خیابان جای سوزن انداختن نیست.می گویم "چه خبر است؟"
می گوید:" دعوایی شده و توی گیج گاه اش چاقو زده اند..بعد چاقو را نتوانسته اند در بیاورند..چرخانده اند..چاقو را در آورده اند و فرار کرده اند!"
از میان جمعیت حیران رد می شوم.یک نفر فریاد می زند:" خودش است".چند نفر می ریزند سرم....
یک نفر چاقویی به گیج گاهم می زند.خوردن نوک چاقو به فکرهای زمخت و سفت ام را حس می کنم.می گویم" بچرخون اش..دو دور...سه دور...چهاردور...بذار هر چی هست چرخ شه بیاد بیرون..." همه فریاد می زنند:" بچرخون"...یک دور...دو دور...سه دور... و چاقو را بیرون می کشد و با آن همه ی سرم می ریزد وسط خیابان "..همه فریاد می زنند:" فرار کنید"..همه فرار می کنند و من به جان دادن فکرهای ام نگاه می کنم و ....راحت می شوم!
http://dialogue-with-myself.blogspot.com/2009/07/blog-post_03.html
اینو خودت نوشتی؟!...منو یاد کافکا انداخت
کافکاش کجاش بودش؟