آدمیزاد موجود عجیبی ست...
صبح که می آمدم سر ِ کار با خودم فکر می کردم که اگر امروز بگوید :" نه و نمی شود و..." احتمالا همان موقع هر چه از دهن و دلم بیرون می آید را نثارش می کنم و دیشب ام را خواهم گفت ...
حالا چهارزانو نشسته ام روی صندلی ِ شرکت و در اتاق را بسته ام و مقنعه ام افتاده است روی شانه ام و هی صندلی را به چپ و راست تاب می دهم و می گوید "نه و نمی شود و ..." و از سرمای سطل ِ آب سردی که ریخته اند روی بدنم نفس ام بالا نمی اید اما بی خیال شانه های ام را بالا می اندازم و می گویم:" مهم نیست " و ته دل ام می لرزد اما می گویم :" مهم نیست " و باز صندلی را تاب می دهم به راست و چپ و ...دست هایم روی کیبورد سکوت می کنند و ...می روم توی فکر ِ این که آدمیزاد عجب موجودی ست و چرا مانیتورم هی تار می شود و
...هیچ کدام این ها اصلا مهم نیست.
کاش میتونستم حتی فقط یه شنونده باشم واست... حتی لیاقت همین کارو هم ندارم!
مهدیه...تو که غریب نیستی..نبودی..
گاهی احساس می کنم شنونده هم نمی خوام!
میدونی که هر وقت به هم میریزی و به قول خودت له می شی یا داغون، کلافه میشم که چرا کاری ازم بر نمیاد