اصلا مگر تقصیر من است که همان روزی که من دیر می آیم ، میم هم نمی آید و همان روزی که سکشن خالی است مدیر می اید و داد و بیدا د می کند که"اینا کدوم جایی هستند؟".( حالا گیریم با یک کلمه بالا و پایین)
خب این طوری است دیگر.گاهی همه ی چیزهای بد با هم اتفاق می افتند.اما ما "آدم" ها باز به دلیلی نامعلوم ادامه می دهیم و زنده گی می کنیم و عین ِ خیال ِ مکدرمان ، نیست.
عادت می کنی.درست مثل ما.چیز ِ مهمی نیست.پوست ِ تو هم کلفت می شود از این همه فکر و خیال ..از این همه درد...از این همه بار...
عادت می کنی..به دیر آمدن های من...به خوب نبودن های من...به با بغض رسیدن ها...به خسته رفتن ها...به همه ی بودن ها اما نبودن های من..
غیر از آن ماهی قرمز کوچولو٬ باید برای خانه جدید وبلاگ ات و همچنین ادبیات اعتراضی ات و شاید خیلی چیزهای دیگر به تو تبریک بگویم.
خیلی چیزهای دیگر..مثلا..مثلا... کریسمس؟:)
آقای فلانی موهاتون! خیلی خوب بود ...