مجبورم اسباب کشی کنم از این وبلاگ. شاید هم دیگر وقت اش بود. همه ی آن هایی که با من اشک ریختید و با من لبخند زدید، بیشترتان را می شناسم و جای دیگری از این سرزمین مجازی خواهم دیدتان.
همین. زنده گی شخصی و متن های روزمره و به شدت خصوصی و روزهای آرامم را قربانی هیچ چیز نمی کنم.
به همین ساده گی :)
در ایمیل من همیشه به روی غریبه گان آشنا تر از هر آشنایی باز است ، دوستان جان.
Bma564@gmail.com
خواب های ام یک طوری شده اند. بله خوانده ام در این جا مثلا یک چیزهایی که خواب ها فلان می شوند و بهمان می شوند. اما آن قدر دارند جالب می شوند که شب ها به امید دیدن یک خواب هیجان انگیز به خواب می روم!...این طور که من سریال های خواب ام را دنبال می کنم، F.R.I.E.N.D.S را آن سال ها دنبال نمی کردم.
یک شب خواب دیدم که به دنیا آمده و برادرک است!...بعد تر خواب دیدم که تا به دنیا آمد، پرستار آن را برداشت و زد زیر بغل اش و پا گذاشت به فرار و من توی خواب به زبان الکن فرانسوی سعی می کردم فحش های رکیک بدهم!...یک شب دیگر خواب دیدم که به دنیا آمد اما چند تا نفس کشید و مرد. اما من خیلی عادی به دکتر گفتم که می برم اش خانه و آن جا ازش مراقبت می کنم تا زنده شود!...یک شب دیگر که یادم نیست کی بود، خواب دیدم به دنیا آمده و سیاهپوست است. احتمالن از بس توی دل ام قربان صدقه ی این نوزادها و بچه های سیاه می روم این جا. بس که شبیه شکلات فندقی هستند با آن موهای ویزگیل ویزگیل شان. یک شب دیگر که بعد از آن شب بود، خواب دیدم که به دنیا آمده و موهای طلایی و چشم های آبی آسمانی دارد. همان داستان قربان صدقه رفتن من، در مورد نوزاد ها و بچه های بلوند هم خب البته صادق است. هفته ی پیش خواب دیدم که پزشکی که قرار است بچه ام را به دنیا بیاورد جاستین ترودو است. خانوم ها آقایون، بگویم که من هیچ فانتزی ای با ایشان نداشته و ندارم و از همین جا اعلام می کنم. یا همین دو سه شب پیش خواب دیدم که به دنیا آمده و نه دزدیدن اش، نه مُرد، نه سیاه است و نه بلوند و نه دکتر جاستین جان است. فقط سریع گذاشتن اش آن ور تا آن دو تای دیگر هم از دل ام خارج شوند و من فقط می گفتم وادفاک!...آن دو تای دیگر مال من نیستند و برای ام شکم پوش* حتمن درست کرده اند! عجیبی این خواب ها این است که آن قدر واقعی و شفاف و قابل باور هستند که وقتی بیدار می شوم دور و برم و گاهی زیر پتو و زیر تخت را نگاه می کنم و دنبال چیزی می گردم. یک شب فراموش نشدنی هم دیدم که به دنیا آمده و گربه است و من خوشحال ام که ترنج و تورج دیگر تنها نیستند و به همه می گفتم که نمی دانستم بچه یا پسر می شود یا دختر و یا گربه!...مدام هم فکر می کردم که اگر فنجون بفهمد چه می گوید و چه غوغایی حتمن می خواهد به پا کند که یک پشمالوی دیگر به ما اضافه شده! دیشب هم که خواب دیدم رفته ام برای چک آپ و دکتر دست اش را کرد درون این جانب و بچه را آورد بیرون و چک کرد و گفت همه چیز اوکی است و بعد دوباره هل اش داد درون ِ بنده! .
این شد که فکر کردم مبادا این خواب های مهیج را فراموش کنم و پس بگذار بنویسم شان. صرفن همین!
_____________________________________
*شکم پوش: لفظی در مایه های پاپوش!
اولین چیزی که زل زل ام کرد، نیمرخ بینی و لب های اش بود. چشم نمی توانستم بردارم ازش. پلک نمی زدم و خیره شده بودم به پلک های اش که بسته بود. یکی از دست های اش را مشت کرده بود و سمت دهان اش بود. انگار داشت شصت اش را می خورد. به آن یکی دست اش که کنارش بود نگاه کردم. می توانستم انگشت های اش را بشمارم. یک...دو...سه...چهار...پنج. دهان ام خشک شده بود. نمی دانم چه شد که یک دفعه با یک حرکت چرخید و پشت اش را به من کرد. "راه ِ شیری" گویا از گردن اش تاااااا کمرش. می خواستم آب دهان ام را قورت بدهم اما نمی توانستم. کف پاهای اش را می توانستم ببینم که سمت من بودند . پاشنه ی مینیاتوری پاهای اش و پنج تا مروارید جلوی هرکدام. شمردم...یک...دو ...سه...چهار...پنج...یک، دو، سه..چهار...پنج. دل ام می خواست دوباره برگردد و من زل بزنم به نیمرخ اش تا ته دنیا. دست ام را بردم سمت اش. نمی توانستم صدای اش کنم اما لمس اش کردم از روی پوست ام . دوباره چرخید. این بار سرش پایین بود و راه شیری اش شد قوس ِ رنگین کمان وار توی آن تاریکه واری که توی اش بود. زانو های اش را جمع کرده بود توی شکم اش. حالا برجستگی ِ آن گوشی که سمت من بود را می دیدم. صدای ایمان آوردن ام را می شنیدم! دخترکی که آن دستگاه قلمی را روی دلم می چرخاند چند تا ضربه ی آهسته روی پوست ام زد و ...دوباره در یک ثانیه چرخید. شنا وار. غوطه ورانه. قلب ام از دیدن ِ آن نقطه ی ضربان دار توی سینه اش داشت می ایستاد.صدای ویبره ی موبایل می آمد. به موبایل ام نگاه کردم که دست آقای نویسنده بود. نمی شنید. نگاه اش کردم. سرش بالا بود و غرق شده بود توی مانیتور. انعکاس آن موجود شش سانتی از توی مانیتور افتاده بود روی شیشه ی عینک اش. حک شد آن لحظه انگار. دخترک پرسید چرا جلوی اشک های ام را می گیرم. انگار منتظر اجازه اش بودم. دست های ام را گذاشتم روی چشم های ام و از لای انگشت های ام به آن راه شیری و آن مروارید ها که مدام توی آن فضای کوچک این طرف و آن طرف می رفتند نگاه کردم. تار ِ تار ِ تار...
قرار گذاشته ام با خودم که به خودم سخت نگیرم این روزها را. به قول کبکی ها تابستان کوتاه است و winter is coming . راست اش آن قدر ها هم تحت فشار نیستیم و چند ماه دیگر می توانیم بدون کار بگذرانیم. ندا اصرار دارد که برای بانکی که توی آن کار می کند رزومه بفرستم و او هم سفارش ام را بکند و می گوید که شانس ام زیاد است. اما خوب که فکرش را می کنم می بینم حالا که از همه چیزم دل کنده ام و آمده ام این طرف دنیا، دل ام نمی خواهد که درگیر ِ کاری شوم که نه دوست اش دارم و نه از آن لذت می برم. بانک و تلفن زدن به مشتری ها هیچ به گروه خونی من نمی خورد. بیمه و حقوق اش را هم نمی خواهم. ترجیح می دهم شش ماه دیگر بیکار باشم و سخت بگذرانم اما بعد تر هرروز صبح خودم را سرزنش نکنم و به خاطر حقوقی که می گیرم نه راه پس داشته باشم و نه راه پیش. دل ام می خواهد تدریس کنم و با این که حقوق بالایی ندارد اما هرروز با هیجان بروم سر کار. این روزهای باقی مانده از اولین تابستان را هم دارم در نهایت آرامش می گذرانم. از غذا درست کردن لذت می برم. چیزی که ده سال به خاطر کار کردن همیشه فراموش کرده بودم. صبح ها بقچه بندیل می کنم و می روم توی پارکی که کمی دورتر از خانه است می دوم و ورزش می کنم و بعدش می پرم توی استخرش و آفتاب می گیرم. برنامه های فرهنگی ِ آبکی ِ! ایرانیان مونترال را گهگاهی می روم و هرروز دنبال فستیوال و نمایش ها و برنامه های شهر هستم. راست گفته اند که مونترال قلب فرهنگی و هنری کاناداست. یک وقت هایی سرم سوت می کشد از برنامه هایی که توی خیابان راه می اندازند. یک روز بند بازی ست، یک روز سیرک است، یک روز آب بازی، یک روز تاتر، یک روز رقص، یک روز خنده. بخواهی به همه اش برسی باید هشت صبح بزنی بیرون و هفت صبح روز بعد برگردی خانه!...این جماعت برای کذراندن زمستان سخت شان، سه برابر از آن چه انتظار داری تابستان شان را پر از برنامه می کنند.
می دانم که شاید این اولین و آخرین تابستانی باشد که می توانم بی هیچ دغدغه ای برای خودم باشم و به خودم فکر کنم. حالا که این طور غافلگیرانه بچه اکی وارد زنده گی ام شده، می خواهم از آرامش این روزها نهایت استفاده را بکنم. گاهی آن قدر آرام و بدون استرس ام که ترس سر تا پای ام را می گیرد که نکند خواب باشم...نکند همه ی این ها رویا ست. تنها غمم دلتنگی برای مادرک و برادرک است و غم بزرگ ترم مادرک. که همه ی آن هایی که این جا قرار است بچه دار شوند اولین کاری که می کنند کاغذ بازی های شان برای آوردن مادر و پدرشان توی ماه آخرشان است . برای من اما داستان فرق دارد. داستان من همیشه فرق داشته است. برای مادرک از روزهای این جای ام نمی توانم بگویم. اگر بگویم استخر می روم، حتمن توی اسکایپ چشم های اش را نازک می کند و اولین چیزی که می پرسد این است که "استخر مختلط؟"..و بعد هم یک هفته با من قهر می کند. یا اگر بگویم که فلان، حتمن می گوید فلان و باز دل اش می شکند ازین که من شبیه او نیستم و من دل ام می شکند که من را هیچ وقت آن طور که بوده ام ندیده است و نمی خواهد ببیند. چند روز پیش که با برادرک حرف می زدم ، مادرک سرک کشید توی اسکایپ و تا سلام کردم یک دفعه شروع کرد به توضیح این که من چه قدر بی حیا هستم که با تاپ دکلته نشسته ام و با برادرک ام حرف می زنم!...برادرک همه چیز را شوخی شوخی کرد و رفت روسری سر خودش کرد و نشست!...مادرک قهر کرد و گفت با من حرف نمی زند. من نخندیدم حتی به روسری سر کردن برادرک. دل ام اما تیر کشید. برای همه ی آن چیزهایی که توی سر مادرک هیچ وقت نگذاشت که با هم بنشینیم و مادر و دخترانه گپ بزنیم. فکر کردن به این روزهای خودم و روزهایی که مادرک من را توی شکم اش داشته و ...فکر کردن به بابا، بدجوری غصه ام می دهد ریمیا. دیشب خواب بابا را می دیدم اما صورت اش واضح نبود و صدای اش هم. توی خواب گفتم لااقل بگذار چشم های ام را ببندم تا صدای اش را واضح بشنوم. بعد چشم های ام را توی خواب بستم و صدای اش...صدای اش...صدای اش....صدای اش...صدای اش...صدای اش...صدای اش...صدای اش...با کلمه کلمه ای که می گفت و یادم نیست که چه بود اشک می ریختم و بیدار که شدم، صورت ام خیس خیس بود. راستی بچه اک ِ دایی اک ِ کوچک به دنیا آمده و سر ِ مادرک و خاله اک و مادر بزرگک حسابی گرم است. باورم نمی شود که عکس های اش را می فرستند و هرروز دارد بزرگ می شود و من نمی توانم بغل اش کنم. دایی اک ِ هم بازی بچه گی های ام حالا بچه اک اش را بغل می کند و عکس می فرستد برای ام. دخترک اش را. "هانا" ی زیبای شبیه عروسک های اش را. باید البته که کم کم عادت کنم به این بغل نکردن ها، به ِ این نبودن ها، به این دلتنگی ها و به همه ی سختی هایی که کنار این آرامش ِ عجیب دارم تجربه می کنم. می دانم که انتخاب درستی کرده ام و باید پای اش بایستم. پای همه ی این اشک هایی که نمی دانم از کجا می آیند هر وقت می خواهم بنویسم. پای همه چیز.
هنوز برای ام عادی نیست که درباره اش حرف بزنم. با آن تصمیم "کبری" یی هم که گرفته ام که به هیچ کس حرفی نزنم تا بچه اک به دنیا بیاید، خودم مانده ام و خودم و هرازگاهی دوستان ِ خواننده ی این جا!...قرار گذاشته ام با خودم که هیییچ کس حتا مادرک و برادرک و نازی ندانند و هزار و یک دلیل برای نگفتن دارم و فقط یک دلیل برای گفتن شاید. گهگاهی هم با میم حرف اش را می زنیم اما برای ام هنوز عادی نیست که در مورد بچه اکی حرف بزنم که توی ِ من است! . اما زیاد زیاد به اش فکر می کنم. صبح های زود که نمی دانم چرا بیدار می شوم، می نشینم روی صندلی و پرده را کنار می زنم و به کوچه ی خلوت و هرازگاهی عبور ِ رهگذری ، نگاه می کنم و به اش فکر می کنم. یا وقت هایی که توی مترو صندلی خالی کنار پنجره است، می نشینم و به اش فکر می کنم. آن قدر که یادم می رود چند بار قطار از توی تونل رد شده است و چند ایستگاه دیگر می رسم. یا وقت هایی که دارم غذا درست می کنم و موزیک گذاشته ام و ترنج بالای یخچال خواب است و تورج کف زمین، جلوی پنکه ولو شده است و خانه پر از آرامش است، مدام به جای این که به غذا درست کردن فکر کنم، به اش فکر می کنم. به چی اش فکر می کنم؟...به این که چه شکلی است؟ نه. به این که چه می شود؟...نه اصلا. به این که چه خواهد شد؟..نه اصلا. برای من عجیب ترین و شگفت انگیز ترین چیز در مورد این داستان، همان چند هفته ای است که نمی دانستم هست، اما بود!. من هیچ نمی دانم که همه ی آن هایی که بچه دار شده اند این ها را تجربه کرده اند یا نه. دوستی ندارم که از این تجربه با او حرف بزنم و او بگوید که این طور بوده یا نه. اما من به آن چند هفته ی شبیه معجزه زیاد فکر می کنم. به آن شب که آبجو خورده بودم و سیگار پشت سیگار و نصفه شب از دل درد و کمر درد از خواب بیدار شدم و تا دستشویی چهار دست و پا رفتم و از رنگ ِ پریده ام توی آیینه وحشت کردم. دردی شبیه این که یک ماشین سنگین از روی دل و کمرم رد شده بود و حالت تهوعی که انگار همه ی استخوان های ام را داشتم بالا می آوردم. درست از فردای همان روز، خستگی ها شروع شد. مسیری که هر روز پیاده می آمدم نصفه جان ام کرد. چند جا کنار خیابان نشستم و گفتم دیگر نمی توانم. بعد درد های عجیب و غریب شبانه ام شروع شد. یک شب تا صبح انگشت درد داشتم!...یک شب دیگر دنده های ام درد می کرد، یک شب دیگر پاهای ام تیر می کشید!...یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم زانو ها و آرنج های ام درد می کند. این ها توهم نبود چون من هنوز نمی دانستم که چه شده و چه نشده و اصلا چه!..ولی حالا که فکرش را می کنم می بینم انگار تمام آن روزهایی که سلول سلول و عضو عضو ش داشته تکثیر می شده و شکل می گرفته، من حال عجیب و غریبی داشتم. حتی یادم است که آن روز که با ندا برای تتو ی شانه اش می رفتیم ازش پرسیدم تا به حال شده صورت درد بگیری؟ ندا خندید و گفت که تو دردهای ات هم آدمیزادی نیست و خندیدیم. خندیدیم اما من صورت درد داشتم!..فکر کردن به آن روزهای "نمی دانستم و او کار خودش را می کرد" شگفت زده ام می کند. یک جورهایی شبیه داستان های تخیلی ست برای ام. فکر کردن به آن روزها، از آن صدای قلب هم برای ام عجیب و غریب تر است. و بعد آن روز ِ عجیب که دعوای بدی کردیم و من مدام حس می کردم چیزی سمت راست شکم ام منقبض شده و میان ِ دعوا هی دست ام را می گذاشت ام روی دل ام و خم می شدم به جلو و تا ساعت ها یک گلوله ی سفت را سمت راست ِ شکمم حس می کردم و ساده لوحانه فکر می کردم که از بس عصبی شده ام، معده ام به هم ریخته و این حتما زخم معده است!...بعد تر ، آن روز دکتر گفت که بچه اک ِ شما، طرف ِ راست رحم تشکیل شده و کپیتالیست است! و من آه از نهادم بلند شد که مگر می شود؟!...این که اصلا نمی شود به اش گفت "موجود" حتا، چه برسد به این که منقبض و گلوله شود؟! ...من به این ها فکر می کنم ریمیا. به این ها و حس های ِ جدیدم بیش از همه چیز فکر می کنم. به اش عادت نکرده ام اما دوست اش دارم. باهاش حرف نمی زنم اما گاهی که آرامم به آرامش اش فکر می کنم. گاهی که قدم می زنم و کوچه پس کوچه های تابستانی ِ مونترال زیبا را می بینم یک دفعه می گویم کاش او هم می دید. هنوز آن قدر برای ام ملموس نیست که برای اش حتا چیزی بخرم. اما گاهی که یادم می افتد "هست" دلم مور مور می شود. این که عاشق بروکلی بودم و حالا بروکلی شده دشمن ِ خونی ام و بوی اش به جنون می رساند من را، به خنده ام می اندازد. انگار من یک ربات بزرگ هستم و یک نفر دیگر جای خودم نشسته توی اتاق کنترل و هی دارد مثل کارتون ها دکمه های مختلف ِ پنل کنترل را می زند و من فقط دستور می گیرم و بس!. از این که پنیرپارمزان روی پاستا عشق اول و آخر زنده گی ام بود اما الان توی هزار تا ظرف در بسته می گذارم اش که بوی اش به ام نخورد، خب خنده ام می اندازد. برای ام طعم های جدیدی که دوست شان دارم جالب است و از این که دارم عوض می شوم، سرگردان ام. فکر کردم که بنویسم تا یادم نرود که این حس، به قول لیلا جون، شگفت انگیز ترین چیزی ست که به عمرم تجربه کرده ام و از دیدن این روزها و داشتن این حس ها و ....بودن اش... خوشحالم.
از صبح یک سره دارد باران می آید. هوای مودی ِ این جا را دارم باور می کنم کم کم. یک روز آفتاب آن چنان می تابد و هوا آن قدر گرم است که نفس ات بند می آید و روز بعد آن قدر خنک می شود که مجبور می شوی دوباره آستین بلند و ژاکت بپوشی حتی. صبح یکی از دوستان ِ نه چندان صمیمی ِ دوران مدرسه ویدیویی را توی پیج فیس بوک اش گذاشته بود. شب است و باران می بارد و دارد راننده گی می کند توی فیلم. نور ماشین های روبرو با قطره های باران پخش شده و روزبه نعمت اللهی دارد نفس نفس را می خواند..".لعنت به هر چی رفتنه...این بغض سنگین با منه...سنگین تر از خواب زمستون...حالم بده بده...نفس نفس بند اومده...دارم می خونم تو خیابون..."
نشسته ام توی ماشین ام. ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته و دارم از میهمانی برمی گردم. سرم سنگین است و طبق معمول قاطی خورده ام...شیشه را داده ام پایین و روسری ام افتاده...صدای موزیک را زیاد کرده ام و اشک های ام می آیند و سیگار می کشم و دارم از پارک وی رد می شوم ...بعدش میله...هتل استقلال را نگاه می کنم...بعدش اوین و آن کافی شاپ ِ کوچک ِ همان حوالی...بعدیادگار جنوب و یک دفعه راهم را کج می کنم و ...میدان ازادی و چند دور دورش می زنم..".بغضم با گریه وا نمی شه...باید فراموشت کنم اما نمی شه..."..ضلع جنوبی میدان می زنم کنار و زل می زنم به میدان که رنگ اش عوض می شود مدام و منتظرم تا سیگارم تمام شود.دوباره راه ِ آمده را برمی گردم و آرام می رانم تا خانه. ساعت از یک هم گذشته. کلید می اندازم و هنوز در را کامل باز نکرده ام که دماغ های کوچک ِ ترنج و تورج از لای در می آید بیرون. کیف ام را می اندازم روی مبل و جفت شان را بغل می کنم و می برم شان توی اتاق خواب که کمی ذوق کنند. لباس های ام را می اندازم روی صندلی و با صورت ِ نشسته و کرم ِ دور چشم نزده، می روم توی تخت. ساعت موبایل ام را تنظیم می کنم پنج و نیم صبح و لعنت می فرستم به خودم و دیر خوابیدن ها و زودبیدار شدن ها و خسته و کوفته بودن ها. تورج می پرد روی دلم و ترنج می خزد زیر پتو و من آقای نویسنده را از پشت بغل می کنم."اومدی؟" "بله" "خوش گذشت؟" "بله" "خوبی؟" "بله" "ترنج و تورج این جان؟" "اوهوم" "شب به خیر" "شب به خیر" ...
بیدار که می شوم، هنوز دارد باران می آید. آهنگ روزبه نعمت اللهی توی گوش ام است. هزاران بار خوانده و هزاران بار توی خواب بغض کرده ام حتمن. آقای نویسنده روی صندلی اش نشسته و تورج و ترنج کنارم نیستند. پنجره ی کنار تخت که فقط کمی بالاتر از سطح ِ پیاده رو است را باز می کنم و باران را بو می کنم. می دانم که دلتنگی سخت ترین قسمت ِ داستان ام است و باید باهاش کنار بیایم. بلند می شوم. باید به مادرک زنگ بزنم و با برادرک کمی سربه سرش بگذاریم و برای شان از کار داوطلبانه ام بگویم و ...باور کنیم که همین که حال مان خوب است و سالم هستیم ، خوب است و دوری و آن سر دنیا بودن، آخر دنیا نیست.
موزیقی توی ماشینی. روزبه نعمت اللهی ، نفس نفس
امروز آخرین روز ِ دوره ی زبان فرانسه است. به قول خودشان دوره ی "فغانسیزاسیون" یا همان فرانسیزه شدن خودمان. اوایل فکر می کردم که قرار است دوباره بنشینم سر کلاس و گرامر های بی سر و ته زبان فرانسه را برای صدمین بار مرور کنم. این دوره ی فشرده و سه ترمه را دولت برای تازه واردین به صورت مجانی در سطح کلاس های دانشگاهی برگزار می کند. هفته ای هم یک چک صد دلاری دم خانه تان می فرستد که نگران هزینه ی ناهار و قهوه تان نباشید!. کلاس ها از نه صبح شروع می شود و تا چهار و نیم بعد از ظهر بدون هیچ شوخی و جا زدنی ادامه دارد. اگر فکر کنی که می توانی دو روز پشت سر هم با پنج دقیقه تاخیر بروی سر کلاس، سختتتتتتتت در اشتباهی جانم. اگر فکر کنی که چون کلاس ها مجانی ست، پس استادان اش یک مشت جوان ِ بی تجربه ی جویای نام هستند، سخخخخخخخخت تر حتا در اشتباهی. سرشان برود کارشان نمی رود. تا دقیقه ی آخر برای ات برنامه دارند و اگر یک دقیقه زودتر کارشان تمام شود، یک دقیقه ی باقی مانده را برنامه ریزی می کنند. آن قدر با جان و دل کار می کنند که گاهی می شد که به خودم می گفتم من در شصت سالگی می توانم این طوری کار کنم؟!...نه می پیچانند و نه می گذارند بپیچانی! یک روز فرانسه می خوانی، یک روز اصطلاحات کبکی را یاد می دهند، یک روز برای ات از تاریخ کبک می گویند، یک روز رستوران ها و کافه ها را معرفی می کنند، یک روز فقط می نشانند تو را پای یک کامپیوتر که کل برنامه های اش به زبان فرانسه است و بهت رزومه ساختن یاد می دهند، یک روز برای مصاحبه های کاری آماده ات می کنند، یک روز لیگ ِ نمایش های فی البداهه شان را که خیلی هم بهش می نازند را بهت معرفی می کنند، یک روز باید خودت نمایش فی البداهه بازی کنی و امتیاز بگیری، یک روز کل برنامه ها و فستیوال های تابستانی را برای ات توضیح می دهند، یک روز بازارهای میوه را نشان ات می دهند و خلاصه این که فکر کن همه ی آن چیزی که شاید خودت یک سال طول بکشد تا کشف کنی را توی هر جلسه به تو می گویند و راه و چاه را نشان ات می دهند. آن هم نه از روی دلسوزی و نه با تحقیر و نه به چشم این که آآآآه بیچاره ها قربانی مهاجرت اند!...نه. آن قدر به شما اعتماد به نفس و روحیه می دهند که بعضی روزها در خودت می بینی که حتی بروی پایین و سر کارگرانی که دارند توی حیاط کار می کنند داد و بیداد کنی و بگویی صدای شان مزاحم درس خواندن شماست!..اوایل فکر می کردم که کاش این دوره این قدر زود شروع نمی شد و کمی وقت برای خودم داشتم اما حالا ازین ناراحت ام که آخرین ترم قبول ام کردند و امروز تمام ِ تمام می شود. با بچه ها و معلم مان قرار گذاشته ایم که هر کس یک غذا از کشورش درست کند و برویم پیکنیک. آه که این جایی ها عاشق پیکنیک اند. البته گناهی هم ندارند بنده گان خدا. نصف بیشتر سال را دارند توی منفی ده تا سی درجه دست و پا می زنند و خب معلوم است که این سه چهارماه تابستان ،هوابرای شان معجزه است و باید نهایت استفاده را بکنند. کل دیشب را داشتم سالاد اولیویه درست می کردم و البته که سالاد اولیویه غذایی ایرانی نیست و می دانم. ولی بنده دست و پای آن چنانی در خودم نمی بینم که غذای ایرانی ای درست کنم که سردش خوشمزه باشد.
همکلاسی بودن با بچه هایی از همه جای دنیا، جالب تر از تجربه ی کاری گذشته ام بود حتا. دیدن و شنیدن ِ لهجه ها و شیطنت ها و رفتارها و مدل های آن قدر متنوع ، هرروز خودش یک پا کلاس بود برایم. همین که هنوز پای ام به این جا نرسیده، با بیست نفر که شرایط شان شبیه خودم است دوست شده ام، خودش موهبتی ست.
پیکنیک که تمام شود باید بدوم و برسم به اولین جلسه ی کار ِ داوطلبانه ام!.فکر کردم تا وقتی کار درست و حسابی پیدا کنم، می توانم کارهای در راه رضای خدا انجام دهم به قول مادرک!. حقوق و مزایایی در کار نیست اما سابقه ی کار داوطلبانه داشتن توی این کشور، کم از تخصص و فوق لیسانس ندارد. هم وارد بازار کار می شوی، هم با مردم قاطی می شوی و هم حوصله ات سر نمی رود. موسسه ای که قرار است برای شان کار کنم، یکی از موسساتی ست که خدمات اجتماعی هم به مردم مونترال و هم به تازه واردین می دهد. گویا کلاس های زبان انگلیسی شان خیلی پر بار و شلوغ است و من را برای یکی از کلاس های مکالمه شان قبول کردند. فعلا تا ترم قدیمی شان تمام شود هفته ای یک روز می روم اما ممکن است از ماه بعد کلاس های بیشتری بگیرم. از آخرین باری که سر کلاس بودم سه سال می گذرد و هیجان ام برای دوباره درس دادن و آتش سوزاندن توی کلاس گفتنی نیست. کلاس ها "دو معلمه" برگزار می شود و همین برای ام تجربه ای است. معمولا یک معلم کسی است که زبان انگلیسی زبان مادری اش است و از تدریس هیچ نمی داند و آن یکی معلم، کسی است که سابقه ی تدریس دارد. دل ام می خواهد زودتر بعد از ظهر شود و بروم و ببینم که شاگردها کی هستند و از کجا هستند و آن یکی معلم کی است و چی هست. یادم باشد که بعدن درمورد کار داوطلبانه ای که برای "تورج" پیدا کرده ام هم بیایم و بنویسم!
از امروز که کلاس های دانشگاه تمام شود، باید بگردم و خودم را پیداتر کنم. انرژی ای که باید بگذارم صد برابر است اما این جا پر از واقعیت های ریز ریز ی است که صدبرابرتر، انرژی ای که می گذاری را جبران می کند و این همان چیزی ست که من این جا دوست اش دارم. که انرژی از بین نمی رود و فقط یک طور بهتری به خودت برمی گردد.
مثل همیشه از آن در مترو می آیم بیرون که سه دقیقه ی پیاده روی تا خانه را از توی پارک رد شوم . از وقتی آمده ام عادت ِ هندزفری توی گوشم را داشتن را گذاشته ام کنار. دل ام می خواهد بیشتر به صداهای دور و برم گوش کنم تا موزیک های مورد علاقه ام. مردهایی که از روز کاری شان با هم حرف می زنند،دانشجوهایی که نگران پروژه ی آخر ترم شان هستند، زن هایی که در مورد غذای مورد علاقه شان حرف می زنند، بچه هایی که در مورد سرسره آبی و استخر و کاراکترهای بازی های کامپیوتری حرف می زنند و همه و همه برای ام جالب تر از غرق شدن توی موزیک های غمبار ِ موبایلم است. هنوز وقت نکرده ام آپدیت شان کنم. لیست ام هنوز غم و دلتنگی ِ آن روزهای تهران را دارد. دارم از پارک رد می شود که می بینم ده پانزده تا بچه ی فسقل و نیم وجبی نشسته اند توی چمن ها و دو تا مربی هم روبروی شان ایستاده اند و دارند چیزهایی را توضیح می دهند که تقریبا جز یکی از بچه ها، آن هم همانی که روبروی مربی نشسته ، هیچ کدام گوش نمی کنند!..دو تا دو تا دارند یا پج پچ می کنند، با توی کیف شان را به هم نشان می دهند و یا یک آتش یواشکی می سوزانند. کمی راه ام را کج می کنم که از نزدیک شان رد شوم. قدم های ام را آهسته می کنم تا ببینم آن دوتا دختربچه ای که یکی شان سیاه است و آن یکی مثل برف و هردو موهای فرفری دارند به هم چه می گویند. " ببین...باید همه رو پشت سر هم این طوری بخونی ..." و بعد مثل فرفره شروع می کند به خواندن که...گاوه ما ما می کند و بزه مع مع می کند و گوسفنده بع بع می کند و گربه هه میو میو می کند و بولمون گلو گلو می کند و خروسه قوقولی قوقو می کند و مرغه قد قد می کند وجوجه هه...جیک جیک. ملودی این شعرک برای ام آشناست اما هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که کجا شنیده ام. از کنارشان رد می شود و تا خانه با خودم تکرار می کنم که " گاوه ماما می کند و بزه مع مع و گوسفند بع بع و. می رسم خانه و اولین کاری که می کنم گشتن دنبال آهنگ است. یادم می آید. توی وبلاگم سرچ اش می کنم. این جا. حتی نوشته ام که چرا از این آهنگ خوشم آمده. سال نود و یک. صدای اش را زیاد می کنم و نمی دانم چرا از صدای ماما و میومیو و مع مع این جک و جانور ها اشک جمع می شود توی چشم های ام...
دو ساعت است که توی مطب دکتر نشسته ام. آن قدر اضطراب دارم و سرم پر از فکر و خیال است که حتی خسته هم نشده ام. دو تا منشی نه چندان خوش اخلاق مدام با تلفن حرف می زنند و قرار و مدار فیکس می کنند و گاهی هم یک سری قیمت ها را پشت تلفن می گویند. صد و بیست دلار هر ویزیت یا دویست و پنجاه دلار هر فلان. اولین باری است که پای ام را توی مطب پزشک می گذارم و نمی دانم که اصلا این جایی که آمده ام باید پول بدهم یا این که همان کارت بیمه ی درمانی ام کفایت می کند.مدام با خودم فکر می کنم که اگر بروم ویزیت شوم و بعد بیایم بیرون و بگویند باید دویست دلار بدهم چه؟!...یا چه می دانم اصلا تو بگو پنجاه دلار. برای من ِ بیکار ِ تازه وارد ده دلار هم ده دلار است. دلم نمی خواهد از کسانی که توی اتاق انتظار با لبخندهای پهن نشسته اند چیزی بپرسم. هنوز حسی ته ِ دلم چیزی را پس می زند. نه به زن های خوشحال توی سالن نگاه می کنم و نه بهشان لبخند می زنم و نه هیچ. مثل برج زهر مار نشسته ام. درون خودم را هر چی می گردم می بینم بدم نمی آید که بروم و دکتر بگوید که مثلا این بچه نیست و کیست است!. یا آن بیبی چک ِ "دلارامایی"* درست کار نکرده و اصلا بچه ای در کار نیست. هرازگاهی زیر چشمی نگاهی به شکم بعضی های شان می اندازم اما به محض این که می خواهند چشم در چشم شوند با من ، نگاهم را می دزدم و یک طرف دیگر را نگاه می کنم. فکر هزینه ی ویزیت اذیت ام می کند. بلند می شوم و می روم پیش منشی و آرام برای اش توضیح می دهم که من دفعه ی اول ام هست و از هزینه ها مطلع نیستم. یک لبخند نه چندان گرم تحویل ام می دهد و می گوید که با کارت بیمه درمانی ام همه چیز مجانی ست. خیال ام راحت می شود. کمی بعد ترش صدای ام می کنند و می روم داخل. دکتر مرد مسنی ست با موهای جو گندمی که پیراهن اسپرت و شلوار شش جیب پوشیده است. خوش قیافه است و لهجه ی کبکی ندارد. برگه ای که موقع رسیدن به مطب پر کرده بودم را نگاه می کند و می گوید :"خوشحالی؟". هیچ نمی گویم. سکوت ام که طولانی می شود نگاه ام می کند. می گوید "باران...اسم یک فیلم ایرانی است...درسته؟"...می گویم :" بله". می پرسد که اسم کارگردان را می دانم یا نه. می گویم "کارگردان فیلم حضرت محمد!...آقای مجیدی!". می خندد. می گوید که بروم توی اتاق کناری و آماده شوم برای سونوگرافی. دل ام می ریزد. آخرین باری که سونو گرافی کردم، هجده سالم بود و سه ماه بود که پریود نشده بودم و مادرک مرا از این دکتر به آن دکترمی برد. کیف ام را برمی دارم و می روم توی یک اتاق دیگر. یک مانیتور بزرگ روبروی تخت است و کلی دستگاه های عجیب و غریب کنار تخت. شلوار و لباس زیرم را در می آورم و یک پارچه ی نازک یک بار مصرف که روی تخت گذاشته اند را می اندازم روی پاهای ام و زانو های ام را بغل می کنم و می نشینم. چند دقیقه ی بعد دکتر در می زند و وارد می شود . سرش توی موبایل اش است و دنبال چیزی می گردد. اشاره می کند که بخوابم و کف پاهای ام را روی آن دو تا میله ی پایین تخت بگذارم. یک دفعه انگار که آن چیزی که خواسته را پیدا کرده می گوید یسسسسسس. بعد موبایل اش را جلوی صورت ام می گیرد و می پرسد این را می شناسی؟...چشم های ام گرد می شود. با مجید مجیدی توی یک قایق نشسته است و انگار دارند می روند ماهیگیری. خیلی صمیمی. خیلی دوست وار. می گویم دوست شماست؟...می خندد. همان طور که دارد روی یک دستگاه مایع لزجی را می زند شروع می کند از تعریف کردن ِ خاطرات اش با مجید. وسط حرف های اشتوضیح می دهد که الان چیزی شبیه دوربین را وارد بدنم می کند تا ببیند که چه خبر است. زل می زنم به مانیتور. خاطره گویی اش را قطع می کند . نقطه ای را نشان ام می دهد و می گوید که این جا یک کیست است. شوکه می شوم. می خواهم بگویم حدس می زدم که یک دفعه صدایی از همه ی بلند گوهای اتاق پخش می شود. دوپ دوپ دوپ دوپ. سریع ترین ضربانی که به عمرم شنیده ام. دکتر را نگاه می کنم که:" این قلب ِ کیست است؟"...خیلی جدی می گوید"نه خیر. این قلب بیبی است". و بعد روی مانیتور هاله ای را نشان ام می دهد. حس می کنم از درون می لرزم. سردم شده است. چانه ام هم می لرزد. دکتر دستکش های اش را در می آورد و برگه ای را از دستگاهی شبیه پرینتر برمیدارد و می گذارد روی دلم و می گوید:" این هم اولین عکس یادگاری شما دو تا. تمام. لباس ات را بپوش و برگرد اتاق ام."همان طور که خوابیده ام گردن ام را بلند می کنم و به برگه ی روی شکمم با ترس نگاه می کنم. نمی دانم چرا اما "سلامم" می آید. با نوک انگشتم روی عکس و هاله ی خاکستری رنگ دست می کشم. چانه ام هنوز می لرزد. صدای آن دوپ دوپ رعشه انداخته به جان ام. برگه را می گذارم کنار تخت و همان طور که لباس می پوشم مثل دیوانه ها با خودم تکرار می کنم ...که این هاله ی خاکستری رنگ... بچه ی من است...بچه ی من...
___________________________________________________________________________________
* دولاراما اسم یکی از فروشگاه های زنجیره ای مونترال است که اجناس اش بین یک تا سه دلار است. تقریبن همه چیز توی آن پیدا می شود. از وسایل آشپزخانه گرفته تا لوازم آرایشی و اسباب بازی و خلاصه همه چیز تقریبن. اما خوب و بدش دیگر با خداست.
خودم را از تخت می کَنم. یک ربع دیگر کلاسم شروع می شود و هم باید دوش بگیرم و هم باید آماده شوم و هم باید به مترو برسم. همه ی شب را کابوس های رنگارنگ با من بودند و تنهای ام نگذاشتند!. تصمیم ام را گرفته ام. این "ناخواسته" را نمی خواهم. به هزار و یک دلیل که همه شان را از دیشب روی کاغذ نوشته ام. می خواهم دوش را بی خیال شوم اما دیدن ِ صورت ِ درب و داغانم توی آیینه نظرم را عوض می کند. لباس ها ی ام را در می آورم . دزدکی توی آیینه نگاهی به شکم ام می اندازم اما سریع نگاه ام را می دزدم. آب سرد را باز می کنم و به صدای نفس ام که دارد زیرش بند می اید گوش می کنم.
دیر می رسم و تنها جایی که خالی است کنار همکلاسی سوری است. آرام سلام می کنم و می نشینم. با نگاه متعجب اش می پرسد که خوبم؟...می گویم خوبم. مثل همه ی اول صبح های کلاس، اول کرم L'OCCITANE ،بادامی ام را در می آورم و اندازه ی یک نقطه روی دست های ام می گذارم و شروع می کنم به پخش کردن شان. دست های ام خشک نیستند. هیچ وقت نبوده اند. این کرم اما بوی بهشت می دهد. یکی از همکارهای لبنانی ام برای ام سوغاتی آورد یک روز و من مثل ِ "اکسیر حیات" همه جا با خودم حمل اش می کنم. هر جا که حس می کنم حال ام خراب است یک نقطه از آن را روی دست ام می گذارم و تا شب دست ام را مدام بو می کنم. همکلاسی سوریه ای ام چشمان اش را می بندد و با یک نفس عمیق بو می کشد. دست اش را می گذارد روی قلب اش و می گوید چه قدر این عطر را دوست دارد. کرم را می گذارم جلوی اش و با لبخند می گویم "بزن به دست های ات" و بعد به دل اش اشاره می کنم که "حتما بیبی دوست دارد این بو را". ماسیده می شود. کرم را می گیرد و می گوید "دیگر بیبی ای در کار نیست". به دل اش نگاه می کنم و بعد زل می زنم توی چشم های اش که ...یعنی چی؟...می گوید که هفته ی پیش سقط شد و برای همین دو سه روزی غیبت داشت. می فهمم که نمی خواهد حرف اش را بزند اما من انگار مشاعرم را از دست داده ام. می گویم چند وقت اش بود؟...هفده هفته. موبایل اش را در می اورد و از روی یک اپلیکیشن بارداری عکس ِ یک جنین هفده هفته ای را نشان ام می دهد. دنیا روی سرم آوار می شود. گوشی را از دست اش می گیرم و با دو انگشت زوم می کنم روی انگشت های عکس...بعد با سر انگشت سرش را ناز می کنم...آرام دست می کشم روی لب های اش...روی ستون فقرات اش که خمیده شده...انگار خواب است...کف پاهای اش را قلقلک می دهم...آرام دست می کشم روی چشم های اش که بسته است و می گویم باز کن چشم های ات را...یک قطره که از چشم های ام می افتد خودم را جمع و جور می کنم. دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید که مهم نیست و دوباره تلاش می کند و مشکل بزرگی وجود داشته و ...دیگر نمی شنوم اش. چشم ام می افتد به گوشی خودم که مامان پشت سر هم دارد مسیج می دهد که..."دخترک ِ دایی اک به دنیا آمد...حالشان خوب است...دایی اک خوشحال است...زن دایی اک هم...همه خوشحالیم...جای تو خالی ست...همه می گویند که جای تو خالی ست...". تمام می شوم انگار. اجازه می گیرم و می روم از کلاس بیرون. تا ته ِ راهرو می دوم و در ِ اضطراری را باز می کنم و همان جا می نشینم روی پله های اضطراری. سکوت ِ مطلق است آن بالا. باد سرد انگار بی وقفه سیلی ام می زند. دست می برم توی جیب ام که سیگارم را در بیاورم و دست ام همان جا توی جیب ام خشک می شود. خودم هم میان پله های آسمان و زمین...
شب های ام ولوله گرفته است چند وقت است. یا از تنگی نفس بیدار می شوم، یا فکرهای مالیخولیایی می آیند سراغم، یا تهوع دارم، یا خواب می بینم که گربه های ام را دزدیده اند و یا هزار جور فکر ِ آشوب وار دیگر. کابوس امشبم که بیدارم کرد و نشاند مرا پشت لبتاب این بود که می دیدم هزاران نفر هستیم که داریم از خیابان رد می شویم . آن طرف خیابان دو تا دختربچه ی موفرفری دوقلو، گوشه ی یک دیوار کز کرده بودند و من حس می کردم که از میان آن هزاران نفر فقط دارند به من نگاه می کنند. مدام دور و برم را نگاه می کردم که مطمئن شوم به من نگاه می کنند یا نه. آن قدر زل زده بودند و زل زده بودم که نزدیک بود بروم زیر ماشین. مدام یاد ِ حرف خانم الف هستم که گفت از روزی که رفته اید دو تا کبوتر پشت پنجره تان لانه ساخته اند و تخم گذاشته اند. این حرف مرا بدجوری می ترساند. دیروز موقع غذا پختن دلم برای آن شیشه ی کوچک زعفرانی که مامان بهم داده بود و می گفت که شیشه اش مال جهیزیه ی خودش بوده تنگ شد. همانی که هنوز همان جا توی کابینت کنار گاز جا خوش کرده است. یک روزهایی یاد خنزر پنزرهایی که داشته ام و هنوز توی خانه مان در سکوت سر جای شان هستند می افتم و بغض می کنم. نمی دانیم قرار است با خانه مان چه کنیم. نمی دانیم کی می توانیم برگردیم و سر و سامانی بدهیم به وسایل مان. آن قدر این جا هرروز قصه و داستان و حدیث هست که وقت سرخاراندن نداریم. روابط دو نفره مان هم بماند که انگار شده ایم دو تا آدمی که اولین بار است دارند با هم زیر یک سقف زنده گی می کنند. عوض شده ایم و حتا عوضی اگر از من بپرسی. سنگین ترین چیز اما اگر از من بپرسی این روزها چیست می گویم آن جعبه ی صورتی که چند روز است مدام توی کیف ام این ور و آن ور می کشم اش و جرات باز کردن اش را ندارم . نه می دانم چرا و نه می دانم کی!...جناب ِ "احتمال ِ صفر" هم احتمالن قاطی ِ آدم ها شده و جزو "احتمالات" به حساب می آید تازه گی ها؟
آشوبم و ترس سلول سلول ام را توی مشت اش گرفته. ;کاش نباشد و نشود...
یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود که به من زنگ زدند و گفتند یک نفر جای خالی وجود دارد و می توانم اضافه شوم به کلاس. یعنی من مرده ی این حساب و کتاب این جایی ها هستم. آن سال ها که معلم بودم ، بعضی ترم ها آن قدر کلاس مان کوچک بود و شاگردها زیاد که کم مانده بود شاگردها بیایند و روی سر من بنشینند. تازه باز هم تا وسط های ترم مدیر محترم موسسه گرین لایت می داد برای ثبت نام و با خنده می گفت:"باران جان جاشون بده!". یکی نبود بگوید آخر زن حسابی، توی کیف ام جاشان بدهم یا توی کشوی ِ میزم؟
اولین روز ِ من در واقع هفته ی دوم ِ بچه های کلاس بود و همان روز هم بابت کاغذ بازی های دانشگاه کمی دیر رسیدم. bonjour و یک نگاه گذرا به همه ی شاگردها و خب تشخیص هویت دو عدد ایرانی در چشم به هم زدنی!. عجیب است که ما از بیست فرسخی هم، هم مملکتی های مان را تشخیص می دهیم نه؟...هیچ ربطی هم به سر و وضع و مدل خط چشم و هایلات و مش ِ مو ندارد. یک جور حس عجیب که مثلا توی مترو بین آن همه جمعیت، با خودت شرط می بندی که آنی که آن ته ِ گوشه ی واگن ایستاده و کله اش توی موبایل اش است مثلا، ایرانی است!. نمی دانم مردمان ِ کشورهای دیگر هم همین حس را دارند و این قدر سریع تشخیص می دهند هم را یا نه، ولی تا به حال اشتباه نکرده ام و این عجیب است.
استاد راهنمایی ام کرد که بروم و کنار ِ موسیو"شین" بنشینم!...در همان چشم به هم زدنی که من دو عدد ایرانی جان را تشخیص دادم، البته آقای موسیو شین را هم از نظر گذراندم!...اصلا عزیزم بعضی پسرها از نظر گذراندن نمی خواهند که!...ساعت رولکس میلیون میلیونی و صورت ِ استخوانی ِ مدل وار و سر و وضع فشن طوری و چهار شانه و بازوهای کمی ورآمده و عضلانی و پوست ِ برنزه شده ی براق و ته ریش ایتالیایی طور آخر از نظر گذراندن نمی خواهد که!...من ِ از خدا بی خبر ِ تازه وارد را نشاند کنار ِ "موسیو شین" و باور کنید که آه ِ برآمده از نهاد ِ همه ی دخترها و زن های کلاس را شنیدم و البته نفرین شان را!...که دخترک ِ تازه از در آمده نشست کنار ِ "جورج کلونی ترین "پسر کلاس!...دو سه روزی طول کشید تا فهمیدم کی به کی است و کی مال کدام کشور است و البته این که "اوشان" مال کجا هستند و از کجا هستند و این همه کمالات اصلا مگر می شود یک جا؟!...هر بار که قرار می شد دو به دو یا در گروه های چند نفره بحثی کنیم، همه از زنده گی و کار و بار همدیگر می پرسیدند و خب طبیعی هم بود. کم کم فهمیدم که اوشان از لبنان، عاشق و دلشیفته ی معشوق ِکانادایی ِ کنونی شان در مونترال می شوند و به ساده گی تشریف می آورند این جا و با عشق ِ جاودانه شان ازدواج می کنند و حال هم خوش و سرخوش در یک خانه ی لوکس با دو تا سگ ِ مشابه ِ خرس و شیر زنده گی می کنند!. ماشین شان هم که جلوی دانشگاه پارک می کنند یک بی ام دابلیوی ِ ناقابل است که یک بار از دهان شان پرید که معشوق شان برای تولدشان خریده است! ایشان ناخواسته سلبریتی ِ کلاس ما شده اند و من هرروز شاهد ذوب شدن ِ دختران و زنانی هستم که ایشان باهاشان معاشرت می کنند( من جمله بنده ی حقیر). چند روزی ست که چند نفری یک اکیپ بلک شیپ ساخته ایم و تا وقت گیر می آوریم می رویم یک گوشه ای و انگلیسی بلغور می کنیم و انگار خالی می شویم و بعد دوباره برمی گردیم به جو ِ فرانسه زبان! من، دخترک مکزیکی ، دخترک روس، پسرک ِ ایرانی و موسیو شین البته!...ایشان بی اندازه جنتلمن هستند و بیش از یک ربع نمی شود باهاشان معاشرت کرد چون احتمال دارد آتش بگیرد جان ِ آدم!...امروز از روی کنجکاوی (صرفن فضولی خالص) پرسیدم که عکس "لو" جان ،"لو" خانوم، معشوقه اش را دارد یا نه. بعدش به خودم لعنت فرستادم که حالا که چه مثلا؟...می خواهی بدانی ایشان این پوست مخملی و براق شان را روی تن ِ کدام زشت و بد ترکیبی می کشند مثلا؟!! یا این نگاه ِ جذاب شان مثلا کی را توی خودش غرق می کند؟...ایشان لبخندی ِ خانمان برانداز تحویل م دادند و گفتند که می توانم توی فیس بوک عکس های شان را ببینم چون موبایل اپل ِ SE شان شارژ ندارد. کلاس بلافاصله شروع شد و فرصت فضولی ازمان گرفته شد و بعدش هم هزار تا چیز دیگر پیش آمد که فراموش کردم پروژه ی دیدن ِ "عروس خانوم ِ کانادایی" ِ خوشبخت را . تا همین چند دقیقه ی پیش که ناگهان! امروز را به خاطر آوردم و فیس بوک و ...اسم ایشان و ....آه از نهاد دان ام بلند شد!...من تا اطلاع ثانوی هیچ حرفی برای گفتن ندارم. آخر مگر می شود؟!...چرا این طور می شود یعنی؟...ز چه روی واقعن؟...در شگفتم!
_________________________________
پ.ن.1. "لو"جان..."لو" خانوم....در واقع موسیو "لو" می باشد!
پ.ن.2. فانتزی های ام به گاف و ه کشیده شد و بعد هم به گاف و الف رفت!
پ.ن.3. ولله کفر ِ نعمت است!
نگران نوشتن ام هرروز. می ترسم خاطرات ام فراموش شود. آقای نویسنده هررروز می نویسد ما را و من مدام حسادت می کنم به خاطره نویسی اش. من اما باید انگار خودم را جمع و جور کنم. چی می تواند بهتر و دنج تر از کنج این خانه ی مجازی با دوستان واقعی اش باشد. نمی خواهم فکر کنم که وبلاگ نویسی عمری دارد و عمر وبلاگ نویسی من به سر آمده. مگر عمر ِ حرف داشتن ِ آدم به سر می آید؟ نچ که نمی آید.
به خودمان آمدیم و دیدیم دو هفته مانده به این که قرار داد یک ماهه مان برای خانه به سر برسد و باید دنبال خانه باشیم. خانه ای که یک ماهه اجاره کرده بودیم را از اینترنت پیدا کرده بودم. کمی گران برای این که مبله بود و تقریبن همه ی وسایل لازم را داشت. توی محله ای ای آرام کمی دورتر از مرکز شهر. کمتر پیش می آید که کسی قبل از رسیدن اش این جا قرار داد یک ساله بسته باشد برای خانه ای که ندیده. معمولا همه قبل از رسیدن شان جایی موقت را اجاره می کنند تا بیایند و خودشان از نزدیک ببینند که چه برای شان خوب است و کجا بهتر است.
خانه برای اجاره کردن کم نبود. توی هر کوچه و خیابانی که قدم می زنی یکی در میان تابلوی à louer دارند. یعنی برای اجاره . فقط مهم این است که چه قدر پول داری و از چه تیپ خانه ای خوش ات می آید. می خواهی توی محله ای خلوت باشی یا مرکز شهر. می خواهی کنار ایستگاه مترو باشی یا یک پنت هاوس نزدیک تپه (خودشان البته می گویند کوه!) Mont Royal .
با یک حساب و کتاب سرانگشتی دیدیم که با هزینه های دیگری که باید ماهیانه بدهیم نمی توانیم جای خیلی گرانی را اجاره کنیم. موبایل، کارت ماهیانه ی مترو و اتوبوس، اینترنت ، اجاره خانه و غذا هزینه های ثابتی هستند که هر ماه باید کنار گذاشت. بیش از ده تا خانه دیدیم. یکی تنگ و تاریک بود و پنجره نداشت، آن یکی ته یک بن بست بود و راهروی تنگ و باریکی داشت. آن یکی روی پشت بام بود و خیلی هم دلباز بود اما کمی بیش از بودجه ی ما بود. بودجه ی دو تازه وارد ِ بی کار منظورم است. آن یکی طبقه ی چهاردهم یک برج بود و بسیار تمیز و شیک بود اما یک و نیم ساعت با مرکز شهر فاصله داشت و نیم ساعت با اولین ایستگاه مترو. خنده دار است اما من دغدغه ام شده بود ماشین لباسشویی!...buanderie "بو-آندغی" به قول خودشان. توی مغزم فرو نمی رفت که خانه ها ماشین لباسشویی ندارند و یا باید بقچه ات را بپیچی و بروی توی خیابان، نزدیک ترین "بو-آندغی" و دو دلار بیندازی توی ماشین و لباس های ات را بشویی و بعد هم دو دلار بیندازی و خشک کنی و یا این که خوش شانس باشی و توی کل ساختمان اتاق بوآندغی برای همه ی ساکنین باشد و دیگر بقچه بغل توی خیابان نروی و بلکه بقچه بغل توی ساختمان بالا و پایین کنی. توی دلم مدام ایش و اوش می کردم ازین که یعنی لباس های ام را بیندازم توی همان ماشین لباسشویی ای که نمی دانم کی قبل از من لباس های اش را انداخته است آن تو؟!...بین خودمان بماند که چند بار هم توی دلم گفتم عققققققققق .دل ام روزی صد بار می خواست برگردم و ماشین لباسشویی بیگ واش ِ سامسونگ ِ عزیز و سفید م را بغل کنم و فشارش دهم و بگویم که چه قدر دوست اش دارم تمیزم را. عزیز پر از کف ام را! مهربان ترین و تمیز کننده ترین ام را.ازین خانه به آن خانه می رفتیم و من مخ ام پر شده بود ازین دغدغه فقط!. پیف و پوف ام همه جا به راه بود و خودم می فهمیدم که این طوری کارمان پیش نمی رود و این مرضی است که باید درمان اش کنم. یکی از همان روزها وسط خیابان یک سیلی جانانه به خودم زدم که اگر آمده ای این جا پیف و پوف کنی برگرد برو همان جا که بودی و این جا باید صبور باشی و خیلی چیزها را تحمل کنی. که اگر زنده گی پر ِ قویی ات را می خواستی پس این جا چه می کنی و تا شب چپ و راست به خودم سیلی زدم که یادم نرود این جا خانه ی خاله نیست و پیف و پوف ها و ایش و اوش های ام را باید کنار بگذارم.
ایرانیان مونترال یک پیج فیس بوکی دارند که توی آن آگهی های اجاره خانه واز این جور چیزها می گذارند. اتفاقی دیدم دخترکی می خواهد دو ماه باقی مانده از قرارداد خانه اش را واگذار کند. این جا این کار خیلی معمول است. به اش می گویند Lease Transfer . یعنی قرار دادت را با این که ناتمام است واگذار می کنی به یک نفر دیگر. با این که می دانستم خانه اش استودیوست اما فکر کردم که دیدن اش ضرری ندارد. یک روز بعد از پستی که کذاشته بود به اش زنگ زدم و رفتیم خانه اش. از آن روزهای مایوس از همه جا و خسته از همه چیز بودیم. نزدیکی های خانه حتی پشیمان شدیم اما فکر کردیم که کنسل کردن بازدید آن هم نیم ساعت قبل از قرار کار درستی نیست. زنگ زدیم و رفتیم داخل. خانه اش هم از آن چیزی که فکر می کردم بزرگ تر و پر نور تر و آرام تر و زیبا تر بود. دخترک با شوهرش و گربه ی چاقالوی شان دو سال بود که آن جا زنده گی می کردند و حالا خانه ای یک خوابه پیدا کرده بودند. آقای نویسنده جلوی در ایستاده بود. من کفش های ام را در آوردم و رفتم داخل. بوی عود می آمد. دخترک مربی یوگا بود و داشت از کارش می گفت. من از فنگ شویی هیچ نمی دانم اما حس می کردم دکور خانه تمام اصول فنگ شویی را در خودش داشت انگار! آقای نویسنده و دخترک غرق صحبت شدند. من دور زدم توی اتاق و همه جای اش را نگاه کردم. گربه شان پشت سرم مرا موف موف بو می کرد و دنبالم می آمد. یک اتاق بزرگ بیشتر نبود که یک دیوارش تمام پنجره بود رو به خیابان و یک آشپزخانه ی کوچک، حمام و دستشویی و یک درخت هم پشت پنجره که نوک شاخه های اش را مدام به پنجره می زد و همین. تمام. برگشتم به دخترک نگاه کردم و بعد به آقای نویسنده و بعد گربه ی چاقالوی موف موفی را بغل کردم و گفتم:" من این جا را دوست دارم.." . به همین سادگی. و ساده قرار شد که آن جا بشود خانه ما...
دو هفته گذشته است. دل ام می خواست روز به روزم را می نوشتم اما راست اش زبان نوشتن ام بند آمده بود. شهر آن شبی که رسیدیم شبیه همه جا بود. اتوبان اش شبیه اتوبان، خیابان اش شبیه همه ی خیابان ها و آدم های اش شبیه همه ی آدم ها خب! هیچ احساس جدید و تازه ای برای ام نداشت. فردا صبح اش "آبی " جان به تلگرامم پیغام داد و یک ساعت بعد با یک قابلمه پر از آش رشته و چند تا سیب زمینی و پیاز و رب و برنج آمد خانه مان. با"آبی "جان توی گروه تاتر نیکول آشنا شدم و یک ماه زودتر از ما آمد این جا. خوشمزه ترین آشی بود که تا به حال کسی برایم پخته بود. روزهای اول فقط گذشت به کارهای مربوط به تازه واردین. باز کردن حساب بانکی، گرفتن شماره اجتماعی، کارت اتوبوس و مترو ، گرفتن کارت بیمه، ثبت نام برای دوره های اینتگریشن، ثبت نام برای دوره ی زبان ، خریدن سیم کارت و خرید های اولیه برای خانه.
هرروزم یک جور ِ خاص"سِر" گونه ای بود. انگار که آمده ام ماموریت . یا توریست ام و آمده ام به گشت و گذار. یک هفته طول کشید تا خواب ام تنظیم شود. تا مادرک عادت کند به ساعت ِ خودشان و ساعت ِ این طرف!..تا عادت کنم که وقتی ما خوابیم آن ها بیدارند و وقتی ما بیداریم آن ها خواب. تا عادت کنم که مادرک که تصویرم را توی IMO می بیند و گریه می کند را نمی توانم توی گوشی بغل کنم و بهش بگویم "خوشگلکم". تا عادت کنم که برچسب ِ قیمت همه چیز را باید این جا بخوانم!...پدیده ای که در ایران عمرن خودم را درگیرش نمی کردم و نیازی هم نبود راست اش. تا کم کم یادم بیفتد که توریست نیستم و همه چیز را خوش خوشک نباید نگاه کنم و باید تحلیل وار و بررسی وار نگاه کنم.
موبایل ام، عزیزجانم ، "سیب" جانم!...تنها راه ارتباطی ام با این کشور و شهر جدید است. شده است سگ ام یک جورهایی. تنها همدم و غمخوار و راهنما و دلبر و دلدارم. اینترنت و نقشه اش اگر نباشد، یک دقیقه هم طول نمی کشد که خط مترو و اتوبوس را اشتباهی سوار شوم! بس که این شهر رگ و راه ارتباطی دارد. توی هرچهار طرف چهارراه ها دو تا ایستگاه اتوبوس دارد و من هنوز شمال و جنوب شهر را قاطی می کنم اگر سیب اکم نباشد. برای رفتن به هر فروشگاهی باید سرچ کنم و ببینم که تخفیفی روی فلان چیزش دارد یا نه. یا این که فلان جا تا چه ساعتی باز است.
امروز اولین آخر هفته ای بود که بالاخره حواسم بود چند شنبه است .این دو هفته هرروزو هرساعت و شب و روزم مثل رنگ های آب رنگ توی هم و در هم و برهم بود.سرچ کردم که ببینم شب های تعطیل ِ آخر هفته را ملت کجاها می روندو چه می کنند این جا. یک لیست بلند بالا و طولانی از بارها و کافه ها و کلاب های جذاب و پر هیاهو و هیجان به من داد. عجب شوخی ای!... هه. ده سال دیر شده است انگار عزیزکم. فقط ده سال!...
می زنیم بیرون اما. برای قدم زدن. توی ذهن مان شب های جمعه ی تهران و خیابان های پر از ترافیک و مال ها و مغازه های پرنور و شلوغ و پلوغ است اما می خوریم به خیابان های خلوت و مغازه ها و فروشگاه های بسته. از کنار کافه ها و بارها البته که رد می شویم گوش تا گوش آدم نشسته است. سوز ِ منفی ِ سه درجه ای می خورد توی صورت ام اما همچنان قدم می زنیم. به هر ایستگاه اتوبوس که می رسم زمان آمدن اش را چک می کنم و تازه می فهمم که فواصل ِ آمدن اتوبوس آخر هفته ها به جای پنج دقیقه به پنج دقیقه، بیست دقیقه و حتی سی دقیقه به سی دقیقه است. سکوتیم. راه می رویم. هرازگاه آدم هایی هم که توی خیابان می بینیم یک بطری توی دست شان است و با سرعت راه می روند که برسند به آن جایی که باید بروند. مدام مرور می کنم آخر هفته های چند سال گذشته ام را. ماشین اتومات ِ زیبا و گرم و نرم ام را. دوستان و دور همی های ام را. همکارهای خارجکی و پارتی کردن های لوکس طورم را!...انگار فکرم را می خواند. می گوید:"دلتنگی؟"...پوزخند می زنم: " منظورت از دلتنگ پشیمونه؟...نه. به هیچ وجه. این انتخاب ام بوده و انتظار روزهای خوش و راحتی هم این جا ندارم". راست اش را گفتم ریمیا. از ته قلب ام گفتم. درست است که توی این دو هفته اندازه ی کل عمرم توی ایران اتوبوس و مترو سوار شده ام. درست است که با یک حساب و کتاب سردستی به این نتیجه رسیدم که پولی که آورده ایم فقط برای شش ماه مان کافی ست و باید زودتر کاری پیدا کنیم. درست است که می دانم شاید حالا حالا ها نتوانم ماشین بخرم ، نتوانم خانه ی دو خوابه داشته باشم، نتوانم خرید های آن چنانی بکنم اما ته قلب ام محکم است و ایمان دارم به تصمیمی که گرفته ام. می دانم و مطمئن ام که روزهای سخت گذشتنی هستند و اگر بخواهم به چیزی برسم می رسم. درست است که بیست ساله نیستم اما خب شصت ساله هم نیستم که کاری از دست ام بر نیاید. این شهر ِ کوچک توی همین دو هفته آرامشی به من داده که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. از مردمان اش آن قدر لبخند و روز به خیر و شب به خیر شنیده ام که حس غربت نداشته ام. آن قدر توی این مدت به خاطر تازه وارد بودن ام احترام دیده ام که گاهی خجالت می کشم. می دانم که زنده گی به آدم فرصتی نمی هد و این منم که فرصت ها را درست می کنم . "کندن" سخت ترین تصمیم زنده گی ام بوده و تا آخرش می ایستم. "پولدار شدن " اولین چیزی نیست که توی لیست خواسته های ام از این دنیاست. پول کمی هم داشته باشم، اما بتوانم نقاشی کنم، تاتر بروم، کتاب بخوانم، ورزش کنم و سفر کنم، خوشحال و راضی ام و شک ندارم که این شهر به قول کامشین با من مهربان خواهد بود. مطمئن ام. خواهی دید.
خسته نشدم از بیست و چهارساعت توی راه بودن اما مضطرب حال ِ ترنج و تورج بودم مدام. از چند ساعت قبل از پرواز نباید به شان غذا و آب می دادم و همین دل ام را مچاله می کرد. توی کل پرواز هم هر دو تای شان روی پای ام بودند!...احساس می کردم اگر بگذارم شان کف هواپیما قلب شان از صدای موتور می ترکد! می دانم من از آن آدم هایی هستم که اگر بچه دار شوم احتمالن نمی گذارم روی زمین راه برود چون زمین سفت است!..یا نباید کسی بغل اش کند چون غُر می شود و کسی هم نباید به اش دست بزند چون خراب می شود بچه اکم!...دروغ نیست اگر بگویم حتی وقتی وارد فرودگاه مونترال شدیم به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که زودتر این زبان بسته ها را برسانم خانه و آب و دون شان بدهم طفلکانم را!.نه اصلا به این فکر نمی کردم که این جا همان جایی است که قرار است ازین به بعد زنده گی کنم. نه حتی به این پنج سال به همچین روزی فکر می کردم. حتا یادم نیست که به این فکر کرده باشم که دو روز گذشته هیچ نخورده ام و چرا گرسنه ام نیست پس.سه ساعت معطلی در دفتر مهاجرت فرودگاه و تورج که از گرسنگی و کلافه گی فقط سرش را به کیف می کوبید و ترنج که میو میو اش قطع نمی شد. همه ی کاغذ بازی ها تمام شد و ...ما به خودمان آمدیم و دیدیم با دو تا چمدان و دو تا کیف پر از گربه ایستاده ایم بیرون فرودگاه...
زنده گی ات را جمع کنی توی بیست و سه کیلو؟ آخر بیست و سه هم شد عدد؟...بیست و سه کیلو زنده گی برای یک انسان سی و سه ساله مثل این است که بخواهی سیب زمینی سرخ شده درست کنی با نیم گرم سیب زمینی! شوخی می کنی؟ دو تا کت گرم گذاشتم و چند تا شلوار و حوله و چند تاتی شرت و دو سه جفت کفش و چمدان را با ترازو کشیدم و دیدم شده بیست!...همه استیصال ام را دیدند و گفتند: "قربانت برویم فدای ات بشویم درد و بلای استیصال ات توی سر ِ باعث و بانی های پدیده ی مهاجرت، نگران نباش و هر چه می خواهی بگذار و پول اضافه بارش را بده و این قدر خودت و ما را دم ِ رفتنی آزار و شکنجه ی روحی و روانی نده!"
خوشحال شدم و لبخند زدم به پهنای دو گوش ام و مهربان نگاه شان کردم و توی سرم عربده زدم سرشان!...مثلا تخت ام را بگذارم؟...یا لحاف ِ گرم و نرمم را...یا یخچال ِ همیشه پُر از چیزهای خوشمزه ام را؟....یا مبلی که شب ها جلوی تی وی لم می دهم روی اش را؟...یا بشقاب و لیوان های رنگ و وارنگ ام را؟...یا نقاشی های روی دیوارم را؟...یا کتابخانه و کتاب های ام را؟...یا نه اصلا بگذار بی خیال این ها شوم و برادرک و مادرک ام را ببرم و هر قدر هم پول اش بشود می دهم. همه باز استیصال ام را دیدند و گفتند....گفتند....؟!خب هی خواستند چیزی بگویند اما هیچ نگفتند. فقط نیم روز مانده بود به پرواز من هنوز نمی دانستم که بیست و سه کیلو زنده گی یعنی چی. گاهی وقت ها دوست داری بخوابی اما تصمیم نگیری. یا زمان متوقف شود اما تو آن کاری که نمی دانی چیست و چه گونه است را نکنی. از آن مدل لحظه ها داشتم. نازی اکم آمد خانه و دو دستی زد توی سرش که این چمدان چرا خالی ست و برای اش گفتم که هیچ چیز جا نمی شود توی این لامصب!...من را کشان کشان از توی خودم آورد بیرون و انداخت جلوی چمدانم که خجالت بکش و اگر می خواهی همه ی زنده گی ات را ببری خب پس چه مرگ ات بود که داری می روی و عجب راست می گفت نازی اکم. گفت چشم های ات را ببند و فقط آن چیزهایی را ببر که بتوانی از صفر باهاشان شروع کنی. آشپزخانه و یخچال و گازت را لازم نیست ببری اما ماگ ِ قهوه های شبانه ات را ببر. اتاق خواب ات را لازم نیست ببری اما ملحفه ی آجری طوسی ِ ابریشمی ات را ببر. کتابخانه ات را لازم نیست اما کتاب هایی که بالای سرت گذاشته ای و ناتمام اند را ببرو همین طور ذره ذره...ذره ذره ام ....قطره قطره...قطره قطره ام...خاطره خاطره....خاطره خاطره ام...را کردم بیست و سه کیلو و چمدان را بستم و...سرم را گرفتم بالا رو به سقف که اشک های ام برگردند توی چشمم و نریزند پایین جلوی نازی اکم که می دانستم دل اش آشوب است....
یک پنج شنبه ی تعطیل توی تقویم. چشم های ام را می بندم و فکر می کنم که چه کنم؟..."نازی"!...این که اصلا فکر نمی خواهد. چند ماه است که آن قدر درگیر تاتر و کار و کوفت و زهر مار بوده ام، نه من توانسته ام بروم خانه اش و نه او توانسته بیاید . قبل از آمدن اش می روم و شش جور دنت مختلف و پاستیل های جورواجور و لواشک های رنگ به رنگ برای اش می خرم. هم می دانم که دوست دارد و هم ما دو تا اصلا رسم داریم که وقتی تا نیمه های شب بیدار می مانیم و حرف می زنیم ، دهانمان باید بجنبد!..می آید و از جلوی در قهقهه و کرکره مان می رود آسمان. حتی موقع لباس عوض کردن اش هم حرف می زنیم و حرف می زنیم. دنت ها را نشان اش می دهم که ذوق کند. همه را وارسی می کند و بعد با لب های غنچه می گوید:" همه مدلی خریدی جز بیسکوییتی!...من بیسکوییتی دوست دارم!"...میخندم که:" خب اون بیسکوییت روی میز و بردار ، توی هرکدوم اینا بزنی می شه بیسکوییتی..." و هر هر می خندیم از بی مزه گی من!...دنت ها را می خوریم و حرف می زنیم اما نازی یکی در میان غر می زند که "من بیسکوییتی دوس داشتم....چرا بیسکوییتی نخریدی..." و من هربار می خندم ...
می شود امروز و صبح بیدارش می کنم که برویم استخر. یک املت سرخپوستی سریع و بعد سور و ساط استخر. چیپس، پسته و قسمت مهیج داستان. ماگ تراولرم را پر از خرده های یخ می کنم و بعد یک قوطی آبجو را توی آن می ریزم و مثل بیست ساله ها پر از هیجان ِ "ممنوع -نوشیدن" در استخر می شویم. یک توقف کوچک برای خریدن سیگار و بعد می گازیم تا استخر. کمی شنا و باز حرف و حرف و حرف. از رفتن من، از تنهایی نازی، از صاحبخانه ی نازی، از این که پسرهای دور و برش یک مشت عوضی بیشتر نیستند، از این که کاش می توانست یک خانه بخرد...باز از رفتن من. یک ماکارونی برای دو نفر سفارش می دهیم و با چیپس و آبجو می زنیم به بدن و عجیییییب می چسبد این ممنوع ها همیشه. نازی اک اما هنوز چشم اش دنبال دنت بیسکوییتی است و من می خندم به لب های غنچه اش. خسته و له بعد از استخر که سوار ماشین می شویم، کیف ام را می دهم دست اش و می گویم:" بازش کن ..."...کیف را باز می کند و جیغ می زند. شش تا دنت بیسکوییتی، همان موقعی که برای سیگار پیاده شدم خریده بودم و سورپرایز. آویزان ام می شود. نزدیک است تصادف کنیم اما می خندیم. پیاده اش می کنم توی ایستگاه تاکسی. بغل محکم، مواظب خودت باش..و می رود. swarm را مدام چک می کنم که مطمئن شوم رسیده و خیال ام راحت شود. هنوز توی ترافیکم که check in خانه اش می رسد و یک خط که نوشته :" پر از بغض ام...با بیسکوییتی قورتش می دم"..
برادرک ساعت هشت صبح زنگ زد. گوشی را برداشتم و بی این که سلام کنم با خنده گفتم :"بهههههههههههههههههههههههههههههههه"...حرف ام را قطع کرد که :" بع بع کردنت رو بذار برای بعد خواهرک گوسفندی ام!...فقط سریع بگو پروازت چندم فروردین و دقیقا چه ساعتیه!" گفتم فلان روز وفلان ساعت. چرا؟...شنیدم که به یک نفر دیگر آن طرف گفت:"آقای فلونی، من فلان روز و فلان ساعت نمی تونم شیفت باشم. یک روز قبل اش و یک روز بعدش هم نمی تونم.آخه خواهرم داره می ره...". بعد هم سریع از من خداحافظی کرد و قطع کرد. من ماندم و تلفنی که هنوز روی گوشم بود و چانه ای که دویست ریشتر زلزله داشت می لرزاندش. نه برای این که گفت یک روز قبل اش...نه برای فکر کردن به همان فلان روز و همان فلان ساعت لعنتی...نه حتی برای شیفت نماندن اش...نه حتی برای این که "خواهرم داره می ره.." اش....که برای آن "یک روز بعدش" که گفت.برای آن یک روز بعدش که می خواهد نرود سر کار؟...که شاید از الان می داند که می خواهد خانه بماند؟...که بخوابد؟...که پیش مادرک بماند؟...که منتظر شود تا خبری از من شود؟...من برای آن "یک روز بعدش" دارم خودکشی می کنم ریمیا...
دوستان جان،
اگر می خواهید گشایشی در کارتان انجام گیرد، یک وبلاگ بزنید و با انسان هایی همچون خودتان درد و دل کنید و بعد بنشینید و تماشا کنید که چه طور دانه دانه گره های تان باز می شود. از صبح تا همین الان...شش خانه ی زیبا یافته ام که هم جا برای خودم دارند و هم ترنج و تورج.
خدا کند که بشود که بشود.
بچه ها، متشکریم
ارادتمندان شما
باران خانوم. ترنج خانوم. تورج خان!
می گوید، کمی هم با تلخی می گوید البته که بیست تا ایمیل برای اجاره ی خانه فرستاده و همه شان وقتی فهمیده اند دو عدد گربه ما را تا آن سر دنیا همراهی می کنند گرخیده اند و گفته اند، محکم هم گفته اند که "نع". شانه بالا می اندازم که خب من هم سی تا ایمیل فرستاده ام و گفته اند، خیلی محکم هم ، که "نع"، ولی پیدا می شود. می گوید، کمی این بار بلند تر که "خودمان معلق و معوق ایم و آن وقت دو تا گربه هم داریم با خودمان سوار هواپیما می کنیم و می بریم آن طرف دنیا!...فکر کردی برای ات فرش قرمز پهن کرده اند که داری این زبان بسته ها را هم می بری؟!." برق از چشم های ام می رود. احساس می کنم سیاهی چشم های ام پخش می شود و حتی یک نقطه ی سفید هم باقی نمی ماند. چشم های ام درست مثل چشم های تورج می شود وقت هایی که عصبانی می شود. نگاه اش نمی کنم. شروع می کند به گفتن، آن هم این بار خیلی بلند گفتن که اصلا از اول هم فکر ِ دو تا گربه داشتن اشتباه بود و حالا اگر این ها نبودند هزار تا آپشن مناسب برای خانه و زنده گی داشتیم و الان هیچ. او ادامه می دهد و من کم کم احساس می کنم ناخن های ام هم دارند از نوک انگشت های ام می زنند بیرون. تییییز آن قدر که بتوانم پنبه و ابرهای کاناپه را بفرستم روی هوا. شانه های ام را بی این که بالا و پایین بیندازم این بار، می گویم:"sooooo"؟؟؟؟؟؟؟ . می خواهید باور کنید می خواهید نکنید، اما من به غیر از چشم ها و ناخن های ام حس کردم که موهای سر و بدن ام هم چند میلی متر سیخ شده اند و ستون فقرات ام هم دارد گرد و گرد تر می شود!...بی این که نگاهم کند می گوید:" بذارشون شیش هفت ماه این جا بمونن، برادرک ات میاد و بهشون سر می زنه...تکلیف ات که اون جا معلوم شد، بعر برگرد و ببرشون!". امان از دهانی که بی فکر باز می کنند این مردان در زنده گی!..آن هایی که تجربه ی زنده گی با گربه دارند می دانند که وقتی گربه ها چشم شان سیاه می شود و ناخن های شان می زند بیرون و موهای شان سیخ می شود و یک جور غرش ِ مهیبی از توی گلوی شان شنیده می شود، "سوژه ی عصبانیت" فقط یک صدم ثانیه فرصت فرار دارد و گرنه مثل پنبه ی تشک زده می شود و می رود توی هوا!...از گلوی ام همان صدا می آید بیرون.." یعنی توی اون خراب شده هیچ جایی برای من با دو تا گربه های ام نیست ؟"... یک صدم ثانیه فرصت فرار دارد اما از همان استفاده می کند و سکوووووووووت وار می گریزد. بعد من می مانم و چشم های ام که کم کم دوباره سفیدی شان برمی گردد و ناخن های ام که می روند داخل انگشت های ام و موهای ام که نرم می شوند و می خوابند و فکر این که با این ها چه کنم و بی این ها چه کنم؟
اینانلو مرد. من گریه کردم. . ولی برای بابا . بابا این اینانلو را می پرستید. همه ی برنامه های اش را می دید. همه را حفظ بود. همیشه دل اش می خواست می توانست مثل اینانلو برود و ایران را بچرخد. این سال های آخر که همیشه در حال جنگیدن با سرطان لعنتی اش بود، فقط می توانست آرام آرام از کوهی که پشت خانه مان بود بالا برود اما همه جای آن کوه را بلد بود. می دانست کجای اش روباه دارد و کجای اش جوجه تیغی. می دانست کجای اش بوته ی زرشک هست و کجای اش گیاه فلان. بابا که رفت هر بار صدای اینانلو را می شنیدم و برنامه اش را می دیدم، بغض می کردم. دو روز پیش شنیدم که مُرده. پدرِ طبیعت ِ ایران. اگر بابا بود کلی غصه می خورد. چه خوب که نبود چون دلم طاقت غصه خوردن اش را ندارد. با مرگ بعضی آدم ها کنار آمدن راحت تر از کنار آمدن با درد کشیدن شان و غصه شان است انگار. بعضی وقت ها عجیب حس می کنم که اگر بود سنگینی ِ خیلی چیزها روی شانه ام نبود. بعد فکر می کنم که اگر بود و مدام روی تخت بود و مدام شیمی درمانی و مدام آن چشم های نگران و مدام آن دست های نحیف ِ کبود و سوزن سوزن شده و درد و درد و درد . بعد یک چیزی گلوی ام را می گیرد و نفس ام بند می آید از دیدن ِ درد کشیدن اش. بعد یک جورهایی آرام می شوم از آرامشی که مطمئنم دارد. هر جا که هست..هر دنیایی که هست...مطمئنم از دردهای اش خبری نیست.
هرجا که هستی...هر دنیایی که هستی...مواظب خودت باش...ما دنیای بی تو را راحت تر سر می کنیم بابا جان تا دنیای با تو و آن التماس و دردهای توی چشم های ات...
حالا گویا آن اتفاقی که ده سال همه منتظرش بودند افتاده. چراغ دارد سبز می شود و هیچ کس باورش نمی شود. فکر کن ریمیا، حالا!...حالا که می توانستم همه ی credit این داستان را از آن خودم کنم و موقعیت ام از یک اسیستنت تبدیل شود به یک file holder .
زل می زنم به کامیل. چشم های ام از اشک پر و خالی می شوند. دوباره می نشینم روی صندلی. باورم نمی شود. هد ِ دلیگیشن اگر بفهمد از تعطیلات اش پیاده برمی گردد ایران تا جشن بگیرد!...سرم را می چرخانم و به جوانا نگاه می کنم. دفترش را می گذارد روی میز و می آید سمت ام. از آن بغل های سفت مرا می کند و چند بار تکرار می کند که . it is happening...yes it is happening. مثل بچه ها با لب و لوچه ی لرزان و آویزان می گویم: now that Im leaving
باورم نمی شود ریمیا. زنده گی دارد چپ و راست ام می کند انگار این روزها. می دانم که داشتن شغل بشردوستانه دلیل ِ ماندن توی شهری که عذابم می دهد نیست...اما انگار همین کار بشردوستانه دارد هر لوندی ای که بلد است برای ام رو می کند که بگوید من را رها نکن. یک نفر بیاید من را بغل کند و بگوید تصمیم درستی گرفته ام. لطفن یک نفر بیاید و همین الان من را بغل کند و بگوید زنده گی کار بشردوستانه نیست و این کار را می توانم دوباره یک جای دیگر دنیا داشته باشم. یک نفر بیاید لطفن من را همین الان بغل کند و بگوید که مهم نیست که آن کسی که بعد از من می آید پز ِ آن فایل را می دهد و مهم آن خانواده هایی هستند که قرار است زنده گی شان به خاطر این اتفاق تکان کوچکی بخورد. یک نفر ِ لعنتی بیاید من را همین الان بغل کند که از هم نپاشم. لطفن
این که هی توی ذهن ات چک نویس درست کنی و بگویی سر فرصت می نشینم و می نویسم شان، نان و آب نمی شود برای ذهن ِ درب و داغان ات. گره های مغزی ات مثل نقاشی اند، تا بلند نشوی و از دور نگاه اش نکنی نمی فهمی که چه غلطی کرده ای. احساس ام این چند وقت شبیه این است که فیزیک ات شش ماه به تو بگوید که داری پریود می شوی اما نمی شوی!...شش ماه...فکرش را بکن. اگر تجربه ی زایش داشتم حتمن به جای مثال پریود، می گفتم که شش ماه قرار است که بزایی اما نمی زایی. اما خب تجربه ی زایش از آن تجربه هایی ست که همیشه حرف اش را ما زن ها می زنیم اما فکر نکنم تا تجربه اش نکرده ایم بدانیم که چه داریم می گوییم. "بنویس بنویس" های بهروز از یک طرف و حس انفجار گونه ام انگار امروز صبح که صلح اتمی/ حافظ ناظری را شنیدم متلاشی ام کردو باور کردم که هنوز عمر وبلاگ نویسی ام به دنیاست و هنوز نوشتن ام می آید و آن هم چه وحشیانه طور. که میان زمین و آسمان و وقتی که میرنا و علی نشسته اند توی سالن صبحانه و منتظرم هستند، تکست بدهم که حال ام خوش نیست و شما صبحانه تان را بخورید و من دلم چیزی به غیر از صبحانه می خواهد...
قرار است که یک هفته اصفهان باشیم برای برگزاری دوره ی "انسان شناسی". یک هفته کار که حتی اگر بخواهم هم نمی توانم به چیزهای دیگر فکر کنم و چه عجیب نیاز داشتم به این هفته و هفت روزش. که هفت روز بی خیال این شوم که بلیط ام یک بلیط یک طرفه است ، روز هشتم فروردین 1395. یعنی درست همان وقت هایی که تهران دلبری می کند با هوای صاف و خیابان های خلوت اش. هفت روز نمی خواهم به این فکر کنم که "مهاجرت" قرار است من را بزرگ کند و شاید مادرم را پیر!...
می خواهم هفت روز فقط کار کنم و بعدا به همه ی آن چیزهایی فکر کنم که درد مغز درد را هم به همه ی دردهای ام اضافه کرده...بلی. این هفته، فقط هفته ی کار است و آلبوم حافظ ناظری را مزه مزه کردن توی تنهایی اتاق ام. اولین بار کجا بود که این آلبوم را شنیدم؟...هان. محرم بود و من توی تاکسی بودم و شاید هم تنها نبودم و دور و برمان دسته و دود اسفند بود و انگار توی فیلم بودم. همممممممم....زنده گی و بازی های بزرگانه اش....
بگذرم ....باید کم کم بروم...
ما از ای تی ام ِ داخل بیمارستان استفاده می کنیم. هر وقت پول نیاز داریم، سریع از آفیس می پریم توی بیمارستان ِ چسبیده بهمان و از ای تی ام، نیاز مالی مان را برآورده می کنیم. صف سه چهارنفره ای جلوی ای تی ام است. این پا و آن پا می کنم و سعی می کنم سرم را نچرخانم که درد ِ دور و برم توی اتاق انتظار را ببینم. نوبت ام می شود...پول را می گیرم و می دوم سمت در. هنوز پای ام را بیرون نگذاشته ام که کسی از پشت صدای ام می کند..."خانوم ببخشید"...می ایستم و برمی گردم. همان آقایی که پشت سرم توی صف ایستاده بود و من فقط یک لحظه کیف مون بلان اش را دیدم. می آید سمت ام. "عذر می خوام که این جا و این طور ولی فکر می کنید می تونم شماره مو بهتون بدم؟"...زن ها فکر کنم عاشق این لحظه اند. که یک لبخند عشوه دار بزنند و بگویند "ببخشید من متاهل ام!"...این جمله را آن چنان با قر و فر هایی که شنیده ام که مرد بیچاره حال اش از طر بیان کردن این جمله ی کلیشه ای آن چنان دگر گون می شود که اگر زن به اش جواب مثبت داده بود این طور دگرگون نمی شد. لبخند می زنم و برای این که کلیشه ای نباشم می گویم ببخشید من با کسی هستم. تا این جای داستان همه چیز مثل همیشه و همه ی داستان هاست...اما این جای اش یک دفعه یک طورایی می شود که این طور می شود که مرد!( با آن کیف مون بلان اش!) زل می زند توی چشم های ام و از ته وجود و اعماق خود و کیف اش آه می کشد و می گوید:" نمی دونم چرا به نظرم شما بیش از اندازه زیبا و اورجینال و خاص هستید". آه ازین جمله وقتی با کمی حس توسط شما مردها از دهان تان می آید بیرون. آه از این که شما چه قدر بلدید چه کنید آخر!..لبه ی روسری ام را طبق عادت می زنم پشت گوش ام و گردن ام را کمی کج می کنم و با ناز می گویم :" سپاسگزارم!"..و روی ام را برمی گردانم و تا دم ِ در بیمارستان را انگار روی ابرها قدم می زنم. چه می کند compliment بعضی وقت ها با دل ِ ما زن های ضعیف و خر! ... فکر کن ریمیا که یک نفر به تو بگوید زیبا و اورجینال و خاص!!!...حتی خاص! . می خواهم که وارد آفیس شوم اما یک لحظه سرم را بر می گردانم و می بینم که ایشان سوار بر یک بنز ِ SLK قهوه ای سوخته، بوق ِ کوچکی می زنند و بعد لبخند ِ جذابی و خرامان از در بیمارستان خارج می شوند و من ِ "زیبای خاص ِ اورجینال "را تنها می گذارند! . نگهبان ِ پارکینگ ِ ما هم برا ی این که بی نصیب نمانده باشد از این داستان ِ من، به نشانه ی احترام دست اش را بالا می برد که "خدافظ آقای دکتر!"...و قیافه ی من ِ زیبای ِ خاص ِ اورجینال اصلا گفتنی نیست...
مجبور می شوم تنها بروم پمپ بنزین!...نه این یک جمله ی ساده نیست. شاید هم جمله ساده باشد اما بارش بسیار سنگین است. لازم است ذکر کنم این نکته را که در کشور ما یک زن تنها در پمپ بنزین به چشم ِ"بنزین زن" های پمپ بنزین، شبیه یک پیرزن ِ فرتوت بالای صد و هشتاد سال است که دارد از یک کوچه ی تاریک خلوت رد می شود و یک کیف پر از اسکناس های صد دلاری را هم با خودش حمل می کند!...یعنی این قدر ما شبیه ِ ناتوان هایی به چشم می آییم که حامل پول هستیم و پول دار شدن چه آسان با ما!
چشم های ام را یک طوری گرد کرده ام و زل زده ام به شمارنده ی لیتر که در تمام سال های تحصیل ام این طور گرد نکرده ام برای تقلب. تمام. چهل هزار تومان. بفرمایید...و دقیقا همیشه همین طور و از همین جا و خیلی تکراری شروع می شود. "نه خانوم...پنجاه تا زدم"..."آقای محترم داره چهل رو نشون می ده..."...نه ده تا هم از کارت قبلی زدم..."من که ندیدم..."..."می خواستی چشماتو باز کنی ببینی...پنجاه تومن می شه. زود باش ماشینا منتظرن"...همان "می خواستی چشماتو باز کنی" و "زودباش" اش کار دست اش داد. فحش بدهم؟...نه من یک خانوم متشخص با سر و وضع آراسته هستم. جیغ و داد راه بیندازم؟...نه من یک خانوم با یک عدد شغل بشردوستانه هستم!...سرم را بیندازم پایین و بروم؟....نه که آن وقت هستی فکر کند من یک خانوم متشخص با سر و وضع آراسته با یک عدد شغل بشردوستانه ی "خر" هستم!..."خانوم بدو دیگه...پنجاه تومن..."...بدوم؟...بدوم؟...سریع باشم؟...خودت خواستی!...در صدم ثانیه تصمیم می گیرم. زل می زنم به دسته ی مرتب شده ی اسکناسی که توی دست اش است. پنجاه تومانی...صد تومانی...دویست تومانی...پانصد تومانی...هزارتومانی...مرتب و تمیز کنار هم . انگار کن که صد دانه یاقوت یک جا نشسته!...سریع می باشم. اول زل می زنم توی چشمان ِ مرد ِ "بنزین زن" ، چشم های ام را خمار می کنم...یکی از ابرو های ام را می اندازم بالا و با سرعتی باور نکردنی دسته ی اسکناس را از دست اش می گیرم و مثل ِ شاباش می ریزم روی سرش و تا اولین فحش اش را بدهد سوار ماشین می شوم و تخته گااااااااااااااااااااااااااز...
اولین کاری که می کنم زنگ می زنم به برادرک و با بغض می گویم چه کرده ام و او هم اولین چیزی که می گوید این است که "چاله میدونی شدی خواهرک؟" و من سکووووت می کنم و اول سعی می کنم به کاری که کرده ام فکر کنم و بعد سعی می کنم اصلا به اش فکر نکنم ...
چند هفته ی طوفان وار که سخت گذشت. گاهی ش هم حتی تلخ. دارم به این نتیجه می رسم که یادم رفته چه طور باید خودم را مدیریت کنم. وقتی استرس دارم...وقتی خسته ام...وقتی عصبانی ام...وقتی غمگین ام...وقتی بی نهایت خوشحالم...وقتی عشق ام می کشد و خیلی حالت های دیگر که قبلن اصلا به شان فکر نمی کردم و مدیریت می شدم خود به خود اما الان اعصاب ام را تراش می کنند و به قول حمیدرضا شروع می کنم به جفتک انداختن. از بس همه چیز را به جای خاص ! و زمان خاصی حواله داده ام، کلی نوت توی موبایلم پر شده که دارد کاسه ی سرم را هم پر می کند. امروز دیدم که روز تولدم نوشته ام : جواب مسیج های فیس بوک!...یا فردای روز تولدم نوشته ام نرگس را بغل کنم و بگویم گرچه حرف ام را نمی فهمد اما دوست اش دارم!...یک همچین کارهایی را به جای این که انجام بدهم نوشته ام و این سخت نگران ام می کند. امروز چند بار در اتاق ام را بستم و سیگار کشیدم و به خودم گفتم نگران نباش دستپاچه نشو همه چیز درست می شود و مثلا خیلی به خودم کمک کردم. می دانی چیست ریمیا؟...رسیده ام آن جا که دیگر نیازی ندارم که کسی از بیرون ام بگوید همه چیز درست می شود. حوصله ی حرف های بیرون ندارم. دل ام می خواهد خودم آن قدر آرام باشم که خودم بزنم توی سر خودم و خفه شوم از صداهای توی سرم. می دانی چه مرضی گرفته ام؟..ترس!..ترس از رفتن سراغ کارهایی که قبلن مرتب انجام شان می دادم اما به هر دلیلی چند وقت است که نرفته ام سراغ شان. مثلا نقاشی...مثلا تمیز کردن ابروهای ام...مثلا وبلاگ و اینستاگرامم...مثلا فیس بوک...مثلا بهشت زهرا رفتن...مثلا شاپینگ...و خیلی کارهای خنده دار دیگر که فکر کردن به شان بهم استرس مرگ واری می دهد. امروز آمدم این جا و نوشتم که یکی یکی بروم سراغ همه شان. دل لرزه دارم این روزها و جرات ندارم به کسی بگویم چون آن وقت خیلی باید توضیح بدهم و از حوصله ی انسان ها خارج است. نیاز به سفر دارم ...سفر سفر سفر...سفر تنهایی...از آن هایی که می نشینم روی زمین گوشه ی فرودگاه ابوظبی و با موبایل ام تند تند از پای آدم هایی که از جلوی ام راه می روند عکس می گیرم...
نفس های شماره شماره ام را به هیچ کس نمی گویم که نگران نشوند..آخ چه قدر حرف داشتم و نزدم این چند وقت...آخ که چه قدر حس توی من دارد رشد می کند و من ننوشتم شان. زمان اش مهم نیست قول می دهم بنشینم و بنویسم شان. آشتی کنم با خودم..دنیا بروفق مرادم می شود...حضرت پاییز هم آمده. نیاز به لباس های جدید دارم و کفش..و یک عالمه چیزهای جدید برای یک آدم ِ تازه سی و دو ساله شده...
خواستم بیایم و بنویسم که طوفان دیشب و امروز آرام شده و دراتاق ام را بسته ام و دارم بر خلاف مقررات توی اتاق ام سیگار می کشم. اما خوب فکر کردم و دیدم طوفان دیشب و امروز همان لحظه توی آسانسور تمام شد که بسته ای را دادند دست ام و دیدم شبیه بسته هایی نیست که هر هفته برای مان از افعانستان و عراق و سوریه پست می شود. آن موج های هزار متری همان لحظه ای توی دل ام خوابیدند و آرام گرفتند که همان جا توی آسانسور بسته را باز کردم و بغض ام را نگه داشتم تا برسم توی اتاق ام و در را ببندم و قطره قطره بشود همه ی آن موج ها. آدم انگار بعضی وقت ها یادش می رود که بعضی آدم های دیگر آمده اند روی زمین که آب سرد بریزند روی آتش ِ آن ها. آدم یادش می رود که هنوز آدم هایی هستند که می توانند بی توقع برای تو لحظه هایی بسازند که تا آخر عمر یادت نرود. یادم نمی آید آخرین باری که یک نامه ی دست نویس مچاله با کلی جنگولک بازی این طرف و آن طرف اش گرفتم کی بود. گمان ام یازده دوازده ساله بودم. یک نامه ی کاغذی با نقاشی و شکلک که هر خط اش خنده و گریه آدم را قاطی کند، چه جور پیامی می تواند داشته باشد جز این که تو یک آدم ِ اورجینال ِ وحشتناک اورجینال ِ ناشبیه به بیشتر ِ آدم هایی. چیزی که من با همه ی سعی کردن های ام نیستم و نمی توانم باشم. این روزها که تمام شوند و همه چیز رنگ آرامش بگیرند، می دانم که می نشینیم و رفیقانه دو تا کافه فرانسه می خوریم و من می گویم که چه و چه و تو بی این که من را نگاه کنی زل می زنی به دیوار ِ پشت من و می گویی چه و چه و...انگار هیچ کس توی دنیا نیست جز ما و کافه فرانسه مان.
آن روز تلگرام را باز کردم و دیدم توی گروه دوستان کلاس نقاشی مان از آن زمزمه هایی ست که به سر تا پای ام رعشه می اندازد. صفحه را بستم و بی این که حرفی به کسی بزنم سعی کردم که فراموش کنم. به خودم دلداری دادم که همه چیز درست می شود و خوب می شود...;جدی نگیر....فراموش کن! موفق هم شدم! تا خود ِ صبح گریه کردم. شده که بعضی وقت ها همه ی هستی بخواهند به تو واقعیتی را اثبات کند و تو با همه وجود می دانی و باور داری که درست است و حق با هستی است ولی فقط و فقط مقاومت کنی و خودت را به کوچه ی علی چپ بزنی چون فکر کنی که این بار را نمی توانی؟..چون مطئنی که این بار کمرت می شکند اگر باور کنی؟...
مثلا این که زهره جون توی کماست و برویم ازش خداحافظی کنیم. همین؟!...به همین راحتی؟...می آمد جلوی چشمم همه ی پانزده شانزده سال گذشته...دوشنبه ها...کلاس نقاشی...و زهره جون...همه ی آن خاطره ها...آن حجم از محبت...آن وسعت از انرژی و روحیه...نه نه نمی خواهم بهش فکر کنم. به راننده ی آژانس می گویم که راه را عوض کند و برود بیمارستان پارس. آخ آن پارس لعنتی ...آخ آن پارس ِ بی همه چیز..خانم این جا پیاده می شوید؟...بله...می خواهم اما نمی توانم...اشک می ریزم به پهنای صورت ام...الان پیاده می شوم آقا...همین الان...پاهای ام خشک شده...راننده از توی آیینه زل زده به من...هر جور که راحتید خانوم...از این طرف ِ خیابان و توی تاکسی...زل می زنم به یکی از پنجره ها،...فکر می کنی که من می روم داخل و می نشینم کنار ِ زهره جان ِ بی جان و دست اش را می گیرم و باهاش خداحافظی می کنم؟...آن قدر ساده ای که فکر می کنی آدم توی زنده گی اش این کار را می تواند با چند تا از عزیزان اش کند؟...با ف؟...بعد بابا...پدربزرگ؟...حالا زهره جون؟...نه عزیزم. من آن قدر ها هم هنوز مرگ زده نشده ام که عادت داشته باشم به مردن در ثانیه. اشک های ام را پاک می کنم ...نه خیال ات راحت باشد که هیچ اتفاقی نمی افتد...نه اصلا...آقا برویم...زهره جون هفته ی دیگر می بینم ات سر ِ کلاس... می روم سر ِ کار...عادی و جدی...می خندم و وقتی نرگس می پرسد خوبم...می گویم که خوب و عالی ام.می خواهم حرف بزنم...اما چیز مهمی نیست که بگویم!...یک کُمای ساده که چند وقت دیگر خوب می شود..بعد می شود این که زهره جون از بین ما رفت و من باز سکوت می کنم. تلفن بچه ها و نجمه جون را جواب نمی دهم...شوخی شان گرفته...حوصله ندارم..بابا یک مرگ ِ ساده است، خوب می شود. می شود مراسم خاکسپاری...بعد مراسم ِ یادبود...من هنوز سکوت مرگ گرفته ام...با هیچ کس حرف نمی زنم...همه ی این ها خواب است...دل ام نمی خواهد دلداری دهم و دلداری ام دهند ...مطمئن ام زهره جون خوب می شود...حوصله ی حرف زدن ندارم...این جمعه می روم بهشت زهرا و به اش می گویم که باید خوب شود...این بچه های کلاس نقاشی شورش را در آورده اند...اه
از آن روزهای پیچیده افسرده ام!..کلاس عربی ام را پنج دقیقه مانده به کلاس کنسل کردم و از همه ی هستی شرم سارم! یعنی خانوم معلم احتمالن پشت در ِ آفیس بود که من مسیج دادم و خدا می داند که اگر یکی این کار را با من می کرد چه بلایی سرش می آوردم. ولی هرچه خودم را زدم دیدم توان ِ نشستن و گوش دادن و تمرین کردنِ این زبان ِ ناظریف را ندارم!. حوصله ی کار و این ده تا مهمان ِ کله گنده ای را هم که از هدکوارتر می آیند را به هیچ وجه ندارم. نرگس پرید توی اتاق ام و با ذوق گفت از شنبه تا جمعه ی هفته ی بعد هر شب مهمانی داریم با کله گنده ها و کف و سوت و هورا به هفت شب مستی و راستی و بعد شروع کرد بی تنوره رقصیدن! من دقیقن شبیه بارپاپاپا پهن ِ زمین شدم از افسردگی و با زمین یکی شدم. دکتر یک کلمه گفت که مادرک باید آنژیو شود و وضعیت اش اورژانسی ست. مادرک آرام بود...من هم. ولی چشم های برادرک که گرد شده بود و زل زده بود به من را باید می دیدی. من سرم را برنگرداندم که نگاه اش کنم اما از کنار چشم ام می دیدم که زل زده به من با آن چشم های درشت و مشکی. انگار که من باید جواب بدهم که چرا رگ های مادرک این قدر نا بسامان و ضعیف شده. حالا از آن روز دقیقه ای شصت و هشت بار زنگ می زند. "سلام چه طوری؟ چه خبر؟"...می گویم" از پنج دقیقه ی پیش تا حالا هیچ!..فقط یک خمیازه کشیده ام و یک بار هم سرفه کردم و ..آهاا ای وای داشت یادم می رفت...صد بار هم پلک زدم!..".اصلا هم نمی خندد به شوخی های ام.فقط حرف خودش را می زند. حرف های اضطراب وارش که دل ام را می چلاند. دیشب ایمیل ویزای اف هم آمد. همه ی قبل و بعد از من ایمیل ویزای شان آمده اما دیگر انتظار این که اف هم ویزای اش بیاید زودتر از من را نداشتم. دیشب قبل از خواب، به روال این روزها به خودم اس ام اس دادم!.." نگران نباش و حتمن حکمتی هست. ویزایی که بیست روزه می آید سه ماه شده که نیامده و این حتمن داستانی دارد. نگران نباش و به این فکر کن که زنده گی ات آن جایی ست که خاطره های ات هست...آن جایی که بابا هست و مادرک هست و برادرک و همه ی آن هایی که دوست شان داری. شب به خیر"...
این روزها به خودم زیاد اس ام اس می دهم. اسمم را گذاشته ام "اون دختره روی زمین" و مثلا خودم آن بالا بالاها هستم و سعی می کنم از دور به خودم و شرایط ام نگاه کنم و بعد اس ام اس بدهم. بد هم نیست. گاهی اس ام اس های ام واقعن تکان دهنده است.
همین الان که داشتم این را می نوشتم خواستم بیسکوییت ام را بزنم توی کافی ام که بیسکوییت افتاد توی ماگ!..نگاه اش کردم نگاه اش کردم..کمی قل قل کرد و رفت ته ِ کافی. هم حالی ِ عجیبی نسبت به حال خودم امروز و بیسکوییت غرق شده حس کردم.. خجالت آور است.بروم به کارم برسم...آه یادم رفت بگویم که هر دو تا دوره ی آموزشی که به مدرک های اش نیاز شدیدی برای آینده ام داشتم کنسل شد به قوه ی الهی. آن که در ژنو بود که به لطف ِ این علت که من از ایران ام و در ایران که نه از جنگ خبری هست و نه در گیری ای...آن یکی هم که سه هفته در ایران بود به لطف ِ کوته نظری و حسادت ِ همکاران برگزار کننده و بی عرضه گی ِ رییس ِ اینجانب...
آه که این روزها چه قدر خوش می گذرد و حواس مان نیست.
سرخوش زنگ می زنم به مادرک که ببینم نتیجه ی چک آپ اش چه بوده. یعنی راست اش خیلی بدون نگرانی و واقعن سرخوش شماره اش را می گیرم. دارم بعد از مدت ها آشپزی می کنم. ماکارونی با همه ی وجود!..انگار توی ذهن ام دارم می شنوم که "خدا رو شکر چیزی نبود" اما صدای مادرک با صدای توی سرم قاطی می شود که "قلب ام انگار مشکلی داره...نمی دونم چرا دکتر گفت تالاسمی دارم!...تست ورزش هم گفت به خاطر ِ نتیجه ی ام آر آی ِ کمرم نمی تونم بدم... باید برم مرکز هسته ای..." نمی فهمم که چه دارم می شنوم. زل زده ام به گوشت چرخ کرده و پیاز که دارند با هم می سوزند. می گویم توی دل ام:" مامان که سالم ِ سالم بود...این داستانا چیه..."...بعد یادم می افتد که مامان ِ سالم ِ سالم مال ِ وقتی بود که بابا بود. "تنها شدن" چه می کند با ما آدم ها ریمیا. خودم را می گذارم جای مادرک...ازدواج می کنم...بچه دار می شوم...اولی دختر...دومی پسر...بزرگ می شوند...دخترم ازدواج می کند...پسرم دانشگاه می رود...شوهرم مریض می شود مریض می شود...مریض می شود و بعد هم تمام!...من می مانم و سی و سه سال خاطره...من می مانم و تنهایی...مریضی؟...من اگر بودم دور از جان مادرک مرده بودم روزی صد بار...مادرک قوی ترین است که هنوز سه ساعت می ایستد توی آشپزخانه و برای من و برادرک آشپزی می کند که یک شام دور هم باشیم. دل داری اش می دهم که چیزی نیست و این دکتر ها هیچ نمی فهمند و فقط برای این که خیال مان راحت شود برود و تست قلب بدهد. صدای اش مضطرب است. قطع می کنم و چند دقیقه بعد می خواهم برای اش اس ام اس بدهم که نگران نباشد. شماره ی بابا را دارد. دست ام می لرزد...صفحه ی مسیج را می آورم پایین...پایین...پایین....سُرش می دهم پایین و پایین تر...انگار می روم لایه لایه زیر ِ زمین...می رسم به آن هایی که به بابا زدم...توی بیمارستان که بود...صبح به خیر ها و شب به خیر ها...خوب می شوی ها...دوستت دارم و دوستت داریم ها...نگران نباش ها...می رسم به مسیج های اش..شعر های اش...کجایی های اش...برایم از توی اینترنت این و آن را پیدا کن های اش...صفحه ی گوشی را می چسبان ام به لب های ام..کلمات اش را می بوسم...یاد انگشت های اش که این کلمه ها را تایپ کرده...کاش از آن پایین پایین پایین های زمین...یا از آن بالا بالا بالاهای آسمان می آمدی پیش مان ..که این همه مریض نمی شدیم...که این همه خانه ی بدون تو درد نمی کرد...
زود به خودم می آیم. یاد گرفته ام زود آمدن به خودم را. پیاز و گوشت را از زغال شدن نجات می دهم. می زنم برای مادرک..." خودت رو برای ما لوس نکن مامان خانوم...هیچیت نیست تپل ِ من. فردا می ری آزمایش و می بینی که هیچیت نیست و بعد باید واسه من و اون پسره لازانیا درست کنی خوشگل جانم"...و send...
امروز این همه کار کرده ام به خیال این که سرم را بلند کنم و ببینم ساعت شده چهار و باید بروم خانه اما سرم را بلند کردم و دیدم هنوز حتا ساعت دو هم نشده! روزهای کرخت و کش داری را می گذرانم. نمی خواهم به روی ام بیاورم که چه قدر منتظر ایمیل لعنتی ویزای ام هستم. نه این که عجله و عطش ِ رفتن داشته باشم، نه. اصلا. فقط انگار پرونده ی این پنج سال لعنتی را می خواهم تف کنم و بیندازم کنار. خوب هم می دانم که نباید به اش فکر کنم چون درست وقتی اتفاق می افتد که بهش فکر نمی کنم. دست خودم نیست ریمیا اما. انگار همه ی پنج سال قبل یک طرف و این یکی ماهی که دارد کشششششششششششششششششششششدار می گذرد یک طرف. گاهی خجالت می کشم از خودم. منی که کارم با آن هایی ست که منتظرند و شرم دارم از مقایسه ی خودم با آن ها. آن هایی که یک پسر داشتند و حالا سی سال شده که منتظرند خبری شود از یکی یک دانه شان. سی سال ریمیا. سی سال. فکر کن من سی سال منتظر بمانم مثلا. فکرش هم مریض ام می کند. تازه انتظار برای ویزا کجا و انتظار برای جگر گوشه ات کجا.
بغض بدی دارم این روزها. تنها قسمت خوب داستان پررنگی ِ توست و الا روزهای بد بیاری و کم شانسی و بی حوصله گی و بلاتکلیف واری را می گذرانم. تو داری روز به روز و لحظه به لحظه کنارم می آیی و راست اش گاهی متحیرم می کنی. این که یک شب در میان ساعت که می شود یازده بلندم می کنی، گاهی به زور و "بدون ِ موبایل" می رویم امیر شکلات ِ تازه باز شده توی کوچه مان و همیشگی های مان را سفارش می دهیم و گپ می زنیم چون موبایلی توی دست مان نیست که الکی باهاش ور برویم. من موکای مخصوص و تو اسپرسوی مخصوص و بعد قدم می زنیم تا خانه و تو همیشه توی همین بیست قدم ِ مانده به خانه دست ام را می گیری و می گویی به هیچ چیز فکر نکن ...زنده گی کن چون زنده گی منی..تو و آن دو تا گربه ی شبیه به خودت...و من همیشه از این جمله می خندم که من شبیه گربه ام؟...و تو می گویی...نه...کم نه!...و بعد می رویم خانه و می خوابیم...تو می خوابی و من مدام آن قدر غلت می زنم و این طرف و آن طرف می شوم و ترنج و تورج را بغل می کنم و سرم را می کنم توی موهای شان و به فردا فکر می کنم که بالاخره خواب ام می برد...
همکار افغانی ام صبح با حالتی استیصال وار آمده توی اتاق ام که چاق سلامتی اول ِ هفته را بکنیم. دارم کافی ِ اول صبح ام را با سیگار ِ اول صبح ام رو به پنجره ی اتاق ام نوش جان می کنم. برمی گردم و می گویم :"خوبی؟"...یک آه ِ بلند بالا می کشد و دست اش را می زند به کمرش و به یک نقطه از زمین خیره می شود و بعد طفلکی وار می گوید "اگه مادرای کیک ها بذارن". نمی دانم چه طور توی ذهن ام با سرعتی باورنکردنی این جمله را این طورمعنا می کنم که ایشان حتما یک دو جین بچه دارند به شیرینی ِ کیک! و حتما ما در ایران به بچه های مان می گوییم قند و عسل و آن ها در افغانستان می گویند کیک و پنکیک! ...و حتما هم ایشان یک دو جین همسر دارند که حالا ذله اش کرده اند و فرایند ِ این دو واقعیت شده است این جمله که "اگه مادرای کیک ها بذارن"!. از یک طرف هم اما یک دفعه در صدم ثانیه یادم می افتد که ایشان تازه ازدواج کرده اند و با یک عدد دخترک ِ تازه عروس زنده گی می کنند فقط و فقط!...بعد چون من دارای ذهنی با عملکرد بالا هستم اصولن، دوباره سریع به این نتیجه می رسم که هاااااااااااااااا حتمن نو عروسک ِ ایشان، بار دار شده است و بچه شان از بس شیرین است بهش می گویند "کیک" و این هم شده بابای کیک و آن دخترک هم شده مادر ِ کیک!..دیگر اما ذهن ام نمی دانم چرا به این فکر نمی کند که چرا مادر کیک را مادرهای کیک ها می گوید پس ایشان؟! سعی می کنم فرضیه های از سر گذشته را بررسی کنم و یکی شان که محتمل ترو معقول تر و در حد شخصیت ام تر است را به زبان بیاورم. لبخند می زنم و می گویم:"عه وا...به سلامتی . شیرینی ش کو"؟...ایشان نگاهی نه چندان کم سوال به من می اندازند و می گویند:"برای مادر کیک ها هم شما شیرینی می دین؟" درست چند روز پیش بود که ایشان با یک ماشین جدید آمدند آفیس و من سعی کردم برای شان فلسفه و فرهنگ ِ" شیرینی دادن "را توضیح دهم مفصل و این که چرا و چه زمان و به چه کسی شیرینی تعلق می گیرد! و هدفی نداشتم جز این که شاید برود و برای مان کیک رد ولولت بخرد از سوییت بلیس!. آخرین قطره ی کافی و آخرین پک ِ سیگار را سر می کشم و بلند می خندم که:"اصن واسه مادر کیک شدن شیرینی ِ تخصصی باید بدی!"...نگاه گیج اش را می گذارم به حساب سدهای ِ زبانی مان و می نشینم پشت میزم. خیلی جدی می رود پشت پنجره و می پرسد:"حالا چه کنم؟...چه طور باید کُشت شان؟". باز نمی دانم که ذهن ِ "عملکرد-بالا"ی ام چه طور به این نتیجه می رسد که "آخی...نوعروسک دو قلو باردارشده و این بارداری از نوع ناخواسته بوده و این ها هنوز می خواهند لاو بترکانند و حالا هم در فکر ِ سقط ِ دو قلو ها هستند!". کمی مغموم می کنم چهره ام را و بلند می شوم می روم کنارش و می گویم:" ینی هیچ راه دیگه ای نداره؟...گناه دارن". دوباره گیج و منگ نگاه ام می کند و می گوید:"من و خانمم جفت مان چندش مان می شود!...اصلا نمی توانیم بخوابیم شب ها از ترس. سم از کجا بخرم؟ ". این جاست که ذهن ِ زیبای ام دیگر یاری نمی کند. چند بار پلک می زنم و آب دهان ام را قورت می دهم و جرات ام را جمع می کنم و می گویم:" با سم می خوای بچه هاتو بکشی؟!...خب خانوم ات هم که می میره احمق!...لااقل با دکتر مشورت کنید"..و دیگر نمی گویم که مردک ِ کصافت ِ بی مسوولیت...شما وجدان دارید؟....با سم می خواهید بچه کشی کنید؟...
یک لحظه احساس می کنم که رنگ به رنگ می شود صورت اش. رنگین کمان اگر بگویم بی راه نگفته ام. یک دور دور ِ خودش می چرخد و لرزان می خندد و یک جمله پرتاب می کند سمت ام که "what the hell r u talkin about...i m talkin about cockroaches.."
,و من مثل آتشفشان فوران می کنم از خنده و این بود گونه ای که هفته ام آغازشد..
________________________________________________
* در افغانستان به سوسک، مادر کیک ها می گویند!
مادرک زنگ زد. درست وقتی که داشتم ششمین سیگار امروز را توی اتاق ام با در ِ بسته می کشیدم. ششمین سیگار بعد از ششمین دعوا!...شروع کرد به گلایه که چرا دو روز است به اش زنگ نزده ام. تیر ِ خلاص ام بود حرف اش. داد زدم سرش و گوشی را کوبیدم. خود ِ جدیدم مبارک!...متحیرم از خود ِ این روزهای ام که عصبی ام و آثاری از آرامش ِ همیشگی ام توی خودم پیدا نمی کنم. یا سکوت ام یا داد می زنم. حد ِ میان ام از بین رفته. ششمی را تمام کردم و هفتمی را هم...
دوباره گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم. معذرت خواستم و گفتم که این روزها حال خوشی ندارم و ببخش. یک جور سکوت مادر و دخترانه و بعد آرام گفت:" می فهمم دخترم...اشکالی نداره..آدم که همیشه نمی تونه بگه و بخنده و خوشرو باشه...بعضی روزا آدم حوصله ی هیشکی رو نداره...اشکال نداره مامان جون..سعی کن چند لیوان آب بخوری تا بدن ات آروم شه...". انگار همه ی دنیا یک دفعه "شانه" شد برای اشک های ام. عصبانیت ام شد اشک و هق هق. یکی از اولین بارها...نه اصلا خود ِ اولین باری بود که مامان این طوری با من حرف زد. شاید هم اولین باری بود که من این طوری برای اش یک جمله ای درد و دل کردم. دل ام خواست اش. بابا را هم. دل ام یک دفعه مامان ام را کنار بابا خواست. نه مامان ِ تنهای بی بابا. دل ام پر زد برای شام و ناهارهای چهار نفره ی روزهای با بابا.
به خودم آمدم دیدم هق هق ام و مادرک هم گوش ِ هق هق ام. چشم های ام را روی هم فشار دادم و گفتم:"آره مامان..راست می گی...برم یه.." آمدم بگویم سیگار، حرف ام را خوردم ."یه لیوان آب بخورم...بهتر می شم..".با آن صدای شیشه ای و مخملی اش خداحافظی کرد و من دست ام رفت سمت ِ هشتمی...
شاید بروم سفر آخر هفته را. یک چیزی توی این شهر دل ام را می گیراند و می شکند که نمی دانم چیست..اما هست. سنگینی اش ...تاریکی اش و نا معلومی اش.
موهایم را برای اولین بار در عمرم رنگ کردم. در سی و دو سالگی. دوازده سال ِ تمام (بله دقیقن از بیست سالگی) مجبور بودم که برای همه گان توضیح دهم که رنگ موهای ام را دوست دارم و دل ام نمی خواهد عوض اش کنم. حالا هم نمی دانم چه شد که بی هوا و بدون هیچ تصمیم قبلی، رفتم و نشستم روی صندلی آرایشگاه و گفتم : "موکایی لطفن!". نتیجه از آن چیزی که فکر می کردم بهتر شد. گرچه که من دو سانتی متر مو بیشتر ندارم و شاید آن قدرها هم به چشم نیاید ولی همین که موهای ام توی آیینه از جو گندمی تبدیل به غیر ِ جو گندمی شده، حس خوبی دارم.
یک جور حس و قدرت زنانگی ِ انگار تو خالی و الکی!
داستان خیلی انگار عادی شده. انگار اصلا از اول هم همین طور بوده. که مرد تنها زنده گی می کند و می رود سر کار و هفته ای دو روز هم بچه را می بیند و زن هم تنها زنده گی می کند با بچه! و صبح ها بیدارمی شود و صبحانه ی بچه را می دهد و بعد لباس می پوشند و بچه می رود مهد کودک و زن می رود سر کار و بعد از ظهر هم با هم برمی گردند خانه و ...انگار همه چیز اصلا همین طور بوده از اول. خب می دانی ریمیا؟ به نظرم همه ی اتفاق های متاثر کننده ی دنیا از همین قانون پیروی می کنند. اول اش می چسبانندت به ته ِ دنیا و شیون و مویه می کنی. بعد می گذرد و می گذرد و آن چنان حل می شوی توی روزها که اصلا نمی توانی فکرش را کنی که قبلن چه طور بوده. یک جوری با داستان کنار می آیی که انگار سال ها برای این لحظه ی تلخ آموزش دیده بودی. درست مثل نبودن ِ بابا...مثل ِ نبودن ِ ف توی دو نفره های مان با نازی...مثل نبودن ِ نرگس...مثل ِ نبودن ِ بابایی...مثل دیدن ِ مادر هدیه ،وقت هایی که تنها می نشیند سر ِ خاک اش.کاش همیشه وقتی توی آن اتفاقی...بفهمی و بتوانی خودت را ببینی و جمع و جور شوی که دردت کمتر شود. که کمرت نشکند. که پوستت چروک نخورد. غم های ام رسوبی شده اند ریمیا. یعنی مثلا توی روز لحظاتی را اختصاص می دهم که به شان فکر کنم و بعد..دوباره مشغول کار می شوم!..چون می دانم نه کاری از دست ام بر می آید و نه توان ِ درگیری باهاشان را دارم. از ویزای ام خبری نیست و نمی دانم کجا مانده و خودم هم نمی دانم کجا مانده ام. بعضی روزها دل ام می خواهد بمانم توی همین کشور و همین جا با همه ی آن هایی که دوست شان دارم، زیر ِ همین آسمان ِ همه جا این رنگی زنده گی کنم. بعضی روزها اما می نشینم و گریه می کنم که هیچ هم دل ام برای هیچ کس و هیچ چیز این جا تنگ نمی شود و می روم و آن جا بچه ام را بزرگ می کنم! توی زنده گی ام کم پیش آمده که این قدر متزلزل باشم و همین نگرانم می کند. تصمیم گیری برای ام همیشه ساده بوده. یا این طرفی..یا آن طرفی...یا هیچ طرفی. از سی گذشته ام و این را خوب می فهمم!...همدم ِ این روزهای ام نرگس است. دنیای اش متفاوت است اما با من رو راست است و من را می خنداند و می شناسدم. باید یک روز بنشینم و از لحظه های ام باهاش بنویسم. آن لحظه هایی که می نشینیم پشت در ِ مزون و روبرو را نگاه می کنیم و اشک می ریزیم و باز روبرو را نگاه می کنیم و حرف می زنیم. یا شب ها که بیدار می شوم و مسیج می دهم و بیدار می شود و من اشک می ریزم و او گوش می دهد. انگار تازه پیدا کرده ایم هم را...و همین روزها شاید از دست بدهیم هم را...
مرد نشست توی ماشین.
سلام...سلام...سلام...
غزل طلاق گرفته!
آه...آه...آه...
حق طلاق داشته...از حق اش استفاده کرده. حق برای طاقچه که نیست. برای استفاده است. بچه؟...بسوزد و بسازد برای بچه؟...این را زنی می کند که هیچ کاری از دست اش بر نیاید و از تنهایی دست و پای اش بلرزد. نه غزل...که همین طوری اش ماهی یک جاب آفر از شرکت های خفن ِ آن طرف ِ آبی دارد. بچه پدر و مادر می خواهد؟ آه for God sake این حرف ها قدیمی شده دیگر. بچه بزرگ می شود . حالا گیریم کمی سخت. اصلن چرا غزل باید خانومی کند و فراموش کند؟...عشق؟...خاطره؟...عجب کلمه های دهن خفه کنی!...چه طور مرد این کلمه ها را یادش نبود وقتی با معشوقه جان اش وقت می گذراند؟...
مرد گریه کرد. آقای نویسنده سکوت. من به ف الف کاف رفتم...از دیدن مردی که روبروی ام اشک می ریخت...چیزی درون ام شکست و صدای اش را شنیدم. از فکر کردن به این که غزل به جای بخشیدن، انتقام گرفته...از فکر کردن به این که اگر من با مردی پنج سال می بودم...شاید شش سال حتی!...و بعد زن اش می آمد و همه چیز را به آقای نویسنده می گفت...آقای نویسنده چه می کرد؟...مرد چه می کرد اگر داستان ِ او، داستان غزل بود...اگر این من بودم که رابطه ی پنهانی ام ، رو شده بود...چه حرف هایی برای گفتن داشتم؟...بچه...بچه...بچه اکم چه می شد؟...
این بلاگ اسکای چه بلایی به سرش آمده دیگر. چرا این شکلی ِ غریب شده. قبلن شبیه یک اتاق زیر شیروانی بود که آدم می نشست و زر "اش" را با خیال راحت می نوشت. الان شده شبیه صحنه ی تاتر که مجبوری زرت را فریاد بزنی و همه هم چشم دوخته اند به تو و لب های ات. دنده ی چپ و کج ِ امروزم همین را کم داشت انگار.
حرف های ام تمام شد و نگاه کردم دیدم با چشم های از حدقه بیرون زده دارند من را نگاه می کنند. "باران تو اما دیروز نظرت فرق داشت...خیلی روشن تر و مهربون تر بودی...اینا چیه الان گفتی؟...واقعن این طوری فکر می کنی؟...پس انسانیت و اخلاق چی می شه؟". خیال ات را راحت کنم عزیزم. اگر شما مردها آن طوری هستید که وقتی زن تان به قول خودتان "همه" ی نیازهای تان را برآورده نمی کند می افتید دنبال معشوقه، ما زن ها هم همینیم. هر کی نداند فکر می کند "همه" ی نیازهای شما واقعا یک مفهوم ِ پیچیده و غیر قابل هضمی ست خیر سرتان!...اصلا ما هم همینیم. بعضی روزها روشنفکر و مهربان و صبوریم و بعضی روزها اصلا بی علت ،وحشی و عقب افتاده و خریم. به کسی هم ارتباطی ندارد اگر من بخواهم از ساعت ِ دو تا ساعت ِ دو! توی پول پارتی باشم و با همه بلاسم و دل بدهم و قلوه بگیرم و اصلا ته اش لب بدهم و لب بگیرم!...آن روانشناس ِ زهر ِ ماری ِ این روزها هم ته ِ مخ اش این است که مرد اگر پرید، نیازهای اش براورده نشده و زن اگر پرید، آخ آخ آخ خراب و هرز است. غزل حق دارد هر کاری دل اش می خواهد با بچه اش بکند و بای د وی این هم به کسی ارتباطی ندارد. تکلیف اش را روشن کند؟...اصلا دل اش نمی خواهد تکلیف اش را روشن کند. دوست دارد با تکلیف ِ تاریک زنده گی کند. شما چه زود فراموش می کنید آقایون گندهای زده تان را. پشیمانید که پشیمانید. پشیمانی هم شد status محض رضای خدا؟...که شما اشتباه کنید کرور کرور و ما انسان باشیم ناز ناز؟...روی بد دنده ای افتاده ام. "خاطره" برای ام اندازه ی ارزن هم ارزش ندارد. چشم بسته طرف ِ غزل ام و می دانم که این درست نیست. نمی خواهم حس ام را به زور برگردانم سمت ِ چیزی. فکر می کنم اگر این طوری ام...باید خالی شوم حتمن. نباید سخت بگیرم به خود ِ عزیزم!...خود ِ طفلکی ام. خود ِ وحشی ام!...تصمیمم را برای ترنج و تورج و تندر گرفته ام. ویزای ام بیاید...می برم شان. گفتم که بدانی ریمیا که هم می روم و هم می برم شان. نازی دارد با وکیل مشورت می کند. اصلا نازی باید هر کاری دل اش می خواهد بکند. با بچه فرار کند و دست همه را بگذارد توی پوست گردو!..خیلی هم خوب و عالی. دنیا سر و ته ندارد. نه این ورش..نه آن یکی ورش..اگر وری باشد در کار. گفت داغ ِ بچه را به دل ات می گذارم...گفتم من هم داغ تو را به دل خانواده ات!...بچرخید بچرخید..بچرخیم بچرخیم...
پ.ن. اول و آخر.داستان ها و شخصیت ها و موقعیت ها و زمان های این وبلاگ از این به بعد کاملا تخیلی می باشند. لطفا ذهن ِعزیزتان را درگیر این اراجیف نکنید. با تشکر. من و دنیام!
من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: "دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟"..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید...بابا چاق شده. سال هاست که به خاطر بیماری اش وزن اش زیاد نشده اما حالا انگار یک آدم ِ سالم و سرحال است. مادرک و برادرک می روند توی رستوران. دارم دنبال شان می روم که یک دفعه توی خواب یادم می افتد که بابا مُرده!...از روی پله ی اول برمی گردم و می ایستم به تماشای بابا. دل ام خوش می شود که بابا الان می رسد نزدیک و من می بینم اش و بغل اش می کنم و دل ِ بی صاحب ام آرام می گیرد...بابا قدم برمی دارد و قدم بر می دارد و قدم برمی دارد....اما نمی رسد و نمی رسد و نمی رسد...قدم بر می دارد اما نزدیک نمی شود...بغض می شوم. می نشینم روی زمین جلوی در ِ رستوران و به همان هاله ی دور که می دانم باباست زل می زنم و اشک های ام می آیند و می آیند و می آیند اما بابا..نمی آید و نمی آید و نمی آید...
سخت است کنار آمدن و نشستن کنارش توی یک خانه. هرروز که می گذرد نه عادی می شود و نه تکراری داستان اش و داستان شان. مجبورم منطقی باشم و طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. به هر حال به خاطر وضعیت موجود مجبور است خانه ی ما باشد و نمی دانم تا کی. سکوت و حال خراب اش پریشان ام می کند. از سنگ که نیستم. از آن طرف هم روزهایی که به بچه اک و غزل سر می زنم، حال و روز ِ غزل روان ام را به هم می ریزد.
همه ی اتفاق ها دارد پشت سر هم می افتد و فرصت نفس کشیدن ندارم. مدیکال ام آمد و فرستادم اش و باید منتظر ویزا باشم همین روزها و بروم نروم افتاده به جان ام! غزل و بچه اک و مرد و داستان شان و داستان های خودم و آقای نویسنده تنیده شده اند به هم لایه به لایه. یک روز این یکی..و یک روز آن یکی!...روزگار شوخی اش گرفته با من انگار. من این روزها غزل ام و غزل باران. نامه های دو نفره مان را دیگر توی وبلاگ ام نمی گذارم. انگار توان ِ پاسخ ِ محبت های "چی شده و چه طور" شده و سو تفاهم ِ ایجاد شده برای خوانندگان ام را ندارم. دل ام نوشتن می خواهد زیاد اما از پس ِ خودم بر نمی آیم. کامنت ِ آن نفری که هم نام ِ خودم بود منتها آزاد تر ِ من ، freeda ! تکان ام داد. به کلمه کلمه اش فکر کردم. به غزل گفتم بگذار این مرد بچه اش را ببیند...من دارم تو ی خانه ام مردن اش را می بینم. اشتباه کرده و دارد تاوان پس می دهد...ولی حرف بچه اش جداست. گفت تو و آقای نویسنده هم باید باشید. گفتم تا ته ِ دنیا. به خاطر ِ بچه اک...به خاطر ِ تو. بچه اک را بردیم کوروش که عاشق آن جاست. چون می تواند توی آن طبقه های بالایی تا دل اش می خواهد بدود. من با غزل و بچه رفتم و آقای نویسنده با برادرش! آمد. بچه از دور که مرد را دید...وحشیانه خودش را از توی بغل ام پرت کرد پایین و با سر دوید. مرد هم از آن طرف دوید. بچه ای که از گوشت و خون آدم نباشد را می شود گاهی از بچه ی خود آدم بیشتر دوست داشت. من این را دیده ام با چشم های ام. هه...درست شبیه فیلم ها. ما توی یک فیلم زنده گی می کنیم این روزها ریمیا. بچه و مرد دو ساعت چرخ زدند و من و غزل و آقای نویسنده دو ساعت دور ِ یک میز توی بالاترین طبقه نشستیم و سکوت گفتیم و سکوت شنفتیم! غزل به مردش فکر می کرد و اشتباه اش و اشتباه شان و من به مرد ِ خودم و اشتباه اش اشتباه مان و سه تایی مان یک وقت هایی مشترک به بچه اک! بچه و مرد آمدند. غزل بلند شد که برود. بچه از سر و کول من بالا رفت مثل همیشه. به آقای نویسنده اشاره کردم که تنهای شان بگذاریم. به غزل با چشم گفتم که بمان و حرف بزن. بچه با خوشحالی توی بغل ام برای شان دست تکان داد. کوچک اک را دوتایی بردیم که مغازه ها را ببیند. اعتراف؟...اولین تجربه ی دو نفر ه با هم ِ با بچه مان بود. دو ساعت ِ تمام. هر چه با انگشت نشان می داد آقای نویسنده برای اش می خرید. گفتم این طوری بچه را لوس می کنی...دست اش را انداخت دور کمرم و موهای ام را بوسید و گفت لوس تر از تو هم مگر توی دنیا هست؟. دروغ است اگر بگویم دلم نلرزید. ده جور بادکنک برای اش خرید. ده جور خوراکی ِ مسخره ی بی خاصیت هم!... بچه به همه ی مردم با آن چشم های درشت ِ مشکی می خندید و آدم ها یک لبخند به او و صد تا لبخند تحویل من و آقای نویسنده می دادند. عجب حس عجیبی ست این حس ِ مرموز ِ پدر و مادر بودن...حس عجیب ِ مالک ِ یک موجود ِ آن قدری بودن. بچه تا شیطنت اش گل می کرد یک دفعه مثل اسب می دوید و آقای نویسنده دنبال اش. من نخ های ده تا بادکنک را به کفش های پسرک گره زده بودم که خنده اش قطع نمی شد موقع راه رفتن. مدام می گفت UP UP. انیمیشن ِ مورد علاقه اش که پر از بادکنک است. از بس کلمه یادش داده ام هربار که من را می بیند کلمه ها را طوطی وار تکرار می کند. Run...jump...amazing...stop...wait...
غزل مسیج داد من با این مرد حرفی ندارم ...پسرک را بیاور که بروم...سعی کردم انسان باشم و نه زن. گفتم حرف های نداشته ات را بگو پس...بگذار بداند. به آقای نویسنده گفتم به برادرت بگو شاید این تنها وقتی باشد که بتواند با غزل حرف بزند...بگو یک ساعت وقت دارد که غزل را دوباره عاشق خودش کند. توی چشم های ام زل زد که من چه قدر وقت دارم باران؟...بچه دست ام را کشید سمت ِ پله برقی...چه قدر وقت دارم اش بی جواب ماند. نیم ساعت ِ بعد که خبری از غزل نشد فهمیدم که دارد گوش می دهد. مسیج دادم که بچه را می بریم خانه تان..خواب اش می آید. بچه توی ماشین زنده شد دوباره. سان روف را زدم و ده تا بادکنک را فرستادم توی آسمان و نخ های شان را گره زدم به ترمز دستی. پسرک جیغ می زد از سرخوشی و چند بار اشتباهی به من گفت مامان...look...up..
از بس این طرف و آن طرف دویده بود بدون هیچ مقاومتی خوابید. غزل برگشت خانه و گفت که مرد هنوز توی مال است. آقای نویسنده رفت دنبال اش که بروند خانه. من ماندم و غزل و بچه و گربه اک شان. چیزی نپرسیدم. چیزی نگفت. فقط صبح موقع خداحافظی که بغل اش کردم...شنیدم که توی گوش ام گفت: من دیگر مرد را نمی شناسم باران...هیچ نمی شناسم اش. همان طور که بغل اش کرده بودم چانه ام را گذاشتم روی شانه اش و به بچه که هنوز توی تخت اش خواب بود نگاه کردم و آرام گفتم...من هم نمی شناسم اش غزل...من هم...
بغض ام را تا توی ماشین نگه داشتم. با خودم گفتم گریه نمی کنی و خفه می شوی تا آفیس!... سوییچ را چرخاندم...دست ام که رفت سمت ترمز دستی... انگشت های ام گره خورد به ده تا رشته نخ... توی آیینه ی جلو نگاه کردم و ده تا بادکنک ِ آرام گرفته روی صندلی ِ عقب. یاد بچه اک افتادم که چه طور آرام خوابیده بود ...یاد آقای نویسنده که دست اش را انداخت دورم و موهای ام را بویید و بوسید...یاد ِ این که باید بروم...یاد ِ این که دل ام می خواهد بچه داشته باشم...یاد این که گم و حیران ام...
خفه شدم...گریه کردم تا آفیس...
شنیدم که خواهرت چشم نازک کرده و برادرت عصبانی شده که چرا من گفته ام حق نداری بچه را ببینی و این کار نه انسانی ست و نه اخلاقی. هه...هه...ها...ها...
برادرت گفته که همه ی خانواده تان که تا حالا پشت ام بوده اند و حق را به من داده اند، از پشت ام می روند کنار و زیر پای ام را خالی می کنند اگر بخواهم با بچه گرو کشی کنم!...هه...
انسانی و اخلاقی؟!...به خواهرت گفتم که روز آخر موقع رفتن ات خودت حضانت بچه را به من داده ای و شنیدم که توی دل اش گفت: احمق!
فعلن نه حق داری پای ات را توی این خانه بگذاری و نه حق داری بچه اک را ببینی. تکلیف مان را معلوم کنم؟...تکلیف مان فعلن بی تکلیفی ست!...تو بمان خانه ی برادرت و من هم با بچه اک روز می گذرانیم و آقای ِ شوهر معشوقه ات هم صبح ها به من زنگ بزند و بعد از ظهر ها به پدرت و...زنده گی خیلی هم عادی و طبیعی در جریان است و حال ما هم خیلی خوب است و به قول ِ فلونی "حالا یه اشتباهی یه نفر کرده، تو ببخش"!!!!...و تو هم یه اشتباه کوچولو کردی عزیزم و اصلن مهم نیست عشق ام و زنده گی ارزش این چیزها را ندارد بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گاف و ه به این روزها و به اشتباه ِ کوچولوی ات!
خواهرت زنگ زد که داری برمی گردی که بایستی پای کارهای ات. اگر فکر کردی چیزی توی دل ام تکان خورد...سخت در اشتباهی. فقط زنگ زدم به برادرت...که هیچ جوری نگذارید با من چشم در چشم شود. بیاید خانه ی شما یا خانه ی پدری تان. به اندازه ی کافی این مدت از جناب آقای شوهر ِ معشوقه ی اوشان، تصویر ِ با جزییات!!توی سرم است که جایی برای دیدن ِ هیچ چیز و هیچ کس نمانده. خواهرت گفت که مریض ِ دیدن ِ بچه شده ای و می خواهی ببینی اش. برای ات پیغام فرستادم که over my dead body.شوخی ات گرفته؟...
آن روزهای لعنتی که باید فکر این بچه را می کردی...نکردی. حالا دل ات تنگ اش شده؟...گیریم که بچه هرروز دست من را می گیرد و می بردم کنار میز و عینک دودی ات را نشان ام می دهد و می گوید "بابا"...گیریم که دم ِ گربه اک را می گیرد و می خواهد بکشاندش سمت حمام و می گوید "بابا...wash wash "..و هزار تا صحنه ی دیگر که هرثانیه جلوی چشمم است...گیریم بچه تا ابد بگوید بابا اصلن...به اش خواهم گفت که تو دیگر بابای اش بشو نیستی...
آن روزی که عکس های پیدا شدن شان را توی جلسه نشان مان دادند...یک چیزی توی دل ام ذره ذره آب می شد و از چشم های ام می ریخت پایین...دست های ام روی کیبورد...یک دقیقه گزارش تایپ می کرد و یک دقیقه می رفت سمت صورت ام که اشک های ام را پاک کند...دل ام می لرزید اما ته دل ام خوشحال بودم که هیچ کدام از آن مادرها...یا خواهرها...که شاید مادر و خواهر این ها باشند، این عکس ها را نخواهند دید...این ها چیزهایی نیست که آدم ببینید و یادش برود...
امروز صبح آمدم و اولین صفحه ای که باز کردم..آه از چهار ستون بدن ام بلند شد...
که کاش نبینند این ها را...کاش نشان شان ندهند این ها را...به مادرک های شان...به خواهرک های شان...به پدرها...
http://multimedia.tasnimnews.com/Media/Gallery/762148
نمی دانم هستی ِ لعنتی چه اصراری بر مصادف کردن ِ گاف و ه ترین روزهای من با اتفاق ها و مناسبت های خوش و فان دارد! هنوز یادم نرفته که تمرین برای شادترین و پر رقص و آواز ترین نمایش مان همزمان شد با دو هفته ی کذایی ِ کما رفتن ِ ف و بعد هم رفتن اش. یا نمایش بعدی اش که نقش اول اش بودم و باز شد آن دو هفته ی کذایی ِ ثانیه ها را معکوس شمردن برای رفتن بابا. این یکی نمایش هم که شده بلای جان ام دیگر. کاش من هم یکی مثل خودم را توی گروه داشتم که همان طوری که من خیال ِ بهروز را بابت رفتن اش راحت کردم و رفت که به زنده گی اش برسد، به من می گفت که با خیال راحت برو و بقیه اش با ما. یکی مثل سعید یا ندا که هردوی شان الان یک گوشه ی دنیا جا خوش کرده اند. خودم را می کشانم به تمرین ها و هرروز به خودم دلداری می دهم که یک روز دیگر به اجرا نزدیک شدیم.
حرف ِ مهمانی ِ قبل از اجرا می شود و یک شیر ِ پاک نخورده ای می گوید:"کاستوم پارتی" و همه با کله قبول می کنند. من واقعن به همین احتیاج داشتم می دانی ریمیا؟!!!...توی این روزها؟!!!!...که فکر و خیالات رنگ به رنگ و جور به جور خودم صد تا کاستوم پارتی اند به تنهایی. لعنت به همه تان و ایده های سه حرفی تان!... اشاره و تنها اشاره ای می کنم که شاید من نیایم و نتوانم و ...می افتم به خوردن ِ همه ی آن چیزی که نباید!...اوکی. ف.ا.ک.ی.و.آ.ل. یک ساعت بعد از تمرین برای مهمانی می مانم و بعد هم فلنگ را می بندم.
باورم نمی شود که پنجمین را هم زده ام اما نه دل ام رقص می خواهد و نه موزیک حال ام را خوب می کند و نه هیچ چیز. فرشید مثل همیشه های مهمانی های مان به پر و پای ام می پیچد که برقصیم و من هیچ دل ام هیچ کس را نمی خواهد. تنها چیزی که هر لحظه درون ام قوی تر می شود این است که گازش را بگیرم و بروم خانه...پیش گربه ها. یکی در میان خداحافظی می کنم و توی تاریکی شال ام را می اندازم روی سرم و مانتوی ام را می زنم زیر بغل ام و می زنم بیرون. یادم نیست که چه طور می شود و چند تا می روم که نور ِ قرمز و آبی ماشین پلیس از آیینه ی جلو می زند توی چشمم و..."بزن کنار"...
تا وقتی که می زنم کنار و جناب پلیس تشریف می آورند کنار ماشین، هنوز حواس ام نیست که دماغ ام مشکی ست و گوش های ام بالای سرم و چشم های ام هم به گربه ای ترین وجه ممکن کشیده شده است!...اوشان از دیدن ِ سر و وضع گربه ای جا می خورند و من بی این که بدانم چه می گویم می گویم "من که روسری سرمه!"..."خیلی لطف کردین که سرتونه!...این سر و لباس چیه خانوم؟"...دهن ِ وا مانده ام را باز می کنم که توضیح دهم که بوی الکل به دماغ خودم می خورد اول!...پچ پچ می کند با آنی که تازه از ماشین پیاده شده و بعد می رود سمت ماشین اش و یک چیزی شبیه دماسنج های شیشه ای می آورد..."alcohol breath check" ...می گذارد توی دهان ام و خفه می شوم سرتا پا. مغزم از کار افتاده. به خریت خودم لعنت می فرستم و به حال گاف و ه ام بیشتر. حال ام وقتی به اوج می رسد که جناب اوشان شروع می کند به ترساندن ام که شلاق و این حرف ها. ذهن ِ به گاف و الف رفته ام را متمرکز می کنم، مانتوی ام را از صندلی ِ کنارم بر می دارم و همان طور که در ماشین را باز می کنم می پوشم اش و با خودم می گویم حالا که به این جا رسیده دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم...می روم سمت اش که دارد بی سیم می زند و می گویم:"چند؟"...آزادی مان چند؟..."مردک" همکارش را می فرستد داخل ماشین و می گوید:"خانوم ِ گربه ای...فکر کردین با پنجاه تومن و صد تومن می تونید منو بخرید؟".. با همان تمرکزی که موقع اجرا دارم.....مثل ِ ،درست ،دقیقا.."فاحشه" ها با آن گریم گربه ای، لوندانه می خندم و می گویم:"نه...ولی با سیصد چهارصد شاید؟". لااقل بازی کردن توی این همه نمایش، چیزهایی یادمان داده . چشم های اش را می بینم که توی تاریکی مثل گربه برق می زند. خودش را ولی خوب جمع و جور می کند و می گوید:"اونم حل شه...ماشین ات باید بره پارکینگ"...باز دوباره این بار فاحشه وارتر می خندم که"صد تومن هم برای اون...خوبه؟"...تهوع دارم. جلوی خودم را می گیرم که روی خودش و خودم بالا نمی آورم. نیم خند می زند و جلوی ام این پا و آن پا می کند که نمی فهمم منتظر چیست. نمی توانم با آن کفش های پاشنه لعنتی روی پاهای ام بایستم اما همه ی تمرکزم روی پاهای ام است. برمی گردم و یک جور ِ با وقار گربه مانند می روم سمت ماشین. کیف پول ام را از توی ماشین برمی دارم و یادم می افتد که امروز صبح بی هیچ علتی چند تا تراول گذاشتم توی کیف ام. دوباره برمی گردم سمت اش و پول را می گذارم لای مدارک ماشین و دست ام را دراز می کنم سمت اش. می فهمم که هنوز توی خودش درگیر است. دارد کارت ماشین را نگاه می کند که دست ام را می زنم روی شانه اش و به آرامی کمی شانه اش را فشار می دهم :"مرسی جتلمن". زیر دست ام شانه اش داغ می شود. پول را برمی دارد و مدارک را سمت ام پرت می کند و با صدای تشر مانندی می گوید:" دفعه ی بعد...ازین خبرا نیست ها...اون گریم و پاک کن ..از شصت تا هم بیشتر نمی ری..."...باورم نمی شود آزادی ِ پانصد تومنی خودم و ماشین ام را. دل ام می خواهد بپرم هوا. آخرین کلمه ی هرزه مانندم را با ناز و یک چشمک می اندازم..."چشمممیوووو". پشت به هم می کنیم و او می رود سمت ماشین پلیس و من سمت ِ ماشین خودم. یکی خوشحال از کاسبی ِ امشب اش و یکی مست و خراب...از آزادی ِ تازه اش...
تو می گویی"اشتباه کردم" و من می گویم "اشتباه را من کردم که تو را صد باره باور کردم و آن چه تو کردی اشتباه نیست و حماقت است"...که این همه بدویم برای اداپت کردن بچه و حالا که شناسنامه ی پسرک آمده و پسرک توی خانه مان و خون مان ریشه کرده و جان اش بند شده به جان ما، تلفن ام زنگ بخورد که آن داستان ِ کهنه هنوز تازه است و...بعد هم بگذاری بروی ترکیه که ممنوع الخروج نشوی و من بمانم و بچه اکم؟...که یعنی تو تمام آن وقت هایی که من تنها می دویدم دنبال کارهای پسرک...با معشوقه ات معاشقه می کردی؟...یعنی آن بار که به جان پسرک مان قسم خوردی که تمام شده...دروغ گفتی و با وقاحت تمام جان پسرک را قسم خوردی؟...که اگر می خواستی همه چیز به ک.ث.افت کشیده شود، دیگر به زور آوردن ِ این طفلک معصوم به ل.ج.ن ِ زنده گی مان چه بود؟...به من اگر بود می بخشیدم ات خریت وار. درست مثل همه ی سال های قبل...ولی حالا که پای این کوچک ام ، بهترین ام، زنده گی ام در میان است، خودت را زنده به گور هم کنی حال ام خوش نمی شود. تو نمی دانی که غروب جمعه و یک زن و یک بچه با گذشته ی نامعلوم و آینده ی نامعلوم تر یعنی چی. تو آن قدر احمق و ناچیزی که نمیتوانی بفهمی اعتماد ِ خراب شده مثل "بم" است و دیگر درست بشو نیست. "اشتباه؟"..."همه اشتباه می کنند؟"...چرا من اشتباه نمی کنم پس؟...چرا من با همه ی آن مردهایی که می دانم دوست ام دارند و برای شان هیچ چیز مهم نیست، نمی خوابم و خاطره نمی سازم؟...آن زن اک ِ نمی دانم چه کاره...از زن بودن اش خجالت نمی کشید وقتی می آمد و توی خانه ی ما راه می رفت؟...روی تخت مان خوابیده بود؟...گربه اکمان را نوازش کرده بود؟...توی آیینه ی اتاق خواب خودش را تماشا کرده بود؟...توی آشپزخانه مان برای او هم سوشی درست کرده بودی که بیاید و از پشت بغل ات کند و بگوید سوشی های تو به پای هیچ کس نمی رسد؟...بچه اکمان را پیش اش برده بودی؟...به اش دست زده بود؟...
حال تو بد و خراب است و من سعی می کنم درک کنم...ولی..ولی تو چه می دانی که یک زن تنها و تنها و یک بچه ِ تازه اداپت شده و غروب جمعه توی این شهر خراب شده یعنی چی...نپرس که می خواهم چه کنم...که خدای ام هم نمی داند هنوز...فعلا این منم که دارم توی گندی که زده ای دست و پا می زنم و تو هم بهتر است برای این که حال ات بهتر شود از همان زن ِ نمی دانم چه کاره بخواهی که بیاید ترکیه پیش ات و دست بکشد توی موهای ِ جو گندمی ات و حال ات را خوب کند. حال ِ من چون تا ته دنیا مرگ است.
زن ها باید یک دوست صمیمی توی زنده گی شان داشته باشند که اگر روزی مردی به تلفن همراه شان زنگ زد و گقت :"زن من با شوهر شما رابطه ای چند ساله دارد و بیایید فلان جا تا بریف تان کنم"..با آن دوست صمیمی برود سر قرار و وقتی مرد می گوید:" به دوست تان بگویید آن طرف تر بنشیند چون حرف های ام ناخوشایند است..." بتواند برگردد و محکم بگوید:" دوست ام نیست...خواهرم است...". زن ها، همه شان باید یک همچین دوست صمیمی ای داشته باشند توی زنده گی شان.
آدم هایی که باهاشان هم سفرم، به مراتب جالب تر از فبرس اند! . اصلا از دیدن و درک کردن این جزیره دست کشیده ام و فقط حواس ام به این هاست. به غیر از فرمانده شان که ژنرال ایکس است، و یک نفر دیگر که آرزوی دیدن اش را داشتم، بقیه از دم عجایب الخلقه اند. من از قبل از سفر با خودم به توافق رسیدم که قضاوت نکنم و بی طرف باشم و نه گارد بگیرم و نه هیچ. ولی مگر می گذارند؟...وقتی یکی شان می آید و با افتخار از سوغاتی هایی می گوید که برای هر دو زن اش خریده!....یا آن یکی می گوید با این per diem تخم مرغ هم نمی شود خورد و ما پول همراه مان نیست و بعد یک دفعه سرویس طلا می خرد...
دهن آدم میخواهند بسته باشد؟
سفر از نوع ِ خرکی متفاوت اش!
اولین بار است که توی این سالن نشسته ام و نه دل ام میخواهد قهوه بخورم و نه چیزکیک. هدبند زده ام و مانتوی گشاد و بلند پوشیده ام و روسری ام را شکل ِ خفه گی مطلق پیچیده ام دور سرم. همراهان ام چون تنی چند ازآقایون!! هستند! مجبورم برای این که قبول ام کنند و دیالوگ بین مان برقرار شود این طور باشم که به چشم شان موجه بیایم و گناه نکنند با نگاه کردن به من. حس خوشی ندارم. انگار همه دارند به من نگاه می کنند و آن ها و زیر لب حرف نثارمان می کنند! ...نمی دانم چه پیش می آید اما اگر همه چیز خوب پیش رود این سفر یک اچیومنت درست و حسابی خواهد داشت. به درک که من مجبور خواهم بود لارناکا و نیکوزیا را از پشت روسری و مانتو ببینم! آه سیگار عزیز...چه دلتنگتم و باید حالا حالا ها صبر کنم...
گفتی:"بهت میاد". گفتم :"روسری صورتی؟". با همان نگاه ِ رو به جلو موقع رانندگی گفتی:"نه، آدامس....آدامس بهت میاد. مخصوصا وقتی لبخند می زنی و آدامس جویده شده ات گوشه ی لب ات چشمک می زنه"....سرم را گرفتم توی دست های ام و زار زدم. خانه که رسیدم، ایمیل تو زودتر رسیده بود..
" دلم می خواهد بعد از این هیچ چیز دیگری نباشد و در ذهن آن مرد تا آخرین لحظه ای که هست، خاطره آدامس جویده شده ای بماند که زیبایی چهره ای را چند برابر می کرد و تا آخرین لحظه هم دل ازش کنده نشد
مواظبت باش ... برای همیشه"
تو بگو چه طور
تنها کسی که هر چند روز یک بار می تواند بیاید و بنشیند توی اتاق ام و گپ بزنیم، نرگس است. بقیه اگر بیایند اول مفعول ِ فعل ِ "پاچه گرفتن" می شوند... و بعد فاعل ِ فعل ِ"فحش دادن"!
امروز هم مثل همیشه آمد و خواست بنشیند روی تنها نشیمن گاه اتاق ام که باز مثل همیشه کیف ام زود تر جا خوش کرده بود. هواس ام به نوشتن یک ایمیل در صدد جبران گندی بود که به کاری خورده بود و همان طور که تایپ می کردم بی این که نگاه اش کنم گفتم:"عزییزم اون کیف منو بردار و بشین تا من ایمیل ام تموم شه و حرف بزنیم...". دوست جان ِ باربی قواره و داف چهره ام همان طور که به کیف آرایش و پنج هزار تومانی داخل اش نگاه می کرد گفت:" واقعن که درسته!"...
_ چی درسته؟
_ اسکناسی که توی کیف لوازم آرایشته!
من باز بی این که نگاه اش کنم بی حوصله گفتم :"چی می گی؟"
صدای اش را یک طور بی اعصاب که مدل خودش است بلند کرد و گفت:" این پنج تومنی توی کیف لوازم آرایش تو...این خیلی درسته"
از پشت مانیتور گردن کشیدم و کیف ام را نگاه کردم. احتمالن صبح که توی کیف ام دنبال موبایل ام می گشتم، توی خر در چمن بازار ِ کیف ام یک پنج هزار تومنی از زیپ ِ باز ِ کیف پول ام بیرون آمده و خوشان خوشان قدم زده توی کیف ام و با بقیه ی خرت و پرت های کیف ام چاق سلامتی کرده و بعد هم رسیده به کیف لوازم آرایش ام و چون خسته بوده و زیپ اوشان هم باز، رفته و نشسته آن جا. دوباره گردن ام را کشیدم سمت مانیتور و گفتم:" من نمی فهمم چی می گی...درسته یا غلطه یا هر چی...پول می خوای؟"
کیف دستی ام را پرت کرد روی زمین و کیف لوازم آرایش ام را بغل کرد و چشم های اش را مدل ِ هپروت خمار کرد و سرش را گرفت رو به آسمان و بی نفس شروع کرد ...
_ "پول توی کیف آرایش...درسته. خیلی هم درسته. ینی پول یه جور لوازم آرایشه. ینی که پول آدمو زیبا می کنه. عوض می کنه. خوش رنگ و رو می کنه. شخصیت می ده. جوون می کنه. بشاش می کنه...رنگ می ده به زنده گی آدم. فک کردی من نمی تونستم تا الان شوهر کنم؟...خب شوهر با خونه صد متری و ماشین داغون که زیاده. من می خوام بقیه زنده گیم رو راحت زنده گی کنم باران. به هیچ کس نمی تونم این حرفا رو بزنم...ولی با تو که رودروایسی ندارم. می دونم الان فک می کنی من احمق ام..ولی خب من تکلیف خودمو با خودم می دونم. ادم می خواد گریه هم بکنه..لااقل تو مرسدس بنز گریه کنه. والا. مگه دنیا چند روزه؟...که من بخوام با کار و بدبختی بگذرونم. یه پسر پولدار پیدا شه منو بگیره...منم راحت باشم توی زنده گیم و مثه ریگ پول خرج کنم...این زنده گی ایده آل منه..آآآآآهههههههه..پس کی میاد بیگ فیش ِ من؟"
از همان جمله ی اول ایشان دست های من تبدیل به دو تا چوب خشک شدند و روی کیبورد چسبیدند. بعد که افاضات شان ادامه پیدا کرد چشم های ام هم خشک شدند روی مانیتور بی این که توانایی دیدن داشته باشند...بعد هم که مونولوگ تمام شد بنده عملا یک مترسک بودم که سعی می کردم کلاغ های دور سرم را بپرانم...
از هیبت ِ مترسک که خودم را بیرون کشیدم...بنده شدم فاعل و مفعول ِ همه ی دری وری های این دنیا و نرگس هم فاعل و مفعول ِ همه ی دری وری های آن دنیا و آخرش هم دست اش را عصبانی کرد توی موهای اتو کشیده ام و از کنار صورت ام ریخت شان روی صورت ام و در اتاق ام را هم کوبید و رفت بیرون و من همان موقع درست، دل ام دوباره برای این سرکش ترین خر ِ دنیای این روزهای ام تنگ شد.
پ.ن.1.هیچ نرگسی شبیه تو نمی شود نرگس. از مُردن خسته نشدی؟...دل ات نمی خواهد برگردی و حالا کمی زنده بازی کنیم؟..این روزها همه چیز من را یاد تو می اندازد..حتی این نرگس...